زندگی را چونان اختصارً دازین روح می یابیم، دازینی که به واسطه اوقات و اشکال بی نهایت گسترده شده است؛ چیزی شبیه به اینکه زندگی فردی را به عنوان تصویری از زندگی نوعی قلمداد کنیم، یا اینکه یک روز منفرد را- در نواهای متفاوت خوشی و ناخوشی، در نوسانات بین قوت و ضعف، در سرشاری و تهی بودگی لحظات و ساعات، و در تغییر از آفرینش و پذیرش، تصویر مینیاتوری زندگی کلی بدانیم.
جسم های متفاوتی که روح از خلال آنها می گذرد، همچون مادی شدن و ثبات بخشی به حالات متفاوتی است که روح صرفاً به مثابه روح، آنها را فی نفسه پدید می آورد و تجربه می کند.
سرنوشت روح غدر فاصله زمانیف بین تولد منفرد و مرگ منفرد، نیز بین نخستین تولد و واپسین مرگ - آنگونه که آموزه های تناسخ آنها را به تصویر می کشند- به شیوه یی متقابل نماد یکدیگرند.غ...ف در
جایگاه تقابل آن دو غ= مرگ و زندگیف، موجودیتی یکپارچه و بی منتها قدم می گذارد که در آن، زندگی و مرگ بسان حلقه های یک زنجیر درهم پیچیده اند، که یکی، آغاز و انتهای دیگری است؛ و مرگ
پیوسته آن موجودیت را تقسیم می کند، شکل می دهد، و هدایت می کند.
تناسخ در نظر انسان مدرن به طور کلی به عنوان چنین پارادوکسی جلوه می کند، آری به عنوان فانتزی بی حاصلی جلوه می کند که عوامل آن برای قبایل فرهیخته و کارآزموده و نیز برای افراد برجسته فرهنگ ما قابل درک نیست- حتی اگر غرایزی که برای تعینات ژرف زندگی به کار می آیند در تناسخ اظهار شوند.
اگر سرنوشت روح در این است که بارها و بارها بمیرد و در اشکال جدید، بارها و بارها احیا شود، و اگر این فراگرد، نماد زندگی فردی است - زندگی که اجزایش بدین ترتیب به سوی موجودیت کل Totalexistenz گسترده می شوند- پس مرگ نیز در تمام این اجزا فرونشسته به نظر می آید.
اگر موجودیت های آن روحی که جاودانه باید در سیر و انتقال باشد با روزها و دقایق یکی از دوره های محدود موجودیت اش مطابق باشد، پس مرگ برای هر روز و هر دقیقه از روز به عنوان مرز و شکل،
عنصر و تعین خواهد بود، درست مثل اینکه مرگ، نواخت و شاکله جریان کلی را تعیین می کند.
تناسخ در نوع مادی گرایانه و زمخت خود، در هر دو جهت جریان دارد، جهت هایی که در آنها، تصور مرگ به عنوان Parzenschnitt مغلوب شدنی است؛ این نوع تناسخ از یک سو مطلقیت مرگ به طور کل را از زندگی دور می کند، یعنی زندگی به عنوان یک کل به مفهوم مطلقی تبدیل می شود که توسط تبادل و تعویض زندگی منفرد نسبی و مرگ منفرد نسبی عینیت می یابد؛ و از دیگر سو مرگ را در جریان زندگی فرو می نشاند یا به عبارتی، زندگی در هر لحظه قادر است تا بر عامل متوقف کننده مرگ غلبه کند، یعنی مرگ لحظه مثبتی از زندگی است که بی وقفه از خلال آن جریان دارد و آن را شکل می دهد.
تناسخ- که با آن نمادها ی خام همسان پنداشته می شود، نمادهایی که اقوام ابتدایی به کمک آنها، ایده های عقلانیت تکامل یافته که متافیزیکی و شناساننده طبیعت اند را پیش بینی می کردند- به این اشاره دارد که می تواند گامی باشد که مرگ را به یکی از لحظات زندگی تبدیل می کند، گامی که بر مرگ غلبه می کند، و مرگ را پیش از برش پارتسن و زندگی را پیش از آن به تأخیر می اندازد.
گئورگ زیمل
ترجمه؛ عبدالله سالاروند و عباس کاظمی
روزنامه اعتماد