۱-رفته بودم داستان بين حضرت موسی (عليه السلام )و حضرت خضر (عليه السلام)رو ميخوندم يادمون نره حضرت موسی نتونست شاگردی حضرت خضر رو کنه.نه اينکه آدم گنه کاريه نه.چون نبی الله بودند .ولی ظرفيتشون به اندازه حضرت خضر نبود.ظرفيتی که باعث ميشه ديدتون رو به هرچیزی که اطرافتون هست بست بدين.ظرفيتی که باعث ميشه کلی خوب و بد رو با هم ببينی و بتونی تصميم درست رو بگيری .بتونی آدمی باشی که بتونی به يه ارتفاع بالاتر از خودت بری و از اون ديد ببينی .خوشا بحال اونايی که دارای بعد هستند.اين دنيا رو به قد خودش ميبينن.طوری ميبينند که هم ميتونن توش لذت ببرن و هم اينکه دل به اون نبندن...
۲-اينقدر اطرافمون نعمت ريخته که قدرشون رو نميدونيم و کافيه از دستشون بديم تا قدر شناس بشيم.ياد و خاطره زنده ياد پناهی رو گرامی ميداريم و از خدايش طلب آمرزش برايش داريم.آمين يا رب العالمين
۳-دارم سخنی با تو گفتن نتوانم...زين درد جهانسوز نهفتن نتوانم
يا حق
شفيعی کد کنی
ضرب المثل ها و قصه هايشان
بيلم را پارو كن
سي و نه روز بود كه مرد بيچاره هر روز صبح خيلي زود از خواب بيدار ميشد و جلو در خانهاش را آب ميپاشيد و جارو ميكرد. فقط يك روز ديگر مانده بود.
او شنيده بود كه اگر كسي چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر به ديدنش ميآيد و آرزوهايش را برآورده ميكند.
مرد بيچاره گرفتاريهاي زيادي داشت، اما بيشتر از هرچيزي از فقر و تنگدستي رنج ميكشيد. بارها به خودش گفته بود: .اگر خضر را ببينم، به او ميگويم كه دلم ميخواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم كه تمام بدبختيها و گرفتاريهايم از فقر و بيپولي است..
روز سيونهم هم گذشت. روز چهلم فرارسيد. مرد بيچاره كه نميخواست زحمات چهل روزهاش بهباد برود تا صبح نخوابيد. هنوز هوا تاريك و روشن بود كه مشغول جارو كردن شد.
كمي بعد متوجه شد مقداري خاروخاشاك آنطرفتر ريخته شده است. با خودش گفت: .با اينكه آن آشغالها جلو در خانه من نيست، بهتر آنجا را هم تميز كنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نبايد جاهاي ديگر هم كثيف باشد..
مرد بيچاره با اين فكر آب و جارو كردن را رها كرد و داخل خانه شد تا بيلي بياورد و آشغالها را بردارد. وقتي بيل بهدست برميگشت، همهاش به فكر ملاقات با خضر بود و حرفهايي كه ميخواست به حضرت خضر بگويد و آرزوهايي كه در سر داشت.
با اين فكرها مشغول جمع كردن آشغالها شد. ناگهان صداي پايي شنيد. سربلند كرد و ديد پيرمردي به او نزديك ميشود. پيرمرد جلوتر كه آمد سلام كرد.
مرد جواب سلامش را داد.
پيرمرد پرسيد: .صبح به اين زودي اينجا چه ميكني؟.
مرد جواب داد: .دارم جلو خانهام را آب و جارو ميكنم. آخر شنيدهام كه اگر كسي چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر را ميبيند..
پيرمرد گفت: .حالا براي چي ميخواهي خضر را ببيني؟.
مرد گفت: .آرزويي دارم كه ميخواهم به او بگويم..
پيرمرد گفت: .چه آرزويي داري؟ فكر كن من خضر هستم، آرزويت را به من بگو..
مرد نگاهي به پيرمرد انداخت و گفت: .برو پدرجان! برو مزاحم كارم نشو..
بعد آهي كشيد و انگار با خودش حرف ميزند، گفت: .بگذار حضرت خضر را را ببينم و به آرزويم برسم، آنوقت خواهي فهميد كه چه آرزويي داشتهام..
پيرمرد اصرار گرد: .حالا فكر كن كه من خضر باشم. هر آرزويي داري بگو..
مرد گفت: .تو كه خضر نيستي. خضر ميتواند هر كاري را كه از او بخواهي انجام بدهد..
پيرمرد گفت: .گفتم كه، فكر كن من خضر باشم هر كاري را كه ميخواهي به من بگو شايد بتوانم برايت انجام بدهم..
مرد كه حال و حوصلهي جروبحث كردن نداشت، رو به پيرمرد كرد و گفت: .اگر تو راست ميگويي و حضرت خضر هستي، اين بيلم را پارو كن ببينم..
پيرمرد نگاهي به آسمان كرد. چيزي زيرلب خواند و بعد نگاهي به بيل مرد بيچاره انداخت. در يك چشم بههم زدن بيل مرد بيچاره پارو شد. مرد كه به بيل پارو شدهاش خيره شده بود، تازه فهميد كه پيرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است. چند لحظهاي كه گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسي كند و آرزوي اصلياش را به او بگويد، اما از او خبري نبود.
مرد بيچاره فهميد كه زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه كرد و ديد كه جز در فصل زمستان بهدرد نميخورد در حالي كه از بيلش در تمام فصلها ميتوانست استفاده كند.
از آن بهبعد به آدم سادهلوحي كه براي رسيدن به هدفي تلاش كند، اما در آخرين لحظه به دليل ناداني و سادگي موفقيت و موقعيتش را از دست بدهد، ميگويند بيلش را پارو كرده است.