کافه تلخ

۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

پله پله تا ملاقات خضر



غريب كه با نام روح تعريف شده سفری آسمانی كرد تا به دياري رسيد كه آن را ديار يوح خوانده‌اند. چون بدين طبقه از آسمان رسيد، در آستانه ممنوعه را كوبيد تا ندايي بدو جواب داد:

« اي عاشق تو كيستي كه در مي‌زني؟» او پاسخ گفت: «عاشقي جدا مانده از ياران و خويشان من از ديار شما اخراج شده بودم. من از بني نوع شما دور شده بودم. من در قيود ارتفاع، عمق؟ طول و عرض به بند اندر افتاده بودم. من در زندان «آتش» و «آب»، «هوا» و «خاك» گرفتار شده بودم. ولي ا‌ينك بندها را گسسته‌ام. و به سعی و كوشش آغاز كرده‌ام تا از زنداني كه در آن گرفتار بوده‌ام رهايي يابم...»

«آنگاه وي در حضور شخصي بود با گيسوان سپيد كه بدو گفت: به دنيايي كه درآن حضوريا فته ای جهان اسرار (عالم الغيب، عالم تجرد) است.انسانهائی که بدان متعلق هستندبی شمارند ويارانی مهربان وپرلطف هستند وسايل مؤثر و مقتدر در اختيار دارند و دوره زندگي‌شان طولانی است. آنكس كه مشتاق پيوستن بديشان و عرضه كرن خود بر آنان است، بايد جامه مجلل و فاخر آنان را بر تن كند و با عطر دل‌انگيزشان خود را معطر سازد.

به ايشان عرض کردم: اين جامه‌ها را از كجا به دست آورم؟ اين عطرها را كجا مي‌فروشند؟

ايشان فرمودند: جامه‌ها را در بازار كنجد كه از گل آدم باز ماند‌ه است توان يافت اما عطرها را در «ارض تخيل» می توان فراهم آورد .

اگر بهتر مي‌داني، مي‌تواني اين توضيح را بيفزايي: در اين صورت جامه را از بافندگي تخيل و عطر را از ارض كنجد عاريه بگير زيرا به طور قطع، اين‌ها دو برادرند يا دو «خواهر» متعلق به هم وهر دو به يك جهان كه آن را «عالم الغيب» يا «جهان تجرد و فوق عالم حواس» تعريف كرده‌اند .

«بنابراين، نخست به سوي ارض كمال،ومعدن اوليه جمال روي مي‌آورم، زميني كه به خاطر چندين وجهه و جهت، آن را عالم تخيل خوانده‌اند. در همانجا، به سوي شخصيتي روي مي‌آورم داراي عالي‌ترين وضع و شرايط، از مرتبتي رفيع، با قدرتي مافوق همه. او را نامي بود: «روح تخيل» (روح الخيال) ولقبي داشت: «روح فردوس» (روح الجنان) آنگاه كه بدو سلام كردم و با احترام و ادب در برابرش ايستادم، با چندين باربر كردن درود و دعاي خير و آرزوي خير مقدم، مرا پاسخ گفت. بدو گفتم: اي مولاي من، آن جهان كه بدان كنجد باز مانده از مازاد صلصال (گل خلقت آدم)نام داده‌اند، چيست؟ وي مرا گفت، اين عالمي است لطيف، جهاني كه هرگز فساد و فنا نپذيرد، مكاني كه با توالي و تعاقب شبان و روزان سپري نشود. خدا آن را از اين صلصال خلق كرد، سپس آن را موهبت و قدرتي داد كه مطلقاً همه چيز را فرا مي‌گيرد، هم آنچه را که بزرگ است و هم هر چه را که حقير و خوار است ... آن زميني است كه در آن ناممكن ممكن مي‌شود در آن با حواس، صور خيالي مجردته را نظاره مي‌كنند.

آيا مي‌توانيم راهي را كه بدان سرمنزل خارق‌العاده بدان جهان شگفت‌مي‌پيوندد، بيابم؟

بلي، به ‌يقين! آنگاه كه تخيل تو به اعلي حد كمال و تمامت برسد، استعداد و قابليت تو بسط مي‌پذيرد تا آن‌جا كه ناممكن را ممكن گرداند، تا بدان‌جا كه ذوات مجرده خيالي را به صورت وجودهايي محسوس نظاره كند تا بدانجا كه كنايات و اشارات و تلميحات را دريابد و رمز و راز نكات تعليمي حروف و اعداد را كشف كند. آنگاه تو را، از همين ذوات مجرده جامه‌اي بافته خواهد شد. و چون بدان خلعت مخلع گشتي دري براي وصول به «كنجد» به روي خود بگشاي.

هان، اي مولاي من، من اين شرايط را مي‌پذيرم زيرا كه از هم اكنون با حبل المتين ميثاق عقده بسته ‌ام. من ديگر مي‌دانم، از طريق وحي و الهام و كشف شخص خود، كه عالم ذوات مجرده محضه، عيان‌تر و قدرتمندتر از عالم مدرك با حواس مي‌باشد، هم براي تجربه و سير و سلوك باطن و هم از نظر شهود و مكاشفه و اشراق.

وصف ورود به قلمرو پادشاهی خضر

در اين احوال پس از زمزمه‌اي با دست اشارتي كرد و هماندم خود را در سرزمين كنجد يافتم...

چون بدان ارض عجيب اندر آمدم، و بدان عطرها معطر شدم به نحوي عجيب مطبوع بود آنگاه كه عجايب و شگفتي‌هاي آن را تماشا كردم و چيزهايي چنان زيبا و چنان نادره ديدم كه هنوز به مخليه شما خطور نكرده است و آن‌ها را نه در دنياي ما توان ديد نه حتي در جهان تصوربه حدیکه درصدد برآمدم به عالم غيب عروج كنم.

در آن دم، آن شيخ را باز يافتم كه نخستين پير طريقت و دستگير من بود، اما مشاهده كردم كه اجراي آداب خدمت الهي او را چنان نحيف و لاغر اندام كرده كه علي‌رغم اين احوال تما‌م قدرت و قوت درون و همان نيروي معنوي خلاقه خود را حفظ كرده بود و به همان اندازه تند تيز و مصمم و به همان اندازه چالاك در نشستن و بر پاي خاستن، و سيمايش به كردار ماه تمام تابناك بود.

چون او را سلامي گفتم و او هم جوابي داد، بدوعرض کردم: «مي‌خواهم راه وصول به مردان عالم غيب، (مردان ناديدني، مردان فوق بشر) داشته باشم. شرايط آن را اجراء مي‌كنم، ودر اين نكته ترديدي ندارم.

او به من گفت، پس اكنون وقت ورود است، اينك وقت پيوستن و واصل گشتن رسيده است. با حلقه انگشتر به در زد و دري كه تا بدان هنگام بسته بود، به تمامي گشوده شد. آنگاه من به شهر سرزمين عجيب اندر آمدم. طول و عرض آن“ بيكرانه است. ساكنانش چنان معرفتي به خدا دارند كه هيچ مخلوقي را چنين موهبتي نداده‌اند. در ميان آنان هيچ بشري نيست كه خود را به دست پريشان حواسي بسپارد. زمين آن چون آرد خالص گندم سفيداست. آسمانش سبز زمردين است. ساكنانش از نسل پاك و شرف و نجابت عالي هستند. آنان به جز از خضر(ع) پادشاه ديگری را قبول ندارند. به درستی من در خانه او رخت سفرم بر زمين نهادم. چون به محضر وي داخل گشتم به زانو درآمدم و به بيان سلام و درود پرداختم. او نيز به نوبه خود خير مقدم گفت آنسان كه دوست با د‌وست كند. سپس مرا دعوت كرد تا با او همسفره شوم و با لبخندي كه مرا يكسره از شرم حضور رهانيد گفت: «بسيار خوب! اكنون آنچه بايد بگويي بگوي».

من گفتم: «اي مولاي من، مي‌خواستم درباره مقام عالي تو، در باب احوال و رقتبت تو سؤال كنم كه تصورش آن همه سخت است، كه چون بخواهم آن را وصف كنم سخنانمان درهم مي‌آميزد، گرچه مردم كوركورانه در اين باب اصرار مي‌ورزند.»

خضر از زبان خضر

وفرمودند: من آن ذات مجردم.

من رشته ظريفي هستم كه همه چيز را يكسره نزديك مي‌گرداند

من سر انسان در اعمال وجودي او هستم.

من آن ذات غيبي (الباطن) هستم كه موضوع پرستش و معبود است.

من طوماري هستم كه جواهر را دردرون خود مكنون مي‌دارد و من جمع كثير رشته‌هاي لطيفي هستم كه به منزله واسط و ميانجي افكنده شده‌اند.

من شيخي هستم با فطرت الهي، و من نگاهبان عالم طبيعت انساني هستم.

من در هر انديشه و تصوري متصور مي‌گردم و در هر منزل و ماوايي تجلي مي كنم.

من به هر صورتي ظاهر مي‌شوم و در هر سوره‌اي «آيتي» ظاهر مي‌سازم.

وضع و حال من آن است كه خفي و خلاف عادي باشم.

وضع و موقع من آن است كه «غريب» و مسافر باشم.

منزل و مقام مدام من كوه قاف سی مرغ است.

موقف من اعراف است. من آنم كه در مجمع البرحين (ملتقاي دو دريا) درنگ مي‌كنم.

من آنم كه در شط كجا غوطه مي خورم آنم كه‌ از چشمه آب حیات مي‌نوشم.

من در بحر الهي راهنمای ماهي هستم.

من سر نطفه‌ام و از پيش جوان را در خود مضمر دارم.

من پير مرشد موسي هستم.

من اولين و آخرين نقطه تعليم هستم.

من قطب وحيدي كه جمع مي‌آورد هستم.

من نوري هستم كه لمعان دارد.

من ماه دو هفته‌ام كه طالع مي‌شود.

من فصل الخطابم.

من خيرگي ضمايرم.

من شوق و ميل پژوهندگانم

تنها انسان كامل به من مي‹سد و به حضور من وصول مي‌يابد ودر روح به من واصل مي‌گردد.

ولي نسبت به سايرين مرتبت من بسي برتر از منزلي است كه قرارگاه‌ آنان است. آنان را به من هيچ معرفتي نيست و هيچ اثری از من نمي‌بينند. در مقابل، معتقدات جازم آنان، براي آنان، به صورت ديني از اديان افراد بشر در مي‌آيد. نشان و آيت مرا برگونه خود نقش مي‌زنند. آنگاه جاهلان نيازموده نگاه خود را بر آن خيره مي‌كنند و پيش خود تصور مي‌كنند كه همين است كه خضر نام دارد. ولي اين را با من چه نسبت و مرا با آن چه كار؟ يا بهتر بگويم، اين جام بينوادر برابر خم من چيست؟ مگر اينكه بگوييم ان هم قطره‌اي است از اقيانوس من يا ساعتي از ابديت من، چرا كه جهان واقع آن از رشته‌اي لطيف و ظريف از جمله ظرافت‌هاي من درست شده و راهي كه آنان در پيش گرفته‌اند راهي است از جمله راه‌هاي من.

سپس من از مقام مرشد پيغمبران پرسيدم، پس علامت مشخصه نشانه آن كس كه به تو مي‌رسد، كسي كه در ساحت قرب تو مقام مي‌گيرد، چيست؟

فرمودعلامت مشخصه او در علم قدرت خلاقه نهفته، که معرفت عاليه آن در علم جوهري كردن جواهر، مضمر مي‌باشد.

اصناف «مردان عالم غيب»

پس از آن در باب اصناف مختلف «مردان عالم غيب» (رجال الغيب)، مردان جهان اسرار از او پرسيدم.

ـ در زمره آنان كساني هستند از آدميان، و كساني از ذوات مجرده روحاني آنان شش صنف مختلف هستند از نظر مرتبت و مقام.

صنف نخست، از آن كساني است كه فضيلت و برتري دارند اينان كاملان و اوليا‌ء‌ بزرگ هستند كه آثار پيغمبران را پي مي‌گيرند و در راه وي سالك هستند و از نظر مردم اين عالم نهان و در پرده غيب مي‌باشند زيرا در غيب يعني آن‌جا كه خداي رحيم و رحمن و عرش است مي‌باشند. كسي آنان را نمي‌شناسد آنان را نمي‌توان تعريف و وصف كرد گرچه از جمله آدميان باشند.

صنف دوم، مجردترين معاشران و ارواحي مي‌باشند كه دل‌ها را الهام مي‌دهند. هادي روحاني و معنوي به صورت آنان تجلي مي‌كند، تا اين‌كه ابناء بشر به توسط آنان، از نظر ظاهر و باطن به مرحله كمال برسند. اينان ارواح مي‌باشند. اينان به اصطلاح صور مجرده ظهورات مي‌‌باشند، چون داراي استعداد و قدرت باري ايجاد صورتي و تصوري مشهود از خود هستند. آنان به سفر مي‌روند و از اين جهان تعين به در مي‌شوند و تا به صحراي اسرار هستي مي‌رسند. سپس اتفاق چنين مي‌افتد كه از حالت غيبي به حالت شهود مي‌آيند. نفش ايشان خدمتي است به تمامه الهي . اينان عماد ز مين هستند، كه از جانب خدا بر سنت و تعالم الهي ناظرند.

صنف سوم، ملايك الهام و تحريك مي‌باشند، كه هنگام شب به ديار اولياء مي‌روند و با اهل معني گفتگو دارند. آنان در اين دنيا در برابر ادراك حسي ظاهر نمي‌شوند. و براي عامه مردم شناخت نمي‌‌باشند.

صنف چهارم، مرداني هستند كه در طول جلسات خود اوراد و زبورهاي محرمانه سرايند. آنان هميشه و براي ازل و ابد از دنياي خويش برونند. اگر روزگاري كسي آن‌ها راد يدار كند هميشه در جايي ديگر غير از آن‌جا است كه تصور مي‌شد مي‌توان ايشان را يافت. آنان بر ساير ابناء بشر به صورت صوري كه در دنياي ادراك حسي ديده مي‌شود ظاهر مي‌گردند. ظاهر مي‌گردند. وقتي بر حسب اتفاق اهل منعني آنان را در اين جاهاي غير اصلي و خفايا ديدار كنند، آنا ناهل معني را با اسرار عالم غيب آشنا مي‌گردانند و بديشان از حقايق محرمانه و مستور خبرها مي‌گويند.

صنف پنجم، مردان سرزمين‌هاي دور از مردم و جامعه مي‌باشند. اينان افراد ممتازه و مورد عنايت و توجه در دنيا هستند. آنان نسلي از آدميانند و مي‌توانند به صورت افراد انسان ظاهر گردند و سپس غيب شوند. با آنان سخن مي‌گويند و جواب مي‌شنوند. در اكثر احوال منزل و مأواي ايشان در كوهساران و صحاري در بستر روخانه ها يا بر سواحل شطوط و انهار است. با اين وصف كساني از ايشان هم هستند كه مقيم شهرها هستند مي‌باشند اين جمع در شهرها مأوايي برمي‌گزينند و آن جار ا مسكن اختياري خود مي‌سازند. ولي اين مسكن نه جايي است كه از روي جاه‌طلبي و ميل انتخاب كرده باشند، نه اين‌كه محرم خانه خود سازند.

صنف ششم، آنانند كه به الهامات ناگهاني انديشه مي‌مانند، و با وساوس شيطاني و هواحس نفساني هيچ وجه مشتركي ندارند. اينان كودكاني هستند كه كلام خيالي و ذهني پدر ايشان است و تخيل مادر ايشان. كسي چندان به گفتارشان عنايتي ندارد. همنوعان و اقران ايشان تمايل آتشين نمي‌انگيزند. آنان بين صادق و كاذب، حق و ناحق هستند. اينان هم مردماني هستند كه كشف عطاء كرده و حجاب را برافكنده‌اند و هم كساني كه در پيش حجاب مي‌مانند. «خدا حقيقت را گويد و راه بنمايد»: ... والله يقول الحق و هو يهدي السبيل. (سوره 33، آيه 4). «... و عنده ام الكتاب». (مثال و مادر كتاب) (سوره 13، آيه 39)