کافه تلخ

۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

خضر در ادبیات ایرانیان




يه تا قصه يزدی

بچه بودم نَميدونَم چارسالُم بود يا يا پَين سال هَمَش بزرترا مِگفتن که هر کَه چِل رو صب سر آفتاب درخونَشا آب و جارو کنه خواجه خضرا می وينه و ۳ تا حاجتشا اِگَه بِگَه ور ميارن......منم هوس کِرده بودم هرروز نَنگی مِکِردم و غر مِزدم به جون خانمم که يالله منا صب وخت نماز بيدار کنِد که برم دمبال آب و جارو......اونام منا ريشخند مِکِردن و سر کار مِذاشتن .
تا اين که يَه روز که تابسون بود ورفته بودِم ده بازور و سر وصدای شبونه من آخِرِش کوتااومدن و صب وخت نماز منا بيار کِردَن منم شنگول وخوشحال يَه تا آفتابه وَرداشتم و يَه تاهم جار نِشکک بدو در خونه که آب و جارو کن....... درِخونه تِجَه بود.تِجَه را واکِردم ودرا واکِردم.درخونای اوروزا خو لولا نداش فقط رو پاشنه مِچرخيدواونم پاشنه ش يَه تا تِکه چوب بود که گودِش کِرده بودن و تو گل کار هشته بودن.
همين که دره را واکردم و اومدرو پاشنه بچرخه يَهوَکی پاشنه هه دررفت ودره ازجاش دراومد و افتيد رو من......گريه م بلن شد و اومدن منااززير درسنگين بلند کردن و در آوردن. ما گريه مِکِردم و خواربرادرام مِخَنديدَن، مِگفتن ،علی همين روزاولی خواجه خضراديده و حاجتشا گرفته ....

ترجمه:بچّه بودم نميدومنم ۴ سالم بود يا۵سال،همه اش بزرگترها ميگفتندکه هرکس ۴۰روز صبح اول آفتاب درب خونه را آب و جارو کنهحضرت خضرنبی س را م يبينهو ايشون ۳ تاازحاجتهاش را براورده ميکنند.
من هم هوس ديدار حضرت خضرراداشتم وهرروز بداخلاقی ميکردم و نق می زدم به جون مادرم که ياالله من راصبح وقت نماز بيدار کنيد که برم دنبال آب و جارو،آنها هم منو با نيشخند و شوخی سرکار ميگذاشتند تااين که يک روز تابستانی که به ييلاق رفته بوديم .
شب دادوبيدادراه انداختم .آنهاهم کوتاه آمدند و صبح وقت نماز من را بيدار کردند منهم شنگول و خوشحال يک آفتابه و يک جارو(جارويی که نوکش ساييده شده بود)برداشتم و دويدم طرف درب خانه که آنجاراآب وجاروکنم.کلون درب خانه بسته بود.کلون راباز کردمودرب راباز کردم.درب خانه های آنروزهالولا نداشت و روی پاشنه ميچرخيد.
پاشنه در يک تخته چوبی بود که داخل آنرا گود کرده بودن وداخل خاک کارگذاشته بودند.همين که درب راباز کردمو روی پاشنه چرخيديکباره پاشنه دررفت ودرب ازجايش در آمدوروی من افتاد.صدای گريه من تلندشدو آمدند من رااز زير درب بلند کردندوبيرون آوردند.
من گريه می کردم و خواهرها وبرادرانم می خنديدند.می گفتندکه علی همين اولين روز خواجه خضررا ديده و حاجتش را گرفته.....



دلاویزتر از سبز



من از عطر نسیم مطمئن شده بودم اوخواهد آمد. هوا دردرخشش مهتاب مثل آب زلال بود. امواجش رانه اینکه احساس کنم که به چشم می دیدم. به نظرم آمد ماهی ها هم دراین هوا ازبی آبی نمی میرند. لبخند زدم ونفس عمیق کشیدم. نه، آب نوشیدم.
تازه، اگرهم نیاید، اگرهم نیایی، پشیمان نیستم ازاین که چهل شب به انتظارت ایستاده ام. حتما شایسته دیدارت نبودم.
کتمان نمی کنم که غمگین می شوم، اما عبرت هم می گیرم. وبرای من همین مهم است. باید بیشتر به خود بیایم. آخراین درد کوچکی نیستکه آدم شایسته دیدار تو نباشد...

ناگهان مهتاب را سبز دیدم. روبه ماه چرخیدم که حالا چشم های سبزی بود که پلک نمی زد. بی اختیاردو سه قدم عقب رفتم.قلبم مشت محکمی شد و به قفسه سینه ام خورد.
نفس هایم مقطع شد و زانوهایم ضعیف رفت. نشستم وپیشانیم را در دست گرفتم.
به نظرم آمد کسانی می آیند و می روند. خواستم نگاه کنم، نتوانستم. همهمه بود. خواستم فریاد بزنم، دهانم باز نشد. این مفهوم به من القا شد که« چهل شب را نه در انتظار من که به تظاهر خود بوده ای.»

سر تکان دادم.

« و جای پالایش خود نام مرا آلاییده ای.»

سر تکان دادم. خواستم بگوییم شاید رفتارم خوب نبوده، اما دعوتم ازسر صدق بوده است.

« و من که مظهری از عدل خدایم، نمی توانم زیر دین چهل شب انتظار تو در سرما بمانم.»

سر تکان دادم. نتوانستم لبخند بزنم. پلک هایم باز شد و چشم هایم طوری به او خیره شد که ذهنم از شدت دستپاچگی آن را به پای ایستادن گذاشت. نمی دانم آن نور سبز از او می تابید یا بر او می تابید؟

گفت:« سلام.»

درست متناسب با تصور من از زیبایی بود. گفتم:« سلام.» و لبخند زدم، باز هم لبخند زدم. و تازه متوجه شدم هنوز نشسته ام. سریع ایستادم. گفتم: « خوش آمدید.» و دیدیم پیش از آن که بروم طرفش، دست هایم به طرفش دراز شده اند. زیبایش وحشتم را مجاب کرده بود.
دست هایش را گرفتم، بوسیدم و برچشم هایم گذاشتم. گفتم:« بر من منت گذاشتید.» و در آغوش گرفتمش. انگار ابری را لمس کنم. انگار طراوت را ببینم. گفتم:« افتخار دادید.»

دست بر شانه ام گذاشت. گفت:«با من چه فرمایش داری؟»

گفتم:« نمی فرمایید برویم منزل؟» و اشک هایم را پاک کردم. گفتم«خواهش می کنم»

گفت:« پس نماز را منزل شما می خوانیم.»

گفتم:« مایه سعادت است.»

به نظرمی آمد نسیم فرشی است زیر پای او. گفتم:« درست صبح روز چهلم.» و با لبخندی نظمش را تحسین کردم.

گفت:« نظم خورشید وماه و من یکی است.»

گفتم:« بفرمایید تو، خواهش می کنم.» و خود را کنار کشیدم تا داخل شود. در حیاط را آرام بستم که پدر و مادرم وخواهرم بیدار نشوند. سایه خود را می دیدم اما سایه او را نه. قشر یخ حوض را منقلب دیدم. از گوشه وکنارش آب شروع کرد به جوشیدن. لبخند زدم.
دستم را د رآب کردم. گرم بود.
مطمئن بودم می توان د رآرامش صدای شرشرش به خوابی عمیق فرو رفت و در رویایی صادق بهشت را به چشم دید. انعطاف پله ها را برای بالا بردن او به وضوح دیدم. چرا تا سبزه نور او هست، چراغ اتاق را روشن کنم؟ شعله بخاری آبی می سوخت. بوی آکالیپتوس پخش بود.
رنگ اتاق از سبزه نور او زیبا شد. به نظرم آمد دیوارها کش می آیند وسقف رفیع می شود. گفتم:« خیلی خیلی خوش آمدید. مشرف فرمودید.
ببخشید که اینجا به هم ریخته است .» وچشمم افتاد به تابلوی نقاشی خواهرم. غنچه اش تبدیل شد به گلی سرخ که درگلبرگ هاش رگه های زرد بود. حتما خواهرم افسوس می خوردچرا این همه زیبایی را خود نرویانده؟
گفتم:« چرا نمی فرمایید بنشینید؟ بفرمایید.» وتند تند شروع کردم به ظبط وربط کتاب ها از وسط اتاق. کاش تابلوی میوه ای داشتم. چرا نباید قبلا چیزی برای خوردن تهیه ببینی؟ خودت هم ایمان نداشتی که می آید، نیست؟ انگارتمیزی سکوت را سنگین ترمی کند.
آخراتاق ریخت وپاش که مجالی برای سکوت ندارد. وعجیب اینکه درحضوراوهم دسپاچگی یک میزان را داشتم هم شرم یک مهمان را.

گفت:« چرا راحت نیستی؟ بفرما بنشین.»

گفتم:« راحتم.» ونشستم.

گفت:« رزق من پرداخته است.»

خیالم راحت شد. لبخند زدم. گفتم:« خوش به حالتان. ما که روز وشبمان درپی کسب رزق می گذرد.»

لبخندش برازنده یک پیغمبربود. گفت:« گفت هربارکه به زمین می آیم، شدت دلتنگی جناب آدم را ازهبوط احساس می کنم.»

گفتم:«پس ما چه بگوییم؟» وخندیدم. گفتم:« اسباب زحمت شده ام. شرمنده ام.»

گفت:« اصلا.» وایستاد. گفت:« وقت نمازاست.» وچنگ در جعد موی بلندش زد. صدای اذان برخاست. گفتم:« وضو که می گیرید؟»

لبخند زد. گفت:« وضو دارم»

سجاده را پهن کردم. گفتم: « بفرمایید» ولم دادم روی صندلی تا نمازش را تماشا کنم. اما حی علی الصلواه اقامه اش را طوری ادا کرد که فهمیدم مخاطبش منم. سریع وضو گرفتم وهمان طور با دست وصورت خیس ازصراط مستقیم به نمازش پیوستم. صداش خوش بود.
دررکوع دیدم رنگ قهوه ای سجاده ام سبزمی شود. از قهوه ای فقط رگه هایی مانده بود.
نتوانستم لبخند نزنم. احساس غرورکردم . نه، خودم همچنان رنگ پوستم هستم. به سجده که رفتیم، یک دفعه ابلیس آدم را سجده کرد، وهم صدا با خدا وفرشته ها خواند:« فتبارک الله احسن الخالقین.»

بعد آدم وحوا دست دردست هم ازکناردرخت ممنوع گذشتندبی آنکه به میوه اش حتی نبم نگاهی بیندازند. قابیل دست هابیل را فشرد وصورتش را بوسید. هردو با صدایی بلند به غارغار کلاغی خندیدند که هیچ ماموریتی در دنیا نداشت.
جاودانگی زمزمه جویبارهای شیر وعسل بود. وزمین فقط تصویر عقوبتی بود که یک لحظه به چشم آدم وحوا آمد تا بدانند اگرمیوه ممنوعه را خورده بودند، برآن هبوط می کردند.
ومن نطفه ای شدم که ازشُکرآدم به شادی حوا پیوست. زاییده شدم، وبهشت رادیدم، درهیات خضر. کنارم نشسته بود. نه، من دراو ماوا گرفته بودم. لبخند می زد. گفت:« قبول باشد.»

گفتم:« من... من...» وگریه امان نداد. گفتم: « می دانید من چه دیدم؟»

گفت:« می دانم.» ودست برشانه ام گذاشت. « آرزوی آدم را.»

گفتم:« دلم تنگ است.» وخواستم لباسهایم رابرتن پاره کنم.

گفت:« من برای گشایش آمده ام.»

گفتم:« خسته ام. ازاین دنیا خسته ام.»

لبخند زد. جابه جا شد. گفت: « مگرازدنیا انتظار بهشت داشتی؟ »

گفتم:« انتظارجهنم را هم نداشتم.»

گفت:« این سیرت دنیاست.»

گفتم:« مرا مرا که به ستوه آورده. هرلحظه به رنگی است. هیچ چیزش نمی پاید. لحظه ای که نیامده، آینده است. الان حال شد، وتمام شد.
پیوست به گذشته ها. کودکیم را همین طوری ازم گرفت. فعلا جوانیم را مصرف می کند، وپیری، جناب خضر، ازش می ترسم. فکر می کنم حسرت باشد وبس. ودرراه راست.»

گفت:« می فهمم چه می گویی. هرچند تجربه نکرده ام.»

گفتم:« آدم ها هم که... هوم... آدم ها» وپوزخند زدم.

گفت:« چه کاری ازدست من برمی آید؟»

گفتم:« شما را دعوت نکرده ام برایم کاری انجام دهید. فقط خواستم ببینمتان. راستش، دلم برای یک آدم بی نقص تنگ بود.»

گفت:« باید دید چه کسی ازاین آزمایش سرافرازبیرون می آید؟»

گفتم:« من ازظلم به این تنیجه رسیدم که جهنم وجود دارد.»

گفت:« به رازبهشت چگونه پی بردی؟»

گفتم:« ازخوشی های زود گذر.»

رفت طرف پنجره. گفت:« دنیا جزاین نیست.» ودستش را درازکرد طرفم.

گفت:« بیا این جا.»

صبح ازپنجره طلوع کرد. صدایبوق ماشین هاراشنیدم. نفرت صورتم را به هم کشید. آسمان کبود بود. مردم به سرعت می رفتند ومی آمدند.

گفتم:« ملولم می کنند.» وخیره دختر وپسری شدمکه دست در دست مادرشان ازعرض خیابان می گذشتند.

گفت:« دلیل ملالت را ببین.» ودوانگشتش را برابرچشم هام گرفت. دنیا را ازآن میا دیدم. ابتدا محودیدم. مه بود، وخیابان را درشفافیت ازگرگ وخوک وگاودیدم. باورنکردم.
فقط ماشین هارامی شناختم وعلامتهای پلیس را. تو پیاده رو دختروپسر کوچک را فریب خورده گرگی را دیدم که دستشان را گرفته بود.فریاد زدم:« مواظب باشید.» وفریادم را بعد ازشنیدن دیدم.
چشم هام را بستم. می لرزیدم. گفتم:« یعنی من هم؟» وبه پاش افتادم.گفتم : « من کدام یک ازایشانم؟» وبغضم شکست.

گفت:« درآیینه نگاه کن.»

گفتم:«نمی توانم»

گفت:« می توانی.»

گفتم: « می ترسم.»

وخود راازهرسوبی شماردیدم. تبدیل می شدم. بینی ام درازوکوتاه می شد. دهانم لحظه ای پوزه گرگ بود لحظه ای پوزه خوک لحظه ای پوزه گاو.چشم هام رابستم که بیش ازاین تکثیرنشوم.
طعم خون دردهانم بود.موهایم زبانه می کشید. فریاد زدم:« ایخضر» وازامنیت دست هایش چشم هایم رابازکردم. گرگان وخوکان وگاوان به من پیوستند. یکی شدیم. دست خضررا گرفتم. درحسرت صورت انسانیش سوختم. بوی تنش را مثل سیبی گاززدم. گفتم:« پس... من...»

دو انگشتش رابرابرچشم هام گرفت: عزرائیل رادرپروازدیدم. اسرافیل راآماده دمیدن دیدم. وآتش ازهرسو گسترده بود. صورتم رادردست هام پوشاندم. وفریاد زدم:« ای خضر...» وانعکاس صدام را درهمه کوه ها دیدم. درااوفرو رفتم. وگریه کردم. گفتم:« مرا به رنگ خود درآر. سبزم کن.
ازسجاده که کمترنیستم.» وبرابرش زانو زدم. گفتم:« زرد که زودترازقهوه ای سبزمی شود.»

گفت:« صورت دنیا رازدلت پاک کن.»

گفتم:« کمترین رغبتی به بودنش ندارم.»

گفت:« جسم را اززمان سیراب کن.»

گفتم:« ای جسم، شنیدی که؟ سیراب شو.» . چرخیدم.ازگردنه چهاررنگ زمان تندتر. زمان پاییزقبل بود، من بهاربعد. من تابستان بعد بودم. زمان زمستان قبل. موها سفیدی را آغازکردند، واعضا را به فرسودگی پیش رفتند. گفتم:« سریع تر» وچنان چرخیدم که بهاردرزمستان شد، پاییزدرتابستان. جسم اعلام پیری کردو بربفش بند نمی آمد. سرماش نفوذ می کرد. خاطرات کودکی وجوانی ازناودان ها قندیل بسته بودند. جسم تا زانو دربرف فرورفته بود. تکیه به عصا داشت. گفت:ن ای اندوه، لحظه ای مرابه خود وانگذاشتی.»

اندوه گفت:« چطورمی توانستم، وقتی با توزاده شدم؟»

سرتکان داد. گفت:« وآرزوها... هرسه صورت عمررا فریب دادید.»

آرزوها دست تکان دادند.

گفت:« دست نیافتنی بودید.»

گفتند:« تو بی عرضه بودی. حالاهم که دیگر...» وبه جسم اشاره کردند که تاکمردربرف فرو رفته بود.

گفت:« وتو، ای امید!»

امید گفت: «سلام» وپرچمش رابع اهتزازدرآورد. گفت:« بگذارآتشی عظیم برافروزم تاراه را گم نکنی.»

گفت:« فاصله ات دیگر حتی برای خیال هم بعید است.» و در برف فرو رفت. عصا قائم به خود را افتاد. صدای دنیا تق تق بود.

گفتم:« می بینیدش، جناب خضر؟ بی من می رود!»

خضر جوان تر از من نشسته بود. گفت:« مگر دنیا پیش از تو نبود که بعد از تو باشد؟»

فریاد زدم:« پاک می کنم، پاک می کنم صورت کریهش را.» و گریبان دریدم:« ای گرگان وخوکان و گاوان، از من بیرون شوید.» و به پای خضر افتادم:« وتو، ای خضر، چشم هام را رو به جهانی باز کن که آدم هایش را چون تو سبز می پرورد.» و دستش را بوسیدم. گفت:« در آیینه نگاه کن.»

رفتم طرف آیینه. رنگ پوستم نبود. لبخند زدم.

آیینه گفت:« شما را ندیده بودم.»

گفتم:« از آشناییت خوشبختم.»

پوست زیتونی شد. پررنگ تر شد. از شوق جهیدم. دیوارها از شدت شوق من عقب نشستند و سقف از جهش من بالاتر رفت. خضر از مشرق ومغرب می تابید. نمی دانم من سبزم یا آیینه، جناب خضر؟ باورم نمی شود. به سبزی شما نیستم اما سبزم. آن قدر سبز که بعید نمی دانم درختان با بهار اشتباه گیرند. دیگر ترسی از تکثیر ندارم. با خاطری جمع در آیینه خیره می شوم

و از یک صورت به دو صورت می رسم، واز صورت به چهار. صورت به صورت پیش می روم. آیینه همکاری می کند. حجیم می شود، و کثرت مرا در بر می گیرد. من اجتماع می شوم. اذان به جماعت می گویم. نماز به جماعت می خوانم. در شور فرو می روم. از شوق بالا می آیم. جذبه ازمن می دمد. از ماه مد می شوم. خورشید جزرم می کند. و من می شوم، سبز وسبز وسبزتر. آیینه با جامی از شیر و عسل در من می شود، و من از شیر و عسل آکنده می شوم.

خضر گفت:« وقت رفتن است.»

« رفتن؟»

لبخند زد. باطنش را ظاهرش دیدم. رفت رو به پنچره و در امتداد آن.

فریاد زدم:« مرا با خود ببر. موسای شکیبایی می شوم. کشتی ها را سوراخ کنی، سکوت می کنم. کودکان را بکشی، تایید می کنم. دیوارها را مرمت کنی، کمک می کنم. قول می دهم .» و گریه کردم. درخت ها در نورش کشاله می کردند. هوا خضر بود. جای پایش در هوا می دیدم. جرات نمی کردم خیابان را نگاه کنم. یعنی آدم ها... آدم ها؟
خواستم فریاد بزنم خداحافظ، جناب خضر، و متشکرم، اما به تکان دست اکتفا کردم. می دانستم با آنکه پشتش به من است، حرکت دستم را می بیند. سر سجاده ایستادم. فصل نماز من از این پس بهار است. رنگ تو را عرضه می کنم، ای خضر، با دلی که از پیش برایت تنگ تر است.
دست از آب و جاروی در خانه بر نمی دارم. هر سحرم را به یاد تو آغاز می کنم . مطمئنم زمان شوق رسیدن چله تو دلپذیر میگذرد. می دانم که به وقت ماه وخورشید می آیی.





اعتقادات تهرا نی های قدیم





بچگی ها توی کتاب نيرنگستان صادق هدايت خونده بودم که قديما هر زنی که آرزويی داشته چهل روز صبح زود بلند می شده و دم در رو آب و جارو می کرده و روز چهلم حضرت خضر به شکل يه پيرمردی گدايی چيزی می اومده و اگه زن تشخيص می داده که اين موجود حضرت خضر است و بهش چيزی می داده نيت زن رو برآورده می کرده.
حتی بعضی وقتها خضر به شکل بعضی حيوونها می اومده بنابراين زنها می بايست خيلی حواسشون رو جمع می کردن که مبادا خضر بياد و بره و نشناسنش و چيزی رو که می خوان ازش نگيرن.
هميشه با خودم فکر می کردم مگه می شه آدم اين هم روز پاشه و زحمت بکشه و آخرش حواس پرت بازی راه بندازه و کارو خراب کنه، که امروز بعد از سالها بهم ثابت شد که آره می شه. می شه آرزوهای بزرگ در دل داشت ولی لحظه موعود رو تشخيص نداد و فرصت رو از دست داد.
من که نه تنها فرصت رو از دست دادم بلکه با ناراضی کردن خدا يه تهديد هم برای خودم درست کردم.
حالا لابد مثل خيلی آدمها و اقوام ديگه که خدا ازشون ناراضی بوده و آتيش سرشون فرستاه يا سيل و يا طوفان و بالاخره با يه بلای آسمونی نسلشون رو از زمين برداشته سر من هم يه بلايی مياره که توی عهد عتيق بنويسن. عيب نداره. ما که ديگه به انواع و اقسام بلا عادت کرده ايم اين هم روش. تازه مگه من از خدا راضيم؟؟؟ بگذار اون هم از من ناراضی باشه.
اين به اون در. تنها تفاوتش اينه که اون می تونه بلا سرمن بياره ولی من نمی تونم.