کافه تلخ

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

وجود جهنّم برزخى



«ممّا خطيئاتهم اغرقوا فادخلوا نارا فلم يجدوا من دون الله انصارا.» (نوح: 25)

اين آيه شريفه نيز مانند برخى آيات ديگر هم دلالت بر وجود و استقلال روح مى‏كند و هم دلالت بر وجود جهنّم برزخى. آيه شريفه غرق شدن و هلاكت قوم نوح را معلول خطاها و گناهان آن‏ها دانسته، حاكى از آن است كه مقصود از «نار» همان عذاب برزخى است و نه عذاب الهى در قيامت؛ چرا كه حرف فاء در كلمه «فادخلوا» فاء تفريع است و معناى آن اين است كه قوم نوح پس از هلاكت و غرق شدن، بلافاصله داخل آتش شدند و اين آتش غير از نار برزخى چيز ديگرى نيست و اگر منظور نار قيامت باشد، خلاف ظاهر است؛ زيرا وجود فاء تفريع بر سر ماضى (ادخلوا)، گواه بر تحقق چنين امرى (دخول در نار) است و سخن از حالت كنونى قوم نوح و هلاكت و غرق شدن و دخول فعلى آن‏ها در عذاب است، نه اين‏كه آيه بخواهد حالات آينده آن‏ها را بيان كند و بفرمايد كه در قيامت اين‏ها داخل در عذاب الهى خواهند شد.

آياتى هم بر معذّب بودن قوم فرعون در عالم برزخ حكايت دارند؛ از جمله: «و حاق بآل فرعونَ سوءُ العذاب النّار يُعرضون عليها غدوّا و عشيّا و يوم تقوم السّاعة ادخلوا آل فرعون اشدّ العذاب.» (غافر: 45ـ46)

مقصود از «عذاب» در آيه شريفه، عذاب برزخى است؛ چرا كه ذيل آيه شريفه (و يوم تقوم الساعةُ ادخلوا آل فرعون اشدَّ العذاب) دلالت بر عذاب در قيامت دارد كه بدون شك، نوعى ديگر از عذاب‏هاى الهى است. چون عذاب قيامت در مقابل «سوء العذاب» قرار دارد، پس بايد «سوء العذاب» عذاب برزخى باشد و شق سوّمى براى آن متصور نيست.

مرحوم علّامه طباطبائى در اين زمينه مى‏نويسد: «اولاً، عرضه بر آتش در برزخ است و پس از آن دخول در آتش محقق مى‏شود و اين دخول در آتش شديدتر از عرضه كردن بر آتش است.
ثانيا، عرضه بر آتش قبل از قيام قيامت است كه همان عذاب برزخى است؛ عالمى كه بين موت و بعث فاصله است. اما دخول در آتش در قيامت تحقق پيدا مى‏كند.
ثالثا، افراد، هم در برزخ و هم در قيامت به عذابى واحد معذّب مى‏شوند؛ اما برزخيان از دور به وسيله آن عذاب مى‏شوند، ولى در قيامت داخل در آن عذاب خواهند شد.»(43)

بسيارى از مفسّران ديگر نيز براى اثبات وجود برزخ و عذاب در آن به اين آيه شريفه تمسّك كرده‏اند.(44)



وجود بهشت برزخى

«انّى آمنتُ بربّكم فاسمعون قيل ادخل الجنة قال يا ليت قومى يعلمون بما غفر لي ربّى و جعلنى من المكرمين» (يس: 26ـ25)

علّامه طباطبائى مى‏فرمايد: «خطاب "ادخل الجنة" حاكى از آن است كه (مؤمن آل يس) قومش او را كشتند، آن‏گاه از ساحت الهى به او ندا شد كه داخل بهشت شود. و اين مطلب را آيه بعد تأييد مى‏كند؛ يعنى آيه شريفه "و ما انزلنا على قومه من بعده و من جندٍ من السماءِ و ما كنّا منزلين". پس همين‏كه واژه "قيل ادخل الجنة" به جاى اخبار از قتل او آورده شده است، اشاره به اين معناست كه بين كشته شدن او به دست قومش و امر شدن او جهت دخول به بهشت هيچ‏گونه فاصله و انفكاكى نبوده است و گويا قتل او به دست آن مردم، همان امر شدن او براى دخول به بهشت تلقّى شده است.»(45)

بنابراين، از اين آيه شريفه نيز به خوبى حيات برزخى (و بهشت در برزخ) استفاده مى‏شود و گفته‏هاى آن شخص (يا ليت قومى يعلمون بما غفر لى ربّى و جعلنى من المكرمين) دلالت بر آن دارد. پس نمى‏توان گفت: منظور جنة‏الخلود است؛ زيرا اولاً، دليلى بر اين گفته وجود ندارد. ثانيا، در قيامت همه حقايق براى انسان آشكار مى‏شود: «لقد كنت فى غفلةٍ من هذا فكشفنا عنك غطاء فبصرك اليوم حديدٌ» (ق:22) پس معنا ندارد كسى در قيامت بگويد: «يا ليتَ قومى يعلمون بما غفر لى...»

از آنچه گفته شد، بطلان اين سخن روشن مى‏شود كه گفته شود: «امر به داخل شدن به بهشت در هنگام مرگ او اتفاق افتاده.»؛ زيرا او (هنگام مرگ) داخل بهشت نشده بود، بلكه در دنيا به سر مى‏برد، در حالى‏كه اين سخن او (يا ليت قومى...) پس از دخول به بهشت عنوان مى‏شود و اين صريح قرآن است.



مرگ برزخى

«ربّنا اَمَتنا اثنتين و احييتنا اثنتين فاعترفنا بذنوبنا فهل الى خروجٍ من سبيلٍ.» (غافر: 11) كافران در جهنّم عرض مى‏كنند: پروردگارا، دوبار ما را ميراندى و دوبار ما را زنده كردى. پس به گناهان خود اعتراف داريم. آيا راهى براى خروج ما وجود دارد؟ به نظر مى‏رسد، مقصود از اماته اول، همان خروج نفس از بدن مادى است و احياى اول احيا در برزخ است و مراد از اماته دوم، اماته‏اى است كه پيش از وقوع قيامت صورت مى‏گيرد و احياى دوم احيا در قيامت مى‏باشد. پس آيه شريفه نه تنها بر وجود حيات برزخى دلالت مى‏كند، بلكه از اماته در برزخ خبر مى‏دهد.

البته، نبايد توهّم كرد كه وزان آيه شريفه وزان «كيف تكفرون باللّه و كنتم امواتا فاحياكم ثُمَّ يُميتكم ثمَّ يحييكم ثمّ اليه ترجعون» (بقره: 82) است؛ يعنى منظور از اماته اول، مرگ قبل از حيات دنيوى است و مراد از اماته دوم، از دنيا رفتن، و مراد از احياى اول، حيات انسان در دنيا و مراد از احياى دوم، حيات اخروى است؛ زيرا كلمه «كنتم امواتا» غير از اماته است؛ چرا كه اماته به معناى ميراندن است و پيش از ميراندن هم بايد حياتى باشد تا اماته صادق باشد، در حالى‏كه پيش از امواتا حياتى وجود نداشت. بله، كيفيت اماته در برزخ را نمى‏دانيم، اگرچه احتمالات متعددى داده شده است كه در جاى خود بايد بررسى شوند. ولى به هر حال، وجود اماته برزخى به خوبى از آيه شريفه استفاده مى‏شود.



روايات مربوط به برزخ

نه تنها آيات فراوان قرآنى بر وجود و استقلال روح پس از خروج از بدن دلالت مى‏كنند، بلكه روايات پرشمارى نيز به طور صريح بر مدعا دلالت دارند كه عنوان كردن همه آن‏ها از حوصله اين مقال خارج است. مرحوم علّامه مجلسى بسيارى از اين روايات را در جلد ششم بحارالانوار آورده‏اند؛ براى نمونه، به برخى از آن‏ها اشاره مى‏شود تا بطلان اين سخن «در احاديث نيز سخن از خروج روح از بدن در هنگام مرگ وجود ندارد معلوم شود.»(46)



1. عن حفص، قال: سمعت موسى بن جعفر عليه‏السلام يقول: لرجلٍ: «اتُحبُّ البقاء فى الدنيا؟ فقال: نعم. فقال: و لِمَ؟ قال: لقرائةِ قل هو اللّه احدٌ فسكت عنه. فقال له بعد ساعة: يا حفص من مات من اوليائنا و شيعتنا و لم يحسن القرآن علّم فى قبره ليرفع الله به من درجته، فانّ درجاتِ الجنة على قدر آيات القرآن، يقال له اقرأ وارق فيقرؤ ثم يرقى.»(47)

راستى اگر خروج روح از بدن مطرح نباشد، چگونه شيعيان در قبور تعليم داده مى‏شوند؟ آيا همين سلول‏هايى كه خاك شده‏اند، تعليم مى‏بينند؟!



2. «... انّ ابالحسن عليه‏السلام قال بعد موت ابن ابى حمزة: «انّه اقعد فى قبره فسئل عن الائمه عليهم‏السلام فاخبر باسمائهم حتّى انتهى الى... فسئل. فوقف فضرب على رأسه ضربةً امتلأ قبره نارا.»(48)

اگر روحى وجود ندارد كه از بدن خارج شود، آيا طبق روايت مزبور در قبر از سلول‏هاى بدن على بن حمزه بطائنى سؤال شد و اين سلول‏ها جواب دادند و همين قبر مستطيل شكل خاكى مملو از آتش مادى شد؟



3. انس بن مالك گويد: رسول الله صلى‏الله‏عليه‏و‏آله تا سه روز كشته‏هاى جنگ بدر را رها كرد، آن‏گاه نزد آن‏ها آمده، ايستاد و آن‏ها را ندا كرد و فرمود: «اى اباجهل بن هشام، اى امية بن خلف، اى عقبة بن ربيعه، آيا آن وعده‏اى را كه پروردگارتان به شما داده بود حق (و مطابق واقع) يافتيد؟!
پس به درستى كه من آنچه را كه پروردگارم به من وعده داده بود، حق يافتم. عمر كه كلام پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را شنيد، عرض كرد: يا رسول‏اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، چگونه آنان سخن شما را مى‏شنوند و كجا مى‏توانند سؤال شما را پاسخ دهند، در حالى كه مردارى بيش نيستند؟!
پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: «والذى نفسى بيده، ما انتم باسمع لما اقول منهم و لكنّهم لا يقدرون ان يجيبوا»؛ قسم به آن‏كه جانم در دست اوست، شما نسبت به سخنان من شنواتر از آن‏ها نيستيد.
اما آن‏ها قدرت پاسخ‏گويى ندارند. سپس امر فرمودند تا آن‏ها را در چاه‏هاى بدر بيفكنند.(49)



4. شبيه همين ماجرا پس از خاتمه جنگ جمل نيز اتفاق افتاد، آن‏گاه حضرت امير عليه‏السلام به همراه عمّار ياسر و عده‏اى از اصحابش در اطراف كشته‏هاى جنگ دور مى‏زدند، به كعب بن ثور رسيدند.
حضرت فرمود تا او را نشاندند، سپس خطاب به او فرمودند: «اى كعب بن ثور، آنچه را كه خدا به من وعده داده بود حق (و مطابق واقع) يافتم.
آيا تو هم آنچه را خدا وعده‏ات داده بود حق يافتى؟» سپس فرمود: تا او را به پهلو بخوابانند، سپس از (جنازه او) عبور كرد، نظر مباركش به طلحه افتاد كه روى زمين افتاد بود. فرمود تا او را نشاندند، آن‏گاه خطاب به او همان مطلبى را كه به كعب بن ثور فرموده بود، گفت: آن‏گاه دستور داد تا او را به پهلو بخواباندند.

در اين هنگام، مردى جلوى آن حضرت ايستاد و عرض كرد: (اين افراد شايستگى ندارند تا با آن‏ها سخن گفته شود) اينان مرده‏اند و كلام شما را نمى‏شنوند؛ جواب شما را هم نمى‏دهند. حضرت فرمودند: «هر آينه اينان كلام را مى‏شنوند؛ همان‏طورى كه اصحاب قليب (چاه بدر) كلام رسول خدا را شنيدند، و اگر مأذون در جواب دادن بودند، تعجب مى‏كردى.»(50)

اين دو روايت كه مربوط به جنگ‏هاى بدر و جمل هستند گوياى وجود عالم برزخ مى‏باشند.



5. يونس بن يعقوب از امام صادق عليه‏السلام نقل مى‏كند كه فرمودند: هنگامى كه شخص از دنيا برود (كسانى كه پيش از او درگذشته و از دنيا رفته‏اند) نزد او جمع گشته درباره كسانى كه وفات كرده يا در دنيا باقى مانده‏اند از او سؤال مى‏كنند، پس اگر (شخص مورد سؤال) در گذشته و بر آن‏ها وارد نشده است، مى‏گويند: سقوط كرده سقوط كرده. (يعنى اگر از نيكان بود، اكنون نزد ما بود. پس بايد در جهنم باشد) و (آن‏گاه) بعضى از آن‏ها به بعضى ديگر گويند: او (تازه وارد) را رها كنيد تا استراحت كند؛ چرا كه امورى از (قبيل رنج و مرارت‏هاى) مرگ بر او گذشته است.(51)

به بعضى از آيات نيز استدلال كرده‏اند مبنى بر اين‏كه هر چه هست همين بدن است و چيز ديگرى وجود ندارد تا از بدن جدا شود و هرچه هست همان است كه در قبر مى‏گذارند؛ مثلاً، آياتى از قبيل «ثمَّ اماته فاقبره» (عبس: 43) و آياتى ديگر بعضى آيات نيز دلالت دارند كه انسان در قبر در بى خبرى محض به سر مى‏برد. چنين استدلالى نيز فاسد و بطلان آن روشن است.

كسانى كه به چنين استدلال‏هاى سستى تمسّك مى‏كنند، براى اين است كه توجهى به ساير آيات قرآنى ندارند و گمان مى‏كنند همين كه قرآن بفرمايد ـ مثلاً ـ «افلا يعلم اذا بعثر ما فى القبور» (عاديات: 9) و يا بفرمايد: «يوم يخرجون» (معارج: 43) دلالت مى‏كنند بر اين‏كه انسان فقط همين بدن است و روح هم چيزى جداى از بدن نيست. راستى اگر قرآن مى‏فرمايد: «واللّه اخرجكم من بطون امّهاتكم لا تعلمون شيئا» ـ با توجه به آنچه در مورد اثبات روح مجرّد و استدلال آن گذشت ـ آيا مى‏توان گفت: منظور از ضمير «كُم» يعنى فقط بدن، و روح را شامل نمى‏شود؟ (و همين مطلب را در ذيل آيه شريفه «ثمَّ نخرجكم طفلاً» نيز بگوييم؟) پس منظور از «كُم» در اين آيه شريفه يعنى «شما» (مجموع روح و بدن) مى‏باشد و آياتى كه گفته شد، بر وجود چيزى غير از بدن دلالت نمى‏كند. اين ادعايى بدون دليل است؛ چه اشكالى دارد كه گفته مى‏شود: همان‏گونه كه نطفه تبديل به علقه و مضغه گشته است، سپس در او انشاى روح مى‏شود و از بدن خارج مى‏گردد، بدن بى‏جان آدمى هم پس از دفن و پس از مدت مديدى كه تبديل به خاك شد، دوباره روح در آن دميده شود و از خاك خارج گردد. اين مطلب با كدام‏يك از آيات قرآنى يا روايات منافات دارد؟
همان‏گونه كه در آن‏جا مى‏فرمايد: «واللّه اخرجكم من بطون امّهاتكم» اين‏جا هم مى‏فرمايد: «فاذا هم من الاجداث الى ربّهم ينسلون» و در هر دو مورد، خروج روح و بدن منظور باشد. پس همان‏گونه كه ممكن است منظور از «نفس» در بعضى از آيات روح مجرّد باشد و گاهى مجموع روح و بدن، همين مسأله در مورد ضمايرى همچون «كُم» و «هُم» نيز ممكن است مطرح باشد.

علاوه بر اين، با توجه به آيه شريفه «وضرب لنا مثلاً و نسى خلقه قال من يحيى العظام و هى رميمٌ قل يحييها الّذى انشأها اوّل مرّةٍ و هو بكلِّ خلقٍ عليم» (يس: 78ـ79) مسأله روشن‏تر مى‏شود؛ يعنى همين اجساد و استخوان‏هاى پوسيده را خداى قادر متعال زنده مى‏كند و سپس افراد در عرصه محضر حضور پيدا مى‏كنند. پس معلوم مى‏شود: اين استخوان‏ها در زمانى پوسيده بودند و روحى در بدن نداشتند، سپس مجددا زنده شدند. زنده شدن استخوان‏ها و بدن‏ها هم به همان وجودى بستگى دارد كه هنگام مرگ از آن‏ها مفارقت كرده است، و آن روح مجرّد آدمى است كه تا وقتى به بدن تعلق نگيرد، هيچ‏گونه حيات و علم و قدرتى ندارد و تمام انسانيت و شخصيت آدمى به آن بستگى دارد.



پى‏نوشت‏ها

1ـ احمد بن فارس، مقاييس اللغه، الدار الاسلامية، ج 5، ص 283.

2ـ ر.ك. به: التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، ج 2، ص 369.

3ـ براى مطالعه بيش‏تر ر.ك: سيد محمدحسين طباطبائى، الميزان، قم، منشورات جامعة المدرسين، ج 19، ص 349.

4ـ الشيخ المفيد، الارشاد، چ دوم، النجف، ص 140.

5ـ الشيخ الصدوق، معانى‏الاخبار، قم، مؤسسة النشر الاسلامى، 1361، ص 288 / محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، بيروت، مؤسسة الوفاء، ج 6، ص 154.

6ـ محمدباقر مجلسى، همان، ص 132.

7ـ ر.ك: ملاصدرا، الاسفار، ج 8 / محمدتقى جعفرى، ترجمه و شرح نهج‏البلاغه، چ هشتم، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1380، ج 2، ص 137ـ154.

8ـ راغب اصفهانى، المفردات المكتبة المرتضوية، ص 493.

9ـ سيد محمدحسين طباطبائى، پيشين، ج 15، ص 20.

10ـ ناصر رسولى بيرامى، قرآن و علوم امروزين، ص 38.

11ـ تشابه لفظى نبايد موجب شود كه حقيقت كلمه‏اى را در موارد گوناگون استعمال آن يكسان بپنداريم. جا دارد بر اين نكته تأكيد شود كه براى تفسير قرآن، نبايد به ريشه‏هاى لغوى الفاظ اكتفا كرد، بلكه بايد در موارد استعمال آن‏ها تأمل نمود و خصوصيت هر كدام را كشف كرد. (اقتباس از محمدتقى مصباح، راه و راهنماشناسى، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى، 1376، ص 154)

12ـ محمدتقى جعفرى، پيشين، ص 144.

13و14ـ ناصر رسولى بيرامى، پيشين، ص 54 / ص 57ـ58.

15ـ مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، چاپ هشتم، صدرا، 1378، ج 2، ص 508.

16ـ ناصر رسولى بيرامى، پيشين، ص 65.

17ـ احمد بن فارس، پيشين، ج 6، ص 129.

18ـ ناصر رسولى بيرامى، پيشين، ص 63.

19ـ سيد محمدحسين طباطبائى، پيشين، ج 19، ص 172.

20ـ همان، ج 7، ص 19.

21ـ ناصر رسولى بيرامى، پيشين، ص 69.

22ـ سيد محمدحسين طباطبائى، پيشين، ج 7، ص 285.

23ـ ناصر رسولى بيرامى، پيشين، ص 32 و 36.

24ـ سيد محمدحسين طباطبائى، پيشين، ج 14، ص 285.

25ـ همان، ج 10، ص 118.

26الى28ـ ناصر رسولى بيرامى، پيشين، ص29 ـ 32ـ 63 / ص 62.

29ـ سيد محمدحسين طباطبائى، پيشين، ج 15، ص 200.

30ـ الآلوسى البغدادى، روح المعانى، بيروت، داراحياء التراث العربى، ج 19، ص 4.

31ـ الجوهرى، الصحاح، بيروت، دارالعلم، ج 1، ص 419 / احمدبن فارس، پيشين، ج 1، ص 333 / ابن منظور، لسان العرب، بيروت، دارالمصادر، ج 1، ص 375.

32ـ الصدوق، الخصال، اسلامى، ج 1، ص 135، ص باب الثلاثة.

33ـ محمدبن يعقوب كلينى، الكافى، اسلاميه، ج 3، ص 242.

34ـ محمدباقر مجلسى، پيشين، ج 6، ص 218.

35ـ همان، ص 246 / الحويزى، نورالثقلين، ج 3، ص 558.

36ـ محمدباقر مجلسى، پيشين، ص 267 / محمدبن يعقوب كلينى، پيشين، ص 242.

37و38ـ محمدباقر مجلسى، پيشين، ص 242 / ص 271.

39و40ـ ناصر رسولى بيرامى، پيشين، ص 57 / ص 59.

41ـ الفيومى، مصباح المنير، قم، دارالهجرة، ج 2، ص 656.

42ـ سيد محمدحسين طباطبائى، پيشين، ج 15، ص 68.

43ـ سيد محمدحسين طباطبائى، پيشين، ج 17، ص 335.

44ـ ر.ك: الآلوسى البغدادى، پيشين، ج 24، ص 74 / ابن حيان الاندلسى، تفسير البحر المحيط، بيروت، دارالفكر، 1412، ج 9، ص 262 / القرطبى، الجامع لاحكام القرآن، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1416، ج 15، ص 318.

45ـ سيد محمدحسين طباطبائى، پيشين، ص 79.

46ـ ناصر رسولى بيرامى، پيشين، ص 57.

47ـ محمدبن يعقوب كلينى، پيشين، ج 2، ص 570.

48ـ محمدباقر مجلسى، پيشين، ص 246.

49ـ صحيح مسلم، ج 5، ص 395 / شيخ الصدوق، من لا يحضره الفقيه، بيروت، ج 1، ص 114.

50ـ الشيخ المفيد، الجمل و النصرة فى حرب البصرة، قم، منشورات مكتبة الداورى، ص 209.

51ـ محمدبن يعقوب الكلينى، پيشين، ج 3، ص 244.