کافه تلخ

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

برزخ؛ حقيقتى انكارناپذير(1



مرگ امرى وجودى و به معناى انتقال انسان از يك مرحله زندگى به مرحله ديگر است. انسان داراى روح مجرّدى است كه پس از فرارسيدن مرگ، از بدن خارج مى‏گردد، ولى هرگز نابود نمى‏شود، بلكه تنها بدن انسان متلاشى مى‏شود. اما اين‏كه روح امرى مادى است و محل استقرار آن در مغز است، همين‏طور تشبيه آن به رايانه و سى‏دى‏هاى چندگرمى ناسازگار با ادلّه عقلى است.
بايد توجه داشت كه نه تنها دلايل متعدد عقلى روح مجرّد آدمى را ثابت مى‏كنند، بلكه آيات فراوان قرآنى نيز بر استقلال روح از بدن، و انتقال آن به عالم برزخ و نيز بر وجود پاداش و عذاب برزخى دلالت مى‏كنند. نه تنها آيات، كه روايات فراوانى نيز وجود عالم برزخ و حالات انسان در آن عالم را ترسيم مى‏نمايند و اين همه خود حاكى از وجود روح مجرّد و مستقل آدمى هستند كه تمام انسانيت و شخصيت انسان نيز به آن بستگى دارد.
بنابراين، با توجه به براهين متعدد عقلى و نقلى، نمى‏توان به بهانه تفسير قرآن به وسيله علوم روز، منكر وجود روح مجرّد و استقلال آن گرديد، و آيات روشن قرآنى مربوط به عالم برزخ را تأويل و توجيه نمود.

● نويسنده: علي‌محمد - قاسمى

● منبع: ماه نامه - معرفت - شماره73

آيا انسان داراى روح مجرّد است؟
اگر چنين است، آيا اين روح هنگام مرگ از بدن جدا گشته، مستقل از بدن به حيات خود ادامه مى‏دهد؟
با توجه به اين‏كه عقل وجود چنين حياتى را درك نمى‏كند، دليل آن چيست؟
آيا از طريق آيات قرآنى و روايات اهل‏بيت عليهم‏السلام مى‏توان چنين حياتى را ثابت كرد؟
و آيا امكان تأويل و توجيه آيات مربوط به آن وجود ندارد؟
اين مقاله در صدد است تا پاسخ اين سؤالات را به اختصار مطرح و ثابت كند كه انسان پس از مرگ، داراى حياتى برزخى است و «برزخ» حقيقتى انكارناپذير است.

اما پيش از پرداختن به اين موضوع، لازم است به اختصار، به حقيقت مرگ اشاره شود.



موت و حيات

«موت» در واقع عدم الحياة است و تقابل بين موت و حيات هم تقابل عدم و ملكه است؛ همان‏گونه كه لغت‏شناسانى همانند احمد بن فارس تصريح كرده‏اند، «حيات» قوّه مخصوصى است كه آثار ويژه خود را دارد و موت عدم آن است.(1)

اما موت و حيات در قرآن، طبق مقتضاى ذاتى و خصوصيات و مراتب وجودى اشيا مطرح مى‏شوند كه موارد و كاربردهاى متعددى دارند؛ گاهى در ارتباط با نباتات مطرح مى‏شوند؛ مانند: «و يُنزِّلُ منِ السّماءِ ماءً فيحيى به الارض بعد موتها» (روم: 24) و گاهى در ارتباط با حيوانات؛ مانند: «و اذ قال ابراهيمُ ربّ ارنى كيف تحيى الموتى قال اوَلم تؤمن قال بلى و لكن ليطمئنَّ قلبى» (بقره: 260) و گاهى نيز در مورد انسان استعمال مى‏شوند؛ مانند: «اِن هى الاّ حياتُنا الدّنيا نموتُ و نحيى و ما نحن بمبعوثين» (مؤمنون: 37) اين دو واژه در امور معنوى نيز به كار رفته‏اند؛ مانند: «اَو من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمَن مثله فى الظلماتِ ليس بخارجٍ منها» (انعام: 122)؛ همان‏گونه كه در مورد خداى متعال نيز به كار مى‏روند: «توكَّل على الحىِّ الّذى لا يموتُ.» (فرقان: 58)(2)



وجودى بودن موت

آنچه در اين نوشتار موردنظر است، موت و حيات انسانى در قرآن است. همان‏گونه كه ذكر شد، معناى «موت» عدم‏الحياة است، ولى از منظر اسلام، موت انسان امرى وجودى است و نه عدمى، و به معناى انتقال انسان از يك نشئه و مرحله زندگى به مرحله ديگرى است.
قرآن مى‏فرمايد: «الّذى خلق الموتَ و الحياة ليبلوكم ايُّكم احسنُ عملاً.» (ملك: 2) در اين صورت، موت غير از انتقال از مرحله دنيا، معناى ديگرى نخواهد داشت.(3)

دقت در معناى «توفّى» در بعضى از آيات نيز وجودى بودن موت را مى‏رساند. «وقالوا ءَاذا ضللنا فى الارضِ ءَانّا لفى خلقٍ جديدٍ قل يتوّفاكم ملكُ الموتِ الّذى و كل بكّم.» (سجده: 10ـ11)

همين معنا را از روايات اهل‏بيت عليهم‏السلام نيز مى‏توان استفاده كرد؛ مثلاً، در روايتى اميرالمؤمنين عليه‏السلام مى‏فرمايد: «ايُّها الناسُ انّا خلقنا وايّاكم للبقاء لا للفناءِ لكنكّم من دارٍ تنتقلون، فتزوّدوا لما انتم صائرون اليه و خالدون فيه و السلام.»(4)

روشن‏تر از اين، فرمايش امام حسين عليه‏السلام است كه در روز عاشورا خطاب به ياران خود مى‏فرمايد: «صبرا بنى الكرامِ فما الموتُ الاّ قنطرةٌ يعبر بكم عن البؤس و الضرّاء الى الجنانِ الواسعةِ و النعيم الدائمة فايّكم يكرهُ ان ينتقل من سجنٍ الى قصرٍ و ما هو لاعدائكم الاّ كمن ينتقلُ من قصرٍ الى سجنٍ و عذابٍ... انّ ابى حدثّنى عن رسول‏الله صلى‏الله‏عليه‏و‏آله : انّ الدنيا سجن المؤمن و جنة الكافر و الموت جسرُ هؤلاء الى جنانهم و جسر هؤلاء الى جحيمهم ما كذبت و لا كذّبت.»(5)

همان‏گونه كه ملاحظه مى‏شود، در اين بيان نورانى، مرگ به عنوان پل ارتباطى بين دنيا و آخرت ترسيم شده است.
پس بايد مرگ امرى وجودى باشد، نه عدمى. كلام پيامبرگرامى صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نيز حاكى از آن است كه مرگ اولين منزل از منازل اخروى است: «والموتُ اولُّ منزلٍ من منازلِ الاخرة و آخر منزلٍ من منازل الدنيا.»(6) روشن است كه اولين منزل براى آخرت مرگ با عدمى بودن آن سازگارى ندارد.



روح مجرّد

روشن است كه لازمه وجودى بودن موت و انتقال انسان از يك مرحله حيات و زندگى به مرحله ديگر، وجود داشتن حقيقتى ديگر براى انسان است كه با مرگ انسان نابود نشود؛ زيرا در صورت معدوم شدن صورت انسانى و به وجود آمدن انسانى ديگر در قيامت، هرچند از هر جهت شبيه به انسان دنيوى باشد، نمى‏توان ادعا كرد كه اين همان انسان دنيوى است، هرچند از هر جهت شبيه به او باشد.
از اين‏رو، بايد قبلاً وجود چنين حقيقتى براى انسان ثابت گردد؛ حقيقتى كه تمام انسانيت انسان و صورت انسانى بستگى به او دارد؛ حقيقتى كه نمى‏تواند از قبيل اعراض و خواص بدن يا صورتى مادى باشد كه در اشياى مادى حلول مى‏كند و با از بين رفتن بدن، از بين مى‏رود، و گرنه نمى‏توان معاد را اثبات كرد.



دلايل اثبات تجرّد روح

بى‏ترديد، انسان مركّب از بدن و روحى مجرّد است. روح مجرّد انسانى عبارت از حقيقتى است كه حيات انسان و همه خصوصيات و ويژگى‏هاى انسانى از قبيل تعقّل و تفكر، خيال، حافظه، اراده، محبت، اضطراب و دلهره، عواطف، احساسات و... حاكى از مجرّد بودن آن است؛ وجودى كه هم او و هم ويژگى‏هاى مربوط به او فاقد هرگونه آثار مادى (از قبيل تعيّن، كميّت، كيفيت، ابعاد ثلاثه، قابليت انقسام و تجزيه، تركيب، اشغال فضا، و منشأ انتزاع براى زمان و مكان) مى‏باشد. اين خصوصيات و ويژگى‏ها، خود دليل وجود روح مجرّد انسانى هستند؛ زيرا از خواص ماده نيستند.

مسأله ثبات شخصيت و اين‏كه انسان در خود حقيقتى را كه از آن به «مَن» تعبير مى‏شود با علم حضورى مى‏يابد و هيچ‏گاه از آن غافل نمى‏شود، اما به بدن خود و ويژگى‏هاى مربوط به آن علم حصولى دارد، خود دليلى ديگر بر وجود روح مجرد انسانى است. از سوى ديگر، اين‏كه سلول‏هاى بدن آدمى هميشه در حال تغيير و دگرگونى هستند، به طورى‏كه يك انسان هفتاد ساله قريب ده بار تمام سلول‏هاى بدنش تعويض مى‏شوند ولى خاطرات كودكى و نوجوانى او هرگز تغيير نمى‏كنند، دليلى ديگرى بر غير مادى بودن جايگاه اين خاطرات است. علاوه بر اين، انسان مفاهيمى را درك مى‏كند كه قابل انطباق بر مصاديق فراوانى هستند؛ مانند مفهوم انسان و كتاب.
اين‏ها و دلايل محكم ديگرى كه در جاى خود بيان شده‏اند،(7) همگى گوياى وجود روح مجرّد انسانى هستند. نه تنها ادلّه عقلى، كه آيات متعددى قرآنى نيز حاكى از وجود روح مجرّد هستند؛ مثلاً، قرآن در مورد خلقت حضرت آدم عليه‏السلام مى‏فرمايد: «و اذ قالَ ربُّكَ للملائكةِ انّى خالقٌ بشرا من طينٍ فاذا سوّيته و نفخت فيه من روحى فعقوا له ساجدين.» (ص: 71ـ72) اين آيه شريفه دلالت مى‏كند بر اين‏كه خداوند هنگام آفرينش انسان نخستين (حضرت آدم) حقيقتى به نام «روح» را نيز در او دميده است.
در مورد ساير انسان‏ها نيز مى‏فرمايد: «الّذى احسَن كلِّ شى‏ءٍ و بدأ خلق الانسان من طينٍ ثمُّ جعل نسله من سلالةٍ من ماءٍ مهينٍ ثمُّ سوّاه و نفخ فيه من روحه.» (سجده: 7ـ8) اين آيه شريفه هم به خوبى بر وجود «روح» در انسان دلالت مى‏كند.

در آيه ديگرى مى‏فرمايد: «و لقد خلقنا الانسان من سلالةٍ من طينٍ ثمُّ جعلناه نطفة فى قرارٍ مكين ثمُّ خلقنا النطفة علقةً فخلقنا العقلة مضغةً فخلقنا المضغة عظاما فكسونا العظام لحما ثُمَّ انشأناه خلقا آخر فتبارك الله احسن الخالقين.» (مؤمنون: 12ـ14)

اين آيه مباركه در مقام تبيين مراحل گوناگون آفرينش انسان است كه چگونه قدرت الهى بر آن تعلّق گرفته است. پس از آن‏كه بيان مى‏كند خلقت انسان از گل آغاز شده، از نسل او و كيفيت تكوّن و آفرينش او سخن مى‏گويد و مراحل گوناگونى را كه نطفه انسانى طى كرده است، با واژه «خلق» بيان مى‏دارد.
ولى مى‏بينيم كه در مرحله نهايى، با به كار بردن واژه «انشأناه» از خلقت ديگرى پرده برمى‏دارد كه قطعا با مراحل قبل تفاوت جوهرى دارد. در غير اين صورت، جاى اين سؤال مى‏بود كه اگر اين مرحله اخير هم مادّى است، پس چرا با تعبير «خلقناه» از آن ياد نكرده.
و از سوى ديگر، كلمه «انشاءً» به معناى ايجاد شى‏ء و تربيت آن است(8) و در آيه شريفه، چنين معنايى با موجود مادى تناسب ندارد.

مرحوم علّامه طباطبائى در اين‏باره مى‏فرمايد: اين‏كه سياق آيه شريفه از «خلقناه» به «انشأناه» تغيير كرده؛ براى دلالت بر اين مطلب است كه آنچه را ايجاد كرده حقيقت ديگرى است كه با آنچه از مراحل پيشين ايجاد كرده بود تفاوت جوهرى و اساسى دارد؛ مثلاً، اگر علقه در اوصاف و خواص خود مانند رنگ و طعم و امثال آن، با نطفه فرق مى‏كند، ولى در نهايت، اوصاف و ويژگى‏هاى علقه، همجنس اوصاف و ويژگى‏هاى نطفه است؛ مثلاً، اگر نطفه سفيد بود علقه قرمز است، و هر دو از جنس رنگ هستند، بر خلاف آنچه كه خدا در مرحله اخير ايجاد كرده (و از آفرينش آن با واژه «انشأناه» تعبير كرده است.) اين همان انسانى است كه داراى ويژگى‏هايى از قبيل حيات و علم و قدرت است.
جوهر ذاتى كه ما از آن به «مَن» تعبير مى‏كنيم و با هيچ‏يك از مراحل سابق (نطفه و عقله و مضغه و استخوان پوشانده شده به گوشت) سنخيتى ندارد، حقيقتى است مسبوق به عدم(9) (= مراحل سابق، ماده اوليه تحقق مرحله اخير آن نيستند و هيچ‏گونه شباهت و مماشاتى با هم ندارند و هيچ‏يك از اوصاف و ويژگى‏هايى كه در مرحله اخير است، مانند علم، قدرت و حيات، در مراحل سابق يافت نمى‏شود.)



دلايل منكران تجرّد روح

در اين‏كه انسان داراى روح است، جاى شك و ترديدى نيست. حتى كسانى كه منكر وجود ماوراى طبيعت هستند، به بداهت اين امر كه ميان انسان زنده و مرده فرق است و انسان زنده ويژگى‏هايى دارد كه انسان مرده ندارد، پى برده‏اند.
آنچه در اين‏باره مورد اختلاف بين ماده‏گرايان و قايلان به وجود ماوراى طبيعت از جمله روح است، مادى يا مجرّد بودن آن است. برخى از آنان مى‏گويند: در وجود انسان، موجود خاصى به نام «روح» وجود ندارد و آنچه شما به عنوان «روح» و «مَن» انسان و ويژگى‏هاى آن مى‏پنداريد، همگى فرايندهاى الكتروشيميايى خاصى در مغز و اعصاب انسان هستند.

بعضى معتقدان به ماوراى طبيعت نيز سعى دارند تا به طور كلى، وجود روح مجرّد انسانى را منكر شده و آيات قرآنى در اين‏باره را چنين تأويل و توجيه مى‏كنند: «همه آياتى كه در قرآن واژه نفس در آن‏ها به كار رفته، به معناى خود است. يكى از خصوصيات نفس تشخيص فجور و تقوا و قضاوت در اين مورد است. آيا محل خاصى براى استقرار اين نفس در بدن معرفى مى‏توان كرد؟
آنچه مسلّم است مغز انسان محل تعقّل و تفكّر و قضاوت است، اما در درون مغز نيز لب پيشانى مغز نقش زيادى در قضاوت بين خوب و بد دارد. از سوى ديگر، اگر دست و پاى انسان قطع شود يا قلب و كليه و شُش او تعويض شود و يا اين‏كه چشمش از حدقه درآيد يا گوش و زبانش بريده شود، او هنوز من و شخصيت خود را مى‏شناسد.
پس محل استقرار نفس بايد در درون مغز انسان باشد.»(10)

البته، صرف‏نظر از اين‏كه معتقدان به وجود ماوراى طبيعت به بسيارى از آياتى كه داراى واژه «نفس» هستند، به طور يكسان استدلال كرده‏اند كه هر كدام در جاى خود بايد مورد بررسى و نقد قرار گيرند(11) و نيز صرف‏نظر از اين‏كه به بعضى از آيات كه به روشنى واژه نفس در آن‏ها بر وجود نفس مجرّد انسانى دلالت دارد تمسك نشده، در اين‏جا اين سؤال مطرح است: مراد از اين جمله كه گفته شده «محل استقرار نفس بايد درون مغز باشد» تجرّد نفس مى‏باشد، و محل استقرار آن را مغز مى‏دانيد؟! چنين امرى نامعقول و بلكه غيرممكن است؛ زيرا شى‏ء مجرّد، فارغ از زمان و مكان و ساير ويژگى‏هاى مادى است.
اما اگر آن را امرى مجرّد ندانسته، بلكه سلول‏هاى مغز يا فرايندهاى الكتروشيميايى مى‏دانيد و همين را نفس و «من» انسان مى‏دانيد، در اين صورت، آيا امور نفسانى از قبيل ادراكات حصولى يا حضورى، عواطف، احساسات و گرايش‏ها هم امورى مادى هستند؟
پس در اين صورت، بايد ويژگى‏هاى امور مادى مانند تعيّن، كميّت، كيفيت، ابعاد ثلاثه، منشأ انتزاع زمان يا مكان بودن، و قابليت براى تقسيم و تجزيه را داشته باشند، در حالى‏كه هيچ‏كدام از اين ويژگى‏ها را ندارند؛ مثلاً، در مورد ادراكات بايد گفت: آيا آن‏ها، واقعا سلول‏هاى مغزى يا فرايندهاى الكتروشيميايى هستند؟
يا اين‏كه وسيله‏اى براى درك كردن هستند. درك نيز امرى است كه به وسيله اين سلول‏ها يا فرايندهاى الكترومغناطيسى محقق مى‏شود. آنچه مسلم است درك‏كننده موجود ديگرى است كه در وراى سلول‏هاى مادى قرار دارد.
براى مثال، تلسكوپ يا ميكروسكوپ وسيله صيد كهكشان‏ها يا ميكروب‏ها هستند.
در اين‏جا اين‏ها ابزار هستند و ما صيدكننده. در اين‏جا نيز درك‏كننده غير از سلول‏هاى مغزى و... هستند. اين امور مادى، ابزارى براى درك نفس آدمى هستند. در مورد قضاوت نيز همين سخن صادق است. بلكه مى‏توان گفت: مسأله قضاوت خود دليلى محكم بر وجود روح مجرّد است، نه اين‏كه سلول‏هاى جلوى پيشانى نفش مهمى در قضاوت داشته باشند. بله، وسيله‏اى براى روح در قضاوت كردن هستند.

مرحوم علّامه جعفرى در اين‏باره مى‏گويد: «گاهى ما درباره اجزاى برونى خود بررسى و قضاوت مى‏كنيم، مانند اين‏كه انگشتان دست راست خود را با انگشتان دست چپ مقايسه نموده، درباره كارايى آن‏ها قضاوت مى‏كنيم و همين‏طور قدرت بينايى و شنوايى و چشايى خود را با يكديگر مقايسه و درباره قدرت و نتايج آن‏ها داورى مى‏كنيم.
گاهى هم مى‏توانيم نيروها و فعاليت‏هاى درونى‏مان را در برابر هم نهاده، آن‏ها را با يكديگر مقايسه نماييم؛ مانند مطرح كردن وجدان و تعقّل و احساسات و اراده و خوددارى و تخيّل براى مقايسه... . مسلّم است كه عامل بررسى و قضاوت نمى‏تواند يكى از اين امور باشد كه خود مورد تحقيق و قضاوت است.
ممكن است گفته شود: اين عامل يكى از فعاليت‏هاى مغزى ماست كه با تكيه بر تجربه‏ها و معلومات اندوخته شده بررسى و قضاوت مزبور را انجام مى‏دهد. اين مطلب صحيح است، ولى عمل مزبور منحصر به اين مرحله نيست، بلكه فعاليت عالى‏ترى را هم در درون خود مشاهده مى‏كنيم و آن اين است كه ما حتى مى‏توانيم خود آن عامل بررسى و قضاوت را هم براى تحقيق و داورى برنهيم.»(12)



ادعايى بزرگ همراه با دليلى سُست

برخى استدلال بر وجود روح مجرّد به «وجود مفاهيم و اطلاعات و وجود خاطرات دوران كودكى و نوجوانى در محلى كه حقيقت آن را نمى‏فهميم و عدم امكان موجود بودن آن‏ها در سلوهاى مغز و يا وجود مادى ديگر» را نقد كرده و آن را با پيشرفت علوم رايانه‏اى و وجود سى‏دى‏هاى چند گرمى حاوى كتابخانه‏هاى بزرگ نقض كرده‏اند(13) و گفته‏اند: «بر اساس آيات قرآن، اين‏كه انسان را به دو قسمت مادى و غير مادى يا روحانى تقسيم كنند، صحيح نيست، و انسان بجز وجودى كه خداوند او را با صفات خاصى آفريده و بعد از قراردادن اندام‏ها و قسمت‏هاى مختلف آن در جاى مناسب خود، روح يا حركت خاصى به آن بخشيده، نيست.» همچنين گفته‏اند: «هيچ آيه‏اى در قرآن وجود ندارد كه نشان از خارج شدن روح از بدن در هنگام مرگ نمايد.» و «... اين‏كه ما شنيده‏ايم روح از بدن خارج مى‏شود و بر اساس طالح يا صالح بودن شخص، به حيات خود با شادى يا غم ادامه مى‏دهد، با تعاليم قرآن و آيات تطابق ندارد و با دقت در آيات، به اين نتيجه مى‏رسيم كه اين‏ها بجز فرضيات و نظريات افلاطونى بيش نيستند.»(14)



نقد و بررسى

اين مسأله كه وجود مفاهيم فراوان و اطلاعات بسيار و خاطرات دوران كودكى در نفس، شبيه رايانه و سى‏دى‏هاى چند گرمى است، صحيح نيست؛ زيرا:

اولاً، نمى‏توان رايانه را با روح مجرّد انسانى قياس كرد؛ چرا كه در مورد رايانه، داده‏هاى انسان مطرح است؛ هرچه را كه شما قبلاً به آن داده‏ايد همان را به شما تحويل مى‏دهد؛ به هر كيفيتى كه آن را تنظيم كرده باشيد به شما خدمت مى‏كند، اما اين از عجايب صنعت الهى است كه آن‏چنان درك و تعقّلى به انسان داده است كه مى‏تواند چنين كارهاى فوق‏العاده عجيبى انجام دهد. پس نمى‏توان آنچه را كه به يك اعتبار مخلوق ذهن و تعقّل آدمى است، با خود ذهن و تعقل مقايسه كرد؛ چرا كه رايانه چيزى از خود ندارد.

ثانيا، آنچه در اين‏جا مورد غفلت واقع شده، ابتكارات و خلاقيّت‏هاى نفس آدمى است كه هر روز به نحوى چيزى را اختراع و ابتكار مى‏كند. از انواع اشياى مادى گرفته تا امور اعتبارى مانند لغت و مسأله تفهيم و تفهّم. آيا رايانه كه ساخته و پرداخته دست انسان است، مى‏تواند چنين خلاقيّت‏ها و ابتكارات و ابداعاتى از خود داشته باشد؟

ثالثا، انسان به هرچه در گنجينه خود، اعم از اطلاعات، خاطرات و لغات دارد، عالم است و هرگاه بخواهد پس از مدتى فكر، آن‏ها را از مخزن حافظه استخراج و از آن‏ها استفاده مى‏كند. اما آيا رايانه هم‏چنين كارى با اطلاعات و داده‏هاى خود مى‏كند؟! و آيا چنين علمى به اطلاعات درونى خود دارد؟!

رابعا، گاهى انسان حالات گذشته خود را به خاطر آورده، يا محزون و متألّم مى‏شود و يا مسرور و شادان گشته و از آن لذت مى‏برد. آيا چنين كارهايى در رايانه و ديسكت‏ها و سى‏دى‏هاى پيشرفته هم مطرح مى‏شود كه وقتى بعضى از امور در نمايشگر نقش بستند، رايانه مسرور يا محزون گردد؟

خامسا، آيا همان‏گونه كه ذهن انسان مفاهيمى همچون حَجَر، شَجَر و انسان را درك مى‏كند، رايانه هم مى‏تواند چنين مفاهيمى را درك كند؟

سادسا، آيا رايانه يا سى‏دى‏هاى چند گرمى قدرت درك و تصور اقيانوس‏هاى عظيم و كهكشان‏هاى محيّرالعقول را دارند؟

در اين‏جا، مناسب است به گفتارى از مرحوم شهيد مطهرى اشاره شود كه مى‏گويد: «حقيقت اين است كه انكار روح انديشه‏اى است كه از حس‏گرايى و مادى‏گرايى غربى سرچشمه مى‏گيرد و متأسفانه دامنگير پيروان با حسن‏نيت قرآن هم شده است.»(15)