کافه تلخ

۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

تمثیل غار افلاطون



همانطور که می دانید نظریه های جهان هولوگرافیک و فیزیک کوانتومی بر اساس آزمایشات و محاسبات خود بر این اعتقادند که جهان ما و هر آن چه که در آن هست و مشاهده می شود همگی توهمی برساخته از یک واقعیت بسیار بزرگتر و دور می باشند. این اصلی است که حتی اغلب ادیان شرقی هندی-بودایی نیز بر آن صحه می گذارند و شاید عرفا و صوفیان ایرانی بیش از هر کسی بر آن اصرار ورزیده اند.
--------------------------------------------------

افلاطون این ایده را با مثال « غار » واضح تر توضیح می دهد .
او می گوید : غاری را در ذهن مجسم کنید ، که تعداد زیادی انسان را در آن محبوس کرده اند . زندانیان در انتهای غار ، به زنجیر کشیده شده اند ؛ به طوری که فقط دیوار انتهای غار مقابل دیدگان آنها قرار دارد . این زندانیان در تمام عمر بدین شکل بوده اند و هرگز لحظه ای سر خویش را تکان نداده اند . و جز دیوار روبروی خویش هیچ چیز را نمی توانند ببینند . در پشت سر این زندانیان آتشی روشن است ، و بین آتش و زندانیان اندکی فاصله است ، که در میان این فاصله ، عده ای از افراد مختلف عبور می کنند ، و سایه ی آنها روی دیوار روبروی زندانیان منعکس می شود . تعدادی از این افراد ، اشیائی را با خود حمل می کنند ، که سایه ی این اشیاء نیز بر روی دیوار غار می افتد . حال زندانیان فقط می توانند سایه ها را ببینند . این زندانیان ، اعتقاد یافته اند ، که این سایه ها اشیائی حقیقی هستند ، چرا که بیشتر از این چیزی نمی دانند . و واقعیت این است که آنها چون نمی توانند برگردند ، هرگز نمی توانند افراد و اشیاء واقعی پشت سر خویش را ببینند .
و اما یک روز ، یکی از زندانیان به خود شهامت می دهد که پشت سرش را نگریسته و به شعله های آتش نگاه کند . در ابتدا نور آتش چشمانش را اذیت می کند و نمی تواند جایی را ببیند ، اما آهسته آهسته قادر می شود دنیای اطراف خویش را مشاهده کند . آنگاه از دهانه ی غار خارج شده و در برابر نور عظیم خورشید قرار می گیرد ، نوری که به علت تابش زیاد ، بار دیگر چشمان او را اذیت نموده و قدرت بینایی را از او می گیرد . اما ، باز هم آهسته آهسته چشمانش به نور خورشید ، خو می گیرد . حال ، رفته رفته ؛ واقعیات زندگی بیرون و تراژدی زندگی را می تواند به عینه ببیند و لمس کند . او تا به حال به جهان مجازی سایه ها قناعت کرده بود ، در صورتی که در پشت سرش جهان حقیقی روشن با همه ی متعلقاتش قرار داشته . اکنون ، همان گونه که چشم هایش به نور خورشید عادت می کند ، رفته رفته ، تا آن اندازه با نور اُنس می گیرد که حتی می تواند به طور مستقیم چشم در چشم آفتاب بگذارد .
و در همین حین به یاد دوستان زندانی اش می افتد ، که چه نعمتی را از کف داده اند ، و از این بایت به حال آنها افسوس می خورد . پس از چندی ؛ او دوباره به جایگاه سابقش در انتهای غار باز می گردد . چشمان و باور او ، دیگر به این سایه ها خو نمی گیرد . او هرگز نمی تواند سایه ها را از یکدیگر تمیز دهد ، کاری که همواره برای دوستان زندانی اش ، عادی و معمول به نظر می رسد . وقتی او برای دستانش از جهان بیرون غار می گوید ؛ آنها به حرف های او بی توجه بوده ، و بر این باورند که خارج شدن او از غار ، نور چشمانش را از بین برده و کور گردیده . در حالی که او ، جهان واقعی را مشاهده کرده ، اما دوستانش به همان جهان سایه ها و نمودهای سطحی دل خوش بوده اند ، و حتی آنقدر به این باور دل خوش بوده اند ، که اگر اجازه ی خروج از غار را داشتند ، اراده ی بیرون رفتن از غار را در خویش نمی دیدند .
افلاطون با این تمثیل ، نظریه ی خویش را در باب چیستی واقعیت ، به طرزی زیبا و آسان شرح می دهد .
به نظر افلاطون ؛ بیشتر آدمیان ، مانند همین زندانیان ، به سایه ها و جهان مجازی محض ، باور دارند و بدان دلخوش اند . و تنها فیلسوفان و اهل تفکرند که شهامت بیرون رفتن از غار را در خود می یابند ، و می آموزند هستی را آنگونه که حقیقت دارد ، تجربه کنند .
نمی توان به طور محض با ادراکات حسی و توهمات ذهنی ، شناختی درست از جهان بدست آورد . و تنها با فلسفیدن و تفکر است که این امر حاصل می گردد. چون شناختِ « حقیقت » مستلزم تفکر است !