کافه تلخ

۱۳۸۶ آذر ۱۱, یکشنبه

داستان اسمی




شب كريسمس بود و ما چهارده نفر بوديم. شام مفصلي خورده و همگي مشتاق بازي و تفريح بوديم همه به غير از جكسون موافق بوديم فرياد شوق و موافقت از هر طرف بالا رفت البته جكسون هم ادمي نبود كه بازي را رد كند.

از او پرسيديم كه ايا حال او خوبست و او در جواب پاسخ داد كاملا خوبم متشكرمو سپس با لبخند تصنعي كه مخالفتش را نرم تر نشان ميداد اضافه كرد ولي من قايم باشك بازي نمي كنم يكي از بچه ها از او پرسيد اخر براي چه؟ جكسون لحظه اي مكث كرد و سپس جواب داد من گاهي اوقات به خانه اي كه دختري در ان كشته شده بود مي رفتم و انجا مي ماندم ان دختر انجا را خوب نميشناخت. در ان خانه دري بود كه به پلكان خدمتكاران باز ميشد.

يك روز كه ان دختر مشغول بازي قايم باشك بوده و همه بدنبال او مي گشتند چون فكر مي كرده ان در به اتاق خواب باز ميشود انرا باز مي كند تا در اتاق مخفي شود كه متاسفانه به پايين پلكان پرت ميشود و گردنش مي شكند و مي ميرد ما همگي ساكت بوديم.

خانم فرنلي گفت اه چقدر وحشتناك ايا شما هنگام حادثه انجا بوديد جكسون سرش را با تاسف تكان داد و گفت : نه ولي وقتي من انجا بودم اتفاق ديگري افتاد به مراتب بدتر! جكسون لحظه اي مكث كرد و سپس گفت من نمي دانم كه ايا هيچكدام از شما تا به حال اسمي بازي كرده است يا نه اين بازي از قايم باشك بهتر است و معني ان من هستم مي باشد شايد دوست داشته باشيد به جاي قايم باشك انرا بازي كنيم .

پس اجازه دهيد قوانين انرا براي شما بگويم به هر بازيكن يك برگه كاغذ داده ميشود كه همه به غير از يكي كه روي ان نوشته اسمي سفيد هستند هيچ كس به غير از كسي كه برگه اسمي دارد نمي داند اسمي كيست چراغها را خاموش مي كنند و اسمي از اتاق خارج ميشود تا مخفي شود چندي بعد بقيه هم خارج ميشوند و به دنبال اسمي مي گردند.

ولي انها نمي دانند دنبال چه كسي مي گردند وقتي يكي از بازي كنان ديگري را مي بيند به او مي گويد اسمي اگر ان بازيكن اسمي نباشد به او پاسخ ميدهد اسمي وبا هم به دنبال اسمي مي گردند ولي اگر اسمي واقعي او باشد نبايد پاسخ دهد و فرد مي فهمد كه اسمي را پيدا كرده و بي صدا در كنار او مي نشيند و وقتي نفر سومي هم انها را پيدا كرد در كنا ر انها مي نشيند و همينطور تا اخر اخرين نفري كه اسمي راپيدا كند بايد جريمه بدهد .

جكسون در ادامه گفت اين بازي خيلي مهيج و سر گرم كننده است و در يك خانه بزرگ مثل اينجا مدتها طول مي كشد تا اسمي پيدا شود ولي من دوست ندارم بازي كنم و حاضرم همين الان جريمه ام را بپردازم وبازي نكنم من گفتم بازي جالبي به نظر مي رسد ايا خودت تا به حال انرا انجام داده اي جكسون گفت البته من انرا در خانه دختري كه گردنش شكست بازي كرده ام من پرسيدم ايا ان دختر هم انجا بود .

جكسون لحظه اي مكث كرد و گفت: من نمي دانم كه او انجا بود يا نه ولي فكر كنم انجا بود من مطمئنم كه ما سيزده نفر بوديم كه بازي مي كرديم ولي فقط دوازده نفر در خانه بودند.

من اسم دختر را نمي دانستم براي همين وقتي در تاريكي اسمش را شنيدم اصلا نگران نشدم ولي بايد بگويم كه من ديگر هيچگاه چنين بازي را نمي كنم چون همان بار كه بازي كردم اعصابم براي مدتي مديد متشنج شده بود بنابراين حالا ترجيح ميدهم جريمه ام را بپردازم همه به او خيره شده بوديم حرفهايش براي ما معني و مفهومي نداشت يكي از ما گفت كه به جاي پرداخت جريمه داستانت را براي ما تعريف كن.

جكسون در پاسخ گفت باشد برايتان خواهم گفت واين داستان اوست : عموزاده هاي من در شهر سوري زندگي مي كنند واسم خانوادگي انها سانگستون هست. پنج سال پيش انها از من دعوت كردند تا كريسمس را با بگذرانم. خانه انها يك خانه قديمي بود كه راهرو ها و پلكانهاي زيادي داشت و يك غريبه براحتي در ان گم مي شد .

من شب كريسمس به خانه انها رفتم ويولت سانگستون به من گفته بود كه من اكثر دعوت شدگان را ميشناسم منتها من بعد از همه به انجا رسيدم و من اخرين نفري بودم كه براي شام رسيدم با انها كه مي شناختم احوالپرسي كردم و ويولت هم مرا به انها يي كه نمي شناختم معرفي كرد و بعد همگي به سمت ميز شام رفتيم شايد براي همين بود كه من اسم ان دختر زيبا و بلند قامتي كه موهايش سياه رنگ بود نشنيدم چون همه براي صرف شام عجله داشتند البته من هميشه در يادگيري اسم ديگران مشكل داشتم .

دخترك نگاه نافذ و بيروحي داشت كه اصلا دوستانه به نظر نمي رسيد ولي توجه مرا به خود جلب كرد و مشتاق شدم بدانم كه او كيست من اسم او را نپرسيدم چرا كه مطمئن بودم سر ميز شام يك نفر او را به اسم صدا ميزند از انجايي كه سر ميز شام فاصله من واو زياد بود و من هم در كنار خانم گورمن كه مثل هميشه سرزنده و شاد بود و صحبتهايش ارزش شنيدن داشت بنابراين كاملا يادم رفت نام ان دختر را بپرسم.

ما و خانواده سانگستون جميعا دوازده نفر بوديم پس از صرف شام تصميم گرفتيم بازي اسمي را انجام دهيم ولي جك سانگستون به همه ما اخطار كرد كه مراقب پلكان مخصوص خدمه باشيد در تا ريكي شخصي كه با خانه اشنايي نداشته باشد ممكن است فكر كند كه اين در به يك اتاق باز ميشود و يك دختر هم در همين پلكان گردنش شكست و مرد من پرسيدم چطور اين اتفاق افتاد و او گفت كه: تقريبا ده سال پيش يعني قبل از اينكه ما به اينجا بياييم در اين خانه يك مهماني بزرگ برگزار شده بود و كه مهمانهايش بازي اسمي مي كردند .

دخترك بدنبال جايي براي پنهان شدن مي گشته كه صداي قدمهاي كسي را ميشنود كه در راهرو مشغول دويدن بوده است. او براي فرار در را باز مي كندو به خيال انكه انجا اتاقي هست در را باز مي كند و به پايين سقوط مي كند همگي قول داديم مواظب باشيم و مي بينيد كه ما هيچ كدام دخترك را از قبل نمي شناختيم و همه چراغهاي همه خانه به جز نشيمن را كه ما در انجا بوديم خاموش كرديم سپس دوازده برگه نوشتيم و به هر كسي يكي داديم و برگه من سفيد بود لحظاتي بعد چراغ اتاق نشيمن را خاموش كرديم و من در تاريكي صداي كسي را كه به ارامي به سمت در رفت را شنيدم .

از چند دقيقه يك نفر سوت زد و ما همگي به سمت در هجوم برديم هيچ كدام از ما نمي دانستيم اسمي كيست حدودا پنج يا ده دقيقه همه ما به بالا و پايين و سالن ها و اتاقها را مي گشتيم و به يكديگر مي گفتيم اسمي چندي بعد صدا قطع شد من حدس زدم كه يك نفر اسمي را پيدا كرده است پس از مدتي جستجو گروهي را پيدا كردم كه روي پلكان باريكي نشسته بودند كلمه رمز را گفتم و پاسخي نشنيدم پس اسمي در ميان انها بودبا عجله به انها پيوستم .

همه سعي مي كردند كه به سرعت خودشانرا به ما برسانند بالاخره جك سانگستون اخرين نفري بود كه ما را پيدا كرد و جريمه شد جك گفت فكر كنم همه اينجا هستند او كبريتي روشن كرد و شمرد نه ده يازده و دوازده و سيزده شروع به خنديدن كرد و گفت احمقانه است اينجا يه نفر زيادي هست و او كبريت ديگري روشن كرد و دوباره شروع به شمارش كرد و ازين كه دوازده نفر روي پلكان نشسته بودند متعجب شد و گفت :

من هنوز خودم را نشمرده ام من خنديدم و گفتم مزخرف است حتما اشتباه كردي پسرش رژي فندك الكتريكي اش را نور بهتري نسبت به كبريت داشت را روشن كرد و همگي شروع به شمارش كرديم دوازده نفر بوديم ويولت كه در وسط پلكان نشسته بود با نا راحتي گفت :

من فكر مي كنم بين من و نا خدا كسي نشسته بود و از او پرسيد جايش را تغيير نداده ناخدا پاسخ داد نه و ولي فكر مي كند كسي بين او و ويولت نشسته بود براي يك لحظه چيز نا خو شايندي در هوا احساس شد و انگار انگشت سردي همه ما را لمس كرد همگي فكر كرديم چيزي نا مطبوع و نا خوشايند اتفاق افتاده هست و احتمالا دوباره هم اتفاق مي افتد .

سپس به هم لبخند زديم و دوباره احساس طبيعي پيدا كرديم ما فقط دوازده نفر بوديم نه بيشتر بعد همگي خنده كنان به اتق نشيمن برگشتيم تا دوباره بازي را شروع كنيم اين بار من اسمي بودم و بازي خيلي عادي تمام شدولي بعد از بازي رژي بازوي مرا گرفت و در حاليكه رنگ پريده به نظر مي رسيد اهسته گفت لطفا بياييد مي خواهم با شما صحبت كنم اتفاق وحشتناكي افتاده است و ما به اتاق ديگري رفتيم و من ازو پرسيدم موضوع چيست؟

و او جواب داد: نمي دانم اخرين بار تو اسمي بودي درست است؟ رژي گفت : خب من نمي دانستم كه چه كسي اسمي هست و وقتي مادر و بقيه به سمت غرب خانه رفتند من به شرق رفتم در انجا كمدهاي پر از ملحفه وجود داردمن در تاريكي در را باز كردم و دست يك نفر را لمس كردم و پرسيدم اسمي ؟ ولي پاسخي نيامد و من فكر كردم اسمي را پيدا كردم .

ناگهان احساس عجيبي به من دست داد كه نمي توانم انرا برايتان توصيف كنم ولي چنين حس كردم كه چيزي غير عادي در انجاست من فندك خودم را روشن كردم ولي كسي انجا نبود من مطمئنم كه من يك دست را لمس كردم و كسي نمي تواند از انجا خارج شده باشد چون من دقيقا در جلوي در كمد ايستاده بودم . تو در اين مورد چه فكر مي كني .

من گفتم: تو فكر مي كني كه يك دست را لمس كردي او خنديد و گفت مي دانستم كه چنين حرفي ميزنيالبته من اين طور خيال كردم مگر نه؟ من هم با او هم عقيده بودم ولي مي توانستم ببينم كه او هنوز از ترس مي لرزد ما به اتاق نشيمن برگشتيم تا بازي را دوباره شروع كنيم شايد من اين طور تصور مي كردم .

من احساس مي كردم كه ديگر كسي ازين بازي لذت نمي برد با اين وجود همه بيش از ان مبادي اداب بودند كه به اين مساله اشاره كنند به هر حال من فكر كردم چيز غير طبيعي انجا بود و تمام هيجان و لذت بازي برايم از بين رفته بود و چيزي غريب دراعماق روحم به من هشدار مي داد كه مواظب باشم.

يك نفوذ غير طبيعي و عجيب بركارهاي خانه اعمال ميشد چرا چنين حسي داشتم ؟ و يا چون پسر صاحبخانه دست كسي را در يك كمد خالي لمس كرده بود ؟ سعي كردم به افكار مضحك خودم بخندم ولي موفق نشدم ما دوباره شروع به بازي كرديم هنگامي كه دنبال اسمي مي گشتيم همه سر وصدا مي كرديم ولي اين طور به نظر مي رسيد كه حركات ما تصنعي است و زياد از بازي لذت نمي بريم .

من گروه اصلي را ترك كردم و شروع به گشتن قسمت غربي خانه در طبقه اول كردم در حاليكه راه مي رفتم پاهايم به زانوهاي شخصي بر خورد كرد من دستم را دراز كردم و پرده ضخيم و نرمي را لمس كردم و بلا فاصله متوجه شدم كه كجا هستم انجا يكي از پنجره هاي انتهاي راهرو بود كه پرده هاي ان تا زمين مي رسيد. يك نفر پشت پرده روي يكي از مبلهاي كنار پنجره نشسته بود . من با خودم گفتم بالاخره اسمي را پيدا كردم ! پرده را به كناري زدم و بازوي زني را لمس كردم .

شبي تاريك و بدون مهتاب بود و من نمي توانستم صورت زني را كه انجا بود را ببينم به ارامي پرسيدم اسمي؟ و پاسخي نشنيدم و از انجا كه فردي كه اسمي است نبايد پاسخي بدهد من كنارش نشستم و منتظر بقيه شدم . به ارامي پرسيدم : اسم شما چيست ؟ در تاريكي زمزمه كرد :" برندا فورد" من ان اسم را نميشناختم من تمام دختران حاضر در خانه را مي شناختم به جز يك نفر كه همان دختر بلند قامت و سبزه رو بود با خودم گفتم پس حتما خود اوست بازي كم كم داشت جالب ميشد و من كنجكاو شدم بدانم كه ايا او از بازي لذت مي برد يانه.

پس به ارامي چند سوال معمولي ازو پرسيدم كه او جواب نداد. درست بود كه يكي از قوانين بازي اسمي سكوت بود ان هم براي اينكه افراد نتوانند خيلي زود به جاي اسمي پي ببرند ولي در ان زمان هيچكسي در انجا نبود بنا براين ازين سكوت خيلي تعجب كردم پس دوباره با او صحبت كردم ولي بتز هم پاسخي نشنيدم .

من كم كم احساس ناراحتي كردم و فكر كردم شايد او يكي از دختران خشك و عبوس است كه در مورد مردان عقايدي منفي دارد . پس حتما از صحبت با من خوشش نمي ايد و قوانين بازي را بهانه كرده است بنا بر اين كمي از او فاصله گرفتم و دعا كردم كه يكي زود تر ما را پيدا كند .

به محض اينكه نشستم متوجه شدم كه واقعا از نشستن در كنار اين دختر معذبم و برا م عجيب بود من در هنگام صرف شام بسيار علاقه مند به دانستن در مورد اين دختر بودم و به نظرم بسيار مهربان و دوست داشتني به نظر مي رسد ولي حالا در كنارش احساس نا راحتي مي كردم. احساس عجيب و غريبي در وجودم رخنه كرده بود .

با به خاطر اوردن لمس كردن بازوانش از ترس به خود لرزيدم. مي خواستم بلند شوم و فرار كنم و در دل دعا مي كردم كه خدا كند ديگران هر چه زودتر ما را پيدا كنند.درست در همين موقع صداي قدمهاي سبكي در راهرو شنيده شد و شخصي از ان سمت پرده با پاهاي من برخورد كرد صدايش را كه مي گفت اسمي فوري شناختم خانم گور من بود ارامش بيشتري پيدا كردم و او پرسيد تو جكسون هستي و من پاسخ دادم بله و باز پرسيد تو اسمي هستي و من گفتم نه اسمي دختري هست كه كنارم نشسته است .

او دستانش را دراز كرد و با انگشتش پيراهن ابريشمين زني را لمس كرد و پرسيد ببينم تو كي هستي و چند بار تكرار كرد و پاسخي نشنيد اهان اين بر خلاف قوانين بازي است ولي مهم نيست قوانين را مي شكنيم ولي پاسخي نشنيدو گفت مي داني جكسون اين بازي كم كم دارد مرا ناراحت مي كند دقيقا همان احساسي بود كه من داشتم و گفتم موافقم حضور خانم گورمن ترس مرا از بين برده بود و ما به صحبت خودمان ادامه داديم .بازي ظاهرا زياد طولاني شده بود.

من به خانم گورمن گفتم نمي دانم بقيه كي ما را پيدا مي كنند خيلي طول كشيد.لحظاتي بعد ما صداي قدمهاي كسي را شنيديم رژي بود فرياد زد ايا كسي اينجا نيست من جواب دادم بله ببينم خانم گورمن هم با شماست انجا چه كار مي كنيد شما دو تا جريمه شديد ما مدتهاست كه منتظر شما هستيم .

با لحني اعتراض اميز گفتم : ولي شما كه هنوز اسمي را پيدا نكرده ايد!و او در جواب گفت: اين شما هستيد كه اسمي را پيدا نكرده ايد اين بار اسمي من بودم من گفتم :ولي اسمي اينجا با ماست و خانم گورمن هم تاييد كرد. پرده را كنار زديم و با نور فندك رژي به انجا نگاه كرديم اه خداي من كسي انجا نبود. من به خانم گورمن نگاه كردم و سپس نگاهي به سمت ديگر خود انداختم . بين من و ديوار يك جاي خالي روي مبل وجود داشت .

به سرعت از جايم بلند شدم و دوباره نشستم احساس بدي داشتم با اصرار گفتم : ولي يك دختر اينجا بود من به او دست زدم. خانم گورمن هم همينطور با صدايي لرزان گفت من فكر نمي كنم كسي بتواند بدون اينكه ما متوجه شويم اين مبل را ترك كند رژي خنده كوتاه و لرزاني كرد . من تجربه نا خوشايندش را در اوايل شب به خاطر اوردم.

رژي گفت حتما يك نفر با ما شوخي مي كند حالا به طبقه پايين برويم. وقتي به طبقه پايين رفتيم زياد خودماني نبوديم. رژي گفت كه ما را پشت پرده و روي مبل پيدا كرده است . من مستقيم به سمت دختر قد بلند رفتم و با پرخاش به او گفتم كه مقصرتو بودي. تو وانمود كردي اسمي هستي و بعد فرار كردي ولي او متعجب فقط سرش را تكان داد. بعد از ان همگي مشغول ورق بازي شديم . مدتي بعد جك گفت كه مي خواهد با من صحبت كند و متوجه شدم كه كمي هم از من دلخور است. او به من گفت: جكسون درست است كه تو به خانم گورمن علاقه مند هستي . خب اشكالي ندارد ولي بايد مسائل اخلاقي را رعايت كنيد .

ان هم هنگام بازي تو همه را منتظر گذاشتي. اين كار نهايت خود خواهي تو را مي رساند و من به خاطر اين كار تو شرمنده شدم . من با لحني اعتراض اميز گفتم : ولي ما تنها نبوديم يك نفر ديگر هم انجا بود . يك نفر كه تظاهر مي كرد اسمي هست . من مطمئنم كه او همان دختر بلند قامت و سبزه رو يعني دوشيزه فورد بود . او خودش اسمش را به من گفت .

جك سانگستون به چشمان من خيره شد و با صدايي لرزان پرسيد : دوشيزه فورد؟!و من گفتم بله برندا فورد جك دستش را روي شانه من گذاشت و گفت : ببين جكسون من به شوخي اهميت نمي دهم ولي ديگر بس است! ما نمي خواهيم خانم ها را بترسانيم برندا فورد اسم دختري هست كه گردنش در پايين پلكان شكست .او ده سال پيش دراینجا بازی میکرد نویسنده:ای .ام. باریچ