کافه تلخ

۱۳۸۶ آذر ۱۱, یکشنبه

سفر يک روح



يكي از دوستانم  پيشنهاد كرده بود مرا به يكي از جلساتي ببرد كه در طي ان شخص تجربيات زندگيهاي قبلي خود را مرور مي كند . من به شخصه هيچ اعتقادي به تناسخ و زندگي هاي مكرر قبلي نداشتم با اين حال به نظرم جالب رسيد .

من ضمنا دوست نداشتم خيال كنم كه روحم بدستور ان مربي به بيرون از بدنم خواهد جهيد و بعد هم به جستجوي سر منشا ملكوتي خواهد رفت . با اين وجود من از هر تجربه اي استقبال مي كنم و تا به حال به هيچ ازمايشي جواب منفي نداده ام
من روي يك مبل راحتي دراز كشيدم . مربي كه مارك نام داشت بر روي صندلي در كنار من نشست . ضبط صوتي را براي ازمايش تهيه كرديم و سپس او با صدايي ارام و يكنواخت شروع به صحبت با من كرد . در طول دوساعتي كه من در اين سفر ذهني بودم او بارها من را هدايت كرد و بر اوضاع نظارت كامل داشت .

او نخست از من خواست خود را مجسم كنم كه مستقيم به بالا مي روم سپس گفت كه خود را از سقف خانه بيرون ببرم و پرسيد : چه مي بيني و من شروع به توصيف خيابانها و منظره كلي شهر جورج تائن كردم اما با نوعي تمسخر زيرا مي دانستم كه هر كس نيروي تخيل خوبي داشته باشد مي تواند اين توصيف را انجام دهد . اين واقعيت كه من مي توانستم توصيف كنم اصلا مرا در باطن متقاعد نمي كرد . سپس او مرا به مسير خاصي هدايت كرد.

من رود خانه اي را بر گزيدم و با خوشحال مشغول رفتن به سمت ان بودم كه او ناگهان گفت اگر يك لكه نور مي بيني به سمت ان برو . درست در همان لحظه نوري به نظرم رسيد . او گفت هر وقت به ان نور رسيدي مرا مطلع كن
من گفتم اه نه حتما خيال داريد به من بگوييد كه از ان شكاف پايين بروم مگرنه؟اخر ان نور به شكل دهانه يك تونل در امده بود او خنده اي كرد و مرا به درون ان سوراخ فرستاد . ديوارهاي ان تونل صاف و هموار بود .

من با سرعت پايين مي رفتم و من با فشار به ته ان تونل افتادم صحنه اي پيش رويم نمايان شد كه افراد زيادي در پيش رويم نمايان شدند بعد هم به قدم زدن در خيابانهاي روياي تصويريم پرداختم در اين روياها ممكن هست انسان تغيير جنسيت دهد و يا به طبقه ديگر اجتماع تعلق پيدا كند و روي هم رفته ادم متفاوتي بشود .

وقايع مختلفي براي ادم روي مي دهد و واقعا جالب بود.البته من قصد ندارم سفر به زندگي هاي گذشته ام را شرح دهم منتها ان چيزي كه بعد از ان پيش امد برايم جالب بود مربي از من پرسيد ايا ميل داري ببيني كه در دفعه بعد چه خواهي شد .
من خنده اي كردم و پرسيدم منظورتان زندگي بعدي هست خب البته كه مي خواهم و دوباره از ميان تاريكي عبور كردم و به جستجوي نور پرداختم . دوباره ان تونل اشنا را ديدم و به درون ان رفتم روياها و تصاوير . من هيچ ادعايي ندارم كه وقايعي كه برايم رخ دادند به راستي واقعيت دارد و اصولا من به هيچ يك از ان اتفاقات ايمان نداشتم به هر حال من در ان مبل راحتي دراز كشيده بودم كه نا گهان ان رويا برايم رخ داد از انجايي كه اين وقايع براي فردي اتفاق خواهد افتاد كه در زمان اينده حضور خواهد داشت اجازه مي خواهم ضمير شخصي من را به او تغيير بدهم .

مربي ام مارك مانند دفعه قبل به اهستگي پرسيد به من بگو كجا فرود امده اي و او جواب داد راستش را بخواهي من اينجا هستم و او اگاه بود كه در هيچ كجا نبود بلكه در ميان ابرهاي متراكم قهوه اي رنگ حضور داشت . مربي گفت به پاهايت نگاه كن به من بگو چه مي بيني . او به خنده گفت: پاهايم تو پا مي خواهي ؟ اصلا فكر داشتن پا خنده دار بود ولي تا او به اين موضوع فكر كرد دو تا پا داشت و دقايقي بعد بع لباس فكر كرد و حالا لباس داشت و ناگهان لباسهايي ظاهر شدند لباسي زبر و قهوه اي كه تا زانوانش مي رسيد واقعا كه مسخره بود او نمي توانست از خنديدن دست بر دارد ان وضعيت هر طور بود براي او بسيارخنده دار بود . او احساس عجيبي مي كرد دقايقي بعد به صورت افقي به پروازدر امد .

در اسمان نخست با پا به راه افتاده بود فقط بازي مي كرد او مي توانست از سرعت خود بكاهد يا بيفزايد به راستي برايش خارق العاده به نظر مي رسيد احساس ازادي و سر خوشي زيادي مي كرد و مدام مي خنديد مربي با سر گرداني پرسيد داري چكار مي كني : او خواست توضيح بدهد اما خنده مهلتش نمي داد ضمنا توضيح دادن بي فايده بود
مربي پرسيد ايا موجودي از سياره ديگر هستي ؟ و او گفت نه نه من همين جا هستم فقط دارم مي اموزم كه چگونه پرواز كنم منظورش اين بود كه هنوز نحوه صحيح را فرا نگرفته بود و تازه كار بود بقيه بلد بودند چگونه عمل كنند . باز پرسيد ايا بال داري
نه بال ندارم او وجود انها را الزامي نمي دانست اما ناگهان بال داشت . بالهايي وسيع كه ناشيانه به حركت در مي امدند و براي او كاملا بي فايده بودند زيرا او مي توانست به راحتي و با سبكبالي بدون انها پرواز كند اما لغت سبكبالي زياد مناسب نيست چون نشانگر جسم و ماده و نتيجتا وزن و سنگيني است حال انكه او مي توانست بنا به ميل خودش جسم داشته باشد يا نداشته باشد . مارك با لحني جدي و محكم گفت پس دست از چرخيدن بردار و روي زمين راه برو و به من بگو چه مي بيني .

نخستين واكنش ناشي از ترس بود . اما اگر من پايين بروم انها را له خواهم كرد زيرا او بسيار وسيع و در سراسر اسمان گسترده بود . او نمي دانست چگونه خودش را كوچكتر كند اما به محض انكه اين پرسش در ذهنش امد سريع تغيير اندازه داد و طوري خود را كوچك كرد كه سر انجام موفق شد بر روي زمين بايستد موجودات ديگر نمي توانستند او را ببينند و حتي از ميان بدن او مي گذشتند . در تمام اين مدت قهقه هاي شادمانه اي از گلوي او بيرون مي امد
او از فرط خنديدن ضعيف بي حال شده بود او در صداي مربي متوجه نوعي سرگشتگي و تعجب شده بود چه اتفاقي مي افتد او خنده كنان جواب داد من دارم روي كف پاهايم راه مي روم و دوباره دستخوش خنده شد او به سختي مي توانست بدنش را بر روي زمين نگه دارد و بدنش تمايل داشت به سمت اسمان برود اينك اين امكان برايش وجود داشت كه نحوه زيستن ان موجودات را از نزديك مشاهده كند اين وضعيت موجب شد او باز هم بيشتر به خنده بيفتد هر چند بار از احساس محبت و شفقت نسبت به اين مو جودات به خنده مي افتاد انها به هر سو مي شتافتند و جمعيت زيادي در خيابانها بود و تند تند راه مي رفتند .

چيزي كه بيشتر جالب بود ساختمانهاي تاريكي بود كه انها در درون انها زندگي مي كردند . انها با جعبه هاي كوچك از طبقات اين ساختمانها بالا مي رفتند در طبقات فوقاني ان بناها سوراخهاي شفافي وجود داشتكه نور و هوا را در درون ساختمانها راه مي داد چقدر برايش مسخره به نظر مي رسيد با وجود اين همه چيز اين موجودات كوچك برايش عزيز بود. انها وقتشان را با غيبت و صحبت در مورد مسائل بي اهميت مي گذراندند و دائما از دست يكديگر عصباني ميشدند و نسبت به همديگر حسودي مي كردند براي مدت كوتاهي به هم علاقمند مي شدند و بعد بلا فاصله توجهشان به موضوع يا شخص ديگري معطوف مي شد .

با اينحال او موجي از عشق و محبت نسبت به انها داشت خصوصا كه قادر به تشخيص نكته واقعي از غير واقعي نبودند انها همه نيتهاي خيري در سر داشتند اما متاسفانه قدرت تمركز بر يك موضوع خاص را نداشتند . انها ازين احساس ترس و محروميت دستخوش لذت – بله لذتي وافر مي شدند او چقدر انها را دوست داشت اما به واقع قادر نبود اين احساسات را بيان كند و بعضي چيزها را اصلا توضيح نداد. نكات فوقالعاده زيادي ديد و درك كرد .

او مي دانست كه تازه وارد است و مي دانست بعد ازينكه بتواند بر نيروهايش تسلط كامل پيدا كند و ظيفه خواهد داشت به اين موجودات كوچك و ناتوان كمك كند . او اين موجودات را انها مي ناميد چون نام ديگري براي انها نداشت . وظيفه او اين بود كه منتظر بماند تا زماني كه يكي از انها به كمك نياز پيدا كند تا زماني كه يكي از انها تقاضاي كمك نمي كرد او حق نداشت و اجازه نداشت كه دخالتي كند بنابراين تنها كاري كه او بايد انجام مي داد اين بود كه گوشه اي منتظر بماند و حركات بيهوده انها را تماشا كند.
صداي مربي را شنيد كه پرسيد ايااز انواع تو در انجا هستند و او جواب داد بله بزرگان در انجا هستند . ان بزرگان كه او هنوز به ان گروه تعلق نداشت هر چند كه مي دانست به موقع ان چنان خواهد شد از لحاظ بزرگي و شكوهشان تا حدي ترس اور بودند او نمي دانست وظيفه انها چيست .
مربي گفت برو به سمت انها و به انها ملحق شو براي اين كار او نا چار بود مبدل به يكي از ان بزرگان شود وگرنه كاري در بين انها نداشت او به سمت انها رفت البته چنانچه بشود مكاني در فضا يا زمان را به صورتي مشخص تعيين كرد . كم كم از حالت نشاط اورش كاسته شد .

او ديگر ميلي به بازي و تفريح نداشت نوعي احساس ارامش و سكون جايگزين ان سرور و شعف شد . ظاهرا بزرگان وظايف به مراتب جدي تري و بيشتري بر عهده داشتند . به هر حال پيش از انكه به نزديك انها برسد ناگهان صداي مربي به گوشش رسيد كه دستور داد به مرحله اخر برود او به سفر خود ادامه داد و به نوعي ثبات و سكون و ادراكي ژرف در وجودش پي برد سكوتي زنگ دار او داشت شكل عوض مي كرد اصلا فاقد شكل شده بود . تنها نشست .

ان صدا سوالاتي از او مي كرد . جمله بندي و ارائه پاسخ برايش دشوار شده بود او مدتي طولاني مكث كرد تا توانست پاسخ دهد او مي كوشيد مطالبي را كه حس مي كرد و مي ديد به گونه اي بيان كند كه ان صدا گفته هايش را بفهمد . بعضي ادراكات به هيچ وجه قابل ترجمه به زبان معمول نبودند حتي مفهوم بودن تغيير كرده بود فاقد مشخصات ويژه و جنسيت و ماهيت وجودي شده بود.او تنها بود هر چند كسان ديگري نيز در ان بعد حضور داشتند او در عين اينكه شبيه و با انها بود از انها جدا بود در ان بعد زمان هيچ مفهومي نداشت .

او يك موجودخردمند رحيم بودموجودي اصيل ناب كه وظيفه اش نشستن در محلي كه نا تاريك است و نه روشن و مي بايست صدايي خاموش توليد كند اين كار ارتعاشيرا از ميان همه چيز عبور مي دهد زمزمه موزون و هماهنگ زمان وجود ندارد مكان وجود ندارد . اين خلا بي اندازه دلپذير و غير قابل توصيف است او در نوعي هماهنگي در زمزمه اي از عشقي ناب غرق شده است همه جا پاك و ناب است. خرد مندارتعاشي را از خود بيرون مي دهد كه همه عالم هستي از ان جان مي گيرد .

او سعي مي كند به سولات مربي اش پاسخ دهد سوالاتي كه پاسخي ندارند زيرا فاقد ارزش هستند . به سختي مي شود عظمت و ابهت دانستني ها را به زبان محدود بيان كرد كلماتي كه قادر به توضيح باشند نداشت و تنها عشق بود كه اهميت داشت صدايي ساكت و مرتعش
صداي مربي به گوشش رسيد كه گفت : بعد ازين زندگي چه اتفاقي روي مي دهد ايا تو خواهي مرد ؟ از زمان حضور خردمند در ان محل ابديتهاي زيادي مي گذشت و او در حال كه خود را در خلا و فقداني بي نقص مي ديد با صداي بلند گفت بعد ازين چيزي نمي بينم . او كوشيد تا چرخش در ان خلا و نيستي را با كلماتي توصيف كند هيچ چيز پايان نمي يافت زيرا نه اغازي و جود داشت نه پاياني در طول اين مدت زمزمه موزوني كه به گوش او مي رسيد تنها چيزي بود كه او مي شناخت .
صداي مربي به گوش رسيد تو بايد برگردي وقت باز گشت است . خردمند به اهستگي و با تامل زياد با تكيه به ان دنياهاي مختلف به تعمق پرداخت براي بازگشت به نزد تو من بايد از تمام شكلهاي قبليم بگذرم من در اين بعد بخصوص ديگر نميتوانم جلوتر بروم
در اين صورت از تمام شكلهاي قبليت بگذر و بر گرد خردمند با كندي فراوان با اندوه از ان سكوت عاشقانه عزيمت كرد و دوباره به سراغ بزرگان امد و سرعت بيشتري گرفت وابديتهاي زيادي از برابرش گذشتند تا انكه دوباره در اسمان به خنده و جهش پرداخت . دوباره دستخوش شادي و سرور شديدي شد . در برابر درخشندگي افراد شگفتي دلپذيري به او دست داد دوباره افرادي كه برايش دوست داشتني بودند و به خاطر جهلي كه در ان بسر مي بردند جالب بودند ملاقات كرد او كه سراپا محبت عاشقانه اي بود فرياد زد چقدر دوست داشتني هستند انها كماكان از سوراخهايي بيرون مي امدند و يا وارد مي شدند .

او ناگهان به تونلي كشيده شد و با سرعتي گيج كننده به عقب كشيده شد در حال كه جهت يابي خود را كاملا از دست مي داد و ناگهان خود را در مبل راحتي ديد دقايقي طول كشيد به خودم بيايم البته اين تجربه شخصي من بود ممكن است تجربيات ديگران با تجربيات من در تضاد باشد اما من به اظهارات فيلسوف و روحاني فرانسوي تل هارد دو شاردن فكر مي كنم كه مي گويد
روزي بعد از انكه بر بادها غلبه كرديم بر امواج و جزر و مد درياها غالب شديم و معماي جاذبه را يافتيم نيروي عشق را از خداوند خواهيم خواست و سپس براي دومين بار بشر اتش را كشف خواهد كرد
نويسنده : سوفي برنهايم