کافه تلخ

۱۳۸۶ آذر ۱۱, یکشنبه

داستان شبح بوتادون

كشيش راندول و روح بوتادون افسانه اي است كه اغلب اهالي شهر كرتي ان را در خردسالي شنيده اند از دفترچه خاطرات اين روحاني انديشمند كه در يك مدرسه ادبيات تدريس مي كرده و نيز در يك درمانگاه محلي فعاليت داشته دريافته اند كه در سال 1665 در دهكده ما شيوع پيدا كرد ودر مدرسه ما هم بسياري مبتلا شدند و جان باختند يكي از افرادي كه به اين مرض دچار شد جان اليوت پسر بزرگ ووارث اليوت مالك تربورسي بود كه جان پسر فوق العاده اي بود وشانزده سال بيشتر نداشت و به خاطر علاقه اي كه به او داشتم پذيرفتم كه موعظه اي در مراسم تدفين وي داشته باشم
من مراسم وعظ را پيش روي تابوت و در حضور جمعيت سوگوار به پايان بردم بعد از مراسم اقاي بلايت از بوتادون كه تحت تاثير موعظه من قرار گرفته بود واين بيشتر به علت اين بود كه تنها پسر او كه همچون جان شخصيتي بي نظير داشته با حوادث غير منتظره اي كه برايش پيش امده تمام ارزوهاي پدر و مادرش را نقش بر اب كرده و بسيار منزوي و مغموم شده است از من خواستند كه شب به همراه انها به بوتادون محل زندگيشان بروم و من قول دادم تا شب بعد به انها سري بزنم
بوتادون محل زندگي بلايت سالخورده ملكي خصوصي بود كه به سبك خانه هاي قرن پانزدهم ساخته شده بود خانه با حصارهاي بلند احاطه شده بود و داخل ان عمارت با شكوهي بود و منظره چشم گيري ايجاد كرده بود
سبك خانه بسيار قديمي بود و قدمت ان موجب مي شد تصور كني احتمالا اين عمارت شاهد حوادث خارقالعاده اي بوده است
وجود اتاقي جن زده يا اسطوره اي در انجا بعيد به نظر نميامد
كشيش راندول طبق قرار به انجا ميرود و با كشيش ديگري كه او هم به خانه دعوت شده بود اشنا ميشود و در لابلاي صحبتهايشان ان كشيش بحثي را پيش مي كشد و از او ميخواهد كه در حل ان مساله كمك كند
سر صحبت را چنين باز مي كند كه پسر اقاي بلايت كه پسر باهوش و با ذكاوتيست مدتي است ساكت و گوشه گير شده است و بدتر انكه بسيار پرخاشگر و تند خو شده و اغلب تنها و گريه مي كند اوايل دليل رفتارش را مخفي ميكرد اما ديري نپاييد كه نتوانست ايستادگي كند و دليلش را چنين شرح داد
هر روز در محلي خاص كه ني زاري با حصارهايي ازسنگهاي بزرگ گرانيتي است با چهرهي رنگ پريده و محزون زني روبرو ميشود كه عبايي بلند به تن كرده و در حاليكه يك دستش را به كمر زده با دست ديگرش به دور دستها اشاره مي كند و مانع رفتنش مي گردد به گفتهي پسرك اسم ان دختر دورسي دينگلت است كه از بچگي انها همديگر را ميشناخته اند و اغلب با والدينش به منزل انها مي امدند
اما عجيب بودن مساله در اين است كه دخترك سه سال پيش مرده است و پسر هم در مراسم خاكسپاري او شركت كرده است و خود با چشمانش ديده است كه دختر در تابوتش دفن شده است
او مي گويد كه موها و بدن دخترك انقدر نرم و ظريف و سبك هست كه گويي مادي نيست و وقتي به او خيره ميشوي محو مي شوند اما چشمان ثابتي دارد كه كوچكترين حركتي از خود نشان نمي دهد و حتي در مقابل تابش خورشيد حالت خود را حفظ مي كند
پسر مي گويد كه يك بار هم نشده كه از انجا بگذرد و و ان شبح را نبيند ولي اين شبح هرگز در هنگام ديگري بر او ظاهر نشده
در ادامه اقامت ما در منزل والدين پسر نظر مرا در اين مورد خواستند و من گفتم كه بايد خودم با پسرتان صحبت كنم چونكه موضوع عجيبي است
واو داستان خود را با حوصله و خشوع بسيار برايم تعريف نمود پس از اتمام صحبتهايش از او خواستم تا روز بعد به ان مكان برويم
روز بعد صبح زودو قبل ازبرخاستن اهالي محل به طرف مكان مورد نظر براه افتاديم پسرك ظاهري ارام داشت ولي من اعتراف مي كنم كمي دلواپس بودم
چرا كه احتمال مي دادم يكي از خبيث ترين اشباحي باشد كه انسان مي تواند با ان مواجه شود
هنوز به محل مورد نظر نرسيده بوديم كه شبحي را كه به سمت ما پرواز كرد ديديم
ظاهر و ويژگيهاي شبح كاملا طبق توصيف پسرك بود صورتي چون گچ و سفيد ورنگ پريده و چون سنگ بيروح و موهايي مانند مه تار و نا واضح بودند
چشماني ثابت و بي حركت كه به جاي چشم دوختن بر ما به چيزي در دور دستها خيره شده بود
درست همچون قايقي در رود او از كنار ما عبور كرد
رنجي توام با افسوس بر من مستولي گشت و بايد بگويم كه ديدن يك روح در روشنايي روز برايم بسيار ترسناك به نظر رسيد
متاثر از حضور ان نتوانستم حتي كلمه اي بر زبان بياورم و تا زماني كه او محو شود سر جايم خشكم زد
نكته جالبي كه بايد بازگو كنم اين بود كه سگ محبوب پسرك ان صبح ما را همراهي مي كرد و به محض اينكه شبح به ما نزديك شد ناگهان حيوان بيچاره شروع به زوزه كشيدن كرد و با حالتي متوحش پا به فرار گذاشت پس از ان واقعه به منزل بر گشتيم و من سعي داشتم پسرك و والدينش را ارام كنم و وقت رفتن از منزل انها قول دادم پس از روبراه كردن برخي كارهاي معوقه ام به انجا بر گردم و به دنبال راهي براي حل اين مسئله باشم
دهم ژانويه 1665 تقاضاي ملاقات با اسقف اعظم را كردم و ملتمسانه خواستار شرفيابي شدم
انچه را ديده بودم براي ايشان بازگو كردم و از وي خواستم كه اجازه اقدام به احضار ر روح را به من بدهد تا ان خانواده را از دردسري كه ايجاد شده است نجات بدهم
در نهايت كشيش اعظم دلايل مرا مورد تاييد قرار داد و تذكرات لازم در ان زمينه را به من داد و من همه انها را پذيرفتم
سپس او به منشي خود دستور داد تا كتابچه هاي مذكور را بياورد و هنگام رفتن به ارامي در گوشم زمزمه كردند كه برادر روندان اين موضوع بين خودمان مسكوت بماند
اين گفتگو بين كشيش روندان و كشيش اعظم باعث شد كه او پشت گرمي و اعتماد به نفس كافي را براي مواجهه شدن با ان شبح را پيدا كند
او در ادامه يادداشتهايش مي نويسد در يازده ژانويه فورا به منزل بازگشتم و خود را براي فردا اماده كردم
روز بعد در حاليكه از هر نظر مجهز بودم خود را به بوتادون رساندم صبح زود به تنهايي راهي محل مورد نظر شدم به انجا كه رسيدم همه جا در سكوت مطلق بود و اثري از شبح نبود درست در همان نقطه اي كه شبح را رويت كرده بودم دايره اي ترسيم كردم و از ان پنج ضلعي ساختم و در مركز ان براي خودم سنگري ساختم با پايان رسيدن اين كار به سمت جنوب پنج ضاعي حركت كردم و رو به شمال ايستادم
مدتي نسبتا مديد به انتظار نشستم تا سر انجام خفقاني در هوا احساس كردم و صداهايي مواج به گوشم خورد. ديري نپاييد كه شبح ظاهر شد و رفته رفته به من نزديكتر شد . من نسخه كاغذي خودم را باز كردم و با صداي بلند شروع به خواندن كردم. ناگهان شبح ايستاد و من شك و ترديد را كه در چهره اش بود ديدم ان عبارت را دوباره تكرار كردم و همينطور براي بارهاي بعدي
سر انجام او مطيعانه وارد پنج ضلعي شد و بي هيچ حركتي انجا ماند و با وارد شدن در پنج ضلعي متوجه شدم كه ناگهان دستش را كه دراز بود و به جايي دور اشاره ميكرد پايين انداخت . اعتراف مي كنم كه در طول اين مدت زانو هايم به شدت مي لرزيد و عرق سردي همچون باران از سر و صورتم مي ريخت پس از چندي ارامشم را باز يافتم و مي دانستم كه شبح تا موقعي كه در پنج ضلعي هست مطيع و سربراه است و من مي توانم بر او تسلط داشته باشم
دستورات را طبق گفته هاي كتاب مو به مو اجرا كردم و سوالاتي پرسيدم كه او به همه پاسخ داد از او پرسيدم چرا در استراحت به سر نمي بري
گفت به خاطر گناهي كه از ديگري سر زده
ازو پرسيدم چه گناهي و از جانب چه كسي و او كل ماجرا را برايم گفت و من نمي توانم انرا در اينجا يادداشت كنم
در ادامه صحبتهايش گفت كه مي تواند براي اطمينان نشانه هايي بياورد و ثابت كند كه او يك روح واقعي است
و اضافه كرد كه تا پايان سال طاعون مرگباري در سراسر كره خاكي شيوع پيدا مي كند و هزاران نفر را به هلاكت مي رساند
سپس پرسيدم كه چرا ان پسر جوان را مي ترساند و او گفت چون پسر پاك و بي گناهي است براي ارتباط مناسب بود
حرفهاي زيادي بين من واو رد وبدل شد كه لازم نمي بينم همهي انها را به قلم بياورم
روز بعد با طلوع خورشيد به همان محل رفتم چندي نگذشت كه شبح ظاهر شد اين بار نسبتا ارام تر بود
ازو پرسيدم ايا قادر است فكر مرا بخواند و او در جواب گفت خير ماتنها قادر به فهم ان چيزهايي هستيم كه مي بينيم و حس مي كنيم وناگفته هاو انچه در سينه مي گذرد بر ما پوشيده هست
بنابراين به او گفتم كه فرد خاطي و گناهكار را پيدا كردم و نامه اي را كه ان فرد از روي ندامت نوشته بود و در ان متعهد شده بود جبران مافات كند برايش خواندم
انگاه او گفت صلح و صفا در ميانتان حكمفرما باشد و در حالي كه به ارامي بسوي مغرب مي رفت محو شد و از ان به بعد هرگز ان شبح در انجا ديده نشد و به ارامش جاويدان پيوست
مطلب بالا برگرفته شده از كتاب ديورنال به قلم كشيشي ساده دل در قرن هفدهم است كه عقايد خود را نسبت به انچه ديده بود وشنيده بود و كمي هم اميخته به خرافات اظهار كرده بود ولي بسياري از مردم اين سخنان او را ناشي از ايمان و پاكي بيش از حدش مي دانند
نه تنها در صحت اين كتاب تا كنون ترديدي نبوده بلكه بعد ازين واقعه در همان سال طاعون سراسر لندن را فرا گرفت و عده كثيري جان سپردند
بر گرفته از شبح بوتادون اثر ار . اس. هوكر