نوشته است:
"هدف عيد نزديك كردن دستها و قلبها است به يكديگر؛ و رفع كدورت" ...
يك مشكل هويت فكري اين است كه به وسيلهء خشم و نفرت نه تنها انسانها را از يكديگر جدا ميكند، بلكه خود انسان را از خودش نيز جدا ميكند. (بيگانگي با خود چنين معنايي دارد!) بعد اين انسان به جاي آنكه خشم را ـ از طريق شناخت علت و ريشهء آن ـ از بين ببرد، متوسل به يك مقدار شعارهاي انسانمآبانه و بيمعنا ميشود.
مگر در عيد چه چيز هست كه در روزهاي ديگر نيست! عيد هم يكي از روزها است. اگر از روزهاي عيد يك عنصر مثلاً شيميايي ساطع ميشود و لااقل به طور موقت خشم و نفرت انسانها را به يكديگر فرو ميخواباند باز هم يک چيزي؛ ولي روز عيد چه خاصيتي دارد كه روز ديگر ندارد؟!
اگر يكي از روزهاي عيد واقعاً وسيلهاي براي نزديك كردن دستها و قلبها به يكديگر ميشد، فقط همان يك روز كافي بود كه دلها براي هميشه بهم نزديك بماند! اگر تو هر سال اين شعار را تكرار كني، معنايش اين است كه چند صباحي دلها به هم نزديك بوده؛ بعد از هم جدا شده؛ و بعد عيد جديدي به عنوان وسيله و هدف اتصال و نزديك كردن لازم آمده! و اين اليالابد لازم ميآيد!
(و من نفهميدم: "نزديك كردن دستها به يكديگر" يعني چه! اگر به باطن و حقيقت روابط نگاه كنيم ميبينيم كه دستها ـ بيشتر دستهاي ذهني ـ به يكديگر نزديك است؛ منتها براي مشت زدن به يكديگر ـ به انواع شكلها!)
خشم، دست و دل آدمي بودن ذاتي، فطري و واقعي انسانها را بسته؛ و حالا مجبور است براي همه چيز به وسايل بروني متوسل بشود. و جالب اين است كه توسل به برونيها روز به روز هم زيادتر ميشود و هم سيستماتيكتر! يك روز درست ميكنند به عنوان روز نيكوكاري! (آيا معنايش اين است كه انسان سواي آن روز نبايد نيكوكاري كند؟!)
و اين وابستگي به اعتباريات بروني ـ مثل روز نيكوكاري ـ حكايت بر آن ميكند كه مجموعه روابط طوري است كه روز به روز دارد درون انسانها را از صفات و كيفيتهاي اصيل انسان تهي ميكند!
انسانها شادي و شعف فطري دروني خود را از دست دادهاند؛ و حالا به انواع وسايل مصنوعي (كه اسم نميبرم) بايد يك لذت و خوشي (در حقيقت مصنوعي) براي خود فراهم كنند!
انسان به جايي رسيده است كه وسايل به جاي او زندگي ميكنند. و به نظرم در دنياي امروز اساسيترين وسيله تبليغ است. به نظرم اگر تبليغ نباشد انسان واميماند؛ بلاتكليف ميماند.
مردي را در پياده رو ديدم كه خيلي فرز و چابك راه ميرفت. وقتي چراغ راهنمايي قرمز شد از آن طرف پيادهرو آمد لاي ماشينها؛ و شروع كرد به گدايي؛ و با وجودي كه تا لحظهاي پيش چابك راه ميرفت، خودش را زد به عليلي و افليجي ـ تا جلب ترحم كند!
چند نفري هم كه در ماشين ما بودند اين نمايش درام خياباني را ديدند ـ و مثل هميشه مستمسك پيدا كردند براي نق زدن و انتقاد كردن ـ به خاطر نادرستي آدمها!
(اتفاقاً داشتيم از يك جلسهي سخنراني برميگشتيم!)
گفتيم چرا ما انسانها، روابط و رويدادهاي زندگي را در شكل وسيعي نگاه نميكنيم؟! اگر خوب دقت كنيم ميبينيم بين ما انسانهاي هويت فكري ـ از لحاظ نمايشگر بودن ـ هيچ تفاوتي وجود ندارد!
خود شما كه در جلسه حاضر بوديد؛ و ديديد كه سخنران محترم چه سخنراني سيسروني و شستهرفتهاي در كرد! خوب، از شما ميپرسم: آيا وقتي آن مرد (سخنران) در خانه تنها با زن و بچهاش صحبت ميكند، همانقدر مشعشع و بينقص كلمات قلمبهي استادانه مصرف ميكند كه در جلسهي سخنراني امروز، و پيش بيگانگان و غريبهها؟!!
آيا ماهيت كار آن سخنران با اين گدايي كه هر چند دقيقه يكبار طرز راه رفتنش را ـ براي كسب پول بيشتر ـ عوض ميكند؛ با من كه هفتهاي يكبار طرز سخن گفتنم را عوض ميكنم ـ براي كسب "بهبه" بيشتر؛ فرق ميكند؟!
(يك بعد از بررسيهاي ما بايد صرف توضيح شباهتهاي هستي، رفتارها، زندگي و روابط خودمان انسانهاي هويت فكري بشود! اين توجه و بررسي، اثرات وسيعي دارد! اگر درك كنيم كه همه مثل هم هستيم، اينقدر به خودمان و به يكديگر نق نميزنيم؛ اينقدر خود را ملامت نميكنم كه من نقصهايي دارم و ديگران ندارند. نسبت به ديگران كه براي من نمايش بزرگي و پاكيزگي و فضيلت ميدهند احساس خودباختگي نخواهم داشت!
درك يكسان بودن از لحاظ خروج از خودباختگي بسيار مفيد و مؤثر است!
آن جوان ميگويد: شما كه ارسطو را هم قبول نداريد.
ميگويم: من از شما خواهش ميكنم نه سؤالي براي من مطرح كنيد، و نه موضوعي را براي من توضيح بدهيد! ميگويد: شما خيلي غرور داريد و خودخواهيد!
با او ديگر حرف نزدم. جوابي به او ندادم. ولي حالا به تو ميگويم:
اولاً من انسان هويت فكرياي نديدم كه زندگي و روابط آن را در كليت و جامعيت آن و به نحوي روشن ببيند ـ خواه اين آدم هويت فكري مشهدي رحمان سبزيفروش باشد؛ خواه افلاطون و ارسطو! به قول تمثيل مولوي: چون انسانها از متن تيرگي توهمات به زندگي نگاه ميكنند ـ زندگياي كه مولوي يك فيل را سمبل آن گرفته؛ و نشان ميدهد كه چگونه چشمهاي اسير كوري توهم هر يك اولاً فقط جزيي از فيل را ميبيند؛ ثانياً آن جزء را هم به علت كوري به صورت آنچه هست نميبيند؛ گوش فيل را بادبزن تصور ميكند؛ پاي او را ستون تصور ميكند؛ و غيره!
ثانياً انسان ـ انسان يعني من و تو و همه ـ به علت خودباختگي شديد ـ قدر خود را نميداند؛ "خليفهاي" خود را از ياد بردهايم. شأني براي خود قايل نيستيم ـ شأن واقعي قايل نيستيم؛ بلكه شأن اعتباري و تصويري قايليم! همه چيز را در شكل يك تئوري و فرضيه مينگريم. تو چطور خودت را خليفهي خداوند بر روي زمين مينامي و در عين حال نسبت به شخصي كه مثلاً يكي از فرمايشات نخبهي فلسفياش اين است: "سعادتمند كسي است كه رفيق شفيق داشته باشد..." خودباختهاي؟!!!
واقعاً كه چه تعريف فلسفي عميقي از انسان "سعادتمند"!!
احتمالاً يك موضوع را قبلاً هم گفتهام. به هر حال ميگويم: تقريباً همهي فلاسفه و حكما و عرفا فرد آدمي را در ارتباطاتي بيمار در نظر گرفتهاند؛ و سپس (بيآنكه خودشان متوجه باشند) با فرض بيمار بودن، نيازها، تمايلات، هدفها، آمال و خواستههاي او را توضيح دادهاند. يك انسان ـ و انسانهاي بيمار و خواستههاي آنها را ضابطهء خواستههاي انسان سالم و طبيعي متصور شده و توضيح دادهاند. به نظر ارسطو چنين رسيده است كه دوستي (دوست شفيق) همانقدر مورد نياز يك انسان سالم و طبيعي است كه مورد نياز من انسان بيمار ناتوانِ به زندگي واماندهام! حال آنكه براي يك انسان فطرتمحور مهم اين است كه خودش شفيق و مهربان و سرشار از انرژي عشق و شفقت باشد ـ نه ديگري ـ ديگري كه اگر درواقع شفيق و مهربان باشد اولاً در رابطه با همه پديدههاي هستي شفيق و مهربان است؛ ثانياً شفيق و مهربان بودن او مربوط به خود او است. اگر من خود شفيق و با شفقت باشم، نياز به شفقت ديگري ندارم. و اگر شفقت در خودم نيست؛ اصلاً احساس و ادراك و تشخيص واقعي و اصيل از آن ندارم!
اينكه من روي مسأله "خودباختگي" تكيه ميكنم بدانجهت است كه انسانها در رابطهي خودشان و در رابطهي با يكديگر هيچ رنج و مسألهاي ندارند جز خودباختگي!
مگر مسألهي من و تو حاكميت يك "خود" تصويري و توهمي بيگانه بر خودت نيست؟! تو يك پديدهي كاذب، توخالي و پر از ترس و اندوه و ملالت را از مشتي تصوير و توهم بهم بافتهاي و در ذهنت نشاندهاي. و اين بيگانه توهمي جايي براي هستي اصيل پر انرژي، پر شور و پر از شوق حيات در تو باقي نگذاشته است! تو به علت خودباختگي زيبايي را رها كردهاي و زشتي را گرفتهاي، عشق را از دست دادهاي و خشم و نفرت به جاي آن حاكم بر خويش كردهاي؛ آزادي را با اسارت عوض كردهاي؛ خوشبختي را با بدبختي عوض كردهاي! و اين به دليل خودباختگي است. و تا زماني كه از خودباختگي آزاد نگردي؛ تا زماني كه شأن خليفهاي خود را از نو زنده نكني، هيچ مسألهاي در تو حل نخواهد شد!
اي انسان (به آن جوان ميگويم) من و تو خليفهي خداييم؛ آنوقت تو "ارسطو" را با آن فرمايشات ... واقعاً كه چه عرض كنم ـ به رخ ميكشي!
كسي كه خودباخته است از همان آغاز دريچهي هرگونه فهم و ادراك را بسته! شخصي يا چيزي كه وي نسبت به آن خودباخته است را، مثل يك حجاب بين خود و حقيقت و واقعيت مينشاند! و بعد از آن فقط وراجيهاي بياساس ميكند ـ فقط براي دفاع از شخصي كه نسبت به آن خودباخته است! و خودش را با او يا با آن، "همگون" نموده! چنين شخصي هيچ چيز به معناي واقعي از زندگي و روابط نميآموزد! او فقط دانشهاي دست دوم و بيمغزي را كپي ميكند!
هماكنون بسياري از ما به اصطلاح مسلمانها شوق درك جوهر و محتواي اسلام را نداريم. ما فقط در جستوجوي يك عنوان بزرگ و مطنطن اجتماعي براي شخص خودمان هستيم!
و اين يك نمونهي بارز و برجسته از مطلبي است كه قبلاً دربارهي اين موضوع عرض كردم كه انسان يا متصل به حقيقت است ـ كه در آن صورت خودش بخشي از حقيقت است ـ يا جدا از حقيقت است ـ كه در آن صورت حرمت يا عدم حرمت او بيمعنا خواهد بود! من چگونه ميتوانم براي چيزي حرمت يا بيحرمتي قايل باشم كه شناختي از آن ندارم؟!!
خلاصه اينكه اگر دنياي بشري اين اقبال را داشت كه جوهر، محتوا و اصالت مسلم بودن ـ يعني خود را به حقيقت تسليم كردن را درك كند، نفس همان ادراك، نفس آگاهي نسبت به محتواي حقيقت، عين حرمت است. و اگر چنين آگاهي، ادراك و شناختي از جوهر و حقيقت اسلام ندارد، براي چه پديدهاي حرمت يا بيحرمتي قايل باشد؟! حرمت يا بيحرمتي نسبت به چيزي كه من آن را نميشناسم چه معناي واقعي دارد؟!
ماحصل آنچه گفتم اين است كه نسبت به اتوريتههاي اجتماعي خودباخته مباش! خرد انساني خود را به كار گير و آن خرد را معيار سنجش حق از باطل قرار بده!
و توجه داشته باش كه ماهيت اين خرد مميز مترادف است با آنچه قبلاً نقل كردهايم: "ما حكم به العقل، حكم به الشرع؛ و..."
بارها به آگاهي ذهن خويش خطور بده كه قويترين و اساسيترين مانع انسان در طريق رهايي، "خودباختگي" به انواع وسيع اتوريتهها است! حال آنكه چنين اتوريتههايي جز عناوين اجتماعي وجه افتراق و تمايزي نسبت به انسانهاي ديگر هويت فكري ندارد!! ـ مثل نمونه و مثال مورد بحث!
سواي دانشهاي كتابي، همهي انسانهاي اسير هويت فكري در عرض يكديگراند! به اين معنا در عرض يكديگراند كه همه اسير توهماند. و مسأله فقط اين نيست كه يك توهم را واقعيت ميانگارند؛ مسأله اين است كه توهم را به حساب هستي رواني خويش فرض ميكنند!
ميخواستم در يك تقسيمبندي كلي افراد جوامع هويتي را به دو گروه تقسيم كنم، يك گروه خودباختهاند؛ و يك گروه "اتوريته"هايي هستند كه خودباختگان بدون كمترين ايستادگي در مقابل آنها تسليم ميشوند؛ و به عنوان عمله خدمهي آن گروه مرفه درميآيند.
و حالا كه از بعد ديگري به موضوع نگاه ميكنم ميبينم تقسيم انسانهاي هويت فكري به "خودباختگان" و كساني كه به عنوان "اتوريته" گروه اول وابسته به آنها هستند يا نسبت به آنها خودباختهاند؛ بيوجه و بيمعنا است. انسانهاي هويت فكري همه ـ نه بعضي و گروهي ـ به وسيلهي توهم رانده ميشوند. و به اين معنا كه آن توهمات را به حساب هستي رواني خود تصور ميكنند؛ كورانه؛ خودباختهاند؛ نسبت به توهماتي خودباختهاند!
و اما قبلاً به نكتهاي درباب وبلاگنويسي اشارهاي كرديم؛ گفتيم به زندگي نگاه كن؛ پر از وبلاگ است ـ ريز و درشت؛ طنز و غير طنز، عبادي، سياسي، اقتصادي، ادبي، غير ادبي، فكاهي، مدرن، پستمدرن و غيره و غيره!
دور و برت وقايعي اتفاق ميافتد؛ همانها را بردار بده داوود و از آن برايت يك وبلاگ مداخلدار درست كند. البته خودت هم بايد يك چيزهايي ـ مثلاً با نمك و هيجانزا و جذاب و غيره؛ و به عنوان كشك و ماش و بنشن و ديگر مخلفات به "آش وبلاگ" (مثل آش ترخينه و آش بلغور و ديگر آشها) بيفزايي؛ و خلاصه بايد بداني كه چگونه از يك واقعهي ساده يك حادثه پرمشتري بسازي!
تو اين كارها را بكن؛ بقيهاش با من. قول مردانه ـ صددرصد مردانه ـ ميدهم كه انبار و خزانهي درويشانهات را، مثل خزانهي درويشانه خودم، پر از وجه نقد كنم!
¯
گفتيم وبلاگنويسي مشغلهي تازه درآمد و سادهاي است. حالا يك توضيحي بايد برايت بدهم. به شرطي ساده است كه نگاه تو عاري از هرگونه غرض و مرض باشد؛ به شرطي كه نگاهت به زندگي نگاه و ديدي واقعبينانه باشد ـ نه مبتني بر توهم!
در صورت واقعنگري در هر گوشهي زندگي و روابط آدميان با يكديگر و يا خودشان و با زندگي ميبيني كه يك وبلاگ خوشقد و بالا و تپل ـ مثل خود داود آقا ـ كه من او را باني و مؤسس وبلاگ ميدانم ـ به انتظارت نشسته است! و ميبيني كه هر پديده، هر حادثه و هر حركت و رفتاري ميتواند يك وبلاگ مفيد، آموزنده و خداپسندانه ـ نه مردمپسندانه ـ باشد! به ندرت اتفاق ميافتد كه هر چه مورد تأييد حق و حقيقت است، مورد تأييد و پسند خلايق نيز باشد! اين اشاره مولوي بسيار عميق، مفيد، واقعنگرانه، فراگير و با معنا است:
"چون که تو گِلخوار گشتي، هر كه او واكشد از گل تو را باشد عدو!"
خودت عمق و وسعت معنايش را درياب!
به يك اصل و يك قاعده توجه كنيم. وقتي آگاه گشتيم به اينكه در هويت فكري عادت يا كيفيتي به صورت قانون وجود دارد، ديگر نبايد فريب اتوريتگي را بخوريم و نسبت به اسم و رسم هيچ اتوريتهاي خودباخته بشويم. براي مصداق و نمونه ميگويم: در روزنامهي چند روز پيش مطلبي از يك فيلسوف،عارف، حكيم، منطقي شهير و با اسم و رسم نوشته بودند با اين مضمون: "غرب بايد به جهان اسلام حرمت بگذارد؛ بايد براي آن حرمت قايل بشود...!"
خوب، معناي اين فرمايش چيست؟! من يك فرد غربيام. در چه صورت ميتوانم واقعاً، صميمانه و بهراستي ـ نه از روي نمايش يا به ملاحظات سياسي يا هر ملاحظهي ديگر ـ براي اسلام حرمت يا عدم حرمت قايل باشم؟! خيلي واضح است در چه صورت، لازم نيست عارف نامي و عالي مقامي باشم و روزنامه عكس بزرگم را چاپ كرده باشد تا بتوانم به اين پرسش ساده يك پاسخ ساده بدهم! در صورتي حرمت من براي اسلام واقعاً حرمت و ارزش واقعي و راستين دارد كه من جوهر و حقيقت پاك و روشن اسلام را ـ از طريق مطالعه، يا از هر طريق ديگر، فهميده باشم؛ درك كرده و آن را شناخته باشم! اگر من جوهر و حقيقت آئين محمدي را نشناختهام، واقعاً و عميقاً درك و حس نكردهام؛ احترامم نسبت به آن بر چه اساسي است؟!! اگر من براي اسلام حرمت قايل باشم ـ يا نباشم ـ حرمت يا عدم حرمت من بر چه اساسي است؟!! آيا چنان حرمت ـ يا عكس آن، جوهر و اصالت دارد؟!
براي دنياي اسلام واقعاً جاي تأسف نيست كه يكي از پيروان آن، موضوع به اين سادگي را درك نكرده باشد؟!! اگر من واقعاً براي اسلام حرمت قايلم، حرمت من به خاطر آن است كه اسلام را، كه حقيقت، جوهر، كيفيت و همه چيز آن را عميقاً شناختهام. و وقتي اين شرايط تحقق پيدا كرد، معنايش آن است كه من جوهر و حقيقت اسلام را هستم ـ يعني من فقط يك مسلمان لفظي و ظاهري نيستم! وقتي من اسلام را مطالعه كردم، و براي حقيقت پاك آن واقعاً و صميمانه احترام قايل شدم معنايش اين است كه واقعاً مسلمانم! معنايش اين است كه فطرت من همانگونه قابل حرمت است كه ذات اسلام قابل حرمت است!
آقاي عارف مسلمان، آيا اينها را كه گفتم به عنوان يك حقيقت علمي قبول داري؟!!
ميداني، مسلمان، ميداني؟! عاملي كه از اول هم سد پيشرفت محتوا و جوهر اسلام شد، اينگونه نگرشهاي قيل و قالي، متظاهرانه، فيلسوفانه و ظاهراً عارفانه با اسلام، يعني با آن آئين عميق، پر محتوا، وسيع، پاك، كارآمد، مفيد و موافق و مطابق با عقل بود!
مجموعهي آنچه گفتيم بدان معنا نيست كه فردي قبل از آشنايي با مقدمات يك جامعه حتي اظهارنظر بكند چه رسد به اهانت. بگو آقايي كه به يك انسان آگاه و خردمند بيحرمتي ميكني، آيا چيزي از ايشان خواندهاي، مطالعه كردهاي؟ اگر مطالعه نكردهاي بر چه اساسي بيحرمتي ميكني.
اينگونه برخوردها نشانه نابخردي است.
----------
نفر پهلوي راننده مرتب به راننده نق ميزد كه تند نرو؛ سبقت نگير؛ تا بالاخره خودش پشت فرمان نشست. و خودش نه آهستهتر و نه ماهرانهتر و نه با احتياط بيشتر از آن دوست قبلي ماشين را ميراند.
من اين وضع را در بسياري افراد ديدهام. وقتي راننده شخص ديگري است نفر بغل دستي او احساس اضطراب ميكند. علتش اين است كه چرا احتياط خود را به دست ديگري داده! اينكه ديگران رانندهي زندگي ما و مسلط بر ما باشند، ما احساس ناتواني ميكنيم ـ احساس ميكنيم راننده توانا است؛ و ادارهكننده و گردانندهي وضع موجود است. به عبارت ديگر، احساس اضطراب نفر بغل دستي به اين خاطر است كه چرا ديگري بايد راننده باشد؟ من بايد راننده؛ و مسلط بر موقعيت باشم!
وقتي در يك مورد خاص، موقتي و مشخص، از اينكه اختيار خود را به دست ديگري سپردهايم احساس اضطراب و تنش ميكنيم، واي به وقتي كه در تمام ابعاد زندگي و روابط گردانندهي "هستي"، "شخصيت" و روابط ما انسانهاي ديگري غير از خودمان باشد. در تمام ابعاد، در قدم به قدم زندگي و رفتارها و روابط تصاوير بيگانهاي كه از بيرون بر ما تحميل شده است، گردانندهي زندگي ما است ـ و خدا ميداند كه ما چه احساس اضطراب، تنش، بياختياري، اكراه و ملالتي از اين وضع داريم. واقعيت اين است كه رانندهي هستي، روابط و زندگي من و ديگري ديگران هستند؛ و من به عنوان يك موجود بياختيار بغل دست او نشستهام.
و اين بدبختي، اين بياختياري، انقباض، ناشادي و ملالت بسيار وسيع است. زيرا گردانندگان زندگي ما يك نفر و دو نفر نيست؛ بلكه صدها تصوير در شكل صدها قضاوت، در شكل صدها آمر جبار دروني حاكم بر زندگي ما است ـ و اين صدها نفر آمر جبار با يكديگر در تضاد نيز هستند. يكي از آنها يك كاري ميكند، نفر ديگر كار او را ملامت و نكوهش ميكند؛ نفر سوم كار هر دو را نفي و نكوهش ميكند.
و يكي از دلايل تنبلي انسان اين است كه به خودش ميگويد: حال كه نميدانم به حكم كدام تصوير، به امر كدام آمر دروني عمل كنم، آيا بهتر نيست كه هيچ عملي انجام ندهم؟!
و البته كاهلي و كاري نكردن هم علاج مسأله نيست. زيرا تضادها، ترسها، ملامتها، نكوهشها، رد كردن يكديگر مربوط به انجام عمل خاصي هم نيست. نفس آن "هستي"اي كه بر تصاوير پوك و بيمحتوا حاكم بر من است به من احساس ترس، احساس توخالي بودن، احساس تضاد و گمشدگي در يك بيابان تاريك را ميدهد! اينكه من محكوم به اطاعت از يك مقدار توهم هستم، شديدترين احساس ناتواني، بلاتكليفي و گمگشتگي را به من ميدهد!
از يك سو، گردانندهي زندگي من توهمات پوك و بيمحتوا است ـ كه نتيجهي آن احساس تهي بودن دروني است ـ از سوي ديگر به خاطر اينكه آن تصاوير بيگانهاي با اصالت من هستند، من از هرگونه عملكرد آنها احساس ملالت و نارضايتي ميكنم.
و بر همهي اينها تضاد تصاوير بيگانه را نيز بيفزا. در اين صورت ميبيني كه جامعه چه آش بلغور درهم برهمي براي افراد خود ساخته است ـ اين آش نيست؛ بلكه زهرمار است. آن را قي كنيم!