کافه تلخ

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

محمدجعفر مصفـا نویسنده’ کتابهای خودشناسی و عرفـان.

نوشته است:

"هدف عيد نزديك كردن دست‎ها و قلب‎ها است به يكديگر؛ و رفع كدورت" ...
يك مشكل هويت فكري اين است كه به وسيلهء خشم و نفرت نه تنها انسان‎ها را از يكديگر جدا مي‎كند، بلكه خود انسان را از خودش نيز جدا مي‎كند. (بيگانگي با خود چنين معنايي دارد!) بعد اين انسان به جاي آنكه خشم را ـ از طريق شناخت علت و ريشهء آن ـ از بين ببرد، متوسل به يك مقدار شعارهاي انسان‎مآبانه و بي‎معنا مي‎شود.
مگر در عيد چه چيز هست كه در روزهاي ديگر نيست! عيد هم يكي از روزها است. اگر از روزهاي عيد يك عنصر مثلاً شيميايي ساطع مي‎شود و لااقل به طور موقت خشم و نفرت انسان‎ها را به يكديگر فرو مي‎خواباند باز هم يک چيزي؛ ولي روز عيد چه خاصيتي دارد كه روز ديگر ندارد؟!
اگر يكي از روزهاي عيد واقعاً وسيله‎اي براي نزديك كردن دست‎ها و قلب‎ها به يكديگر مي‎شد،‌ فقط همان يك روز كافي بود كه دل‎ها براي هميشه بهم نزديك بماند! اگر تو هر سال اين شعار را تكرار كني، معنايش اين است كه چند صباحي دل‎ها به هم نزديك بوده؛ بعد از هم جدا شده؛‌ و بعد عيد جديدي به عنوان وسيله و هدف اتصال و نزديك كردن لازم آمده! و اين الي‎الابد لازم مي‎آيد!
(و من نفهميدم: "نزديك كردن دست‎ها به يكديگر" يعني چه! اگر به باطن و حقيقت روابط نگاه كنيم مي‎بينيم كه دست‎ها ـ بيشتر دست‎هاي ذهني ـ به يكديگر نزديك است؛ منتها براي مشت زدن به يكديگر ـ به انواع شكل‎ها!)
خشم، دست و دل آدمي بودن ذاتي، فطري و واقعي انسان‎ها را بسته؛ و حالا مجبور است براي همه چيز به وسايل بروني متوسل بشود. و جالب اين است كه توسل به بروني‎ها روز به روز هم زيادتر مي‎شود و هم سيستماتيك‎تر! يك روز درست مي‎كنند به عنوان روز نيكوكاري! (آيا معنايش اين است كه انسان سواي آن روز نبايد نيكوكاري كند؟!)
و اين وابستگي به اعتباريات بروني ـ مثل روز نيكوكاري ـ حكايت بر آن مي‎كند كه مجموعه روابط طوري است كه روز به روز دارد درون انسان‎ها را از صفات و كيفيت‎هاي اصيل انسان تهي مي‎كند!
انسان‎ها شادي و شعف فطري دروني خود را از دست داده‎اند؛ و حالا به انواع وسايل مصنوعي (كه اسم نمي‎برم) بايد يك لذت و خوشي (در حقيقت مصنوعي) براي خود فراهم كنند!
انسان به جايي رسيده است كه وسايل به جاي او زندگي مي‎كنند. و به نظرم در دنياي امروز اساسي‎ترين وسيله تبليغ است. به نظرم اگر تبليغ نباشد انسان وامي‎ماند؛ بلاتكليف مي‎ماند.



مردي را در پياده رو ديدم كه خيلي فرز و چابك راه مي‎رفت. وقتي چراغ راهنمايي قرمز شد از آن طرف پياده‏رو آمد لاي ماشين‏ها؛ و شروع كرد به گدايي؛ و با وجودي كه تا لحظه‎اي پيش چابك راه مي‎رفت، خودش را زد به عليلي و افليجي ـ تا جلب ترحم كند!
چند نفري هم كه در ماشين ما بودند اين نمايش درام خياباني را ديدند ـ و مثل هميشه مستمسك پيدا كردند براي نق زدن و انتقاد كردن ـ به خاطر نادرستي آدم‎ها!
(اتفاقاً داشتيم از يك جلسه‌ي سخنراني برمي‎گشتيم!)
گفتيم چرا ما انسان‎ها،‌ روابط و رويدادهاي زندگي را در شكل وسيعي نگاه نمي‎كنيم؟! اگر خوب دقت كنيم مي‎بينيم بين ما انسان‎هاي هويت فكري ـ از لحاظ نمايش‎گر بودن ـ هيچ تفاوتي وجود ندارد!
خود شما كه در جلسه حاضر بوديد؛ و ديديد كه سخنران محترم چه سخنراني سيسروني و شسته‏رفته‎اي در كرد! خوب، از شما مي‎پرسم: آيا وقتي آن مرد (سخن‎ران) در خانه تنها با زن و بچه‎اش صحبت مي‎كند، همانقدر مشعشع و بي‎نقص كلمات قلمبه‌ي استادانه مصرف مي‎كند كه در جلسه‌ي سخنراني امروز، و پيش بيگانگان و غريبه‎ها؟!!
آيا ماهيت كار آن سخنران با اين گدايي كه هر چند دقيقه يكبار طرز راه رفتنش را ـ براي كسب پول بيشتر ـ عوض مي‎كند؛ با من كه هفته‎اي يكبار طرز سخن گفتنم را عوض مي‎كنم ـ براي كسب "به‎به" بيشتر؛ فرق مي‎كند؟!
(يك بعد از بررسي‎هاي ما بايد صرف توضيح شباهت‎هاي هستي، رفتارها، زندگي و روابط خودمان انسان‎هاي هويت فكري بشود! اين توجه و بررسي، اثرات وسيعي دارد! اگر درك كنيم كه همه مثل هم هستيم، اينقدر به خودمان و به يكديگر نق نمي‎زنيم؛ اينقدر خود را ملامت نمي‎كنم كه من نقص‎هايي دارم و ديگران ندارند. نسبت به ديگران كه براي من نمايش بزرگي و پاكيزگي و فضيلت مي‎دهند احساس خودباختگي نخواهم داشت!
درك يكسان بودن از لحاظ خروج از خودباختگي بسيار مفيد و مؤثر است!



.: دریافت فایل صدا :.



آن جوان مي‎گويد: شما كه ارسطو را هم قبول نداريد.
مي‎گويم: من از شما خواهش مي‎كنم نه سؤالي براي من مطرح كنيد، و نه موضوعي را براي من توضيح بدهيد! مي‎گويد: شما خيلي غرور داريد و خودخواهيد!
با او ديگر حرف نزدم. جوابي به او ندادم. ولي حالا به تو مي‎گويم:
اولاً من انسان هويت فكري‎اي نديدم كه زندگي و روابط آن را در كليت و جامعيت آن و به نحوي روشن ببيند ـ خواه اين آدم هويت فكري مشهدي رحمان سبزي‎فروش باشد؛ خواه افلاطون و ارسطو! به قول تمثيل مولوي: چون انسان‎ها از متن تيرگي توهمات به زندگي نگاه مي‎كنند ـ زندگي‌اي كه مولوي يك فيل را سمبل آن گرفته؛ و نشان مي‎دهد كه چگونه چشم‎هاي اسير كوري توهم هر يك اولاً فقط جزيي از فيل را مي‎بيند؛ ثانياً آن جزء را هم به علت كوري به صورت آنچه هست نمي‎بيند؛ گوش فيل را بادبزن تصور مي‎كند؛ پاي او را ستون تصور مي‎كند؛ و غيره!
ثانياً انسان ـ انسان يعني من و تو و همه ـ به علت خودباختگي شديد ـ قدر خود را نمي‎داند؛ "خليفه‎اي" خود را از ياد برده‎ايم. شأني براي خود قايل نيستيم ـ شأن واقعي قايل نيستيم؛ بلكه شأن اعتباري و تصويري قايليم! همه چيز را در شكل يك تئوري و فرضيه مي‎نگريم. تو چطور خودت را خليفه‌ي خداوند بر روي زمين مينامي و در عين حال نسبت به شخصي كه مثلاً يكي از فرمايشات نخبه‌ي فلسفي‎اش اين است: "سعادتمند كسي است كه رفيق شفيق داشته باشد..." خودباخته‎اي؟!!!
واقعاً كه چه تعريف فلسفي عميقي از انسان "سعادتمند"!!
احتمالاً يك موضوع را قبلاً هم گفته‎ام. به هر حال مي‎گويم: تقريباً همه‌ي فلاسفه و حكما و عرفا فرد آدمي را در ارتباطاتي بيمار در نظر گرفته‎اند؛ و سپس (بي‎آنكه خودشان متوجه باشند) با فرض بيمار بودن، نيازها، تمايلات، هدف‎ها، آمال و خواسته‎هاي او را توضيح داده‎اند. يك انسان ـ و انسان‎هاي بيمار و خواسته‎هاي آنها را ضابطهء خواسته‎هاي انسان سالم و طبيعي متصور شده و توضيح داده‎اند. به نظر ارسطو چنين رسيده است كه دوستي (دوست شفيق) همانقدر مورد نياز يك انسان سالم و طبيعي است كه مورد نياز من انسان بيمار ناتوانِ به زندگي وامانده‎ام! حال آنكه براي يك انسان فطرت‎محور مهم اين است كه خودش شفيق و مهربان و سرشار از انرژي عشق و شفقت باشد ـ نه ديگري ـ ديگري كه اگر درواقع شفيق و مهربان باشد اولاً در رابطه با همه پديده‎هاي هستي شفيق و مهربان است؛ ثانياً شفيق و مهربان بودن او مربوط به خود او است. اگر من خود شفيق و با شفقت باشم، نياز به شفقت ديگري ندارم. و اگر شفقت در خودم نيست؛ اصلاً احساس و ادراك و تشخيص واقعي و اصيل از آن ندارم!
اينكه من روي مسأله "خودباختگي" تكيه مي‎كنم بدانجهت است كه انسان‎ها در رابطه‌ي خودشان و در رابطه‌ي با يكديگر هيچ رنج و مسأله‎اي ندارند جز خودباختگي!
مگر مسأله‌ي من و تو حاكميت يك "خود" تصويري و توهمي بيگانه بر خودت نيست؟! تو يك پديده‌ي كاذب، توخالي و پر از ترس و اندوه و ملالت را از مشتي تصوير و توهم بهم بافته‎اي و در ذهنت نشانده‎اي. و اين بيگانه توهمي جايي براي هستي اصيل پر انرژي، پر شور و پر از شوق حيات در تو باقي نگذاشته است! تو به علت خودباختگي زيبايي را رها كرده‎اي و زشتي را گرفته‎اي، عشق را از دست داده‎اي و خشم و نفرت به جاي آن حاكم بر خويش كرده‎اي؛ آزادي را با اسارت عوض كرده‎اي؛ خوشبختي را با بدبختي عوض كرده‎اي! و اين به دليل خودباختگي است. و تا زماني كه از خودباختگي آزاد نگردي؛ تا زماني كه شأن خليفه‎اي خود را از نو زنده نكني، هيچ مسأله‎اي در تو حل نخواهد شد!
اي انسان (به آن جوان مي‎گويم) من و تو خليفه‌ي خداييم؛ آنوقت تو "ارسطو" را با آن فرمايشات ... واقعاً كه چه عرض كنم ـ به رخ مي‎كشي!
كسي كه خودباخته است از همان آغاز دريچه‌ي هرگونه فهم و ادراك را بسته! شخصي يا چيزي كه وي نسبت به آن خودباخته است را، مثل يك حجاب بين خود و حقيقت و واقعيت مي‎نشاند! و بعد از آن فقط وراجي‎هاي بي‎اساس مي‎كند ـ فقط براي دفاع از شخصي كه نسبت به آن خودباخته است! و خودش را با او يا با آن، "همگون" نموده! چنين شخصي هيچ چيز به معناي واقعي از زندگي و روابط نمي‎آموزد! او فقط دانش‎هاي دست دوم و بي‎مغزي را كپي مي‎كند!



هم‎اكنون بسياري از ما به اصطلاح مسلمان‎ها شوق درك جوهر و محتواي اسلام را نداريم. ما فقط در جست‎وجوي يك عنوان بزرگ و مطنطن اجتماعي براي شخص خودمان هستيم!
و اين يك نمونه‌ي بارز و برجسته از مطلبي است كه قبلاً درباره‌ي اين موضوع عرض كردم كه انسان يا متصل به حقيقت است ـ كه در آن صورت خودش بخشي از حقيقت است ـ يا جدا از حقيقت است ـ كه در آن صورت حرمت يا عدم حرمت او بي‎معنا خواهد بود! من چگونه مي‎توانم براي چيزي حرمت يا بي‎حرمتي قايل باشم كه شناختي از آن ندارم؟!!
خلاصه اينكه اگر دنياي بشري اين اقبال را داشت كه جوهر، محتوا و اصالت مسلم بودن ـ يعني خود را به حقيقت تسليم كردن را درك كند، نفس همان ادراك، نفس آگاهي نسبت به محتواي حقيقت، عين حرمت است. و اگر چنين آگاهي، ادراك و شناختي از جوهر و حقيقت اسلام ندارد، براي چه پديده‎اي حرمت يا بي‎حرمتي قايل باشد؟! حرمت يا بي‎حرمتي نسبت به چيزي كه من آن را نمي‎شناسم چه معناي واقعي دارد؟!
ماحصل آنچه گفتم اين است كه نسبت به اتوريته‎هاي اجتماعي خودباخته مباش! خرد انساني خود را به كار گير و آن خرد را معيار سنجش حق از باطل قرار بده!
و توجه داشته باش كه ماهيت اين خرد مميز مترادف است با آنچه قبلاً نقل كرده‎ايم: "ما حكم به العقل، حكم به الشرع؛ و..."
بارها به آگاهي ذهن خويش خطور بده كه قوي‎ترين و اساسي‎ترين مانع انسان در طريق رهايي، "خودباختگي" به انواع وسيع اتوريته‎ها است! حال آنكه چنين اتوريته‎هايي جز عناوين اجتماعي وجه افتراق و تمايزي نسبت به انسان‎هاي ديگر هويت فكري ندارد!! ـ مثل نمونه و مثال مورد بحث!
سواي دانش‎هاي كتابي، همه‌ي انسان‎هاي اسير هويت فكري در عرض يكديگراند! به اين معنا در عرض يكديگراند كه همه اسير توهم‎اند. و مسأله فقط اين نيست كه يك توهم را واقعيت مي‎انگارند؛‌ مسأله اين است كه توهم را به حساب هستي رواني خويش فرض مي‎كنند!
مي‎خواستم در يك تقسيم‎بندي كلي افراد جوامع هويتي را به دو گروه تقسيم كنم، يك گروه خودباخته‎اند؛ ‌و يك گروه "اتوريته"هايي هستند كه خودباختگان بدون كمترين ايستادگي در مقابل آن‎ها تسليم مي‎شوند؛ و به عنوان عمله خدمه‌ي آن گروه مرفه درمي‎آيند.
و حالا كه از بعد ديگري به موضوع نگاه مي‎كنم مي‎بينم تقسيم انسان‎هاي هويت فكري به "خودباختگان" و كساني كه به عنوان "اتوريته" گروه اول وابسته به آنها هستند يا نسبت به آنها خودباخته‎اند؛ بي‎وجه و بي‎معنا است. انسان‎هاي هويت فكري همه ـ نه بعضي و گروهي ـ به وسيله‌ي توهم رانده مي‎شوند. و به اين معنا كه آن توهمات را به حساب هستي رواني خود تصور مي‎كنند؛ كورانه؛ خودباخته‎اند؛‌ نسبت به توهماتي خودباخته‎اند!


و اما قبلاً به نكته‎اي درباب وبلاگ‎نويسي اشاره‎اي كرديم؛ گفتيم به زندگي نگاه كن؛ پر از وبلاگ است ـ ريز و درشت؛ طنز و غير طنز، عبادي، سياسي، اقتصادي، ادبي، غير ادبي، فكاهي، مدرن، پست‎مدرن و غيره و غيره!
دور و برت وقايعي اتفاق مي‎افتد؛ همان‎ها را بردار بده داوود و از آن برايت يك وبلاگ مداخل‎دار درست كند. البته خودت هم بايد يك چيزهايي ـ مثلاً با نمك و هيجان‎زا و جذاب و غيره؛ و به عنوان كشك و ماش و بنشن و ديگر مخلفات به "آش وبلاگ" (مثل آش ترخينه و آش بلغور و ديگر آش‎ها) بيفزايي؛ و خلاصه بايد بداني كه چگونه از يك واقعه‌ي ساده يك حادثه پرمشتري بسازي!
تو اين كارها را بكن؛ بقيه‎اش با من. قول مردانه ـ صددرصد مردانه ـ مي‎دهم كه انبار و خزانه‌ي درويشانه‎ات را، مثل خزانه‌ي درويشانه خودم، پر از وجه نقد كنم!

¯

گفتيم وبلاگ‎نويسي مشغله‌ي تازه درآمد و ساده‎اي است. حالا يك توضيحي بايد برايت بدهم. به شرطي ساده است كه نگاه تو عاري از هرگونه غرض و مرض باشد؛ به شرطي كه نگاهت به زندگي نگاه و ديدي واقع‎بينانه باشد ـ نه مبتني بر توهم!

در صورت واقع‏نگري در هر گوشه‌ي زندگي و روابط آدميان با يكديگر و يا خودشان و با زندگي مي‎بيني كه يك وبلاگ خوش‌قد و بالا و تپل ـ مثل خود داود آقا ـ كه من او را باني و مؤسس وبلاگ مي‎دانم ـ به انتظارت نشسته است! و مي‎بيني كه هر پديده، هر حادثه و هر حركت و رفتاري مي‎تواند يك وبلاگ مفيد، آموزنده و خداپسندانه ـ نه مردم‎پسندانه ـ باشد! به ندرت اتفاق مي‎افتد كه هر چه مورد تأييد حق و حقيقت است، مورد تأييد و پسند خلايق نيز باشد! اين اشاره مولوي بسيار عميق، مفيد، واقع‎نگرانه، فراگير و با معنا است:

"چون که تو گِل‎خوار گشتي، هر كه او واكشد از گل تو را باشد عدو!"

خودت عمق و وسعت معنايش را درياب!

به يك اصل و يك قاعده توجه كنيم. وقتي آگاه گشتيم به اينكه در هويت فكري عادت يا كيفيتي به صورت قانون وجود دارد، ديگر نبايد فريب اتوريتگي را بخوريم و نسبت به اسم و رسم هيچ اتوريته‎اي خودباخته بشويم. براي مصداق و نمونه مي‎گويم: در روزنامه‌ي چند روز پيش مطلبي از يك فيلسوف،‌عارف، حكيم، منطقي شهير و با اسم و رسم نوشته بودند با اين مضمون: "غرب بايد به جهان اسلام حرمت بگذارد؛ بايد براي آن حرمت قايل بشود...!"
خوب، معناي اين فرمايش چيست؟! من يك فرد غربي‎ام. در چه صورت مي‎توانم واقعاً، صميمانه و به‎راستي ـ نه از روي نمايش يا به ملاحظات سياسي يا هر ملاحظه‌ي ديگر ـ براي اسلام حرمت يا عدم حرمت قايل باشم؟! خيلي واضح است در چه صورت، لازم نيست عارف نامي و عالي مقامي باشم و روزنامه عكس بزرگم را چاپ كرده باشد تا بتوانم به اين پرسش ساده يك پاسخ ساده بدهم!‌ در صورتي حرمت من براي اسلام واقعاً حرمت و ارزش واقعي و راستين دارد كه من جوهر و حقيقت پاك و روشن اسلام را ـ از طريق مطالعه،‌ يا از هر طريق ديگر، فهميده باشم؛ درك كرده و آن را شناخته باشم! اگر من جوهر و حقيقت آئين محمدي را نشناخته‎ام، واقعاً و عميقاً درك و حس نكرده‎ام؛ احترامم نسبت به آن بر چه اساسي است؟!! اگر من براي اسلام حرمت قايل باشم ـ يا نباشم ـ حرمت يا عدم حرمت من بر چه اساسي است؟!! آيا چنان حرمت ـ يا عكس آن، جوهر و اصالت دارد؟!
براي دنياي اسلام واقعاً جاي تأسف نيست كه يكي از پيروان آن، ‌موضوع به اين سادگي را درك نكرده باشد؟!! اگر من واقعاً براي اسلام حرمت قايلم، حرمت من به خاطر آن است كه اسلام را، كه حقيقت، جوهر، كيفيت و همه چيز آن را عميقاً شناخته‎ام. و وقتي اين شرايط تحقق پيدا كرد، معنايش آن است كه من جوهر و حقيقت اسلام را هستم ـ يعني من فقط يك مسلمان لفظي و ظاهري نيستم! وقتي من اسلام را مطالعه كردم، و براي حقيقت پاك آن واقعاً و صميمانه احترام قايل شدم معنايش اين است كه واقعاً مسلمانم! معنايش اين است كه فطرت من همانگونه قابل حرمت است كه ذات اسلام قابل حرمت است!
آقاي عارف مسلمان، آيا اينها را كه گفتم به عنوان يك حقيقت علمي قبول داري؟!!
مي‎داني، مسلمان، مي‎داني؟! عاملي كه از اول هم سد پيشرفت محتوا و جوهر اسلام شد، اينگونه نگرش‎هاي قيل و قالي، متظاهرانه، فيلسوفانه و ظاهراً عارفانه با اسلام، يعني با آن آئين عميق، پر محتوا، وسيع، پاك، كارآمد، مفيد و موافق و مطابق با عقل بود!
مجموعه‌ي آنچه گفتيم بدان معنا نيست كه فردي قبل از آشنايي با مقدمات يك جامعه حتي اظهارنظر بكند چه رسد به اهانت. بگو آقايي كه به يك انسان آگاه و خردمند بي‎حرمتي مي‎كني، آيا چيزي از ايشان خوانده‎اي، مطالعه كرده‎اي؟ اگر مطالعه نكرده‎اي بر چه اساسي بي‎حرمتي مي‎كني.
اينگونه برخوردها نشانه نابخردي است.


----------


نفر پهلوي راننده مرتب به راننده نق مي‎زد كه تند نرو؛ سبقت نگير؛ تا بالاخره خودش پشت فرمان نشست. و خودش نه آهسته‎تر و نه ماهرانه‎تر و نه با احتياط بيشتر از آن دوست قبلي ماشين را مي‎راند.
من اين وضع را در بسياري افراد ديده‎ام. وقتي راننده شخص ديگري است نفر بغل دستي او احساس اضطراب مي‎كند. علتش اين است كه چرا احتياط خود را به دست ديگري داده!‌ اينكه ديگران راننده‌ي زندگي ما و مسلط بر ما باشند، ما احساس ناتواني مي‎كنيم ـ احساس مي‎كنيم راننده توانا است؛ و اداره‎كننده و گرداننده‌ي وضع موجود است. به عبارت ديگر، احساس اضطراب نفر بغل دستي به اين خاطر است كه چرا ديگري بايد راننده باشد؟ من بايد راننده؛ و مسلط بر موقعيت باشم!
وقتي در يك مورد خاص، موقتي و مشخص، از اينكه اختيار خود را به دست ديگري سپرده‎ايم احساس اضطراب و تنش مي‎كنيم، واي به وقتي كه در تمام ابعاد زندگي و روابط گرداننده‌ي "هستي"، "شخصيت" و روابط ما انسان‎هاي ديگري غير از خودمان باشد. در تمام ابعاد، در قدم به قدم زندگي و رفتارها و روابط تصاوير بيگانه‎اي كه از بيرون بر ما تحميل شده است، گرداننده‌ي زندگي ما است ـ و خدا مي‎داند كه ما چه احساس اضطراب، تنش، بي‎اختياري،‌ اكراه و ملالتي از اين وضع داريم. واقعيت اين است كه راننده‌ي هستي، روابط و زندگي من و ديگري ديگران هستند؛ و من به عنوان يك موجود بي‎اختيار بغل دست او نشسته‎ام.
و اين بدبختي، اين بي‎اختياري، انقباض، ناشادي و ملالت بسيار وسيع است. زيرا گردانندگان زندگي ما يك نفر و دو نفر نيست؛ بلكه صدها تصوير در شكل صدها قضاوت، در شكل صدها آمر جبار دروني حاكم بر زندگي ما است ـ‌ و اين صدها نفر آمر جبار با يكديگر در تضاد نيز هستند. يكي از آنها يك كاري مي‎كند، نفر ديگر كار او را ملامت و نكوهش مي‎كند؛ نفر سوم كار هر دو را نفي و نكوهش مي‎كند.
و يكي از دلايل تنبلي انسان اين است كه به خودش مي‎گويد: حال كه نمي‎دانم به حكم كدام تصوير، به امر كدام آمر دروني عمل كنم، آيا بهتر نيست كه هيچ عملي انجام ندهم؟!
و البته كاهلي و كاري نكردن هم علاج مسأله نيست. زيرا تضادها، ترس‎ها، ملامت‎ها، نكوهش‎ها، رد كردن يكديگر مربوط به انجام عمل خاصي هم نيست. نفس آن "هستي"اي كه بر تصاوير پوك و بي‎محتوا حاكم بر من است به من احساس ترس، احساس توخالي بودن، احساس تضاد و گم‎شدگي در يك بيابان تاريك را مي‎دهد! اينكه من محكوم به اطاعت از يك مقدار توهم هستم، شديدترين احساس ناتواني، بلاتكليفي و گم‎گشتگي را به من مي‎دهد!
از يك سو، گرداننده‌ي زندگي من توهمات پوك و بي‎محتوا است ـ كه نتيجه‌ي آن احساس تهي بودن دروني است ـ از سوي ديگر به خاطر اينكه آن تصاوير بيگانه‎اي با اصالت من هستند، من از هرگونه عملكرد آن‎ها احساس ملالت و نارضايتي مي‎كنم.
و بر همه‌ي اينها تضاد تصاوير بيگانه را نيز بيفزا. در اين صورت مي‎بيني كه جامعه چه آش بلغور درهم برهمي براي افراد خود ساخته است ـ اين آش نيست؛ بلكه زهرمار است. آن را قي كنيم!