کافه تلخ

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

محمد جعفر مصفا ، آگاهی




تلويزيون داشت فيلم نشان مي‎داد. جواني توجه مرا به تلويزيون جلب كرد! ديدم عده‎اي بيشمار جمعيت به ‎جان يكديگر افتاده‎اند، يكديگر را قطعه‎قطعه مي‎كنند؛ و گروهي سرگرم تماشاي آنان هستند ـ كه يكديگر را مي‎كشند! جوان گفت قديم به ‎اينها مي‎گفته‎اند "گلادياتور"ها؛ و اهل روم و آن نواحي بوده‎اند! دولتمردان جوان‎ها را به‎ جنگ با يكديگر وامي‎داشته‎اند؛ و خودشان از تماشاي آن صحنه‌ي وحشتناك لذت مي‎برده‎اند! (گويا يك عده‎اي را هم به ‎جنگ حيوانات درنده مثل شير و پلنگ وامي‏داشته‎اند!) و جوان گفت: چقدر وحشتناك و غيرانساني بوده است!
و اما جواب اين وبلاگ به‎ آن اوضاع، و به نظر اين جوان! گفتم ببين پسر جان: حدود شصت هفتاد سال پيش، هزاران و شايد ميليون‎ها جوان شانزده يا بيست ساله‌ي فرانسوي و انگليسي و روسي، هزاران و شايد ميليون‎ها جوان شانزده تا بيست ساله‌ي آلماني، ژاپني و غيره را كشتند! تو فكر مي‎كني اين جوان‎ها از روي ميل و خواست خودشان يكديگر را تكه‎تكه كردند؟! اصلاً آن جوان فرانسوي، آن جوان ايتاليايي يا آلماني را ديده بود، و آيا دشمني خاصي با او داشت؟!
اينكه مي‎گويم ما انسان‎ها اهل تعمق و تأمل نيستيم به ‎اين معنا است كه آيا رفتن جوان‎هاي فرانسوي به ‎ميدان‎هاي جنگ به‎ انتخاب و با تمايل خودشان بود؟!
مي‎گويي سلاطين و سرداران خودكامه‌ي روم جوان‎هاي ورزشكار و نيرومند را به‎ جنگ با شير وامي‎داشتند و خودشان آن صحنه‌ي دلخراش را فقط نگاه مي‎كردند! اينكه مي‎گويم ما اهل تأمل و ژرف‎نگري نيستيم، به‎اين معنا است:
وقتي هيتلر لذت مي‎برد از اينكه يك انسان به ‎وسيله‌ي يك انسان ديگر كشته مي‎شود، ديگر چه فرق مي‎كند كه آن شخص كشته شده به‎ وسيله‌ي يك ببر كشته شده باشد يا به ‎‎وسيله‌ي حيوان ديگري كه نام او انسان است!
يكي از عواملي كه سبب مي‎شود انسان‎ها متوجه‌ ناآگاهي‎ها، ناداني‎ها و تحجرات خود در تمام زمينه‎ها نشوند، پيش‎توجيهاتي است كه قدمت تاريخي و كثرت افرادي كه آنها را پذيرفته‎اند آنها را، يعني آن سنت‎ها و توجيهات را به‎صورت يك واقعيت بديهي درآورده و به ‎انسان‎ها القا و ديكته مي‎كنند! مثلاً ما مي‎گوييم سرداران بدون هيچ علتي جوان‎هاي رشيد و نيرومند را به ‏جنگ يكديگر، يا به ‎جنگ حيوانات درنده‎اي از قبيل ببر و پلنگ مي‎فرستادند؛ حال آنكه جوان امروزي فرانسوي، رومي يا ايتاليايي براي دفاع از ميهن خود، انسان‎هاي ديگر را مثل ببر و پلنگ مي‎كشد! سرداران رومي به سربازان و جوان‎هاي بيگناه ـ كه همسر و فرزند خود را در دياري بي‎پناه رها كرده و به‎جنگ سربازان جوان آلماني فرستاده‎اند، مي‎گويند: بجنگيد براي دفاع از سرزمين خود، از زن و فرزند خود، از فرهنگ خود! حال آنكه همه‌ي اينها را ـ ميهن خود، همسر خود يا مذهب خود را آدم‎هاي سرشار از خشم ابداع كرده‎اند تا توجيه جنگيدن و تخليه‌ي خشم و اضطراب خود را داشته باشند!
بگذار چند مطلب را در باب "مذهب من" و "مذهب تو" و "مذهب ديگري" بگويم! ببين پسر جان، خوب توجه كن؛ به ريشه‌ي مذهب توجه كن! قبل از خلقت انسان‎ها، و حتي قبل از خلقت انبياء و اولياء، حقيقتي حاكم بر كائنات بوده است. بعد، پيامبري مبعوث گرديد تا آيين آن حقيقت حاكم بر كائنات و جهان هستي را به‎مردم تفهيم نمايد! فرض كنيم در زمان حضرت ابراهيم (ع) دو ميليون نفوس روي كره‌ي زمين بوده است. و از آنها مثلاً يك ميليون نفرشان حقيقت حاكم بر كائنات را ـ و در واقع مذهب را ـ به‎گونه‎اي كه حضرت ابراهيم (ع) عرضه كرده است، درك كرده‎اند. آيا آن يك ميليون نفر پذيرندگان مي‎توانند بگويند دين ما؟! واضح است كه نه! به ‎چه‎ اعتباري مي‎توانند بگويند "اين دين مال ما است"؟!
ميليون ميليون سال آن دين خاص، مثلاً دين حضرت ابراهيم،‌ به ‎‏عنوان يك حقيقت، موجود بوده است. آنگاه پيامبري آن آيين و آن حقيقت را كشف كرد! به صرف كشف آن حقيقتي كه از قبل در عالم كائنات وجود داشته، چه كسي مي‎تواند صحبت از "مال من" و "مال ما" در رابطه‌ي با آن دين و با آن حقيقت داشته باشد؟! مگر ميراث آباء و اجدادي‎ات بوده است كه بتواند "مال تو" باشد؟! هر انساني كه سعادت و استعداد جذب و دريافت آن حقيقت را داشته، پذيراي آن شده. صرف اين پذيرا شدن هم نشانه و دليل "مال من" و "مال ما" نيست!
بعد از حضرت ابراهيم فردي ديگر همان حقيقت را ـ كه بدون ترديد يك جوهر و يك محتواي واحد دارد ـ ‌كشف كرده! و گروهي نيز پذيراي كشف وي شدند ـ كشفي با يك جوهر و محتوا، و با صورت، الفاظ و ظواهري متفاوت. پس دين مال اينها هم نيست! مال هر كسي است كه جوهر و حقيقت را پذيرفته، دريافته و زندگي و هستي خويش را با آن آيين انطباق مي‎دهد و پيش مي‎برد!
متوجه هستي؟! من يا شما تا امروز مسلم نبوده‎ايم. امروز حقيقت و جوهر و محتواي ساده و روان آن را دريافته‎ايم؛ و جذب آن شده‎ايم. يا دقيق‎تر بگوييم: ‌از امروز زندگي خود را با آييني اداره مي‎كنيم و پيش مي‎بريم كه حضرت محمد (ص) قبلاً كشف كرده و پيش برده؛ و قبل از حضرت محمد (ص) نيز حضرت عيسي(ع)؛ و قبلاً نيز حضرت موسي(ع)، و قبل از او نيز حضرت ابراهيم(ع) آن حقيقت را كشف كرده‎‎اند! خوب، در اين رابطه چه كسي مي‏تواند بگويد: "مال من، مال ما، مال غيرمن؟!"
آيا "مال من" در رابطه‌ي با دين، و در رابطه‌ي با حقيقت همان باطن و پنهاني را ندارد كه طرفداران جبار و درنده‏خوي تيمور و چنگيز به ‎يكديگر مي‎گفته‎اند؟!
و آيا اصولاً اين را درك مي‎كني! حس مي‏كني كه در يگانگي چه زيبايي، چه رحمت عام و چه حقيقت گسترده و غيرقابل‌تجزيه‎اي مضمر است؟!
و آيا مي‎داني كه در "مال من" چه اختلافات و سنگدلي‎ها مضمر است؟!
و همه‌ي اين بدبختي‎هايي كه بر نوع بشر وارد مي‎شود و طي هزاران سال تاريخ بر انسان وارد شده است، به‎خاطر نگذشتن از پوسته و قشر زبان بوده است؟!
اگر الفاظ را برداريم و واقعيت، محتوا و جوهر آن را تقسيم كنيم؛ اولاً به ‎همه‌ي ما انسان‎ها سهم كافي مي‎رسد! ثانياً و به هر حال آنچه را كه وجود دارد برادرانه و انساني خواهيم خورد ـ نه مثل گرگ و پلنگ كه از پوزه يكديگر مي‎قاپند!!
خدايا به ‎انسان رحم كن!
اگر از قشر الفاظ بگذريم، مثل داستان "انگور" و "عنب" و "اُزوُم" همه‌ي ما يك جوهر و محتواي واحد را مي‎بينيم ـ يعني همان چيزي را مي‎بينيم كه الفاظش اسباب اختلاف ما شده است؛ و واقعيت خودش موجب تفاهم، احساس برادري، شفقت، صلح و صفاي ما شده است!



از اين قضايا ياد يك پاره‎اي موضوعات افتادم ـ كه ارتباط تنگاتنگي دارد (اين كلمه‌ي‌ تنگاتنگ را شما نسل نمي‎دانم چندمي‎ها از خودتان درآورده‎ايد. من كه چندان از آن خوشم نمي‎آيد. انگار يك طور معني‎هايي دارد. خوب بگو "ارتباط نزديك"‌ ـ تمام شد! چه اشكالي دارد؟!)

به‎هرچه نگاه مي‎كني مي‎بيني از قديم، از خيلي قديم، انسان‎ها توجه‎شان را روي قشر موضوعات، روي صرف الفاظ متمركز مي‎كرده‎اند! و تا آنجا كه بررسي‎هاي عالمانه‌ي اين وبلاگ‎نگار محترم كشف و غور و تفحص، به‎علاوه‌ي تجسس، فرموده است و به ‎نتايج بي‎آب و ناني دست يافته است؛ ماندن در سطح الفاظ دو زيان عمده دارد: يكي از آن زيان‎هاي عمده اختلاف‎افكني عمده بين انسان‎ها است ـ همانطور كه وبلاگ‌نويس‎هاي قرون گذشته هم به‎ اين موضوع اشارات عديده داشته‎اند!

مسأله‌ي ديگري كه از ماندن در سطح كلمات حاصل مي‏شود ـ كه البته آن را نمي‎توان حاصل يا محصول دانست! زيرا اين نوعي بي‎حاصلي است ـ چنانکه توضيح خواهم داد، در سطح الفاظ ماندن، منجر به ـ بلانسبت ـ ناداني، بي‎محتوايي، ستروني، بي‎جوهري و سطحي بودن ـ و با سطح دلخوش بودن مي‎گردد!

روي اين وبلاگ خيلي بايد تأمل كنيد. وبلاگ پدر و مادردار مهمي است! من چند بار اشاره كرده‎ام كه بعد از فرو رفتن انسان‎ها به قالب "هويت فكري"، در زمينه‌ي آگاهي،‌ در زمينه‌ي دانايي، روشنايي، فرهيختگي، جوهر معنويت، ادراك و چيزي كه آن را شعور كلي مي‎نامند، كوچك‎ترين تغييري در انسان حادث نشده است، و هرگز نخواهد شد!

منظور دانش و علوم فيزيكي نيست! در اين زمينه‎ها مي‎بينيم كه انسان به ‎ماه رفته؛ و چه‎ها كه نكرده است! منظور آن كيفيتي است كه قرآن مي‎فرمايد: اينها كور و كر و لال‎اند ـ و خود نمي‎دانند!

با توجه به‎اينكه ما كور و كر و لال فيزيكي نيستيم ـ با چشم فيزيكي مي‎بينيم، با گوش فيزيكي مي‎شنويم، با زبان فيزيكي سخن مي‎گوييم؛ اين سؤال مطرح مي‎شود كه در اينصورت منظور چه نوع كور و كر و لالي‌ئي است؟!

و نيز مولوي با چه منظور مي‎فرمايد:

داند او خاصيت هر جوهري در بيان جوهر خود چون خري!

انسان به‎ خودش كه بيش از هر پديده‌ي ديگر نزديك و در تماس است. پس چرا خاصيت هر جوهري را مي‎داند؛ ولي جوهر هستي خويش را نمي‎داند؟! (و اين واقعاً براي انسان خسران و فاجعه‌ي عظيمي است!)



به داوود قول وب لاگ داده‎ام ـ و مرد است و قولش! و حالا مي‎فهمم كه راست مي‎گفت؛‌ چقدر ساده است. فقط يك جو فضولي مي‎‎خواهد! هر چه در روزنامه يا تلويزيون به چشمت خورد يك چيزي از تويش بكش بيرون... اين مي‎شود وبلاگ!

يا به ‎اصطلاح، به خودت ياد بده كه چگونه از آب كره بگيري... يا اگر كره نگرفتي لااقل دوغ بگير.

به ‎خودم مي‎گويم: پيش داوود و ديگران خودت را به كوچه‌ي علي چپ مي‎زني، پيش خودت هم؟! فكر مي‎كني همين چيزهايي كه تا حالا نوشته‎اي، از آب كره گرفتن نبوده است؟!

آن شاعر عزيز نجيب را ـ خدا رحمتش كند ـ يادت كه نرفته!! از نوك قلمش جواهر مي‎ريخت... به‎اصطلاح خودش "كاري كرده بود كارستان"... و آنوقت دوغ هم نداشت كه قاتق نانش كند... آنوقت تو به‎خودت چه مي‎گويي؟!!

و تازه شكم‎گنده‎هاي بي‎مايه را هم ببين! به درد مردن هم نمي‎خورند.

¯

باري، اگر حوصله فضولي داشته باشي وب‎لاگ زير دست و پاي روزنامه و كتاب و تلويزيون و همه‎جا ريخته ـ فعلاً خودش ريخته ـ لابد بعد هم نان و آبش مي‎ريزد!

همين روزنامه را بردار نگاه كن؛ جلو چشمت است... كور كه نيستي.

مردي (شايد روانشناس) با لبخندي پر از ظفرمندي در عكسش چنين آورده: "تكنولوژي فكر"! و من نمي‎فهمم تكنولوژي فكر ديگر چيست!

آنطرف‎تر يكي ديگر ـ و باز هم با لبخندي در عكس نوشته است:

"كلاس‎هاي كنكور ما شاگرد دوم ندارد ... همه شاگرد اول خواهند بود..." باز هم نمي‎فهمم.

با خودم فكر كردم نكند داوود با اين تمهيد زيركانه خواسته است نفهمي ما را برملا كند و آبروي نداشته‎مان را پيش خودمان ببرد! مي‎داني منظورم چيست! آخر خيلي شبه‏آدم‎ها،‌ از جمله ... پيش هر كس آبرو داشته باشند پيش خودشان ندارند ـ تنها به‎روي خودشان نمي‎آورند!

و بعد دست آقايي كتابي ترجمه ديدم با اين عنوان "موفقيت بي‎قيد و شرط!" و باز نفهميدم يعني چه!

(اگر تو در اين اتاق بنشيني، پنجره را باز بگذاري؛‌ دستت را روي دستت بگذاري و هيچ كاري نكني؛ و از آسمان اسكناس هزار دلاري به‎سر و بارت ببارد، موفقيت تو بي‎قيد و شرط نبوده است! همان در اتاق نشستن و پنجره را باز گذاشتن، شرط موفقيت بوده است!)

تا اينكه كم‎كم فهميدم كه نفهميدن كليد فهم است! يعني نفهميدن آدم را به‎سؤال وامي‎دارد... و سؤال آغاز شكوفايي فهم است!

مثلاً خوب كه روي "موفقيت بي‎قيد و شرط" فكر ... نه؛ بي‎فكري كردم، به ‎اين نتيجه رسيدم... يعني نزديك بود برسم كه رشته افكارم ـ آنهم چه افكاري ـ متأسفانه پاره شد!

فعلاً هم كه مشغول به گره زدن اين افكار پاره‎ايم... تا ببينيم كي باز هم فرصتي براي وب‏لاگ‎نويسي پيش مي‎آيد!

(اين را براي استحضار اداره "مچ دوشغله‎بگيري" مرقوم فرموديم ـ كه يعني براي هيچ منظوري حق سراغ ما آمدن را نداريد ـ زيرا فعلاً ما هنوز دوشغله نشده‎ايم ... تا بعد... )

راستي كه خدا رحمت كند پدرت را داوود ـ كه اين حرفه‌ي شريفه‌ي وبلاگ‎نويسي را پيش پاي ما گذاشتي! از بيكاري كه بهتر است. نيست؟! آدم يك چيزي مي‎بيند. آن چيز آدم را ياد يك چيز ديگر مي‎اندازد ـ‌ و حسنش هم اين است كه ياد چيزهاي جواني نمي‎اندازد ـ كه همه‎اش دردسر... همه‎اش دردسر... به‎قول نيم بيت شاعر "خوب شد پير شدم كم‎كم و نسيان آمد" ـ و بلانسبت شما يك كمي هم بيشتر از نسيان!

خلاصه آن چيز هم ياد يك چيز ديگر؛ و آن چيز ديگرم ياد چيز ديگر و ... همينطور چيزها را بگير و برو جلو تا يك مرتبه مي‎بيني رسيدي به‎يك وب‎لاگ نجيب و پدر و مادردار!

حالا من راه و روش اين شغل ـ به‎قول كربلايي علي همسايه‎مان ـ ‌كه حسا‎س‎ترين و پر مصرف‎ترين كلمه‎اش "آبرومندانه" بود (ولي او "آبيومندانه" تلفظ مي‎كرد)؛ بله، راه و روش اين شغل "آبيومندانه"‌ را ياد تو هم مي‎دهم... به‎شرط آنكه تو ديگر ياد هيچكس ندهي. خوب معلوم است... اينهم چرا دارد؟! نان و آب هردومان قطع مي‎شود... همين!

بله، روزنامه‌ي همين آبادي خودمان ـ نه جرايد كفر و كفار ـ نوشته بود براي درمان يادم نيست چه بيماري‎اي، يا جبران كمبود چه ويتاميني روزي نيم‎ساعت ـ بيش‎تر يا كم‎تر ـ رقص خيلي مفيد است!

اول چند بار چشمم را بستم و باز كردم ببينم چشمم درست ديده است! ديدم بله، درست ديده است. به‎قول لهجه‌ي زيباي اهالي محترم "ورَهَ رهَ" گفته است: "روزي نيم‎ساعت وَرَقصيد؛ ورا ودنتان خوب وبيده...".

بعد، استغفرالله گويان و لعنت بر شيطان‎كنان و طلب طول عمر با ايمان براي مسلمين و نابودي كفار؛ و خلاصه توبه‎كنان به‎ياد يكي از معصيت‎هاي غيرمستقيم نه چندان سنگينِ متجاوز از بيست سال پيش خودم افتادم. كتابي ترجمه كرده بودم كه در جايي چنين آمده بود: (البته توسط نويسنده آمده بود؛‌ و به‎همين جهت هم عرض مي‎كنم كه خدا را شكر سهم گناه من چندان سنگين نبود!)؛ بله، اينطور آمده بود: "نسيم لاي درختان مي‎وزيد؛ و گويي درختان در حال رقص بودند..." مأمور وزارت‏خانه‌ي جليله‌ي مربوطه نوشته بود ـ يعني تذكر و هشدار داده بود كه كلمه‌ي "رقص" (به‎علاوه‌ي تعداد ديگري از كلمات معصيت‎آلود) حذف بشود!

بنده هم چون از قديم‎الايام فردي سر بزير و درواقع مطيع‎الدوله بوده‎ام و هستم؛‌ كلمه‌ي "رقص" و چند كلمه‌ي بدقواره‌ي كريه‎الباطن را حذف كردم. و وقتي به‎خود آمدم، خداوكيلي خيلي دعا كردم به‎مأمور آن وزارت جليله!

(... و براساس روالي كه قبلاً عرض كردم ـ يعني از ياد يك چيز به ‎ياد چيز ديگر مي‎افتم و همينطور در سلسله مراتب يا بي‎مرتبت اين چيز ديگرها آنقدر مي‎روم و مي‎روم تا به‎ يك وبلاگ آبرومندانه‌ي تمام عيار برسم.

اين را هم بگويم كه براي رسيدن به‎ آب و ناني كه به‎چنين وب‎لاگ‎هايي تعلق مي‎گيرد، راضي به‎زحمت خودمان نيستم؛ خودش مي‎رسد!)

بله، و باري؛ از به ‎ياد آمدن آن تذكر باقدمت و باحرمت؛ و منظم به‎ثواب‎هاي مربوطه، ياد يكي از ابيات معصيت‎آلود سعدي افتادم ـ البته با طلب مغفرت و بخشش براي آن بنده‌ي خدا كه واضحاً مي‎توان ديد و دريافت كه معصيت غيرعمدي بوده است. بله؛ يادم آمد كه، استغفرالله، گفته است:

آدميزاده اگر در طرب آيد چه عجب؟! (واي واي، مگر خدا؛ مگر خدا خودش رحم كند! خوب مرد حسابي، قبل از آنكه چنين دسته گلي را به ‎آب بدهي از چهار تا آدم ثواب و گناه‎شناس مي‎پرسيدي، مشورت مي‎كردي... مگر آدم هرچه به‎ زبانش آمد بايد بگويد؟! هيچ به ‎آخرتت فكر كردي؟!)

خدايا توبه! مي‎گويد:

آدميزاده اگر در طرب آيد چه عجب!! سرو در باغ به‎رقص آمده و بيد و چنار!

مي‎گويد يك وضعياتي پيش آمده است كه سرو و بيد و چنار (لابد با همكاري بلبل) به‎رقص و كارهاي ديگر درآمده‎اند؛ چه رسد به‎آدميزاده ـ كه از قديم كارش از همين قبيل امورات بوده است! اصلاً اينجور شعرها نمي‎گفتي. مگر كسي زورت كرده بود؟! حالا هم كه گفتي اينطور مي‎گفتي:

آدميزاده اگر در تعب آيد چه عجب سرو در باغ به ‎لرز آمده و بيد و چنار!

خوب، اينطور مي‏گفتي چه مي‏شد؟!! نه وزنت به‎هم مي‎خورد نه قافيه‎ات! به ‎معنا هم خللي وارد نمي‎شد ـ تازه وارد هم كه مي‎شد خلل عمده‎اي نبود! اگر معناي شعر را بلد نيستي من برايت معنا كنم:‌ خوب، طبيعت است ديگر؛ بهار است ديگر: ‌"جهان جوان شده است و ياران به ‎عيش بنشسته‎اند..." در اين حيص و بيص و عيش و نوش و لهو و لعب كه هيچكس به ‎هيچكس نيست؛ و سرو و بيد و چنار از فرصت پيش‎آمده يك مقدار سوءاستفاده‎‎هاي... چطور بگويم... وقيح مي‎كنند و يك جور تكان‎ها و لرزش‎هاي خلاصه عرض كنم، ناجور و احياناً تماس‎هاي نزديك با يكديگر پيدا مي‎كنند ـ آدميزاده‎اي كه صاحب معرفت شده است؛ و نمي‎خواهد بار ديگر خود را غرق گناهاني سنگين‎تر كند ـ از آن بساط و مجلس عيش و نوش و غيره ابراز تأسف مي‎كند؛ و حتي احساس رنج و محنت هم پيدا مي‎كند!

خوب، اينطور مي‎گفتي چه مي‎شد؟! گناه كه نمي‎كردي، هيچ...

خوب است اين وب‎لاگ را به همينجا خاتمه بدهم. و نتايجي را كه مي‎خواهيم از آن بگيريم، موكول كنيم به‎ وب‎لاگ بعدي. (اصلاً نمي‎دانم غير از همان آب و نان، نتيجه‌ي ديگري را مد نظر داريم؟!)

آنهم خوب هنوز نرسيده است! نكند منتظر مصوبه‎نامه يا بخش‎نامه‌ي هيئت نامربوطه‎اند!!

داوود! اگر خيلي نان و آب را طولش بدهند... خلاصه از حالا برايت گفته باشم! شغل كه قحط نيست!!




داوود، به‎جان عزيز خودم و خودت و ساير برو و بچه‎ها ـ كه اگر بخواهم همه را اسم ببرم از ده نفر هم مي‌زند بالا ـ اگر من بدانم "وب لاگ" كيست يا چيست! آدم خيري است؛ يا از اين... نمي‎دانم... شايد مفت‎خورها است.
من فقط چهار يا پنج بار چشمم در روزنامه به ‎اين اسم افتاد؛ و نمي‎دانم چرا به‎نظرم رسيد كه بايد از اين آدم‎هاي مشكوك و جَلَب باشد... از اينها كه مي‎گويند ويروس سرخ نكرده به‎خورد كامپيوتر بي‎دهانِ زبان‎بسته مي‎كنند؛ و يك كمي هم اهل فعل حرام‎اند...
ديدم داود اول زد زير خنده...
ـ گفتم: اي كوفت... مرا بگو كه از اين هالو مي‎پرسم تا بلكه يك چيزي ياد بگيرد! حالا مي‎خواهي بگويم اهل كجاست؟!
ـ نه؛ نگو! اتفاقاً همين الان يادم افتاد كه قلم مصفا جان مي‎دهد براي وب‎ لاگ نويسي.
خواستم بگويم: قلم هفت جدت جان مي‎دهد براي وب لاگ نويسي! مي‎خواهي بروم ته و توي اجدادت را درآورم... كه با چشم خودم ديدم يارو مي‎خواست در بخش غير مشاهير (شايد يك كمي هم مشاهير) بنويسد اينها تا هفت پشتشان مي‎خورد به وب‎لاگ نويسان دربار صفوي؟!!
ها... بنويسم... ؟! اجازه ها...؟!
ـ اگر مهلت توضيح بدهي مي‎فهمي چرا قلم خودت و هفت پشت خودت جان مي‎دهد براي وب لاگ نويسي!
ـ موضوع انگار دارد بيخ پيدا مي‎كند! داوود نگذار من جوشي بشوم! اگر چاك قلمم را بكشم عاقبت خوشي برايت نخواهد داشت ها!!
ـ خوب، تو فقط يك دقيقه به‎ حرف‎هايم گوش كن. اگر اين شر و ورهايي را كه در كتاب و مقاله چاپ مي‎زني، بياوريم توي سايتت،‌ اين مي‎شود وب لاگ!
حالا ديدي كه هفت جد خودت ـ و شايد هم بيشتر ـ وب لاگ نويس بوده‎ايد؟!
ـ داوود نكند سايتي هم كه به‎اسم من درآورده‎اي، ‌و يك حرف‎هايي هم از قول من درش چاپ مي‎زني بي‎برنامه نبوده باشد!
داوود ... الهي كه من نميرم، ‌دست خارجي در كارت نيست؟!
ـ تو شروع كن به نوشتن، در هركدام دست خارجي ديدي مي‎تواني پاكش كني!
ـ ديدي گفتم؟!! از همينجا مچت را گرفتم. تو به خيالت من آنقدر هالويم كه نمي‎دانم دوشغلگي چه جرم سنگيني است؟!
من قبلاً يك شغله بوده‎ام؛ و تو حالا پيشنهاد دوشغله مي‏‎كني‌ ـ شغل وب لاگ گري!‌ خوب، رفيق (حالا بگويم رفيق نارفيق؟!) اگر قضيه درز پيدا كرد و پس فردا مامورين مربوط به كشف دوشغله‎ها آمدند چوب تو آستين وب لاگ ما بكنند، كي جواب مي‎دهد؟! سركار؟!
بارك‎الله داوود آقا؛ بعد از بيست سال دوستي و غيره مي‎خواهي يك چنين نقشه‌ي شيطنت‎باري براي رفيق چهل ساله‎ات بريزي؟!
ـ تو وب لاگت را بنويس! اگر كسي چوب توي پاچه‌ي وب لاگت كرد، من ضامن!
ـ بسيار خوب داوود. ولي اگر من نوشتم و دولت آمد چوب... من مي‎آيم خرّ تو را مي‎چسبم ها؟!!
ـ بنويس... ولي نه وب‎لاگ گنده‎تر از كله و دهان خودت ـ در آنصورت من ضامن نيستم!
حالا يك چيزي به‎عنوان مستوره وردار بنويس ببينيم چه مي‎شود... يا الله... توكل به‎خدا.
تازه يك چيزي را نمي‎داني؛ كم كم يك شغل نان و آب داري مي‎شود كه ... اوووه.
اختيارش هم دست خودمان است. مي‎توانيم دو بخشش كنيم: "بخش نان" و "بخش آب"! بخش نانش مال من؛ بخش آبش مال تو! اگر انشاءالله به‎زودي قحطي آب آمد آنوقت تو خرفت مي‎فهمي كه وب‎لاگ نگاري در "بخش آب" يعني چه! چه هنري است! اصلاً براي خودش تشكيل يك هنر جديد را مي‎دهد. "هنر هشتم!"
حالا به‎ جاي اين حرف‏هاي پراكنده بردار يك وب‎لاگ مختصر محض نمونه بنويس ببينيم لياقت استخدام در بخش "آب وب لاگ مصفا" را داري؟!
ـ منظورت از "مصفا" ديگر چيست؟!
ـ مصفا يعني خودت!‌ مي‎بيني كه هنوز هيچي نشده و به هيچ كجا نرسيده خودت را هم گم كرده‎‎اي؟!!
عجب روزگاري است ها!!!
ـ بسيار خوب داوود؛ من مي‎نويسم؛ ولي شكي نيست كه تو يك ريگي به كفش داري! واي به‎حالت اگر يك روز آن چوب مخصوص را بخواهند به من تحميل كنند! آنوقت است كه من مي‎دانم و داوود آقا... بي ‎يك كلمه كم يا زياد همه‌ي ‌اسرار را بروز مي‎دهم!
ـ حالا تو به‎جاي اين مهملات يك وب‎لاگ مختصر را شروع كن.
ـ از كجايش شروع كنم بهتر است؟!
ـ خودت را به‎اون راه‎ها نزن... همه‌ چيز را خودت بهتر از من تازه به‎دوران رسيده بلدي!