تلويزيون داشت فيلم نشان ميداد. جواني توجه مرا به تلويزيون جلب كرد! ديدم عدهاي بيشمار جمعيت به جان يكديگر افتادهاند، يكديگر را قطعهقطعه ميكنند؛ و گروهي سرگرم تماشاي آنان هستند ـ كه يكديگر را ميكشند! جوان گفت قديم به اينها ميگفتهاند "گلادياتور"ها؛ و اهل روم و آن نواحي بودهاند! دولتمردان جوانها را به جنگ با يكديگر واميداشتهاند؛ و خودشان از تماشاي آن صحنهي وحشتناك لذت ميبردهاند! (گويا يك عدهاي را هم به جنگ حيوانات درنده مثل شير و پلنگ واميداشتهاند!) و جوان گفت: چقدر وحشتناك و غيرانساني بوده است!
و اما جواب اين وبلاگ به آن اوضاع، و به نظر اين جوان! گفتم ببين پسر جان: حدود شصت هفتاد سال پيش، هزاران و شايد ميليونها جوان شانزده يا بيست سالهي فرانسوي و انگليسي و روسي، هزاران و شايد ميليونها جوان شانزده تا بيست سالهي آلماني، ژاپني و غيره را كشتند! تو فكر ميكني اين جوانها از روي ميل و خواست خودشان يكديگر را تكهتكه كردند؟! اصلاً آن جوان فرانسوي، آن جوان ايتاليايي يا آلماني را ديده بود، و آيا دشمني خاصي با او داشت؟!
اينكه ميگويم ما انسانها اهل تعمق و تأمل نيستيم به اين معنا است كه آيا رفتن جوانهاي فرانسوي به ميدانهاي جنگ به انتخاب و با تمايل خودشان بود؟!
ميگويي سلاطين و سرداران خودكامهي روم جوانهاي ورزشكار و نيرومند را به جنگ با شير واميداشتند و خودشان آن صحنهي دلخراش را فقط نگاه ميكردند! اينكه ميگويم ما اهل تأمل و ژرفنگري نيستيم، بهاين معنا است:
وقتي هيتلر لذت ميبرد از اينكه يك انسان به وسيلهي يك انسان ديگر كشته ميشود، ديگر چه فرق ميكند كه آن شخص كشته شده به وسيلهي يك ببر كشته شده باشد يا به وسيلهي حيوان ديگري كه نام او انسان است!
يكي از عواملي كه سبب ميشود انسانها متوجه ناآگاهيها، نادانيها و تحجرات خود در تمام زمينهها نشوند، پيشتوجيهاتي است كه قدمت تاريخي و كثرت افرادي كه آنها را پذيرفتهاند آنها را، يعني آن سنتها و توجيهات را بهصورت يك واقعيت بديهي درآورده و به انسانها القا و ديكته ميكنند! مثلاً ما ميگوييم سرداران بدون هيچ علتي جوانهاي رشيد و نيرومند را به جنگ يكديگر، يا به جنگ حيوانات درندهاي از قبيل ببر و پلنگ ميفرستادند؛ حال آنكه جوان امروزي فرانسوي، رومي يا ايتاليايي براي دفاع از ميهن خود، انسانهاي ديگر را مثل ببر و پلنگ ميكشد! سرداران رومي به سربازان و جوانهاي بيگناه ـ كه همسر و فرزند خود را در دياري بيپناه رها كرده و بهجنگ سربازان جوان آلماني فرستادهاند، ميگويند: بجنگيد براي دفاع از سرزمين خود، از زن و فرزند خود، از فرهنگ خود! حال آنكه همهي اينها را ـ ميهن خود، همسر خود يا مذهب خود را آدمهاي سرشار از خشم ابداع كردهاند تا توجيه جنگيدن و تخليهي خشم و اضطراب خود را داشته باشند!
بگذار چند مطلب را در باب "مذهب من" و "مذهب تو" و "مذهب ديگري" بگويم! ببين پسر جان، خوب توجه كن؛ به ريشهي مذهب توجه كن! قبل از خلقت انسانها، و حتي قبل از خلقت انبياء و اولياء، حقيقتي حاكم بر كائنات بوده است. بعد، پيامبري مبعوث گرديد تا آيين آن حقيقت حاكم بر كائنات و جهان هستي را بهمردم تفهيم نمايد! فرض كنيم در زمان حضرت ابراهيم (ع) دو ميليون نفوس روي كرهي زمين بوده است. و از آنها مثلاً يك ميليون نفرشان حقيقت حاكم بر كائنات را ـ و در واقع مذهب را ـ بهگونهاي كه حضرت ابراهيم (ع) عرضه كرده است، درك كردهاند. آيا آن يك ميليون نفر پذيرندگان ميتوانند بگويند دين ما؟! واضح است كه نه! به چه اعتباري ميتوانند بگويند "اين دين مال ما است"؟!
ميليون ميليون سال آن دين خاص، مثلاً دين حضرت ابراهيم، به عنوان يك حقيقت، موجود بوده است. آنگاه پيامبري آن آيين و آن حقيقت را كشف كرد! به صرف كشف آن حقيقتي كه از قبل در عالم كائنات وجود داشته، چه كسي ميتواند صحبت از "مال من" و "مال ما" در رابطهي با آن دين و با آن حقيقت داشته باشد؟! مگر ميراث آباء و اجداديات بوده است كه بتواند "مال تو" باشد؟! هر انساني كه سعادت و استعداد جذب و دريافت آن حقيقت را داشته، پذيراي آن شده. صرف اين پذيرا شدن هم نشانه و دليل "مال من" و "مال ما" نيست!
بعد از حضرت ابراهيم فردي ديگر همان حقيقت را ـ كه بدون ترديد يك جوهر و يك محتواي واحد دارد ـ كشف كرده! و گروهي نيز پذيراي كشف وي شدند ـ كشفي با يك جوهر و محتوا، و با صورت، الفاظ و ظواهري متفاوت. پس دين مال اينها هم نيست! مال هر كسي است كه جوهر و حقيقت را پذيرفته، دريافته و زندگي و هستي خويش را با آن آيين انطباق ميدهد و پيش ميبرد!
متوجه هستي؟! من يا شما تا امروز مسلم نبودهايم. امروز حقيقت و جوهر و محتواي ساده و روان آن را دريافتهايم؛ و جذب آن شدهايم. يا دقيقتر بگوييم: از امروز زندگي خود را با آييني اداره ميكنيم و پيش ميبريم كه حضرت محمد (ص) قبلاً كشف كرده و پيش برده؛ و قبل از حضرت محمد (ص) نيز حضرت عيسي(ع)؛ و قبلاً نيز حضرت موسي(ع)، و قبل از او نيز حضرت ابراهيم(ع) آن حقيقت را كشف كردهاند! خوب، در اين رابطه چه كسي ميتواند بگويد: "مال من، مال ما، مال غيرمن؟!"
آيا "مال من" در رابطهي با دين، و در رابطهي با حقيقت همان باطن و پنهاني را ندارد كه طرفداران جبار و درندهخوي تيمور و چنگيز به يكديگر ميگفتهاند؟!
و آيا اصولاً اين را درك ميكني! حس ميكني كه در يگانگي چه زيبايي، چه رحمت عام و چه حقيقت گسترده و غيرقابلتجزيهاي مضمر است؟!
و آيا ميداني كه در "مال من" چه اختلافات و سنگدليها مضمر است؟!
و همهي اين بدبختيهايي كه بر نوع بشر وارد ميشود و طي هزاران سال تاريخ بر انسان وارد شده است، بهخاطر نگذشتن از پوسته و قشر زبان بوده است؟!
اگر الفاظ را برداريم و واقعيت، محتوا و جوهر آن را تقسيم كنيم؛ اولاً به همهي ما انسانها سهم كافي ميرسد! ثانياً و به هر حال آنچه را كه وجود دارد برادرانه و انساني خواهيم خورد ـ نه مثل گرگ و پلنگ كه از پوزه يكديگر ميقاپند!!
خدايا به انسان رحم كن!
اگر از قشر الفاظ بگذريم، مثل داستان "انگور" و "عنب" و "اُزوُم" همهي ما يك جوهر و محتواي واحد را ميبينيم ـ يعني همان چيزي را ميبينيم كه الفاظش اسباب اختلاف ما شده است؛ و واقعيت خودش موجب تفاهم، احساس برادري، شفقت، صلح و صفاي ما شده است!
از اين قضايا ياد يك پارهاي موضوعات افتادم ـ كه ارتباط تنگاتنگي دارد (اين كلمهي تنگاتنگ را شما نسل نميدانم چندميها از خودتان درآوردهايد. من كه چندان از آن خوشم نميآيد. انگار يك طور معنيهايي دارد. خوب بگو "ارتباط نزديك" ـ تمام شد! چه اشكالي دارد؟!)
بههرچه نگاه ميكني ميبيني از قديم، از خيلي قديم، انسانها توجهشان را روي قشر موضوعات، روي صرف الفاظ متمركز ميكردهاند! و تا آنجا كه بررسيهاي عالمانهي اين وبلاگنگار محترم كشف و غور و تفحص، بهعلاوهي تجسس، فرموده است و به نتايج بيآب و ناني دست يافته است؛ ماندن در سطح الفاظ دو زيان عمده دارد: يكي از آن زيانهاي عمده اختلافافكني عمده بين انسانها است ـ همانطور كه وبلاگنويسهاي قرون گذشته هم به اين موضوع اشارات عديده داشتهاند!
مسألهي ديگري كه از ماندن در سطح كلمات حاصل ميشود ـ كه البته آن را نميتوان حاصل يا محصول دانست! زيرا اين نوعي بيحاصلي است ـ چنانکه توضيح خواهم داد، در سطح الفاظ ماندن، منجر به ـ بلانسبت ـ ناداني، بيمحتوايي، ستروني، بيجوهري و سطحي بودن ـ و با سطح دلخوش بودن ميگردد!
روي اين وبلاگ خيلي بايد تأمل كنيد. وبلاگ پدر و مادردار مهمي است! من چند بار اشاره كردهام كه بعد از فرو رفتن انسانها به قالب "هويت فكري"، در زمينهي آگاهي، در زمينهي دانايي، روشنايي، فرهيختگي، جوهر معنويت، ادراك و چيزي كه آن را شعور كلي مينامند، كوچكترين تغييري در انسان حادث نشده است، و هرگز نخواهد شد!
منظور دانش و علوم فيزيكي نيست! در اين زمينهها ميبينيم كه انسان به ماه رفته؛ و چهها كه نكرده است! منظور آن كيفيتي است كه قرآن ميفرمايد: اينها كور و كر و لالاند ـ و خود نميدانند!
با توجه بهاينكه ما كور و كر و لال فيزيكي نيستيم ـ با چشم فيزيكي ميبينيم، با گوش فيزيكي ميشنويم، با زبان فيزيكي سخن ميگوييم؛ اين سؤال مطرح ميشود كه در اينصورت منظور چه نوع كور و كر و لاليئي است؟!
و نيز مولوي با چه منظور ميفرمايد:
داند او خاصيت هر جوهري در بيان جوهر خود چون خري!
انسان به خودش كه بيش از هر پديدهي ديگر نزديك و در تماس است. پس چرا خاصيت هر جوهري را ميداند؛ ولي جوهر هستي خويش را نميداند؟! (و اين واقعاً براي انسان خسران و فاجعهي عظيمي است!)
به داوود قول وب لاگ دادهام ـ و مرد است و قولش! و حالا ميفهمم كه راست ميگفت؛ چقدر ساده است. فقط يك جو فضولي ميخواهد! هر چه در روزنامه يا تلويزيون به چشمت خورد يك چيزي از تويش بكش بيرون... اين ميشود وبلاگ!
يا به اصطلاح، به خودت ياد بده كه چگونه از آب كره بگيري... يا اگر كره نگرفتي لااقل دوغ بگير.
به خودم ميگويم: پيش داوود و ديگران خودت را به كوچهي علي چپ ميزني، پيش خودت هم؟! فكر ميكني همين چيزهايي كه تا حالا نوشتهاي، از آب كره گرفتن نبوده است؟!
آن شاعر عزيز نجيب را ـ خدا رحمتش كند ـ يادت كه نرفته!! از نوك قلمش جواهر ميريخت... بهاصطلاح خودش "كاري كرده بود كارستان"... و آنوقت دوغ هم نداشت كه قاتق نانش كند... آنوقت تو بهخودت چه ميگويي؟!!
و تازه شكمگندههاي بيمايه را هم ببين! به درد مردن هم نميخورند.
¯
باري، اگر حوصله فضولي داشته باشي وبلاگ زير دست و پاي روزنامه و كتاب و تلويزيون و همهجا ريخته ـ فعلاً خودش ريخته ـ لابد بعد هم نان و آبش ميريزد!
همين روزنامه را بردار نگاه كن؛ جلو چشمت است... كور كه نيستي.
مردي (شايد روانشناس) با لبخندي پر از ظفرمندي در عكسش چنين آورده: "تكنولوژي فكر"! و من نميفهمم تكنولوژي فكر ديگر چيست!
آنطرفتر يكي ديگر ـ و باز هم با لبخندي در عكس نوشته است:
"كلاسهاي كنكور ما شاگرد دوم ندارد ... همه شاگرد اول خواهند بود..." باز هم نميفهمم.
با خودم فكر كردم نكند داوود با اين تمهيد زيركانه خواسته است نفهمي ما را برملا كند و آبروي نداشتهمان را پيش خودمان ببرد! ميداني منظورم چيست! آخر خيلي شبهآدمها، از جمله ... پيش هر كس آبرو داشته باشند پيش خودشان ندارند ـ تنها بهروي خودشان نميآورند!
و بعد دست آقايي كتابي ترجمه ديدم با اين عنوان "موفقيت بيقيد و شرط!" و باز نفهميدم يعني چه!
(اگر تو در اين اتاق بنشيني، پنجره را باز بگذاري؛ دستت را روي دستت بگذاري و هيچ كاري نكني؛ و از آسمان اسكناس هزار دلاري بهسر و بارت ببارد، موفقيت تو بيقيد و شرط نبوده است! همان در اتاق نشستن و پنجره را باز گذاشتن، شرط موفقيت بوده است!)
تا اينكه كمكم فهميدم كه نفهميدن كليد فهم است! يعني نفهميدن آدم را بهسؤال واميدارد... و سؤال آغاز شكوفايي فهم است!
مثلاً خوب كه روي "موفقيت بيقيد و شرط" فكر ... نه؛ بيفكري كردم، به اين نتيجه رسيدم... يعني نزديك بود برسم كه رشته افكارم ـ آنهم چه افكاري ـ متأسفانه پاره شد!
فعلاً هم كه مشغول به گره زدن اين افكار پارهايم... تا ببينيم كي باز هم فرصتي براي وبلاگنويسي پيش ميآيد!
(اين را براي استحضار اداره "مچ دوشغلهبگيري" مرقوم فرموديم ـ كه يعني براي هيچ منظوري حق سراغ ما آمدن را نداريد ـ زيرا فعلاً ما هنوز دوشغله نشدهايم ... تا بعد... )
راستي كه خدا رحمت كند پدرت را داوود ـ كه اين حرفهي شريفهي وبلاگنويسي را پيش پاي ما گذاشتي! از بيكاري كه بهتر است. نيست؟! آدم يك چيزي ميبيند. آن چيز آدم را ياد يك چيز ديگر مياندازد ـ و حسنش هم اين است كه ياد چيزهاي جواني نمياندازد ـ كه همهاش دردسر... همهاش دردسر... بهقول نيم بيت شاعر "خوب شد پير شدم كمكم و نسيان آمد" ـ و بلانسبت شما يك كمي هم بيشتر از نسيان!
خلاصه آن چيز هم ياد يك چيز ديگر؛ و آن چيز ديگرم ياد چيز ديگر و ... همينطور چيزها را بگير و برو جلو تا يك مرتبه ميبيني رسيدي بهيك وبلاگ نجيب و پدر و مادردار!
حالا من راه و روش اين شغل ـ بهقول كربلايي علي همسايهمان ـ كه حساسترين و پر مصرفترين كلمهاش "آبرومندانه" بود (ولي او "آبيومندانه" تلفظ ميكرد)؛ بله، راه و روش اين شغل "آبيومندانه" را ياد تو هم ميدهم... بهشرط آنكه تو ديگر ياد هيچكس ندهي. خوب معلوم است... اينهم چرا دارد؟! نان و آب هردومان قطع ميشود... همين!
بله، روزنامهي همين آبادي خودمان ـ نه جرايد كفر و كفار ـ نوشته بود براي درمان يادم نيست چه بيمارياي، يا جبران كمبود چه ويتاميني روزي نيمساعت ـ بيشتر يا كمتر ـ رقص خيلي مفيد است!
اول چند بار چشمم را بستم و باز كردم ببينم چشمم درست ديده است! ديدم بله، درست ديده است. بهقول لهجهي زيباي اهالي محترم "ورَهَ رهَ" گفته است: "روزي نيمساعت وَرَقصيد؛ ورا ودنتان خوب وبيده...".
بعد، استغفرالله گويان و لعنت بر شيطانكنان و طلب طول عمر با ايمان براي مسلمين و نابودي كفار؛ و خلاصه توبهكنان بهياد يكي از معصيتهاي غيرمستقيم نه چندان سنگينِ متجاوز از بيست سال پيش خودم افتادم. كتابي ترجمه كرده بودم كه در جايي چنين آمده بود: (البته توسط نويسنده آمده بود؛ و بههمين جهت هم عرض ميكنم كه خدا را شكر سهم گناه من چندان سنگين نبود!)؛ بله، اينطور آمده بود: "نسيم لاي درختان ميوزيد؛ و گويي درختان در حال رقص بودند..." مأمور وزارتخانهي جليلهي مربوطه نوشته بود ـ يعني تذكر و هشدار داده بود كه كلمهي "رقص" (بهعلاوهي تعداد ديگري از كلمات معصيتآلود) حذف بشود!
بنده هم چون از قديمالايام فردي سر بزير و درواقع مطيعالدوله بودهام و هستم؛ كلمهي "رقص" و چند كلمهي بدقوارهي كريهالباطن را حذف كردم. و وقتي بهخود آمدم، خداوكيلي خيلي دعا كردم بهمأمور آن وزارت جليله!
(... و براساس روالي كه قبلاً عرض كردم ـ يعني از ياد يك چيز به ياد چيز ديگر ميافتم و همينطور در سلسله مراتب يا بيمرتبت اين چيز ديگرها آنقدر ميروم و ميروم تا به يك وبلاگ آبرومندانهي تمام عيار برسم.
اين را هم بگويم كه براي رسيدن به آب و ناني كه بهچنين وبلاگهايي تعلق ميگيرد، راضي بهزحمت خودمان نيستم؛ خودش ميرسد!)
بله، و باري؛ از به ياد آمدن آن تذكر باقدمت و باحرمت؛ و منظم بهثوابهاي مربوطه، ياد يكي از ابيات معصيتآلود سعدي افتادم ـ البته با طلب مغفرت و بخشش براي آن بندهي خدا كه واضحاً ميتوان ديد و دريافت كه معصيت غيرعمدي بوده است. بله؛ يادم آمد كه، استغفرالله، گفته است:
آدميزاده اگر در طرب آيد چه عجب؟! (واي واي، مگر خدا؛ مگر خدا خودش رحم كند! خوب مرد حسابي، قبل از آنكه چنين دسته گلي را به آب بدهي از چهار تا آدم ثواب و گناهشناس ميپرسيدي، مشورت ميكردي... مگر آدم هرچه به زبانش آمد بايد بگويد؟! هيچ به آخرتت فكر كردي؟!)
خدايا توبه! ميگويد:
آدميزاده اگر در طرب آيد چه عجب!! سرو در باغ بهرقص آمده و بيد و چنار!
ميگويد يك وضعياتي پيش آمده است كه سرو و بيد و چنار (لابد با همكاري بلبل) بهرقص و كارهاي ديگر درآمدهاند؛ چه رسد بهآدميزاده ـ كه از قديم كارش از همين قبيل امورات بوده است! اصلاً اينجور شعرها نميگفتي. مگر كسي زورت كرده بود؟! حالا هم كه گفتي اينطور ميگفتي:
آدميزاده اگر در تعب آيد چه عجب سرو در باغ به لرز آمده و بيد و چنار!
خوب، اينطور ميگفتي چه ميشد؟!! نه وزنت بههم ميخورد نه قافيهات! به معنا هم خللي وارد نميشد ـ تازه وارد هم كه ميشد خلل عمدهاي نبود! اگر معناي شعر را بلد نيستي من برايت معنا كنم: خوب، طبيعت است ديگر؛ بهار است ديگر: "جهان جوان شده است و ياران به عيش بنشستهاند..." در اين حيص و بيص و عيش و نوش و لهو و لعب كه هيچكس به هيچكس نيست؛ و سرو و بيد و چنار از فرصت پيشآمده يك مقدار سوءاستفادههاي... چطور بگويم... وقيح ميكنند و يك جور تكانها و لرزشهاي خلاصه عرض كنم، ناجور و احياناً تماسهاي نزديك با يكديگر پيدا ميكنند ـ آدميزادهاي كه صاحب معرفت شده است؛ و نميخواهد بار ديگر خود را غرق گناهاني سنگينتر كند ـ از آن بساط و مجلس عيش و نوش و غيره ابراز تأسف ميكند؛ و حتي احساس رنج و محنت هم پيدا ميكند!
خوب، اينطور ميگفتي چه ميشد؟! گناه كه نميكردي، هيچ...
خوب است اين وبلاگ را به همينجا خاتمه بدهم. و نتايجي را كه ميخواهيم از آن بگيريم، موكول كنيم به وبلاگ بعدي. (اصلاً نميدانم غير از همان آب و نان، نتيجهي ديگري را مد نظر داريم؟!)
آنهم خوب هنوز نرسيده است! نكند منتظر مصوبهنامه يا بخشنامهي هيئت نامربوطهاند!!
داوود! اگر خيلي نان و آب را طولش بدهند... خلاصه از حالا برايت گفته باشم! شغل كه قحط نيست!!
داوود، بهجان عزيز خودم و خودت و ساير برو و بچهها ـ كه اگر بخواهم همه را اسم ببرم از ده نفر هم ميزند بالا ـ اگر من بدانم "وب لاگ" كيست يا چيست! آدم خيري است؛ يا از اين... نميدانم... شايد مفتخورها است.
من فقط چهار يا پنج بار چشمم در روزنامه به اين اسم افتاد؛ و نميدانم چرا بهنظرم رسيد كه بايد از اين آدمهاي مشكوك و جَلَب باشد... از اينها كه ميگويند ويروس سرخ نكرده بهخورد كامپيوتر بيدهانِ زبانبسته ميكنند؛ و يك كمي هم اهل فعل حراماند...
ديدم داود اول زد زير خنده...
ـ گفتم: اي كوفت... مرا بگو كه از اين هالو ميپرسم تا بلكه يك چيزي ياد بگيرد! حالا ميخواهي بگويم اهل كجاست؟!
ـ نه؛ نگو! اتفاقاً همين الان يادم افتاد كه قلم مصفا جان ميدهد براي وب لاگ نويسي.
خواستم بگويم: قلم هفت جدت جان ميدهد براي وب لاگ نويسي! ميخواهي بروم ته و توي اجدادت را درآورم... كه با چشم خودم ديدم يارو ميخواست در بخش غير مشاهير (شايد يك كمي هم مشاهير) بنويسد اينها تا هفت پشتشان ميخورد به وبلاگ نويسان دربار صفوي؟!!
ها... بنويسم... ؟! اجازه ها...؟!
ـ اگر مهلت توضيح بدهي ميفهمي چرا قلم خودت و هفت پشت خودت جان ميدهد براي وب لاگ نويسي!
ـ موضوع انگار دارد بيخ پيدا ميكند! داوود نگذار من جوشي بشوم! اگر چاك قلمم را بكشم عاقبت خوشي برايت نخواهد داشت ها!!
ـ خوب، تو فقط يك دقيقه به حرفهايم گوش كن. اگر اين شر و ورهايي را كه در كتاب و مقاله چاپ ميزني، بياوريم توي سايتت، اين ميشود وب لاگ!
حالا ديدي كه هفت جد خودت ـ و شايد هم بيشتر ـ وب لاگ نويس بودهايد؟!
ـ داوود نكند سايتي هم كه بهاسم من درآوردهاي، و يك حرفهايي هم از قول من درش چاپ ميزني بيبرنامه نبوده باشد!
داوود ... الهي كه من نميرم، دست خارجي در كارت نيست؟!
ـ تو شروع كن به نوشتن، در هركدام دست خارجي ديدي ميتواني پاكش كني!
ـ ديدي گفتم؟!! از همينجا مچت را گرفتم. تو به خيالت من آنقدر هالويم كه نميدانم دوشغلگي چه جرم سنگيني است؟!
من قبلاً يك شغله بودهام؛ و تو حالا پيشنهاد دوشغله ميكني ـ شغل وب لاگ گري! خوب، رفيق (حالا بگويم رفيق نارفيق؟!) اگر قضيه درز پيدا كرد و پس فردا مامورين مربوط به كشف دوشغلهها آمدند چوب تو آستين وب لاگ ما بكنند، كي جواب ميدهد؟! سركار؟!
باركالله داوود آقا؛ بعد از بيست سال دوستي و غيره ميخواهي يك چنين نقشهي شيطنتباري براي رفيق چهل سالهات بريزي؟!
ـ تو وب لاگت را بنويس! اگر كسي چوب توي پاچهي وب لاگت كرد، من ضامن!
ـ بسيار خوب داوود. ولي اگر من نوشتم و دولت آمد چوب... من ميآيم خرّ تو را ميچسبم ها؟!!
ـ بنويس... ولي نه وبلاگ گندهتر از كله و دهان خودت ـ در آنصورت من ضامن نيستم!
حالا يك چيزي بهعنوان مستوره وردار بنويس ببينيم چه ميشود... يا الله... توكل بهخدا.
تازه يك چيزي را نميداني؛ كم كم يك شغل نان و آب داري ميشود كه ... اوووه.
اختيارش هم دست خودمان است. ميتوانيم دو بخشش كنيم: "بخش نان" و "بخش آب"! بخش نانش مال من؛ بخش آبش مال تو! اگر انشاءالله بهزودي قحطي آب آمد آنوقت تو خرفت ميفهمي كه وبلاگ نگاري در "بخش آب" يعني چه! چه هنري است! اصلاً براي خودش تشكيل يك هنر جديد را ميدهد. "هنر هشتم!"
حالا به جاي اين حرفهاي پراكنده بردار يك وبلاگ مختصر محض نمونه بنويس ببينيم لياقت استخدام در بخش "آب وب لاگ مصفا" را داري؟!
ـ منظورت از "مصفا" ديگر چيست؟!
ـ مصفا يعني خودت! ميبيني كه هنوز هيچي نشده و به هيچ كجا نرسيده خودت را هم گم كردهاي؟!!
عجب روزگاري است ها!!!
ـ بسيار خوب داوود؛ من مينويسم؛ ولي شكي نيست كه تو يك ريگي به كفش داري! واي بهحالت اگر يك روز آن چوب مخصوص را بخواهند به من تحميل كنند! آنوقت است كه من ميدانم و داوود آقا... بي يك كلمه كم يا زياد همهي اسرار را بروز ميدهم!
ـ حالا تو بهجاي اين مهملات يك وبلاگ مختصر را شروع كن.
ـ از كجايش شروع كنم بهتر است؟!
ـ خودت را بهاون راهها نزن... همه چيز را خودت بهتر از من تازه بهدوران رسيده بلدي!