کافه تلخ

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

محمد جعفر مصفا، ذهن

حدود يك ساعت از رانندگي من گذشته.

روزبه مي‎گويد دچار يكنواختي جاده نشوي. و اين يكنواختي دچار جاده‎گرفتگي‎ات كند؟!
لحظه‎اي تأمل كردم؛ و ديدم هشدار لازمي است. "شب‎گرفتگي" و "جاده‎گرفتگي" عوامل فوق‎العاده خطرناك و موذي‎اي هستند. تا چند ثانيه پيش با چشم باز مشغول رانندگي بودي؛ لحظه‎اي بعد بدون كمترين توجه پلك‎‎هايت روي هم افتاده و ...
روزبه به پشت فرمان نشست؛ و من كه ده سالي مي‎شد رانندگي نكرده بودم متوجه يك عامل "گرفتگي" جديد و قبلاً تجربه‎نشده‎اي شدم ـ كه مي‎توان آن را "كهولت‏گرفتگي" ناميد! (هفتاد و سه سال از حركات توأم با تضاد، تلاش بي‎وقفه، عصبي، ناآرام؛ و هدر رفتن بيهوده‌ي انرژي‎هاي ارگانيسم گذشته است.)
تجربه‌ي خود را از رانندگي در سن بالا براي روزبه تعريف كردم. او در اين زمينه هيچ تجربه‎اي ندارد ـ و بنابراين نمي‎تواند چيزي بگويد. فقط گفت: بهتر است پس از اين هرگز ديگر رانندگي نكني! و من منطق اين پيشنهاد را درك كردم. "كهولت‎گرفتگي" درست مثل "شب و تاريكي‎گرفتگي" مثل "يكنواختي جاده" ـ و ساعاتي طولاني تنها در انديشه‌ي يك موضوع خاص بودن ـ ذهن و حواس را در خود مي‎گيرد؛ و نوعي "خواب"، نوعي غيرهشياري ناشي از يكنواختي در ذهن، و كلاً در ارگانيسم ايجاد مي‎كند. ولي ما هرگز به يك "گرفتگي" ديگر توجه نكرده‎ايم. و آن گرفتگي "شخصيت"، "هستي توهمي"، و "هويت فكري" است! "شب‌گرفتگي" ممكن است فقط در موقع رانندگي مزاحمت و خطر داشته باشد. ولي در ابعاد وسيع ديگري و بيشتر از هر زمان ديگري ارگانيسم، شكوه وحدت، يكپارچگي و تكه تكه نبودن را تجربه مي‎كند. يا به علت عدم حضور دشمنان و سوداگران "شخصيت"، در شب "مقايسه" به حد زيادي متوقف مي‎گردد. و اين توقف هدف يكي از شيطاني‎ترين و مخرب‎ترين كيفيت‎ها از ارگانيسم است!
حال آنكه "شخصيت‎گرفتگي" اولاً هميشگي است ـ حتي در خواب ـ گيرم با كيفتي موقتاً تخديرشده! ثانياً مسأله‌ي آن منحصر به "گرفتگي" به معناي انقباض، ملالت، ترس و ناشادي نيست. "شخصيت‎گرفتگي" ـ كه مترادف است با زندگي در خواب رؤيا و توهم ـ سبب مي‎شود كه شخص، زندگي واقعي را از دست بدهد؛ و انرژي ارگانيسم را در خدمت حفظ يك پديده‌ي هيچ و لاشيئي، و پر از تضاد و پر از خشم و ترس و نفرت ببازد؛ هدر بدهد! نمي‎دانم آيا ما حس مي‎كنيم؛‌ در عمق باطن خود واقعاً درك مي‎كنيم كه يك بيگانه تكه تكه و توهمي به جاي اصالت فطري ما زندگي مي‎كند!!؟ و اين تصاوير جزيي، تكه تكه توهمي چگونه ارگانيسم را از تجربه‌ي وحدت محروم مي‎گرداند!!؟
گاهي انديشيده‎ام كه براي نورچشمان نيامده و نديده نگارش كنم، با عنوان قلمبه‌ي "تصحيح اللغات". به نظرم اين بد نيست. ولي اشكالي كه دارد اين است كه دامنه‌ي اغلاط را محدود و منحصر به الفاظ و كلمات مي‎كند؛ حال آنكه انسان در ابعاد فوق‎العاده گسترده‎اي اسير اشتباه است؛ اسير غلط زندگي كردن است!
براي اينكه خيلي روده‎درازي ـ در گفتن و شنيدن ـ نكنيم، به اين نكته‌ي كلي و اساسي توجه داشته باشيم كه در حال حاضر آنچه را ما به عنوان شخصيت و هستي رواني براي خويش متصوريم مبتني بر وهم و خيال است؛ مبتني بر يك كابوس تمام عيار است! و زيستن براساس توهم بدان معنا است كه هستي و زندگي ما يك راه و روال غلط را برگزيده؛ و هميشه و در تمام ابعاد در اين مسير توهمي، و با ابزارهاي توهمي زندگي مي‎كند و پيش مي‎رود!
چون پايه غلط است، هر چيز مبتني بر آن نيز غلط است! توجه به اين نكته كلي ما را از وارد شدن به حيطه‌ي جزييات بي‎نياز مي‎گرداند! ... همه‌ي اين غلط كردارها و غلط گفتارها و روابط غلط زير پوشش "هم‎الكاذبون" آمده است! بزرگترين..و (پسرجان... (به خودم مي‎گويم) در اين زمينه‎ها و روابط كلمه‌ي بزرگ و كوچك"؛ و علي‎الخصوص كلمه‌ي "بزرگ‎تر و كوچك‎تر" را بكار نبر! چند بار به تو (يعني به خودم) حالي كنم كه هيچ شبحي از شبح ديگر،‌ هيچ غولي از غول ديگر نه بزرگتر است و نه كوچك‎تر!!) پس بگويم "نيرومندترين"... (حالا راضي شدي!؟) ـ (به خودم مي‎گويم!) محرك و بنزين لازم براي استمرار حركت يك ماشين توهمي، "خشم" است! (و به بدبختي خودت انسان توجه كن: اصل ماشين يا اصل بنا و ساختمان توهمي، خيالي و هيچ و پوچ است! ولي براي گردش چرخ‎هاي همين ماشين پوچ ابليسي و اين ميراث شوم آباء و اجدادي، لاجرم من در لابلاي دنده‎ها و پرّه‎هاي آن پيچانده مي‎شوم، حركت مي‎كنم، و پيش مي‎روم و مي‎روم تا عاقبت اسير يك مقدار ارتباطات و فعل و انفعالات درهم پيچيده و به هم‎گره خورده مي‎شوم! در جريان اين حركات وابسته و زنجيره‎اي اساسي‎ترين تغيير در ساختار ارگانيسم تبديل انرژي پاك، زيبا، كلي، ريشه‎دار و متقن عشق است به انرژي جزيي، تكه تكه، تيره، ملول، و منقبض!
آنگاه به تبع اين تغيير بنياني، تغييرات ديگر حادث مي‎شود. اساسي‎ترين اين تغييرات بنياني جابجايي و تغيير نقش و ماهيت انرژي است! ابتدا حركت انرژي نيرومند عشق در خدمت راه بردن ارگانيسم است. ولي بعد از شكل گرفتن توهمي و تصوري "شخصيت"، آن انرژي زيبا و نيرومند به خدمت حفظ و راه بردن يك ساختمان خيالي و توهمي درمي‎آيد! (و همه‌ي اين تغييرات و فعل و انفعالات به تبع تغيير نقش و وظيفه‌ي انرژي حادث مي‎شود!)
يكي از اساسي‎ترين تغييرات تبعي اين است كه انرژي عشق براساس عقل و خرد كمك مي‎كند به راه بردن صحيح و مفيد ارگانيسم. ولي بعد از تغيير و تبديل انرژي عشق به انرژي خشم، نقش و هدف اين انرژي، راه بردن يك ساختمان خيالي و توهمي است! و اين (براساس قانون "انطباق") يك ضرورت اجتناب‎ناپذير است! در ارتباط با يك پديده و يك هستي واقعي، آنچه به كار راه‎بري آن پديده مي‎آيد، عقل است؛ خرد و بينش است. اما براي حفظ و اداره و پيش بردن يك ساختار بنياداً توهمي، جز توهم چه چيز ديگر مي‎تواند وسيله‌ي متناسب باشد؟! اداره ساختماني كه بر توهم بنا شده جز توهم چه چيز ديگر مي‎تواند باشد! به اصل "انطباق" صحيح و متناسب خيلي دقيق، عميق و به شكلي وسيع توجه كن! اين توجه بسياري از مسايل حتي اساسي را حل مي‎كند! توجه داشته باش كه اگر پاسخ متناسب با سؤال نباشد؛ يا به عبارت ديگر اگر پاسخ متناسب با چالش نباشد محال است كه مسأله ـ هر مسأله‎اي كه مي‎خواهد باشد ـ حل بشود! قبل از هر حركتي سعي كن پاسخ متناسب با چالش يا مسأله‎اي را بيابي! وقتي اين پاسخ متناسب را يافتي، خودت را به آن وابگذار! آن تناسب كار خودش را مي‎كند!



قبلاً اين قرار را با يكديگر داشتيم كه هنگام طرح هر سؤال و مسأله بايد اين موضوع در نظر گرفته شده باشد كه در طرح آن سؤال و مسأله خاص چه فايدتي (از لحاظ گسترش شناخت و آگاهي) وجود دارد.
به‎نظرم حالا كه روي پاي خودمان ايستاده‎ايم ـ يا قرار است باشيم ـ بهتر است چنان سؤالي را مستقلاً و در باطن خود مطرح كنيم ـ به‎علاوه‌ي يك بعد و مسأله و موضوع جديد. بعد جديد اين است كه ببينيم موضوع خاصي كه مطرح مي‎كنيم، علاوه بر بعد فايدت آن، چه ارتباطات و وابستگي‎هايي با رشته‎ها و ديگر مهره‎هاي اساسي هويت فكري دارد. (اينها را نيز در باطن خودت پيدا كن.) مثلاً اينكه در اعمال و رفتار من يك كيفيت اجبار و عدم آزادي وجود دارد؛ و تمام هستي‎ام آميخته به نوعي دغدغه، كراهت، ملالت و ناراحت بودن است؛ و رفتارها و زندگي من هميشه اسير ناشادي و ترس است؛ از كدام ريشه يا ريشه‎هاي اساسي ساختمان هويت فكري نشأت گرفته است چه كيفيت‎هايي است؛ و خود اين كيفيت‎هاي تبعي چگونه و با چه مكانيسمي تشكيل ريشه يا ريشه‎هايي را مي‎دهد براي رشد شاخه‎هاي فرعي و تبعي جديد!!
مي‎داني، همه‌ي اينها يعني گسترش شناخت و آگاهي نسبت به كلاف درهم پيچيده‌ي توهمي ساختار "خود"!
ممكن است بگويي در شناخت وسيع و همه‎جانبه يك پديده‌ي توهمي فايدتي را نمي‎توان متصور شد! قبلاً هم گفته‎ايم: در شناخت جزييات؛ و همچنين شناخت نحوه‌ي عملكرد يك غول توهمي چه فايدت و ضرورتي وجود دارد؟! آيا درك همين يك موضوع اساسي كافي نيست كه تو عميقاً و با كيفيتي مستقيم و به‎طور حسي و باطني درك كني و تشخيص بدهي كه كل آن غول ـ خواه فوق‎العاده وسيع و درهم پيچيده باشد؛ يا كوچك، محدود و ساده ـ يك محصول و ساخته‌ي خيالي است؟! تو وقتي توهمي و خيالي بودن ساختمان "خود"، "من"، "هستي" و "هويت فكري" را در باطن خويش حس كردي، درك كردي؛ و دريافتي كه هيچ واقعيتي در آن "هستي" وجود ندارد؛ نه بزرگ و كوچك آن فايده و ضروت دارد؛ نه چگونگي تشكيل آن؛ نه علل و انگيزه‎هاي تشكيل آن؛ نه ريشه‎ها و نه محصولات تبعي حاصل از آن، و نه هيچ موضوع تبعي مرتبط با آن ضرورت دارد!
شناخت ريشه‎ها و تبعات، و همچنين چگونگي و نحوه‌ي تشكيل و عملكرد فعلي آن؛ و همچنين شناخت گستردگي و پيچيدگي آن كار درك اين معنا را سهل مي‎‎گرداند كه چگونه ذهن در يك تجربه‌ي منفي و برخورد و نگرش "احتما"يي مي‎تواند يكباره در بيرون از كلاف و زنجير "خود" قرار گيرد.
درست است كه ذهن من به اين ادراك عقلي رسيده است كه "خود" ـ با تمام تبعات و ريشه‎ها و شاخه‎هاي جوانه‎زده از آن و محصول آن؛ و با كيفيت‎ها و عادت‎ها و خصوصيات آن مبتني بر وهم و خيال است؛ ولي چگونه است كه با وجود اين ادراك، ‌ذهن باز هم آن بازي توهمي را ـ به عنوان يك واقعيت ـ استمرار مي‎دهد؟!
يكي از علل اساسي اين امر، حاكميت يك مقدار عادت‎ها است بر عملكرد ذهن. و به كار بردن واقعي يا توهمي بودن در مورد عادت، بي‎وجه و بي‎معنا است! ذهن من عادت كرده است به حركت و نوسان در گذشته و آينده! و اين امر در اصل موضوع، يعني در اينكه نوسان و حركت در گذشته و آينده با هدف حفظ و استمرار حيات يك پديده واقعي است يا توهمي، چندان ـ يا شايد اصلاً و مطلقاً ـ تأثيري در موضوع ندارد! به اين معنا كه وقتي ذهن عادت به حركت و نوسان در زمان كرد، لاجرم و به طرزي اجتناب‎ناپذير "خود" را مي‎انديشيد؛ "خود" را متصور مي‎شود. در اين صورت درك اين معنا كه "خود" غير واقعي است؛ علي‎السويه است! مهم عادت به زمان‎مندي ذهن است!
پس رفع اين عادت ـ عادت به زمان‎انديشي ذهن ـ حكم كشيدن يكي از ستون‎ها را دارد از زير بناي "خود" يا "هويت فكري و توهمي"!
تو فقط همين يك عادت و همين يك حركت (زمان‎مندي) را از ذهن سلب كن؛ در آن صورت مي‎بيني حيات كاذب "خود" ديگر استمرار ندارد ـ بي‎آنكه ذهن مستقيماً به چگونگي زوال "خود" انديشيده باشد! (اين يك نمونه روشن و قابل درك است از انواع برخوردهاي منفي، "احتما"يي و غير مستقيم با مسأله‌ي "خود"!)
پديده‎اي كه هيچ واقعيتي در آن نيست با هيچ تدبير، چاره، برخورد و انديشه‌ي مثبت قابل رفع و زوال نيست! حتي با اين انديشه كه ذهن انديشيده است كه "خود" وجود ندارد، خودش را درگير يك حركت، يك نگرش و يك برخورد مثبت كرده است! به نظر تو انديشه‌ي "خود وجود ندارد" يك برخورد و نگرش منفي است يا مثبت؟! به نظرم اين يك نگرش ظاهراً منفي و باطناً مثبت است ـ يك قدري هم شباهت به لطيفه يا تمثيلي دارد كه شايد يك يا چند بار به مناسبت‎هايي آن را نقل كرده‎ام. در كوچه‌ي ما، يا شما، پسري بود به نام رضا. بالاي ابروي چپ، روي پيشاني‎اش يك غده بود. بچه‎ها و همبازي‎ها از كودكي او را "رضا غدد" مي‎ناميدند. بزرگ كه شد و دستش به جيب و دهانش رسيد مبلغي داد و با عمل جراحي غده را از پيشاني‎اش محو كردند. بعد از آن بچه‎ها او را "رضا بي‎غدد" صدا مي‎زدند. و او عصباني مي‎شد كه "فلان فلان شده‎ها، من كلي خرج كرده‌ام تا اين غده‌ي لعنتي را از روي پيشاني‎ام برداشته‌ام؛ و شما هنوز آن را در مورد من به كار مي‎بريد؟!" و بچه‎ها جواب مي‎دادند: ما كه نمي‎گوييم تو غده داري. ما مي‎گوييم "رضا بي‎غدد"! به يك معنا بچه‎ها راست مي‎گويند. و در جواب اعتراض و دشنام او مي‎گفتند مگر ما گفته‎ايم "رضا غده دارد!"؟ مگر ما گفته‎ايم "رضا غدد"؟، گفته‎ايم "رضا بي‎غدد!" و رضا مي‎گفت: "نه. اين درست نيست. پيشاني من با پيشاني احمد چه فرقي دارد؟! چرا به او نمي‎گويند: "احمد بي‎غدد!"، به او مي‎گويند احمد. به من هم بگوييد رضا. ...نه بي‎غدد؛ نه با غدد!
به يك معنا و برچسب ظاهري "رضا بي‎غدد" يك عبارت منفي است. ولي آيا با "رضا" يا "احمد" يا "محمود" تفاوت ندارد؟!
ما بايد به مرحله‎اي از ادراك حسي و باطني برسيم كه خود را حسن و جعفر و عباس "بي‎غدد"؛ جعفر بدون "هويت فكري" متصور نشويم! فقط بگوييم "جعفر"؛ نه "جعفر بي‎غدد"! آخر "جعفر" فرق مي‎كند با "جعفر بي‎غدد"؛ فرق مي‎كند با "جعفر" بي‎هيچ كنيه و برچسب تشريفاتي!
و جعفري كه ابتدا "جعفر غدد" يا "جعفر هويت فكري" است؛ و سپس "جعفر بي‎غدد" يا "جعفر فاقد هويت فكري" خطاب مي‎شود فرق مي‎كند با "جعفر"!
مي‎داني مسأله چيست!! از كودكي جامعه يك توبره‌ي گل و گشاد (بلانسبت) به گردن افراد خود آويزان كرده است ـ به نام "شخصيت"، "هويت" و "هستي"! در هر رفتار و رابطه‎اي،‌ چيزي، تصويري، و ظاهراً صفتي رواني و معنوي در آن انداخته است! و آن را بسيار سنگين كرده است! حالا نهايت لطف درخواستي من از تو اين است كه مرا جعفر خطاب كني؛ نه جعفر ترسو يا جعفر شجاع؛ نه جعفر خسيس يا جعفر سخاوتمند؛ ‌نه جعفر حقير يا جعفر متشخص!
ولي تو، به علت مزمن در گفتن "جعفر غدد"، مرا از روي لطف "جعفر بي غدد" خطاب مي‎كني! و اين ظاهراً و لفظاً با قبل از آن فرق كرده. "جعفر" فرق مي‎كند با "جعفر بي‏غدد"! "جعفر" فرق مي‎كند با "جعفر حقير" يا "جعفر متشخص"!
اگر به مرحله‎اي از ادراك و احساس رسيدي كه بگويي "جعفر"، جعفر مطلق؛‌ بدون "جعفر حقير" يا "جعفر متشخص"؛ جعفر مطلق ـ جعفر بدون ترسو يا شجاع؛ بدون "جعفر بزدل" يا "جعفر شيردل و امير ارسلان..."!
پس اين صحيح نيست كه اول پيش خودت بينديشي "جعفر بزدل"؛ و سپس به خودت بگويي يا با خودتت بينديشي كه "جعفر ترسو يا بزدل" نيست!


ميل رانندگي پيدا كردم ـ يك علتش هم اين بود كه ديدم روزبه خسته شده است. با خواهش و تمنا به جاي او پشت فرمان نشستم. تمام مدت مواظب من بود، و دستور مي‎داد كه: "اينجور نرو آنجور برو"!
به اين دليل در رانندگي راحت و روان نبودم؛ خودم و ميل خودم در كار نبود؛ با احساس آزادي و اختيار بدون مخل نمي‎راندم.
با خودم انديشيدم؛ و به روزبه و مادرش گفتم: وقتي در يك مورد خاص، جزيي و فيزيكي ـ مثل رانندگي ـ انسان احساس كند كه خودش به اختيار خودش عمل نمي‎كند؛ و اين احساس وضعيت انقباض و گرفتگي و ملالت به او مي‎دهد، در نظر بگير وضع انساني را كه اسير تصاوير هويت فكري است؛ و اين تصاوير مثل يك راننده‌ء اضافي و كمك راننده بغل دست او نشسته‎اند، و نه فقط در يك مورد خاص مثل رانندگي، بلكه در هر قدم از زندگي، رفتارها، انديشه‎ها، تصميم‎ها و روابط مدام به او نق مي‎زنند كه اين كار را بكن، آن كار را نكن، حالا اين طور بران، حالا آن طور بران؛ وضع روحي شخص ـ از نظر انقباض، گرفتگي، ملالت، كسالت، عدم‎آزادي، و اينكه انسان ارباب و آقاي خودش نيست؛ و اينكه مثل يك اسير و نوكر بي‎اختيار مدام بايد نگران و گوش به فرمان ارباب‎هايي باشد ـ آن هم ارباب‎هايي با فرمان‎هاي متضاد ـ چگونه خواهد بود!!؟
خدايا ما را كمك كن تا عمق رنج و ملالت ناشي از آزاد نبودن خود را حس كنم!! در مثال رانندگي، فقط يك نفر به من فرمان مي‎دهد؛ و معذلك روح من به اين جهت كه بايد نگران فرمان ديگري باشد، گرفته و منقبض است؛ واي به زماني كه صدها و هزارها ارباب ـ در شكل تصاوير تشكيل‎دهنده‌ء "من" ـ مراقب و مواضب قدم به قدم زندگي و رفتارهاي من هستند! و من چه احساسي از مجبور بودن و مكلف بودن دارم!؟
آيا اين را حس مي‎كني، درك مي‎كني كه ما خودمان، اصالت خودمان نيستيم!؟ زندگي و رفتارها و روابط ما را بيگانگاني متضاد اداره مي‎كنند! و ما نسبت به طرز اداره‌ء آنها احساس رضايت و خشنودي نداريم! از فرمان‎هاي آمرانه‌ء آنها به ستوه آمده‎ايم! در احساس اكراه و انقباض به سر مي‎بريم!
خواهي گفت:‌ وقتي همه‌ء هزار نفري كه به سخنراني من گوش مي‎كنند براي من كف مي‎زنند، آيا من با تمام وجود احساس شادماني و رضايت نمي‎كنم؟!
باور كن (مي‎خواهي هم نكن) كه من احساس ترس، دروغ، بلوف و ريا كاري مي‎كنم! احساس ناشادي و نارضايتي مي‎كنم. احساس شادي‎ام دروغ و نمايش است! از اينكه به تو نشان داده‎ام فاضل و سخنور ماهري هستم، و تو را متوجه حقارت خودت و بزرگي خودم كرده‎ام؛ ذوق‎زده شده‎ام ـ نه شاد. شادي يك كيفيت وجودي ديگر است! شادي هنگامي است كه رفتارهاي من نمود و جلوه‎اي از اصالت من است!‌ حال آنكه در سخنراني من انواع بيگانگان متضاد عمل مي‎كنند!
آيا در سخنراني من معيارها، موضوع‎ها، اينگونه يا آنگونه صحبت كردن و همه‌ء چيز آن به حكم معيارها و تصويرهايي نيست كه مثل بيگانه‎اي در ذهن من نشسته‎اند و مثل حاكم جباري بر موضوع و طرز صحبت كردن و رفتارهاي من آمريت و حاكميت دارند؟!
تصاوير بيگانه‌ء حاكم بر ذهن ـ تحت عنوان "من" ـ شبيه تمثيل كمك راننده‎اي كه بغل دست من نشسته است و فرمان مي‎دهد كه چنين و چنان كن، نيست! در اين تشبيه و تمثيل راننده لااقل من هستم ـ گيرم به فرمان و با آمريت ديگري! حال آنكه در مورد تصاوير تشكيل‎دهنده‌ء "من"، گرداننده تمام زندگي، روابط و رفتارهاي من انواع تصاوير متضاد و كاملاً بيگانه با من و ناجور و ناساز با اصالت من است!
و احساس ما نسبت به خودمان و نسبت به زندگي‌ ـ در بعدي وسيع و به‎طور دائم ـ احساسي است توأم با اكراه، ملالت و گرفتگي روحي، احساس اجبار، و نارضايتي از كاري است كه در حال انجام آن هستيم!
احساس ملالت، احساس انقباض، اجبار، كراهت، ناشادي و نارضايتي منحصر و محدود به مواقعي نيست كه كاري را انجام مي‎دهيم ـ بدون انجام هيچگونه كار هم آن احساسات نامطلوب و توأم با كراهت وجود دارد. اصولاً صحبت از موردها، مثلاً موردي كه كاري انجام مي‎دهيم ـ بي‎معنا است؛ ‌مسأله در "هستي" ما است؛ نه در نمودها و رفتارهايي خاص! باوجود حاكميت يك "هستي" ناسالم، نااصل و ناهنجار، صحبت كردن از عمل و رفتار صحيح و غير صحيح بي‎وجه و بي‎معنا است! نفس يك "هستي" مبتني بر توهم، بر هيچ و پوچ، عين احساس انقباض، ترس، تزلزل، پوچي، گم‎گشتگي، احساس ناشادي، ملالت، گرفتگي، كراهت و هزار رنج و مسأله ديگر است!