کافه تلخ

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

کيوپيد و سيشه؛ سيكي





آپوليوس يكي از نويسندگان لاتين زبان قرن دوم پس از ميلاد مسيح، نقال این افسانه بوده.بنابراين در داستان از نام لاتيني خدايان استفاده شده است.داستاني است به تقليد از سبك اوويد كه به زيبايي و شيوايي تمام گفته شده است .نويسنده اين داستان را محض سرگرمي نوشته است،زيرا خود هيچ اعتقادي به آنم نداشته است.



آورده‌اند كه پادشاهي سه دختر داشت همه دوشيزگان زيباروي امّا كوچكترين آنها كه پسيشه يا سيكي نام داشت به حدي از ديگر خواهران خود زيباتر بود كه انگار الهه‌اي بود كه در ميان شماري از آدميان مي زيست.آوازه زيبايي فوق العاده اش به سراسر آفاق رسيده بود.مردم حتي مي گفتند كه ونوس هم نمي تواند با اين انسان فناپذير برابري كند.چون شمار افرادي كه از هرسوي گيتي براي پرستش زيبايي اين دوشيزه مي آمدند فزوني يافت،ديگر كمتر كسي به ونوس اهميت مي داد :پرستشگاه ونوس از نظر و رونق افتاده بود و قربانگاهش را بوي بد خاكستر فراگرفته بود،و شهرهاي مورد علاقه‌اش نيز متروك شده و رو به ويراني نهاده بودند.آن حرمت و افتخاري كه زماني فقط از آنِ وي بود اكنون فقط به اين دختر ارزاني مي شد كه قرار بود سرانجام روزي از اين جهان رخت بر بندد و بميرد.

البته مي توانيم باور كنيم كه ونوس نمي توانست اين طرز رفتار را تحمل كند و بپذيرد.ونوس مثل هميشه،كه هرگاه به دردسر مي افتاد يا مسئله و مشكلي برايش پيش مي آمد،به ديدار پسرش رفت تا به او كمك كند.پسرش جوان زيباروي بالداري بود كه شماري او را كيوپيد و شماري ديگر او را "عشق" مي ناميدند،زيرا هيچ كس نمي توانست در برابر تيرهاي وي پايداري كند،نه در آسمانها و نه در زمين .الهه درد و اندوهش را با پسرش در ميان گذاشت.او نيز همچون هميشه آماده بود به حكم و امرِ مادر عمل كند.ونوس به پسر گفت:"قدرتت را به كار بنداز و كاري كن كه اين دختر گستاخ در دام عشق پليدترين و خوارترين موجود اهريمن صفت اين جهان در آيد" ترديدي نبود كه اگر ونوس پسيشه را به پسرش نشان نداده بود،چون آنقدر آتش حسادت ديدگانش را كور كرده بود كه نمي پنداشت حتي خداي عشق هم ممكن است به عشق وي گرفتار آيد،پسر همان مي كرد كه مادر خواسته بود.امّا چون كوپيد آن دختر را ديد ،گويي يكي از تيرهاي خودش در قلبش فرو رفت.البته چيزي به مادرش نگفت،يعني در حقيقت توان سخن گفتن را از دست داده بود.ولي ونوس كه اميدوار بود پسرش هرچه زودتر پسيشه را به تباهي بيندازد،او را ترك كرد.

امّا آنچه روي داد درست برخلاف خواست و انتظار ونوس بود. پسيشه در دام عشق يك موجود پليد و وحشتناك گرفتار نشد.از اين شگفت‌انگيز تر اينكه كسي هم عاشق او نشد.انسانها فقط به ديدن و نگاه كردن و پرستيدنش اكتفا مي كردند و بعد مي رفتند تا با زني ديگر ازدواج كننددو خواهر ديگر وي كه از وي زيباتر هم نبودند در ازدواج موفق بوده و به عقد شاهان در‌آمده بودند.امّا پسيشه اندوه زده و تنها مانده بود و فقط مورد تحسين ديگران بود،و گويي هيچ عشق و هيچ مردي او را نمي خواست.

البته پدر و مادرش سخت دل‌آزرده و نگران بودند.سرانجام پدرش به يكي از پرستشگاههاي آپولو رفت تا از آپولو بخواهد او را راهنمايي كند كه چگونه مي تواند شوهر خوبي براي دخترش بيابد .آپولو تقاضايش را اجابت كرد،ولي سخن اپولو او را سخت به هراس انداخت.كوپيد تمام ماجرا را به آپولو گفته بود و خواهش كرده بود به او كمك كند.آپولو به وي گفته بود كه پسيشه بايد لباس سوگواري به تن كند و برفراز يك كوه سنگي تنها بنشيند تا شوهري كه براي وي مقدّر شده است و يك اژدهاي هراس‌انگيز بالدار است و از خدايان نيز نيرومندتر است بيايد و او را به همسري خود درآورد.

حال مي توان حدس زد كه اين خبر اندوهبار كه پدر پسيشه آورده بود چه مصيبتي به همراه آمرد.آنها دختر را به گونه‌اي لباس پوشاندند كه گويي براي مرگ آماده مي كنند،و بعد با اندوهي گرانتر از زماني كه او را به گورستان مي برند به آن كوه بردند.امّا پسيشه جرئت و شهامت خود را حفظ كرده بود.او به آنان گفت:"حق بود شما پيش از اين به خاطر زيبايي من كه مرا آماج تير حسادت خدايان قرار داده‌بود مي گريستيد.اينك برويد چون مي دانيد كه من شادمانم كه پايان فرا رسيده است"آنها اندوه‌زده و نوميد رفتند،و آن موجود نوميد را تنها گذاشتند تا يك تنه با سرنوشت خود ديدار كند،آنها نيز روزهاي پي در پي در كاخشان باقي ماندند و به سوگ او نشستند.

پسيشه در تاريكي بر فراز كوه نشست به انتظار وحشتي كه از آن بي خبر بود. در آنجا كه نشسته بود مي گريست و به خود مي لرزيد،نسيمي ملايم از فضاي آرام به سويش آمد،نسيم ملايم زفير كه شيرين ترين و دل‌انگيزترين نسيم هاست.او حس كرد كه نسيم او را از جاي بلند كرد.اكنون كه از روي كوه به هوا خاسته بود به پايين مي رفت و سرانجام بر فراز مرغزاري كه به بستري نرم مي مانست و بوي عطر گلها همه جا را فراگرفته بود فرود آمد.آنجا به حدّي آرام بود كه اندوه از دلش بيرون شد و به خواب فرورفت.چون از خواب برخاست خود را در كنار يك رودخانه درخشان يافت كه خانه‌اي بزرگ و زيبا و شاهانه بر ساحل آن نهاده شده بود،بنايي زيبا به گونه‌اي كه گويي آن را براي خدايي خاص از زرر ساخته بودند،با ستونهايي از طلا و ديوارهاي نقره‌اي و كف آن را با سنگهاي قيمتي فرش كرده بودند.هيچ صدايي به گوش نمي رسيد،خانه خلوت و متروك به نظر مي رسيد،و پسيشه به آن خانه نزديك شد و از ديدن آن شكوه و عظمت احساس ترسي توأم با احترام در دلش يافت.چون دودل بر آستانه در خانه ايستاد،صدايي در گوشش طنين افكند.هيچ كس را نمي ديد،امّا صدايي را كه با وي سخن مي گفت آشكارا مي شنيد.صدا به او گفت كه اين خانه براي اوست و او بايد بي واهمه به درون خانه بيايد،تن بشويد و خوشگذراني كند.بعد سفره‌اي براي پذيرايي از وي گسترده خواهد شد.همان صدا گفت:"ما خدمتگزاران شما هستيم،كمربسته به خدمت و فرمانبر اوامر شما"

حمام بيشترين آرامش را به وي بخشيد،و غذا لذيذ ترين غذايي بود كه تا آن روز خورده بود.در آن هنگام كه سرگرم خوردن غذا بود نوايي دل‌انگيز مترنّم بود و او را مسحور كرده بود:گروه بزرگي از نوازندگان چنگ مي نواختند،ولي او فقط صدايشان را مي شنيد و آنها را نمي ديد.در آن روز غير از آن صداهاي دلنشين همنشين ديگري نداشت و كاملاً تنها بود،امّا در دل سخت مطمئن بود كه شب هنگام شوهرش در كنارش خواهد بود و اتفاقاًَ چنين نيز شد.چون وجود شوهر را در كنار خود حس كرد و صداي نرم و دلنشين او را كه گوشش را نوازش مي داد شنيد،ترس را از دل بيرون راند.وي بي آنكه شوهر را ببيند مي دانست كه هيچ هيولا يا موجود وحشتناكي در كنارش نيست،بلكه عاشق و شوهرش است كه انتظارش را مي كشيد.يك شب شوهرِ ناديده امّا عزيزش با لحني جدّي با وي سخن گفت و هشدار داد خطري به صورت خواهرانش به او نزديك مي شود.شوهر به او گفت:آنها به همان كوهي مي آيند كه تو در آن ناپديد شدي تا در سوگِ از دست دادن تو بگريند.امّا تو نبايد بگذاري آنها تو را ببينند،كه اگر ببينند هم مرا اندوهگين خواهند كرد و هم زمينه نابودي تو را فراهم مي آورند"پسيشه به شوهرش قول داد كه نمي گذارد آنها او را ببينند.امّا ديگر روز را با گريستن سپري كرد و پيوسته به خواهرانش مي انديشيد و به اينكه نمي توانس به آنها آرامش خاطر ببخشد.هنوز مي گريست و اشك مي ريخت كه شوهرش آمد،امّا دلگرمي هاي او نيز نتوانست آرامش كند و اندوهش را از دل بيرون كند.سرانجام شوهر در مقابل خواست گران و بزرگ همسر سر تسليم فرود آورد و به او گفت:"هرچه مي خواهي بكن امّا تباهي و نابودي خود را مي جويي."و به لحني جدّي هشدار داد كه مبادا كسي او را قانع كند كه بايد شوهرش را ببيند،كه در اين صورت به درد جدايي و فراق ابدي از وي دچار خواهد شد.پسيشه گريه كنان گفت كه هيچ وقت اينچنين نخواهد كرد.او هزار بار مردن را به زندگي بدون او ترجيح مي دهد.بعد گفت:"امّا شادي ديدار خواهرانم را از من دريغ مدار."شوهر با شنيدن اين سخن با لحني اندوهبار به او قول داد كه چنين مي كند.

بامداد روز بعد هر دو خواهر آمدند و زفير آنان را از كوه به زير آورد.پسيشه شادمان و هيجان زده به انتظار ديدارشان نشسته بود.ديري به درازا كشيد تا توانستند با هم صحبت كنند و شاديشان از ديدار يكديگر به حدي زياد بود كه جز با ريختن اشك و با در آغوش كشيدن يكديگر به توصيف در نمي آمد.امّا چون سرانجام به كاخ وارد شدند و دو خواهر بزرگتر شكوه و عظمت و زيبايي كاخ را ديدند،و آنگاه كه در ضيافت شاهانه شركت كردند و نواي شگفت‌انگيز موسيقي را شنيدند،حسدي تلخ و كشنده بر وجودشان چيره شد و احساس كنجكاوي خورنده‌اي آنان را بر آن داشت تا بكوشند دريابند چه كسي خداوندگار اين خانه و زندگي مجلل و شكوهمند است و شوهر خواهرشان كيست.امّا پسيشه همچنان بر پيمان خود بود و پيمان را سخت گرامي مي داشت.فقط به آنان گفت كه شوهرش مرد جواني است كه اينك به شكار رفته است.بعد دستانشان را از طلا و جواهر پر كرد و به باد زفير فرمان داد تا آنها را به كوه بازگرداند.آنها ظاهرا خود خواسته آنجا را ترك كردند امّا قلبشان در آتش كينه و حسد مي سوخت.آنها دارايي ومكنت خود را در مقايسه با ثروت و جاه و جلال پسيشه نا چيز و بي ارزش مي دانستند.خشمي آلوده به حسد و كينه طوري بر وجودشان چنگ انداخته بود كه سرانجام به اين انديشه افتادند كه چگونه مي توانند خواهرشان را با يك توطئه به تباهي بكشند.

همان شب شوهر پسيشه بار ديگر به او هشدار داد. وقتي كه شوهر خواهش كرد كه پسيشه اجازه ندهد خواهرانش بار ديگر به ديدنش بيايند،پسيشه به اين سخن گوش نداد و آنرا نپذيرفت.او بار ديگر به همسرش يادآوري كرد كه او را هيچ وقت نخواهد ديد.آيا او واقعاً حق ندارد كسي زا حتي خواهرانش كه بسيار دوست دارد ببيند؟شوهر اين بار هم سر تسليم فرو آورد و ديري نگذشت كه آن دو زن پليد و اهريمن خوي ،در حالي كه توطئه اي را به دقت برنامه‌ريزي كرده بودند،به كاخ وارد شدند.آنها پس از شنيدن سخنان درنگ‌آلوده و ضد و نقيض پسيشه در برابر اين پرسش كه شوهرش چه شكل و شمايلي دارد،قانع شدند كه وي هنوز شوهر خود را نديده است و واقعا نمي داند كيست و چيست.البته به او چيزي نگفتند امّا او را سرزنش كردند كه شرايط ناگوار زندگيش را از آنهاپنهان نگه مي دارد.آنها گفتند كه فهميده‌اند كه شوهرش انسان نيست بلكه همان اژدهاي سهمگيني است كه هاتف معبد آپولو گفته‌است.البته اكنون مهربان و دلجو مي نمايد امّا سرانجام شبي بر او مي تازد و او را مي بلعد.

پسيشه كه ترسيده بود احساس مي كرد به جاي عشق ترس به وجودش رفته‌است.او حتي چندين بار به اين واقعيت انديشيده بود كه چرا شوهرش نمي گذارد او را ببيند.حتما دليلي هراس‌انگيز دارد.وي كه سخت درمانده شده و ترديد به دلش راه يافته بود،طوري وانمود مي كرد كه خواهرانش بفهمند او حرفشان را باور مي كند،زيرا فقط در تاريكي در كنار شوهرش بوده است.پسيشه گريه كنان گفت كه حتماً او در چنان وضعي است كه از روشنايي روز نفرت دارد.وبعد از آنان خواست او را راهنمايي كنند و چاره پيش پايش بگذارند.

آنها توصيه و نظرشان را قبلاً آماده كرده بودند:آن شب بايد كاردي برّنده و چراغي كنار تختخواب پنهان كند،و چون به خواب ژرف فرو رفت،از رختخواب بيرون آيد،چراغ را روشن كند و كارد را بردارد.او بايد دزدانه راه برود و كارد را با سرعتي هر چه تمام تر در بدن آن موجود هراس انگيز فرو كند.آنها گفتند :ما هم در همين نزديكي خواهيم بود و چون او بميرد ما تو را صحيح و سالم برمي داريم و همراه خد مي بريم"
آنگاه او را كه دستخوش ترديد شده بود و نمي دانست چه بايد بكند تنها رها كردند.او شوهرش را دوست مي داشت.نه!او يك اژدهاي وحشت انگيز بود و از او نفرت داشت.او را خواهد كشت...نه،او را نمي كشد.بايد يقين حاصل كند...نه،به يقين احتياجي نيست.بدين ترتيب با افكار و خيالاتي كه در سرش جولان مي داد به ستيز نشست.امّا چون شب فرا رسيد تلاش را كنار گذاشت.او عزم‌جزم كرده بود كاري بكند:او را خواهد ديد.

چون سرانجام شوهر سر بر بالينش گذاشت،دل به دريا زد و به خود جرأت داد و چراغ را روشن كرد.آهسته و روي انگشتان پا به سوي بستر راهي شد و در حالي كه چراغ را بالاي سر و پيش روي خود گرفته بود به كسي نگريست كه در بستر غنوده بود. واي كه چه آسودگي و آرامش خاطري و چه شادي و وجد زيادي به دلش راه يافت.هيچ هيولايي رخ نگشوده بود بلكه زيباترين موجودي كه ديده بود آنجا بود.پسيشه در كنار اين احساس نخستين،شرم ناشي از كار ابلهانه‌اي كه كرده بود،و با توجه به عدم اعتمادي كه از خود نشان داده بود زانو بر زمين زد و اگر آن كارد از دستش فرو نيفتاده بود آنرا در قلب خود فرو مي كرد.امّا دست لرزانش كه مانع از خود‌كشي شده بود اينك او را لو داد ،زيرا هنگامي كه در برابر او ايستاده بود چند قطره روغن داغ بر بازوي آن مرد چكيد.شوهر سراسيمه از خوب پريد:روشنايي چراغ را در برابر خود ديد و بي درنگ از خيانت زن آگاه شد و بي آنكه كلمه‌اي سخن بگويد از برابر وي گريخت.زن نيز در پي وي شتافت و در سياهي شب ناپديد شد.او را نمي توانست ببيند امّا سخنش را مي شنيد.به زن گفت كه كيست و بعد اندوهگينانه با وي وداع كرد.او گفت عشق در جايي كه اعتماد نيست نمي تواند زندگي كند."بعد از آنجا رفت و ناپديد شد.زن در دل به خود گفت:"خداي عشق بود.او شوهر من بود و من،منِ بدبخت و بينوا نتوانستم وفاداري خود را به او ثابت كنم.آيا او را تا ابد از دست داده‌ام؟.."بعد كه جرئت بيشتري پيدا كرد گفت:"در هر صورت تا زنده هستم به جست و جوي او خواهم رفت.اگر مرا ديگر دوست ندارد،دست كم مي توانم به او ثابت كنم كه چقدر دوستش داشته‌ام."و از آن پس سيروسفر خود را آغاز كرد.او نمي دانست به كجا مي رودا و فقط مي دانست كه از جست و جوي وي دست بر نخواهد داشت.

امّا شوهر به اتاق مادرش رفته بود تا مادر زخمش را درمان كند، و چون ونوس از ماجرايي كه بر وي گذشته بود آگاه شد و دانست كه پسرش پسيشه را براي خود برگزيده است،خشمگينانه او را كه دردمند بود رها كرد و خود،كه حسادت او را سخت برانگيخته بود،رفت آن دختر را بيابد.ونوس تصميم گرفته بود به پسيشه نشان بدهد ناخشنودي يك الهه چه پيامدي در بر دارد.

پسيشه بينوا در اين سرگرداني نا اميد كننده مي كوشيد نظر لطف و رحمت خاص خدايان را به سوي خويش جلب كند .او پيوسته به درگاه خدايان عا مي كرد،امّا خدايان از ترس اينكه مبادا ونوس به آنان دشمني و كينه توزي كند،هيچ كمكي نكردند.چون پسيشه دريافت كه هيچ روزه اميدي چه در زمين و چه در آسمان برايش باقي نمانده است.تصميمي نوميدانه گرفت.تصميم گرفت يكراست به سوي ونوس برود و خود را به عنوان خدمتكار در اختيار آن الهه بگذارد و سخت بكوشد تا از خشم وي بكاهد.پسيشه در دل گفت:"چه كسي مي داند شايد او هم در اتاق مادرش باشد."بنابراين راه افتاد و رفت تا ونوس را بيابد.از آن طرف ونوس نيز در جست و جوي پسيشه بود.

چون سرانجام با ونوس روبرو شد آن الهه با صداي بلند خنديد و سرزنش كنان از وي پرسيد كه آمده است شوهري براي خود بيابد،چون شوهري كه قبلاً به دست آورده بود اكنون او را رها كرده بود و نمي خواهد او را ببيند،زيرا از زخمي كه به او رسانده بود اكنون در حال مرگ است.الهه در دنباله سخن افزود:"امّا تو آنچنان دختر ساده و نگون بختي هستي كه هيچ وقت نمي تواني براي خود همسري بيابي مگر با بيگاري و خون دل خوردن.بنابراين من براي آنكه حسن نيت خود را نشان بدهم حاضرم تو را بريا اين كار آموزش دهم"

ونوس چون اين سخن را بگفت مقدار زيادي ريزترين بذر يا دانه گندم و خشخاش و ارزن را گرفت و همه را با هم درآميخت و بعد به پسيشه گفت:همه را بايد تا شب از هم جدا كني .اين كار را دقيقا به خاطر خودت انجام خواهي داد"اين را گفت و از آنجا رفت.

پسيشه كه اكنون تنها رها شده بود بي حركت نشست و زل زد به بذر هاي غلّات.اين فرمان ستمگرانه افكارش را آشفته كرده بود در نتيجه تمركز فكري را از دست داده بود،زيرا در حقيقت انجام چنين كاري واقعا غير ممكن و كاملا بيهوده مي نمود.امّا در اين لحظه ناگوار كه نتوانسته بود احساس لطف و ترحم خدايان و انسانها را به حال زار خود جلب كند،كوچكترين جانوران صحرا،يعني مورچگان،دلاشان به حال وي سوخت.آنان به يكديگر گفتند:"بيايي به حال اين دوشيزه بينوا رحمت بياوريد و به او كمك كنيد."آنها بي درنگ آمدند ،موج پس از موج،و سرگرم جدا كردن بذرها از يكديگر شدند،به طوري كه آن تلّ بذرهاي به هم آميخته از هم جدا شد و هر بذري جدا از بذرهاي ديگر گرد آمد.چون ونوس بازگشت و همه را مرتب ديد خشمگين شد و گفت:"كار تو به هيچ وجه پايان نيافته است"بعد يك قرص نان به پسيشه داد و به او امر كرد بر زمين بخوابد،و خود در رختخواب نرم و عطر‌آگينش غنود.آن الهه با خود مي انديشيد كه ترديدي نيست كه اگر آن دختر را به كارهاي دشوار وادار سازد و به او گرسنگي بدهد،زيبايي حسد بر‌انگيزش را از دست خواهد داد،و تا آن هنگام بايد بكوشد پسرش،كه اكنون در اتاق نشسته و از زخمي كه برداشته است رنج مي برد،نتواند آن دختر را ببيند.ونوس از شرايط موجود و شيوه كارش بسيار خشنود به نظر مي رسيد.

بامداد روز بعد كار ديگري به او محول كرد،كه اين بار بسيار خطرناكتر بود.الهه به پسيشه گفت :"آنجا كنار رودخانه كه بوته هاي انبوهي سبز شده است،برّه هايي مي چرند كه پشم هاي طلايي دارن.تو به آنجا برو و مقداري از پشم طلايي آنها را با خود بياور"چون آن دختر خسته دل به رودخانه رسيد كه آب آن به كندي روان بود،سخت هوس كرد تا خود را به داخل رودخانه بيندازد و به دردها و نوميدي هايش پايان دهد.امّا چون به كنار رودخانه رسيد صداي ضعيفي را كنار پاي خود شنيد،كه گوش فرا داد و متوجه شد اين صدا از درون ساقه يك ني سبز بيرون مي آيد:هيچ صلاح نيست كه خود را در رودخانه غرق كند.اوضاع هم آن چنان كه مي نمايد بد نيست.برّه ها واقعاً وحشي هستند،ولي اگر پسيشه صبر كند تا برّه ها پسين هنگام از چرا،از درون بوته ها،بازگردند تا در كنار رودخانه استراحت كنند،آن هنگام پسيشه مي تواند وارد بوته هاي انبوه شده و آن مقدار پشم طلايي كه از بدن آنها كنده شده و به بوته هاي خاردار چسبيده شده است جمع‌آوري كند.

پسيشه طبق همانگفته توانست مقداري پشم طلايي درخشان جمع‌آوري كند.ونوس پشم‌ها را با لحني شيطنت بار برداشت و با لحني تند به او گفت:"يك نفر به تو ياري داده است تو اين كار را هيچ وقت به تنهايي نكرده‌اي.با وجود اين فرصت ديگري به تو مي دهم تا ثابت كني كه دلي بي‌باك داري و از دور‌انديشي خاصي برخوردار هستي كه ظاهرا داري نشان مي دهي در تو هست.آيا آن آبي را كه از آن تپه فرو مي ريزد مي بيني؟اين آب سرچشمه اصلي همين رودخانه شومي است كه نفرت انگيز نام دارد و آن رودخانه ستيكس است.تو بايد اين سطل را از آن پر كني"چون پسيشه به آن آبشار نزديك شد و آن را ديد پي برد كه دشوارترين كار به او محول شده است.فقط يك موجود بالدار مي توانست به آنجا برود،زيرا صخره هاي شيبدار و لغزنده پيرامون آن را در بر گرفته بود و آب نيز با سدعتي هراس آور از آن بالا فرو مي ريخت.امّا اكنون خوانندگان اين داستان پي برده‌اند و شايد خود پسيشه هم پي برده باشد كه گرچه كارها و مأموريتهاي محول شده به وي همه فوق‌العاده دشوار مي نمود،امّا هميشه به خوبي و كاميابي به اتمام رسيده است و انجام آنها برايش ميشسر شده است.اين بار يك عقاب ناجي وي بود كه با آن بالهاي بزرگ و گسترده‌اش كنار وي نشست و سطل را با منفار از دست وي گرفت و رفت و آن را پر از آب به وي باز گرداند.

امّا ونوس دست‌بردار نبود.انسان ناگزير مي شود ونوس را به بلاهت و ناداني متهم سازد.تنها تأثير اين كارها اين بود كه باز هم او را مي آزمود و اوامر گوناگون صادر مي كرد.آن الهه يك جعبه به پسيشه داد و گفت كه بايد آن را به دنياي زيرين ببرد و از پروسرپينه بخواهد كه مقداري از زيبايي اش را در آن بريزد.به پسيشه دستور داده‌ شده بود به پروسرپينه بگويد كه ونوس واقعا به آن زيبايي نياز دارد چون از پرستاري پسي بيمارش خسته و درمانده شده بود.پسيشه اين بار هم مثل هميشه فرمانبردارانه رفت تا راستاي ورود به دنياي زيرين را بيابد.راهنماي پسيشه در اين راه برجي بود كه از كنارش مي گذشت.راهنما نشاني صحيح و واقعي رسيدن به كاخ پروسرپينه را به پسيشه داد و به او گفت كه نخست بايد از سوراخ بزرگي كه در زمين وجود دارد بگذرد و بعد به ساحل رودخانه مرگ برود و در آنجا پشيزي به قايقران آنجا به نام كارون بدهد تا او را از رودخانه بگذراند.از آنجا را مستقيماً به كاخ مي رسد .سربروس سگ سه‌سر از درهاي كاخ نگهباني مي كند،امّا اگر يك نان قندي به او بدهي او دوستي مي كند و مي گذارد كه از در بگذري.

البته ماجرا همانگونه گذشت كه آن برج گفته بود.پروسرپينه مي خواست به ونوس خدمت كند و پسيشه كه سخت جرأت يافته بود،جعبه را بازگرداند و اين راه آمده را خيلي بهتر و آسانتر از پيش طي كرد.

آزمايش يا مأموريت بعدي را خود،بر اثر كنجكاوي هايي كه انجام داده بود يا بهتر بگويي بر اثر خودخواهي براي خود ساخت و پرداخت.او حس كرد كه بايد ببيند كه آن طلسمي كه در جعبه گذاشته شده است چگونه چيزي است،شايد بتواند مقداري از آن را براي استفاده خود بردارد.پسيشه عم مثل ونوس مي دانست كه با اين ماجراهايي كه پشت سر گذرانده زيبايي چهره را از دست داده است،و ضمنا بعيد نيست كه ناگهان و بي مقدمه با كيوپيد روبرو شود.كاش مي توانست خود را زيباتر كند.پسيشه نمي توانست در برابر اغواگري و وسواس خودداري كند.از اين رو در جعبه را گشود ولي با كمال شگفتي چيزي را در آن نيافت.جعبه خالي به نظر مي رسيد.امّا بي درنگ سستي مرگباري بر وجودش چنگ انداخت و در نتيجه به خوابي ژرف فرو رفت.

در اين مرحله بود كه خداي عشق شخصا پا پيش نهاد. در اين هنگام زخم كوپيد درمان يافته بود ولي اشتياق ديدن پسيشه او را رها نكرده بود.زنداني كردن عاشق كاري بس دشوار است.زئوس در را بسته و قفل كرده بود امّا پنجره ها باز بودند.تنها كاري كه لازم بود كوپيد انجام دهد اين بود كه به پرواز در‌آيد و از آنجا بيرون بيايد و به جست و جوي همسرش بشتابد.پسيشه نزديك كاخ خوابيده بود و كوپيد او را بي درنگ يافت.وي خواب را از چشمان دختر بيرون آورد و به درون جعبه باز گرداند و با زدن نوك يكي از تيرهايش او را از خوب ببيدار كرد و بعد به او دستور داد كه جعبه پروسرپينه را به مادرش بازگرداند و ضمناً به او قول داد كه اوضاع از اين پس بر وفق مراد خواهد گذشت.

در آن هنگام كه پسيشه دلشاد در پي فرمان مي رفت،كوپيد نيز به سوي كوه اولمپ پرواز كرد.او مي خواست مطمئن شود كه ونوس بيش از اين مزاحم آنها نمي شود.پس يكراست به سوي ژوپيتر(زئوس) رفت.پدر انسانها و خدايان تقاضاي كوپيد را بي درنگ پذيرفت.او گفت:"هرچند كه در گذشته زيان گراني به من رسانده‌اي.تو بارها مرا مجبور كرده‌اي خود را به ورزا و قو تبديل كنم و به اين وسيله نام نيك و وقار مرا بازيچه قرار داده‌اي و خيلي چيزهاي ديگر...امّا با وجود اين نمي توانم دست رد به سينه ات بزنم."

آن گاه ژوپيتر تمام خدايان را به يك نشست مشورتي فراخواند و به تمام خدايان گفت كه كوپيد و پسيشه رسما با هم ازدواج كرده‌اند و در نتيجه او مي خواهد كه عروس جاودانگي بيابد.مركوري(هرمس؟)پسيشه را به كاخ خدايان آورد و شخص زئوس غذاي آسماني و بهشتي به او خوراند و به اين وسيله پسيشه جاودانگي يافت.اين ماجرا اوضاع را كاملاً عوض كرد.ونوس نتوانست با الهه اي كه عروس او شده بود به مخالفت برخيزد.اين اتحاد فوق‌العاده مناسب بود.ترديدي نبود كه او مي انديشيد پسيشه كه بايد اكنون با شوهر و فرزندانش در آسمان زندگي كند،ديگر نمي تواند در زمين باشد و جاي او را بگيرد و در نتيجه آدمها بار ديگر او را خواهند پرستيد.

بنابراين داستان به خوبي پايان يافت.عشق و روح(يعني همان چيزي كه پسيشه اعتقاد داشت)يكديگر را مي جستند و پس از گذراندن آزمايش هاي تلخ و دردناك يكديگر را يافتند و اين پيوند هيچ وقت گسسته نمي شود.


نوشته شده توسط حامد منوچهري كوشا