کافه تلخ

۱۳۸۶ آبان ۳۰, چهارشنبه

بودا هاي خندان





" باگوان عزيز:در يكي از جشن ها در كنار پاي شما نشسته بودم و به شما تعظيم مي كردم و ناگهان دريافتم كه شما وجود نداريد ، فقط يك صندلي خالي وجود داشت.و تمام آن هزاران نفر به يك صندلي خالي تعظيم مي كردند، در سكوت با يك صندلي خالي نشسته بودند و با يك صندلي خالي آواز مي خواندند و جشن گرفته بودند.
با ديدن مسخره بودن اين نياز ما به شما به عنوان يك بهانه براي اينكه بتوانيم اين كارها را بكنيم، تقريباً از خنده تركيدم. ولي آنگاه، با ديدن رحمت جهان هستي، كه گذاشته است ما چشمان مهربان و زيبايي براي نگاه كردن به آن ها داشته باشيم، صدايي كه با ما سخن مي گويد، شكرگزاري عظيمي مرا فرا مي گيرد.براي من شما پاهاي تمام دنيا هستيد كه مي توانم با شكرگزاري در برابرش سرخم كنم."


گايان Gayan، اين تجربه واقعي به عنوان يك ناموجود است. گاهي اوقات يك مريد چنان نزديك مي شود كه قادر خواهد بود ببيند كه در درون من " من" وجود ندارد. آن "من" مدت ها پيش مرده است. اين بدن خالي است، اين صندلي خالي است. ولي اين فقط اين فقط در لحظاتي نادر و صميمي روي مي دهد كه شما قادر مي شويد به واقعيت من نفوذ كنيد.
من فقط يك هيچي هستم ، كه البته با يك بدن پوشش گرفته ام. شما معمولاً بدن را مي بينيد. براي ديدن هيچي درون، به بينشي ژرف نياز داري و فرد هرگز نمي داند كه تحت چه شرايطي اين رخ مي دهد.

تو با خوشي در اطراف من مي رقصيدي و عميقاً در لحظه قرار داشتي. تو با عشقي عظيم در برابرم نشسته بودي و تعظيم مي كردي و بزرگترين ذكر ممكن را مي خواندي:
بودام شرانوم گچچامي" من به سوي پاهاي فرد بيدار مي روم." و هزاران نفر مشغول آفرينش آن فضا در اطراف تو بودند. اين موقعيتي معمولي نبود، يك وسيله ي فوق العاده، پس وقتي كه چشمانت را بازكردي، براي لحظه اي من آنجا نبودم و دركت درست است كه فقط به سبب عشق به شماست كه من اين بدن را حمل مي كنم. هرچقدر كه دشوار هم باشد، اگر به شما كمك كند تا نيروهاي بالقوه ي خود را تشخيص دهيد، بازهم ارزش دارد.

درغيراينصورت، كار بدن من مدت ها پيش تمام شده است.
نبايد اينجا باشد.من هرتلاشي را مي كنم تا به آن بچسبم. زيرا بيشتر شما هنوز آماده نيستيد تا مرا ببينيد.

شما فقط بدن را مي بينيد. روزي كه همگي شما قادر باشيد مرا ببينيد نيازي نيست كه اين بدن پيوسته حمل شود ، كه براي من فقط يك بارگران است، فقط يك دردسر است. ولي من تا زماني كه تعداد كافي از شما از هيچي من آگاه شويد صبر مي كنم.به ياد داشته باشيد، لحظه اي كه شما از هيچي من آگاه شويد، همچنين هيچي خودتان را نيز تجربه خواهيد كرد.فقط دو هيچي مي توانند يكديگر را تشخيص بدهند.
گايان، تو آن صندلي را خالي ديدي، و آن تجربه چنان عجيب بود كه تو ازياد بردي به دورن خودت نگاه كني. اگر چنين كرده بودي، مي ديدي كه همان هيچي در تو نيز هست.

ما نفس هايمان نيستيم. ما از هيچي كيهاني universal nothingnessساخته شده ايم و هيچي واژه اي منفي نيست، به سادگي يعني غيبت همه چيز، فقط بودش خالص.البته كه هستي خالص نمي تواند شكل داشته باشد. پس اگر چنين رخ دهد كه بتواني بودش خالص را ببيني، بدن را رفته و صندلي را خالي خواهي ديد.
اگر بارديگر اتفاق افتاد، آنگاه در همان لحظه به دورن خودت نگاه كن، و بدن خودت را نيز غايب خواهي يافت ، تو وجود نداري و دانستن اينكه فرد وجود ندارد، دري است براي اينكه بداني كه تو جاوداني هستي. اين تضادنماي غايي the ultimate paradox تجربه ي روحاني است.
شكسپير در حيرت است كه: "بودن يا نبودن..." زيرا كه او مطلقاً بي خبر است كه راه بودن، نبودن است. مسئله ي انتخاب در ميان نيست. چنين نيست كه تو بايد يكي را انتخاب كني. اگر آماده باشي تا ازبين بروي، تبخير شوي، براي نخستين بار اصالت خويش را خواهي يافت. اين به يقين يك تناقض نماست. هيچ منطقي نمي تواند آن را توصيف كند، ولي تجربه مي تواندآن را مطلقاً روشن كند.تو احساس مسخره بودن كردي، خنديدي، زيرا هزاران نفر به يك صندلي خالي تعظيم مي كنند و مي گويند بودام شرنوم گچچامي، و كسي آنجا نيست.خنده ي تو، گايان، هنوز نيمه بود.
اگر به خودت نگاه كرده بودي، خنده ات كامل مي شد.

آنوقت نه فقط مرا مي ديدي كه وجود ندارم، بلكه مي ديدي كه آن هزاران نفر نيز ازبين رفته اند ، يك محراب خالي كه با ذكر بودام شرنوم گچچامي به صدا درآمده است.
اگر بارديگر رخ داد، نگذار ناقص بماند. زيرا اگر اين تجربه كامل شود، آنگاه به ادراكي روشن رسيده اي كه تو را در تمام اعمالت در طول زندگي همچون سايه دنبال خواهد كرد. تمامي وجودت را تغيير خواهد داد. به تو رايحه اي تازه خواهد داد، هاله اي جديد ، و نه تنها براي تو، آن را در ديگران نيز خواهي ديد، باوجودي كه آن ديگران از آن بيخبر هستند. ولي تو از آن هشيار خواهي بود.
براي همين است كه روح بيدار ژاپني، هوتي Hotei را، بوداي خندانThe Laughing Buddha خوانده اند. او براي چه مي خندد؟ تمامي آموزش او خنديدن بود. با ديدن اينكه مردم آن چيزي نيستند كه مي پندارند هستند، و مردم چيزي هستند كه هرگز خوابش را هم نمي بينند.... اين يك شوخي كيهاني است، ولي براي اينكه انساني بتواند يك بوداي خندان شود، انسان بايد به اين ادراك برسد.
و من تمام دنيا را پر از بوداهاي خندان مي خواهم، نه بوداهاي جدي. ما از اين ها حالمان به هم مي خورد.ما تمام دنيا را پر از خنده نياز داريم و نه خنده ي معمولي، بلكه خنده اي كيهاني ، خنده اي كه از اين ادراك برمي خيزد كه جهان هستي با ما شوخي زيبايي را بازي كرده است