کافه تلخ

۱۳۸۵ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

منصور حلاج





حسين ابن منصور حلاج مشهورترين و بی پرواترین چهره تصوف و عرفان ايرانی و جامعه اسلامی است. منصور حلاج در سال ۲۴۴ هجری قمری در نزديک بيضای فارس ديده به جهان گشود. دود مان وی به زرتشتیان می رسد. وی از سال ۲۶۰تا ۲۸۴ ه ق با عرفان بزرگی چون سهل تستری، عثمان مکی، وجنيدی بغدادی محشور بود. پدر وی پنبه فروشی می کرد، بدان علت او را حلاج گفته اند.
از همان کودکی پيوسته همراه پدر به خوزستان و عراق رفت و آمد می کرد. در اين سفرهای هميشگی، حسين منصور، با زبان عربی و معارف اسلامی آشنايی کامل يافت. در جوانی به بزرگان صوفيه پيوست و هنوز جوان بود که خود پير و مرشد صوفيان گرديد.
در اين زمان در حدود بيست هزار تن از بردگان زنگی که در نزديکی بصره مشغول به کار بودند بر ضد خلافت عباسی قيام کرده بودند. حسين منصور بديشان پيوست. در محله ايشان خانه گرفت و با زنی از آنان ازدواج کرد. و با اين رفتار، پير و مرشد خود عمرو مکی را سخت خشمگين کرد 

. اين قيام عاقبت در سال ۲۷۰ه/۸۸۳ م درهم کوبيده شد. پس از آن حلاج مدتی در زندان بود و آن گاه راه سفری دراز را در پيش گرفت، سرتاسر ايران را درنورديد و تا دورترين نقاط غرب جهان اسلام يعنی سرزمين های شمال آفريقا گشت و گذار کرد. سفر وی که با توقف های طولانی همراه بود بيش از پانزده سال طول کشيد. وی در اين مدت سالهايی را نيز در سرزمين های شرقی يعنی ترکستان، ماورإلنهر و هند به سر آورد.
در اين سال ها مردم بسيار به او روی آورده بودند و آوازه زهد و تقوی و دانش و معرفت او همه جا رسيده بود. حسين بن منصور در ميان مردم می گشت و به درد آن ها می رسيد و برای از بين بردن عواملی که موجب رنج و سختی زندگی مردمان می شد می انديشيد و از همين رو در دل مريدان و مردم عادی جايی بزرگ به دست آورد. حلاج چون خود از مال و مقام و شهرت بی نياز بود. ناچار با مردم رفتاری داشت که ثروتمندان و دين داران دنيا دوست را نسبت به خود هراسان می کرد.
در سال ۲۹۵ه/۹۰۷ م خليفه عباسی بمرد و افراد با نفوذ دستگاه خلافت بغداد کودکی خود را به جای او نشاندند. مخالفان آنان نيز شوريدند و مردی دانا و شاعر از خاندان بنی عباس به نام المعتز را خليفه کردند. صرافان و ثروتمندان بغداد، به همدستی کارگزاران خزانه خليفه که منافعشان تهديد شده بود، بزودی المعتز را برانداختند و به دستگيری و کشتار کسانی که او را روی کار آورده بودند پرداختند. حلاج در اين ماجرا متهم اصلی و مورد کينه و نفرت قدرت مندان بود 

. چند سال بعد وی را به تهمت شرکت در جنبش قرمطيان دستگير کردند. حلاج هشت سال در زندان ماند تا آن که وزير خليفه به احتکار غله پرداخت و موجب شورشی بزرگ شد. شورشيان زندان را تصرف کردند اما حلاج از آن نگريخت. وزير از بيم نفوذ بسيار حلاج او را به محاکمه کشيد و با فتوای جمعی از روحانيان او را کشت.
قرمطيان با جنبش فروخفته زنگيان را در ارتباط بودند. حلاج در خانه خويش کعبه ای ساخته بود و مريدان را به جای سفر مجاز برای زيارت خانه خدا و حج کعبه به خانه خود می خواند. اين را از دلائلی شمرده اند که ارتباط او را با قرمطيان آشکار می کرد زيرا هشت سال پس از مرگ حلاج که قرمطيان به خانه کعبه دست يافتند آن را ويران کردند. گفته اند که دستور اين کار را حلاج داده بود.
به اين ترتيب، حلاج در مخالفت با نادرستی های دستگاه خلافت عباسی تا پای جان کوشيد. اما شهرت او تا به امروز، به واسطه سخنان بی باکانه ای است که به روش صوفيان و عارفان بر زبان رانده و اناالحق زده. همين سخنان دليل اتهام و تکفير و مرگ او شمرده شده است. وی مردی زاهد پيشه بود که از همه آرزوهای جسمانی و خواست های شهوانی و نفسانی دوری می جست. نوشته اند که پيوسته می گفت : "

ای مسلمانان! داد مرا از خدا بستانيد... که نه مرا با نفس خويش رها می کند و نه آن را از من می گيرد"
حلاج در مسجد جامع بغداد فرياد کشيد که. مرا بکشيد تا من ارام شوم وشما درازای ان به پاداش برسيد. حلاج پس از اين اتهام، دو باره به اهواز رفت وسه سال در انجا پنهان گرديد. 
سر انجام بدستور المقتدر خليفه عباسی او را يافتند و به بغداد اوردند ودر سال ۳۰۱ هجری زندانيش کردند واو ۸ سال را در زندان بغداد گذراند. بالا خره در جلسه محاکمه با حضور ابوعمار حمادی قاضی بغداد سيده شعب مادر خليفه اين هردو فرمان قتل حلاج را از خليفه گرفته بودند.... روز سه شنبه ۲۴ ذی القعده ۳۰۹ ه ق حلاج را به وحشيانه ترين وجه تازيانه زدند، سنگسار و مثله کردند، سرش را بريدند و سوختاندند و خاکسترش را به دجله انداختند، بدين ترتيب يکی از برجسته ترين چهره تاريخ بشر که، خود محور انسان، را تقديش ميکرد، در اوج قساوت وبی رحمی به دهشتناک ترين شکل به شهادت رسيد
اما او در زهد جانب اعتدال را نگاه می داشت و با تحقير اميال جسمانی از جامعه و مردم دوری نمی جست. او صوفی کامل بود.

با مردمان را به رافت و مدارا می زيست و اعمال مذهبی را با دقت به جای می آورد. در عين حال به صورت ظاهرا عبادات قانع نبود. از عشق به خدا دم می زد و به حقايق الهی، بيرون از جهان مادی و ارزش های دنيايی، معتقد بود.
ندای اناالحق ( من حق هستم) که حلاج پيوسته بر زبان می آورد، در بينش عارفانه معانی عميق دارد. يکی آن که من درست می انديشم و راه من صحيح و عين حقيقت است. ديگر آن که من خدايم. هر دو اين معنی ها در بينش حلاج دارای اهميت است. او معتقد بود که با ترک دنيا و راندن هرگونه ميل نفسانی از خود، از صورت
آدمی حريص و آزمند بيرون آمده و در جمع آدميان و منافع عمومی ايشان حل شده است. آنچه او می خواهد برای خود نيست بلکه چيزی است که فايده اش به عموم می رسد. بنابراين با گفتن اناالحق منظور او حقانيت جمع بود در مقابل گروه کوچکی از مردم که با انحصار قدرت و ثروت می خواستند شادی ها و راحت های دنيايی را به خود اختصاص دهند و ديگران را با فشار و زور به تسليم و بهره دهی وادار کنند. از سوی ديگر او خود را خدا می خواند و طواف بر گرد کعبه را طواف به دور خود می دانست. 
زيرا با يک تعبير عارفانه معتقد بود که انسان در وجود خود از روح الهی بهره دارد.هنگامی که روح او از بستگی های حقير اين جهانی گسست، ديگر وجود او همه حق است، و در اين صورت انسان به مقام خدايی رسيده است. بنابراين، هنگامی که او از قدر خود سخن می گويد به اين مقام والای انسانی اشاره دارد.
به نظر حلاج مردم وارسته و آن ها که از هر کوته نظری و آزمندی برای به دست آوردن مال و جاه رها شده اند، مراحل نزديکی به خداوند را می پيمايند.

بنابراين انديشه، حلاج و شماری ديگر از عارفان به تحقير زورمندان مال اندرز پرداخته و به آنان، که با تکيه بر مقام دنيوی، خود را جانشين خدا پنداشته اند و ادعای ارتباط با او را دارند، گوشزد کرده اند که نه تنها از خدا بدورند بلکه مردم ضعيف و فقير به حق نزديک ترند.
از حسين منصور حلاج به عنوان مردی بزرگ و عارفی والا مقام ياد می کنند که اسرار را آشکار می کرد و به صراحت سخنانی بر زبان می راند که عامه مردم قدرت فهم آن را نداشتند و قدرتمندان زورگو نيز از آن سخت می هراسيدند. پس از او نيز عارفان ديگر از اين سخنان بسيار بر زبان رانده اند. 

اما حلاج بی پرواترين آنان بوده است.
درباره اوست که حافظ می گويد: جرمش اين بود که اسرار هويدا می کرد گفت آن يار کزو گشت سرداربلند
سخنان کوتاهی از حلاج
وقتی حلاج را سنگسار می کردند هر کسی سنگ بسوی او پرتاب ميکرد. ابوبکر شبلی که از دوستان نزديک او بود. از سر موافقت گلی بسوی او انداخت. حلاج اهی کشيد. پرسيد. از اين همه سنگ نناليدی، چرا از گلی ناليدي؟ گفت. انها که نميدانند مغذور اند. از او که همه چيز را می دانند باز می اندازد.متاسفم. وقتی دست حلاج را جدا کردند، خنده نمود. پرسيدند. چرا خنده؟ گفت دست از ادم بسته، جدا کردن اسان است. مرد ان است که دست صفات..... که کلاه همت از تارک عرش درمی کشد... قطع کند. پاهايش را ببريدند. تبسمی کرد وگفت.
با اين پای در خاک سفر می کردم. اما قدمی ديگر دارم که هم اکنون در يک دم سفر هر دو عالم را مينمايد، اگر توانمند هستيد ان قدم را ببريد. حلاج هر دو دست بريده خون الود خود را به روی وساعد خويش ماليد و روی خود را سرخ نمود. پرسيدندو چرا چينين کردي؟ 
گفت خون من بسيار رفت، می دانم که رويم زرد شده است شما می پنداريد که زردی روی من از ترس است. روی خود را خون الود کردم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گل گونه مردان، خون شان است. ازاو پرسيد. روی را سرخ کردی، مگر ساعد را چرا الودي؟ 
 گفت. وضو ساختم، گفتند. چه نوع وضو؟ گفت در عشق، دو رکعت است که وضوی ان تنها با خون درست می شود. چشم هايش را بر کندند و زبانش را بريدند و سنگ به او زدند . نماز شام بود که سرش را بريدند.. اما در هنگامی که رمق داشت و( اواز اناالحق ) می کشيد. پير زن ژنده پوشی از راه رسيد. 
چون منصور حلاج را بر ان حال ديد و گفت. بزنيد اين حلاجک رعنارا، او را با سخن اسرار چه کار؟ درويشی از حلاج پرسيد که عشق چيست؟ 
گفت. امروز، فردا و پس فردا بينی. ان روزش بکشتند، ديگر روز سوختند و سوم روزش بر اب دادند. حلاج در ۵۰ سالگی خويش گفت. 
هنوز هيچ مذهب نگرفته ام، اما هر مذهب اختيارکردم ، تا امروز که ۵۰ ساله ام، نماز خوانده ام ودر هر نماز غسلی نيز کرده ام. در هنگام قتل حلاج صد هزار نفر گرد امده بودند و او بسوی همه چشم می گردانيد ومی گفت. حق، حق، حق واناالحق









معنى «اناالحق»

حسین بن منصور حلاج از جمله شخصیت‌هایی است که پیرامون وی سخنان بسیاری در طول تاریخ مطرح بوده است.
بعضی او را عارفی بزرگ و سالکی واصل و بعضی او را شیادی مکار و مدعی نیابت امام زمان (عج ) و حتی دیوانه می دانند !
 
در اين زمينه علاوه بر حلاج‏ عرفاى ديگرى نيز مشابه او سخن گفته‏اند؛
مانند:



"هر آنكو خالى از خود چون خلأ شد / اناالحق اندر او صوت و صدا شد"
"همچو كليم تا كه بطور دل آمديم / ‏«انى اناالله» از همه عالم شنيده‏ايم"
"ديديم جهان وادى ايمن شده هر چيز / نخلى و زهر نخل اناالله شنيديم"
"فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدم / ‏همچو منصور خريدار سر دار شدم"

در تفسير اين كلام، سه توجيه وجود دارد:
يكم.
اين قبيل كلمات از برخى عرفا در حال بى‏خودى و به هنگامى كه آنان مست از شراب محبّت حق مى‏شدند، سر مى‏زده و در اوقاتى كه آن حالات را نداشتند، تفوّه به اين سخنان نمى‏كردند. مرحوم لاهيجى در شرح ابياتى از شيخ محمود شبسترى مى‏گويد:
«اناالحق كشف الاسرار است مطلق‏ به جز حق كيست تا گويد اناالحق»


«اشاره به آن است كه افشاى اين سرّ به جز در حالت مستى و بى خودى مطلق يا در مرتبه مخمورى - كه در تمام بى خودى است و از مقام فنا و سكر تنزل نموده از غايت خمار آن مستى خود را نگاه نمى‏تواند داشت - جايز نيست و در شريعت و طريقت ممنوع است».شرح گلشن راز، ص 369؛ نقل از فرجام عشق، صص‏42 - 43.
در واقع برخى اين كلام حلاج و امثال او را «شطح» دانسته‏اند. «شطح» در زبان عربى به معناى حركت است و در اصطلاح به سخنانى مى‏گويند كه عارف در هنگام وجد و غليان باطن خويش، بر زبان مى‏راند و چه بسا مخالف عقل، عرف، يا شرع مى‏نمايد.در خصوص معناى شطح نگا: عرفان نظرى، صص‏513 - 517.
دوم.
چنين كلماتى در شعر عارفان، حاصل بيان تجربه‏هايى است كه به بيان در نمى‏آيد و ذاتاً متناقض نما است (يعنى حلاج در عين اينكه مخلوق است، داد خالقيت نيز سر مى‏دهد و اناالحق مى‏گويد)! اين تجربه‏ها وقتى در قالب كلام بيان مى‏شود، متناقض نما جلوه مى‏كند. عارف در باطن خويش تجربه‏هايى دارد كه تجربه همه انسان‏ها نيست؛ بلكه تجربه‏هاى افراد خاصى است، آن هم در حالات بسيار نادر. زبانى كه ما بدان سخن مى‏گوييم، براى بيان تجربه‏هاى عموم انسان‏ها ساخته شده است؛ نه براى بيان تجربه‏هاى خاص عارفان، در نتيجه آنان همواره شكوه مى‏كنند كه اين زبان، براى بيان احوال ايشان ناقص و نارسا است. در خصوص متناقض نمايى ر.ك: «متناقض نمايى در شعر فارسى»، انتشارات نشر فرزان روز. عطار مى‏سرايد:



اسرار تو در زبان نمى‏گنجداوصاف تو در بيان نمى‏گنجد
اسرار صفات جوهر عشقت‏مى‏دانم و در بيان نمى‏گنجد

تجربه «فنا»، يكى از تجربه‏هاى عرفانى است كه در بيان عارفان، متناقض نما است و حلاج تجربه فنا را در قالب اين جمله مطرح كرده است. حقيقت «فنا» آن است كه سالك به علم يقينى دريابد كه حق تعالى، عين وجود است و جز خدا هر چه باشد، عدمِ مطلق است؛ چنان كه مولانا در فيه ما فيه مى‏گويد: در پيش او دو «انا» نمى‏گنجد. تو «انا» مى‏گويى و او «انا».در خصوص اين موضوع نگا: ولايت نامه، صص‏60 و 61؛ الفتوحات المكية، باب 221؛ اصول تصوف، ص 622؛ منازل السائرين، ص 104؛ صد ميدان، صص 72 و 73.
سوم.
اين كلام بر اساس اصول عرفان نظرى و عملى صحيح است؛ زيرا سالك راسخ در مقام سير به حق - بعد از طى مراحل و منازل و پشت سرگذاشتن حجاب‏هاى ظلمانى و نورانى - كم كم جز وحدت چيزى را شهود نمى‏كند، تا به مقام محو در وحدت مى‏رسد و ذاتش در ذات حق محو مى‏شود. و اين سبب مى‏شود كه وجودش، حقانى گردد و غير از حق، چيزى نبيند. سالك در اين مرتبه و مقام، چون ذات، صفات و آثار و افعال خود را فانى در حق نموده و مغلوب حكم وحدت است؛ سخنانى مى‏گويد كه نشانگر فناى او در توحيد و فناى ذات خود، در وجود حق است. اين سخنان ناشى از تجلى ذاتى حق در سالك است كه به كلى ذات او را محو و نابود كرده است. نتيجه تجلى، ظهور چنين سخنانى از سالك است؛ نظير: «اناالحق»، «ليس فى جبتى الاالله» و «سبحانى ما اعظم شأنى».شرح مقدمه قيصرى، صص 389 و 390.
به بيان ديگر، هر آن كس كه از خودى و تعين خود، مانند خلأ - كه لا شى‏ء محض است - خالى شود و خود را از هستى و خودى محو گرداند؛ در وى صوت و صداى «اناالحق» پيدا مى‏شود. 

«صدا» عبارت از انعكاس صوت از جسم است كه در برابر آواز دهنده مى‏باشد؛ يعنى، آن «اناالحق» - كه از زبان عارفانى چون حلاج و ديگران شنيده مى‏شد - صوت و نطق حق بود و به طريق انعكاس به صورت صلايى از منصور و ديگران شنيده مى‏شد و مردم مى‏پنداشتند كه او گفته است! مانند شخصى كه در ميان كوه آوازى سر مى‏دهد و آن آواز به سبب انعكاس از كوه، به گوش ديگران مى‏رسد و نادان مى‏پندارد كه آن آواز كوه است.شرح گلشن راز، ص 375.
اين مطلب غريبى نيست؛ چنان كه روايت شده كه حضرت صادق«عليه السلام» در بعضى روزها، مشغول نماز بود. پس ناگهان در اثناى نماز بيهوش افتاد. بعد سبب بيهوشى را از حضرتش پرسيدند، امام فرمود: «من آيه را تكرار مى‏كردم تا آن را از گوينده‏اش شنيدم». شيخ‏بهائى در ذيل اين روايت مى‏گويد: برخى از عرفا گفته‏اند: «زبان مبارك حضرت‏صادق«عليه السلام» در آن هنگام، مانند درخت طور بود كه گفت: «انى اناالله».مفتاح الفلاح، ص 293.
روا باشد اناالله از درختى‏چرا نبود روا از نيك بختى‏
قرآن مى‏فرمايد: «وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»؛ فتح (48)، آيه 4. و «إِنَّ اللَّهَ عَلى‏ كُلِّ شَىْ‏ءٍ قَدِيرٌ»؛ بقره (2)، آيه 20.. «همه ذرات عالم ملك خدا و در اختيار خدا است. جسم و جان و زبان ما، ملك خدا و از جنود او است و خدا بر هر امرى قادر است. حال كه چنين است، آيا استبعادى دارد كه خداوند قادر و مهربان، زبان بنده شايسته‏اى را در بعضى از حالات مخصوص، مورد و محل صوت خويش قرار دهد؟!
البته براى كسى كه از نظر «قرب الى الله» و سير مدارج عاليه عبوديت و طى مقامات علمى و ورود در «عرفان حقيقى» در حد عارفان راستين و بزرگ نباشد، جايز و روا نيست كه چنين جملاتى را در اشعار و نثر خويش بياورد.
لذا صحيح‏تر آن است كه بگوييم: اين امور در اختيار كسى نيست كه براى خود پيش بياورد؛ بلكه پيش مى‏آيد. به عبارت ديگر كسى نمى‏گويد؛ بلكه مى‏گويند. پس اگر كسى بخواهد بدون اين شرايط و به تصنّع، كلماتى از اين قبيل بگويد، جز ظلمت باطن و دورى از خدا چيزى عايداش نخواهد شد.

فرجام عشق، ص 46 و 47. افرادى مانند مرحوم حاج ملااحمد نراقى - كه از بزرگان فقهاى اماميه است - مى‏توانند چنين بگويند. وى در جايى مى‏گويد: من مدتى را به حال سلوك و رياضت و اعراض از خلق گذراندم؛ بعد از مدتى حالتى به من دست داد كه اين اشعار را حاكى از زبان حالم قرار دادم:
عمريست كه اندر طلب دوست دويديم / ‏هم ميكده هم مدرسه هم صومعه ديديم‏
با هيچ كس از دوست نديديم نشانى / ‏از هيچ كسى هم خبر او نشنيديم‏
پس كنج خرابى، ز عالم بگزيديم / ‏تنها دل و افسرده و نوميد خزيديم‏
سر بر سر زانو بنهاديم و نشستيم / ‏هم بر سر خود خرقه صد پاره كشيديم‏
گر تشنه شديم آب ز جوى مژه خورديم‏ / ور گرسنه سخت جگر خويش مكيديم‏
تا آنكه در آخر اشعار خود بعد از مژده بشارت «وصال دوست» مى‏سرايد:
چندى كه چنين ما ره مقصود سپرديم / ‏المنة للَّه كه به مقصود رسيديم‏
ديديم نه پيدا اثر از كون و مكان بود / جز پرتو يك مهر دگر چيز نديديم‏
ديديم جهان وادى ايمن شده هر چيز / نخلى و ز هر نخل اناالله شنيديم‏


در خصوص حلاج و انديشه‏‌هايش نگا: عبدالحسين زرين كوب، شعله طور؛ قاسم ميرآخورى، تراژدى حلاج در متون كهن؛ ماسينيون و پول كراوس، اخبار الحلاج؛ وفيات‏الاعيان، ج 1، صص‏184 - 190.
منبع : http://rss.nahad.ir به نقل از: شرح مقدمه قيصرى، ص‏390 - 391.