طبق فلسفة هندو برخلاف اسلام و مسيحيت، افراد بشر برابر و يكنواخت نيستند البته روحها همه مساوي و برابر است اما چون ارواح با تركيبهاي ظاهري گوناگون ظاهر ميشوند اين عدم تساوي بوجود ميآيد، بنابراين هرشخص در مراحل مختلف حياتهاي مختلف خود بايد همرنگ دسته يا طبقهاي باشد كه در ميان ايشان و با امتيازات ايشان بوجود آمده، اين مطلب نيز به داستان نويس امكان خلاقيت بيشتر ميداد.
داستان سرا الزام نداشت كه مقصر را در طي همان داستان بمجازات برساند زيرا عمر فقط يكبار نيست و هر روحي ممكن است چندبار تولد مجدد يابد تا فاصلهاي را كه بين تولدش و مبداء ناسوت(ميروانا) قرار دارد بپيمايد. بنابراين چه بسا كه موجود صالح امروز مكافات عمل زشت كالبد نخستين خود را ببيند و برعكس روي همين اصل داستانسرا قادر بود كه در حد كافي آزادي داشته باشد كه بانوان تراز اول خانوادههاي اصيل را به منجلاب فحشا بكشاند و وانمود كند كه فساد ريشهاش مربوط به كالبد قبلي است و ربطي به طبقه فعلي خانم ندارد و برعكس چه بسا كه دختر هرزه نابه كار يا جوان فاسد و بيبند و بار به ناگاه به زن يا مرد پرهيزكار با فضيلت مبدل شود و ثمرة زندگي قبلي را در اين دوره برگيرند از اين رو در داستانها از وقايع عجيب و رفتارهاي غير عادي انسانها براي تقويت تحرك داستان بهرهبرداري شد، در اين داستانها به چهره زني برميخوريم كه مردان را فقط وسيله اطفاي شهوت خود ميدانست همانگونه كه هيزم براي سوختن در بخاري و گرما دادن است(در مجموعهاي از كشمير مورخ قرن 11 ميلادي) و زني را ميبينيم كه نام كاينكا كه عشق به معني لطيف آسماني و معنوي آن كاملاًدر وي حلول كرده است(از مجموعههاي كلاسيك جنوب هند تاميل).
نويسنده يا طراح داستان شخصيتهاي متضاد را بكار ميگرفت و در بافتن داستان از مصالح مردم پسند استفاده ميكرد مانند: گناهكاران و قديسين، قمار بازان، رياضتكشان، گدايان دورهگرد، عياشان، ديوان و پريان، زنان و مردان جادوگر فريبكار، زنان وفادار و ساتيها(زناني كه پس از مرگ شوهر خودسوزي ميكردند)، فاحشهها، دلالان و دلالگان عشق مردان طمعكار پولدوست با زنان زيبا و مردان ناقص الخلقهاي كه با زنان طبقه اشراف ارتباط پيدا ميكردند و….
به همين دليل داستان نويسان عصر جديد كه نميتوانند چنين مصالحي را در ساختمان داستانهاي خود به آزادي بكار ببرند مجبور شدهاند كه داستانهاي پليسي و جاسوسي را به خورد مردم بدهند و داستانهاي حقيقي و نزديك به حقيقت يا خواننده ندارد و يا خوانندگانش بسيار محدوداند.
به عنوان نمونه يكي از داستانهاي عشقي هند باستان را كه به عصر پيش از جدايي هند و آرياييها تعلق دارد نقل ميكنيم: عشق پارسا (يا داستان اورواسي و پوروراواس) همان طور كه در حماسههاي ملي ما هوشنگ آتش را يافت در اين داستان نيز كشف آتش توسط يك پادشاه باستاني هند صورت ميگيرد). چند كلمه دربارة داستان: اين داستان كه اصلش كتاب ريگ و داست شايد قديميترين داستان عاشقانهمضبوت هند و آرياييها باشد، زيرا كتاب ريگ و دا كه در هزار سال پيش از ميلاد نوشته شده خود قديميترين كتاب و نوشته هند و آرياييهاست.
اين داستان به صور گوناگون در كتابهاي برهمانا مهابهاراتا و رسالات پورانا نيز آورده شده است كاليداس بزرگترين شاعر هند آن را بصورت نمايشنامهاي درآودهاست كه ويكرام يا اورباسي يا اورورسي پرنده شجاع نام گرفته و آنچه ما در اينجا ميآوريم ترجمه آزادي است از يكي از رسالات كهن(پورانا) با نام بيشنو.
در عصر طلايي كريتايوگا پادشاه بزرگي بود كه پوروراواس pururadas نام داشت. در آن عصر مردان و زنان خاكي ميتوانستند با فرشتگان آسماني آميزش و معاشرت داشته باشند از جمله فرشتگان آسماني كه به نزد مردم ميآمدند آسپاراسها Asparas بودند: دختراني كه در ديار اينديرا خداي بزرگ هند رقص و پايكوبي ميكردند.
روزي از روزها كه پادشاه براي گردش به جنگل رفته بود با يكي از زيباترين و خوش اندامترين آسپارسها به نام اورواسي urvasi برخورد كرد.
اورواسي بسيار زيبا بود، سينههاي برجسته و كمري باريك داشت، موهاي بلندش كه برروي شانههايش ريخته بود تا روي زمين ميرسيد.
پادشاه از ديدن اين همه زيبايي و طراوت حيران شد و سخت به وي دل بست بياختيار احساس خود را برزبان آورد و از حوري خواست كه او را ترك نكند، اورواسي هم كه تحت تأثير رسايي اندام شجاعت و صراحت شاه از خود بيخود شده بود راضي شد كه به همسري وي درآيد اما اين همسري دو شرط داشت:
يكي اينكه پادشاه اجازه دهد كه همسرش دو بره زيبا و ملوس خود را كه هميشه همراه دارد برجان شيرين بيشتر دوست دارد و باز هم با خود داشته باشد و پادشاه قول بدهد كه از اين دو حيوان بيپناه حمايت كند. شرط دوم اين بود كه هيچ وقت حتي پس از زناشويي در مقابل وي برهنه نشود شاه هر دو شرط را پذيرفت و قرار شد به محض اينكه يكي از آن دو شرط نقض گردد اورواسي وي را ترك كند.
پادشاه و فرشته ماه عسل خود را در جنگلهاي چيترا راتا گذراندند و بقدري خوش بودند كه اين مدت 61 سال برايشان مانند يك روز گذشت و اميدوار بودند كه اين خوشي و سعادت سالها و بلكه قرنها ادامه داشته باشد.
اما زندگي فرشته اورواسي با پادشاه را دوستان و همكاران اورواسي دوست نداشتند و جاي وي در ميان گروه خنياگران دربار اينديرا كه بنام عمومي گندهاروا ناميده ميشدند خالي بود و اين هنرمندان اميدوار بودند كه بتوانند فرشتة فراري را به خانه بازگردانند، دوستان اورواسي دانسته بودند كه پادشاه از جان و دل عاشق است و از هيچ كوششي براي نگهداري اورواسي فروگذار نخواهد كرد و همچنين ميدانستند كه فرشتة بقاي همسري خود را بر دو شرط استوار ساختهاست از اين رو مصمم شدند كه بهرطريقي است زمينه را براي شكستن اين دو شرط و جدايي دو دلداده فراهم سازند.
پادشاه در كلبهاي كوچك ولي با صفا با همسرش زندگي ميكرد، تخت خواب سفري ايشان در گوشة اين كلبه نصب شده بود و شبها دو برة كوچك اورواسي را به پايههاي اين تخت خواب ميبستند.
هنرمندان دربار اينديرا شبي تاريك و آرام را براي ربودن برهها انتخاب كردند و همين كه مطمئن شدند كه پادشاه و فرشته به خواب رفتهاند براي بردن بره به كلبه آمدند، با شتاب يكي از برهها را باز كرده بردند اما اورواسي با صداي بره از خواب پريد و از شوهر خواست كه براي نگهداري برهها بپا خيزد، اما پادشاه كه برهنه بود نميتوانست كاري بكند و براي دلدادهاش توضيح داد كه چرا از وي كاري ساخته نيست و ناچار هر دو دوباره خوابيدند، زيرا هنوز يكي از برهها به پايه تخت بسته بود و شرط كاملاً نقض نشده بود.
همان شب پس از آنكه دو دلداده بار ديگر بخواب رفتند و خوابشان سنگين شد هنرمندان دربار اينديرا براي ربودن برهاي ديگر وارد كلبه شدند و بار ديگر اورواسي از صداي بره كه ياري ميطلبيد از خواب پريد و اينبار با داد و فرياد گفت: ببين ما در چه كشوري زندگي ميكنيم كه در يك شب تاريك دزدان از اتاق خواب پادشاه كالا به يغما ميبرند و كسي نيست كه از ايشان جلوگيري كند. فراموش نكنيد كه آن عصر عصر پهلواني بود و يكي از امتيازات پادشاه نيرومندي تن و قدرت بازوان وي بود شاه بدون توجه به برهنگي از جاي جست كه دزدان را ادب كند اما دزدان باهوش كه در پي چنين فرصتي بودند و آن را از پيش پيشبيني كرده بودن با نوري قوي بدن برهنه شاه را روشن كردند و او را به اورواسي نشان دادند و گفتند ببين چگونه برهنه در پاي ايستاده است.
اورواسي بدون هيچ سخني با ايشان همراه شد و محبوب را ترك كرد، پادشاه كه از دست دادن اورواسي برايش سخت و جانكاه بود از پادشاهي كناره گرفت و بناي جهانگردي گذاشت تا شايد بتواند روزي محبوبه را در جايي دوباره بدست آورد.
در اين سفر به كمترين خوراكها ميساخت و در بدترين جاها ميخوابيد به هركس ميرسيد از زن و مرد دربارة اورواسي ميپرسيد وي نه تنها از مردم بلكه از جانوران و درختان و مرغان و گلها نيز ميپرسيد و همه جا پاسخش منفي بود، تا اينكه روزي در دل جنگلهاي انبوه به بركة آبي رسيد كه آبي صاف و درخشان داشت و بوتههاي انبوه لاله آبي سطح آن را پوشانده بود در آنجا ديد كه اورواسي همراه با گروهي ديگر از فرشتگان به شنا و آب بازي سرگماند اورواسي از هميشه زيباتر شادابتر و دوست داشتنيتر شده بود.
پادشاه بياختيار گفت:
اي زيباي سنگدل چگونه پوروراورس خود را ترك گفتي؟ خواهش ميكنم كه به من توجه داشته باش و با من بيا.
و وي پاسخ داد:
چگونه مرا سنگدل ميخواني اي پادشاه بزرگ من هنگامي تو را ترك كردم كه هر دو شرط بقاي همسري ما نقض شده بود. مرا نديده بگير و مانند نسيمي بدان كه از خاور به باختر ميوزد و لحظهاي بيش احساس نميشود، مرا فراموش كن و به كشورت بازگرد و از مردم مواظبتكن پادشاه گفت:
اي عزيزتر از همه موجودات چنين مگو كه من هرگز تو را ترك نخواهم كرد و به كشور خود نخواهم رفت من هرجا تو باشي همان جا خواهم بود اگر چه آنجا دورترين نقاط جهان و جايي باشد كه هرگز بازگشت ندارد. و اگر تو را از دست بدهم به ديار نيستي خواهم رفت به زندگي خود پايان خواهم داد تا بدنم در اين جنگل انبوه و بزرگ خوراك گرگان و سگان وحشي شود.
پري سنگدل كه كمي نرم شده بود گفت:
اي پادشاه و اي محبوب من، هرگز چنين مكن، هرگز تن خود را طعمه سگان و گرگان مساز و اين را بدان كه ديگر من آزاد نيستم و ناچارم كه در ميان گروه رامشگران دربار ايندرا به سر برم، براي من خاطرات روزهايي كه با هم بوديم و در آن جنگل سبز و خرم ماه عسل را گذرانديم فراموش شدني نيست بهترين اوقات زندگي من هنگامي است كه آن لحظات را دوباره به ياد ميآورم. اي پادشاه تو فقط متعلق به من نيستي تو به ملت خودت و افراد كشورت نيز تعلق داري آنها همه چشم براه تو هستند به كشور خود بازگرد من هم قول ميدهم كه سالي يك بار به ديدارت بيايم.
پادشاه كه هرچه كرد نتوانست حوري را همراه ببرد به همين قانع شد كه محبوبه را سالي يكبار در كشور خود ببيند چنين كرد و خيلي زود سلامتي خود را بازيافت و مردم كشورش نيز از بازيافتن وي شاد و دلگرم شدند. اورواسي بنا بر قولي كه داده بود سالي يكبار به ديدارش ميرفت اما شاه كه از اين ساعات وصال غرق در خوشي و سرور ميگرديد در روزهاي فراغ دچار غم و حسرت فرواني ميشد و آني از ياد فرشته معصوم و لحظهاي كه وي را در حال شنا و آب بازي در آن بركة دور افتاده ديده بود خارج نميشد، بطوريكه دوستان اورواس مصمم شدند كه او را به جلگه خود وارد سازند و جاوداني كنند، پادشاه در عشق و پارسايي قهرمان شده بود همكاران اورواسي با وي درباره سخن گفتند و او كه جز اين چيزي نميخواست قبول كرد كه رنج تعليم پادشاه را بر عهده گيرد. ايشان به وي آتشداني برافروختهدادند و گفتند بايد در جنگلي پرحرارت و دور دست پادشاه را در كنار اين آتشدان مقدس به آيين گندهار واها آشنا كند. اورواسي در كنارههاي جنگل محبوب را ملاقات كرد و دربارة آتشدان به وي آنچه ميبايست بگويد گفت، پادشاه كه اين پيشنهاد را از دل و جان پذيرفت بياختيار آتشدان را از او گرفت و به دل جنگل محلي كه خود در نظر داشت رفت، اما پس از لحظهاي بياد آورد كه محبوبه را در كنار جنگل تنها گذاشته است آتشدان را در همانجا گذاشت بسوي معشوقه شتافت ولي اورواسي رفته بود، غمناك و دلتنگ به محل آتشدان رفت اما آتشدان نيز گم شده بود آن را برده بودند، سراسر وجود پادشاه را غمي بيپايان فراگرفت، در محلي كه آتشدان را گذاشته بود و قرار بود نيايش كند ايستاد و از خداين كمك خواست. در اين لحظه دو درخت عظيم به نامهاي شامي و آسفاتا بسوي او خم شدند و درست در محلي كه قبلاًآتشدان را گذارده بود، هريك چند شاخه خود را ريختند و با آن شاخهها وي آتشي افروخت و در پرتو آن آتش نيايش كرد و با تعليماتي كه اورواسي به وي داده بود مراسم ورود به دنياي جديد را بعمل آورد، در اين لحظه جهشي روي داد و وي به عالم جاودانيها قدم گذاشت و در كنار معشوقه جاودانيش زندگي جاويد يافت.
در پايان داستان گفته ميشود كه كوروراورس مخترع آتش بود وي نخستين كسي بود از آرياييها كه آتش افروخت شايد كلمة پر متأوس prometheus يوناني همان بوروراورس هندي باشد و يا اينكه هر دو از يك ريشة واحد گرفته شده باشند.