کاوه سرهندی
داستانی که اکنون میخوانید تاکنون به طبع نرسیده است و از آنگونه داستانهایی است که مدتها سینه به سینه انتقال یافته و در سال ۱۲۵۳هجری قمری ثبت دفتری شده است که برای سرگرمی یکی از دختران عباس میرزا ولیعهد فتحعلیشاه قاجار با خطی بسیار زشت و مغلوط نوشته شده است.
درین داستان نشانههایی وجود دارد که از روی آن میتوان حدس زد که باید تاریخ تصنیف آن پس از دوران حمله مغول باشد٬ وجود وزیر یهودی در دستگاه پادشاه مسلمان، امری است که تا پیش از دوره مغول در ایران و هیچیک از ممالک اسلامی سابقه نداشت و تعصب دینی پادشاهان به آنان اجازه نمیداد که کار وزارت خود را به مردی غیرمسلمان تفویض کنند. اما مغولان چون به ایران آمدند و حکومت را در دست گرفتند، در وجودشان آن تعصب دینی نبود که مردی کافر را، تنها به جرم آنکه مسلمان نیست از رسیدن به مقامهای عالی محروم کنند. به همین مناسبت مردی به نام سعدالدوله- که تصادفاَ شخصی بدنهاد و فتنهانگیز و در عینحال مردی زیرک و داهی بود و طبابت میکرد و چند زبان میدانست و از کارهای دیوانی و حساب و کتابت و دبیری وقوف تمام داشت- در دوران سلطنت ارغون خان مغول به سال۶۸۶ ه. ق. وارد دستگاه او گردید و چون میل قلبی خان مغول را به جمع مال و منال دریافت، ازین راه بدو نزدیک شد و درآمد خزینه را افزایش داد و سپس به سرکوبی دشمنان و مخالفان خود پرداخت و برای جمعآوری باج و خراج بر مردم سخت گرفت. و در کار خویش استقلال و استبداد بیاندازه یافت و تمام عاملان مسلمان را مغلوب خویش کرد و ارغون را آلت اجرای مقاصد خویش قرار داد. چون ارغون بمرد دشمنان سعدالدوله و امیران مغول و تمام کسانی که وی دست آنان را از کار کوتاه کرده بود جمع شدند و او را دستگیر کرده در سال ۶۹۰ ه. ق. به قتل آوردند.
داستان ملک جمشید- یا دستکم روایت فعلی آن- باید پس از این واقعه تاریخی و بعد از به وزارت رسیدن مردی یهودی در مملکت اسلام پدید آمده باشد.
راویان اخبار و ناقلان آثار روایت کنند که در زمان ماتقدم پادشاهی بود با مال و نعمت بسیار و لشکر و مملکت آراسته و خزانة آبادان و سپاه و رعیت شادان؛ و آن پادشاه دو وزیر داشت و به تدبیر ایشان کار میکرد:
یک وزیر مسلمان بود و یکی یهودی و پادشاه را پسری بود به همه هنرها آراسته، او را ملکمحمد نام بود و وزیر مسلمان [را] پسری بود به خُلق و ادب آراسته، او را ملکجمشید نام بود و با ملکمحمد پسر پادشاه هممکتب بود. شاهزاده ملکجمشید را بسیار دوست میداشت و بی یکدیگر آرام نداشتند؛ تا کار به جایی رسید که وزیر مسلمان از دنیا رحلت فرمود و جای او را با پسرش دادند. مدتی شد، پادشاه هم سفر آخرت اختیار کرد. ملکمحمد پادشاه شد. چون با ملکجمشید همسن بود و همبازی و همراز بودند محبت تمام با ملکجمشید داشت و معاملات خود را به ملکجمشید واگذاشت، چنانکه بی رضای ملکجمشید پادشاه آب نمیخورد.
وزیر یهودی چون کار را چنان دید با خود گفت: پادشاه از سخن این پسر بیرون نمیرود و عنقریب است مرا به کشتن دادن؛ پیش از آنکه او به حال من بپردازد من کار او را بسازم!
وقتی فرصت یافته به عرض پادشاه رسانید:
– اگرچه بنده[ هر] سخن در حق ملکجمشید گویم پادشاه غرض میداند، اما چون نمک شاه خوردهام و پروردة نعمت این آستانم، این نوع سخن نمیتوانم که نگویم، که اگر نگویم حرام نمک باشم!
پادشاه نیک متوجه شده گفت: بگو که دولتخواهی تو معلوم شد.[ وزیر یهودی گفت]:
گل خندان دُر گریان و رشک بردن با ملکمحمد و حیلة وزیریهودی
– بر ضمیر منیر شهریار عالم مخفی نماند که جمعی از صنادید امرا با ملکجمشید بیعت کردهاند که قصد شما کرده پادشاه ملکجمشید باشد و به چربزبانی و چاپلوسی این حکایت را در طبع پادشاه متمکن ساخت.
پادشاه بسیار غضبناک شد. روز دیگر ملکجمشید به خدمت پادشاه آمد. چون چشم پادشاه بر وی افتاد گفت:
– ای ملکجمشید، تو جوان خوبی هستی، و حقوق بسیار در[ عهده] من داری، نمیخواهم که تو را بکشم. برخیز و از مملکت من بیرون شو!
ملکجمشید روی بر زمین نهاده و آب از دیدگان بگشاد و گفت:
– شاها! ازین بنده چه در وجود آمده که موجب اکراه خاطر مبارک گشته؟ بنده به گناه خود راه نمیبرم!
شاه گفت:
– ای ملکجمشید، تو هیچ گناه نداری، اما خاطر من چنین میخواهد که تو در قلمرو من نباشی! امروز و فردا تو را مهلت دادم. روز سوم اگر تو را در این مملکت ببینند سرت را بردارند!
اتفاقاَ آن وقت ایام زمستان بود و راهها بسته؛ از بیم سرما همه کس چون کشف سر به تن کشیده؛ هیچکس را قدرت آن نبود که از خانه بیرون آید. در چنین وقت ملکجمشید بیچاره به خانه آمد غمگین؛ مادر و کسان پیش او آمده احوال پرسیدند. او صورت حال باز نمود. ایشان ملول گشتند. گفتند:
– دل او[ هر] چه خواسته باشد بکن!
پس ایشان را وداع کرد و سوار شد؛ در زمستانی چنان که مردم از تردد بازمانده بودند؛ تنها رو در بیابان نهاده میرفت و با بخت نافرجام و روزگار نامساعد در جنگ بود, تا بعد از چند گاه به پشتهیی رسید؛ درختان به طریقی سر درهم نهاده که زمستان را در میان راه نمیدادند.
ملکجمشید مرکب بر پُشته راند و پارهیی راه طی کرد. به سرمنزلی[ رسید]، درخت عالی دید[ که] ریشهاش پنجه در پشت گاو زمین برده و شاخش تپانچه به روی فلک زده؛ عجب چناری، وصفهیی در پای چنار بستهاند و آب باریکی از پای چنار میگذرد. ملکجمشید بر لب آب قرار گرفته به تماشای چنار مشغول بود؛ ناگاه دید گل سرخی چون طبق، تازه و شکفته بر روی آب افتاده، آب آن را میآورد. ملکجمشید آن گل را گرفته هنوز بوی نکرده دماغش معطر گشت. دید که گل دیگر درپی او آورد و آن را هم گرفت. یکی دیگر، یکی دیگر، تا هفت عدد گل شکفته آب آورد. ملکجمشید تعجب کرد که در فصل زمستان چنین گل تازه از کجا بههم میرسد؟! خوشحال شده گفت:
– خدا این را برای آن رسانید تا این را تحفه ساخته پیش ملکمحمد برم و عذر گناه خود را خواهم، زیرا که درین زمستان به جایی نمیتوانم رفت!
گلها را برداشته به منزل آمد. مادر و کسانش او را دیدند، بسی شاد شدند.
ملکجمشید گلها را بر طبق نهاد و مندیلی[1] بر بالای آن گلها پوشیده به دست غلامی صاحب جمال داده رو به خدمت پادشاه نهاد.
اما از آن جانب چون ملکمحمد به سخن وزیر یهودی ملکجمشید را اخراج[ کرد] ملول و آزردهخاطر به شبستان درآمد. مادرش که او را دلگیر دید پیش آمد که: ای مادر جان، هرگز دلت غمگین مباد! سبب ملال خاطر مبارک چیست؟
ملکمحمد قصة ملکجمشید با مادر گفت. مادرش گفت:
– ای نوردیده عجب خطایی کردهیی! تو نمیدانی که یهودی دشمن مسلمانست؛ خصوص که پای همکاری هم در میان آید! همچو ملکجمشیدی را که حقوق خدمت دیرینة او را تو میدانی به سخن اهل غرض به غور نارسیده این چنین کنی! حاشا که ملکجمشید را بخوانی و خلعت دهی و مرتبة او را بیفزایی!
ملکمحمد گویا مست بود هشیار شد و از کرده پشیمان گشته همه شب درین فکر بود که فردا چون تلافی خاطر او کند و اگر رفته باشد او را در کجا پیدا کند.
صبح که از حرم بیرون آمد، ملکجمشید را دید که طبق گل پیش آورده در قدم پادشاه افتاد و گناه خود را عفو خواست!
پادشاه دست در گردن او کرد و جبینش را ببوسید و او را به بارگاه آورده در پهلوی خود بر تخت نشاند و مجلس پادشاه از آن گلها معطر شد.
ملکجمشید دید که دو سه روز راه که آمده اصلاَ اثر پژمردگی درین گلها ظاهر نشده بلکه دمبهدم تازهتر میشود و جملة اهل مجلس از آن گلها عجب ماندند. وزیر یهودی با خود گفت:
– من خواستم دفع ملکجمشید کنم[ بر] تقرب او افزود. اگر پادشاه سخن من با او بگوید او با من معارض شود و امرا[ چون] این سخن بشنیدند با من دشمن شوند و کار من تمام است! هیچ بهتر از این نیست که فکری اندیشم و او را آواره کنم! پس گفت:
– شاها این عجب گلهایی است! از آنجا که اینها آمده دیگر هم خواهد بود. این هفت گل است. اگر پنج گل دیگر باشد که در هر گوشة تخت سه گل بگذاریم این مجلس را معطر کنیم!
پادشاه گفت:
– ای ملکجمشید این گلها از کجاست؟ برای خاطر من پنج گل دیگر بیار!
ملکجمشید قبول کرد، بیرون آمد و بر اسب سوار شده راه پشته در پیش گرفت و میآمد تا به پای درخت رسید. بر لب آب منتظر گل نشست، که دید آب یک گل آورده و یکی دیگر در پی آن، تا هفت گل آورد. ملکجمشید خوشحال شد. گلها را برداشت و خواست برگردد؛ با خود گفت:
– من ندانم که این گل را آب از کجا آورد؟ وزیر یهودی با من دشمن است؛ بلکه درخت گل از من خواهد! به از آن نیست که لب آب[ را] گرفته بروم تا ببینم آب سر از کجا [ در] میآورد.
ملکجمشید از کنار آب تا دو روز برفت. روز سوم به بالای پشتهیی برآمد. دید دشتی خرم است و قلعهیی سر به فلک کشیده و این آب از میان قلعه بیرون میآید. او بر دور قلعه گردیده دروازة حصار باز دید. به درون قلعه آمد. عمارتی عالی ملاحظه کرد؛ اما هیچکس در آنجا ندید. بر در قصری رسید. به درون آمده محوطهیی دید، در آنجا صفه بستهاند و اتاق عالی. حوضی در زیر طاق، و آب از آن حوض میجوشد و سری بریده به گیسوها از آن اتاق آویختهاند؛ هر دم قطرة خونی از آن سر بریده در حوض میچکد و آن قطرة خون گل سرخ میشود و آن گل را آب میبرد.
ملکجمشید انگشت تحیر به دندان گرفته با خود گفت:
– سر کسی را که ببرند یک ساعت یا دو ساعت خون ازو میچکد؛ آخر خون او خشک میشود. این چه سری است که خون این سر هرگز خشک نمیشود!
درین اندیشه بود که از روی هوا دیوی قویهیکل فرود آمد که زمین و زمان از هیبت او به لرزه درآمد. پس آن عفریت آمده از یکی از آن منازل تن بیسری آورده در کنار حوض به روی تخته سنگی بخوابانید، و آن سر بریده را آورد. بر آن تن نهاد؛ و از خانة دیگر ابریق سبزی پر آب بیرون آورد و از آن آب بر جای زخم آن کشته ریخت و گفت:
– زنده شو به اعجاز سلیمان پیغمبر!
در حال کشته زنده شد برخاست! ملکجمشید پریزادی دید که از شعشعة جمال او عالم منور گشت.
آن پریزاد با دیو عتاب آغاز کرد:
– ای ملعون، مرا تا کی عذاب کنی! چون کشتی دیگر زنده کردن چیست، و چون زنده کنی باز کشتن چرا؟ یک بار مرا بکش تا خلاص شوم!
دیو گفت:
– ای نازنین دل من ده! تا کی مرا درین غم داری؟ میترسم که پدر و مادر تو خبر یابند و یا ایشان، یا غیر ایشان تو را از دست من به در برند و تو میدانی که من بی تو یک دم زنده نمیمانم!
دیو هرچند ملایمت میکرد پریزاد شکفته نمیشد! آن شب [ را] بدین طریق بهسر بردند. صباح چون وقت رفتن دیو شد خنجر کشید سر آن پریزاد را از تن جدا کرده تن او را در خانه انداخته و باز سر او را با گیسو از آن طاق آویخت و تنورهزنان به روی هوا رفت.
چون دیو غایب شد، ملکجمشید بیرون آمد و کشته پریزاد را آورد و سر او را فرود آورد و بر بدن نهاد و به خانه درآمد که ابریق را بیرون آورد؛ هرچند به هر چهار جانب نظر انداخت ابریق را ندید. دلتنگ شد. ناگاه در برابر لوحی آویخته[ دید]. نظر در لوح کرد، دید که در آنجا نوشته: این اسم را چهل بار بخوانی ابریق را میبینی!
ملکجمشید چهل بار آن اسم را بخواند، دید رواقی است و ابریق سبز بر رواق نهادهاند. برداشته بیرون آورد و بر سر کشتة پریزاد رفت و از آن ابریق بر جای زخم ریخته گفت:
– زنده شو به اعجاز سلیمان پیغمبر!
پریزاد زنده شد و چشم واکرده گفت:
– ای دیو حرامزاده مرا تا چند عذاب میکنی؟
ملکجمشید پیش آمد که ای نازنین چشم بگشا که من دیو نیستم، آدمیزادم و تو را ازین عذاب خلاص خواهم کرد.
دختر جوان خوشصورتی دید که محبت او در دل خود یافت. گفت:
– ای جوان چرا چنین کردی؟ برخیز و باز سر من ببُر بر جای خود آویز، پیش از آنکه دیو آید و تنم بر جای خود نه، و اگر دیو ببیند هم تو را و هم مرا یکبارگی کار میسازد. حیف است که چون تو جوانی در دست دیو هلاک شود!
ملکجمشید گفت:
– ای نازنین، بریده باد دستی که برگ گل با تو زند؛ و دیگر آنکه[ مگر] مرا و تو را اینجا بستهاند که دیو آمده کار ما بسازد؟ ! من تو را ازین مقام بیرون میبرم!
– ای جوان، اگر توانی به دربردن که دیو به ما نرسد بسیار خوبست؛ که آن دیو چون بیاید و مرا ببیند از فراق من جان نمیبرد. اما[ من] در دست او هستم،[ هر روز مرا] یک بار میکشد و زنده میکند و من این عذاب میکشم. چون تو مرا از این عذاب خلاص کردی جان من فدای تو باد؛ مرا به هر جا که میبری بسمالله!
جمشید پریزاد را بر مرکب خود نشانده و خود در جلو او افتاده همه جا میآمدند تا بر دروازة [ شهر] خود رسیدند. به خاطر ملکجمشید آمد که مرا به طلب گل فرستاده بودند و من گلها را بر لب حوض فراموش کردم؛ انگشت در دندان گرفت و متفکر شد.
پریزاد گفت:
– جان من چه شد که انگشت در دندان گرفتی؟
– ای نازنین، بدان که من از پیش پادشاه به طلب گل آمده بودم. گلها را بر لب حوض فراموش کردم. اگر گل نبرم جواب چه گویم؟ و اگر برگردم که گل آرم مبادا که دیو خبردار شده باشد و به دام او گرفتار شوم!
– ای جان من غم مخور که آن گل از خون من بههم رسیده بود و سهل است. بدان که مرا گل خندان دُر گریان گویند، دختر پادشاه پریانم و در هر قرنی در میان پریزاد[ یکی] چون[ من] بههم میرسد که گل خندان دُر گریان باشد. چون میخندم گل از خندة من میریزد و چون میگریم دُر از گریهام میباشد و گلی که از خندة من حاصل میشود چه نسبت دارد با گلی که از خون من حاصل شده باشد!
ملکجمشید نزدیک بود از شادی بمیرد! شکر خدا کرد و پریزاد او را به خانه آورد و سر در قدم او نهاد. مادر و خواهرانش دست و پای پریزاد را ببوسیدند و او را از رنج راه بپرسیدند.
ملکجمشید نهانی قاضی طلبید. او را عقد بست و به کام دل رسیدند. در اثنای مجلس پریزاد بخندید. ملکجمشید گلها دید که از خندة او ریخت و هزار مرتبه[ بهتر] از گلهای پیشین بود. آن گلها برداشت و پیش ملکمحمد آورد، ملکمحمد او را تحسین بسیار کرد و رو به وزیر یهودی کرد که: ای وزیر، این طرفه گلهایی است. هر گلی باشد تا از درخت چیدند پژمرده میشود، و این گلها هرچند میماند تازهتر میشود. این چه سری است؟
وزیر یهودی گفت:
– ای خداوند چنین شنیدهام که پادشاه پریان دختری دارد که او را گل خندان دُر گریان گویند: عجب دارم اگر او به دست ملکجمشید نیفتاده باشد.
پادشاه گفت:
– اگر چنین باشد رشک او مرا میکشد! ای وزیر تدبیری سازوکاری کن!
وزیر گفت:
– ملکجمشید را به جایی فرست و من و تو به رسم کدخدای بر در خانة او رفته شاید تحقیق او کنیم.
پس ملکجمشید را به جایی فرستاده شاه و وزیر به طریق کدخدایان بر در خانة او آمده چیزی خواستند.
پریزاد را به خاطر رسید که به دست خود چیزی کند. چون در پس در آمد، چشم وزیر و پادشاه بر طرفه نازنینی افتاد که عقل از سر ایشان رفت. ملکمحمد گفت:
– ای وزیر، فکری کن که من عاشق شدم و کارم از دست رفت، چه چاره کنم؟
وزیر یهودی گفت:
– سهل است، چاره آن است که ملکجمشید را بکشی و زن او را بگیری!
– او را بیگناه نتوان کشت و گناهی بر وی ثابت ناکرده آزار نشاید کرد.
– زندگانی پادشاه درازباد! به خاطر من تدبیری میرسد که بگویی دندان فیل و دندان ماهی میخواهم برای خاتمبندی تخت خود؛ و این متاع در هند بههم میرسد و[ رفتن] شش ماه راه است و آمدن شش ماه و نیز[ شش ماه] لااقل باید بود تا مهم سازی شود؛ یک سال و نیم میشود. تو بگو به وعدة روزی باید آوردن تا ما هم التماس کنیم به چهل روز قرار دهد. تو بگو که اگر تا چهل روز نمیآوری خانومان و زن و فرزند تو را به دیگری میدهم و اگر تا چهل روز آوردی تو را نوازش و تربیت میکنم!
پادشاه بر این سخن قرار داد. روز دیگر چون ملکجمشید به بارگاه درآمد دعا و ثنای پادشاه به جای آورد. پادشاه گفت:
– ای ملکجمشید تو کلید مشکلات منی! بارگاه مرا از این گلها مزین و معطر ساختی ؛ یک چیز دیگر میباید که اگر آن هم بههم رسد حظ ما کامل میشود!
– آن چیست؟
– این است که تخت من ساده است. میخواهم که این تخت را خاتمبندی کنم و آرزو دارم که زودتر ساخته شود و از تو میخواهم که هفت بار شتر دندان ماهی و دندان فیل برای من بیاوری!
– فرمانبردارم! اما این متاع در هند میباشد. مرا مهلت باید داد تا بروم و بههم رسانیده بیاورم و دو سال مرا مهلت باید داد!
– آنقدر تاب ندارم. من امروز این جنس را میخواهم. چون مهلت میخواهی تو را ده روز مهلت دادم و اگر در این ده روز نیاری مستوجب سیاستی!
– پادشاه عالم اگر سیاست میفرماید پیش از آنکه تقصیری ثابت کند هم سیاست میتواند کرد. اما این جنس را از هند میباید آورد. تا رفتن و حاصل کردن و آمدن دو سال میشود. من ده روز چون توانم رفت و آمد؟!
پادشاه گفت: بیست روز باشد به خاطر تو! دیگری گفت: سی روز باشد. وزیر یهودی گفت:
– پادشاه عالم ملکجمشید را چهل روز مهلت دهد!
پادشاه اول قبول نکرده بانگ بر وزیر یهودی زد که من تا چهل روز طاقت ندارم. آخر وزیر به چاپلوسی پادشاه را راضی کرد. ملکجمشید درماند. نتوانست دیگر مکابره کردن. گفت:
– امر از پادشاه است و از من قدم نهادن و از خدای تعالی راست آوردن.
پادشاه گفت:
– ای ملکجمشید! اگر تا چهل روز آوردی تو را تربیت کنم و هرچه مراد تو باشد برمیآورم؛ و اگر تا چهل روز نیاوردی خانومان و فرزند و زن و اموال و اسباب تو همبه دیگری میدهم و این به واسطة آن گفتم تا در حصول این خدمت سعی تمام نمایی!
ملکجمشید از خدمت پادشاه بیرون آمد و به خانة خود رفت؛ دلتنگ و پریشان شد. پریزاد پیش آمد که جان من فدای تو باد، دلتنگ چرایی؟! ملکجمشید گفت:
– ای عمر و زندگانی من! وزیر یهودی دشمن من است و [ به] پادشاه بهانه آموزست تا مرا هلاک کند!
پریزاد گفت:
– جان من فدای تو باد! اگر تو رضا دهی من امشب پادشاه و وزیر را هلاک میکنم!
ملکجمشید گفت:
– من نمک او خوردهام. و پروردة نعمت اویم؛ نمیخواهم که از من بدی بدو رسد.
پس دختر نامه به خدمت پدر و مادر و کسان خود[ فرستاد] و حال خود به تمام شرح داد. جمشید را سفارش بسیار کرد. هفت بار شتر دندان ماهی و دندان فیل التماس کرد و انگشتری خود را به دست ملکجمشید داده گفت:
– در برابر آن درخت که گل در پای آن درخت یافتی، که صفهیی در پای آن بستهاند صحرایی است که به دامن کوهی منتهی میشود و درهیی در آن کوه میبینی که سوخته و گیاه نرُسته و غاری در آن دره میبینی. بر در غار اژدهایی[ است]. چون تو را بیند آتش افشان شود. انگشتری من که با توست آتش تو را نمیسوزد. پس قلاب انداخته خواهد که تو را به کام درکشد.
چون نزدیک او شوی انگشتری بدو بنما. چون انگشتری بیند چرخی زند و زنی پیر شود و تو را بسیار نوازش کند . گوید:
– ای جوان آدمی جانم به فدای تو باد! صاحب انگشتری گل خندان در گریان است؛ پیش من بوده است، او را فلان دیو برده بود.
[ تو بگوی]: من آن دیو را کشتم و او را خلاص کردم. او[ مرا] به خدمت تو فرستاده که دایه را از من سلام برسان، تا او تو را برداشته پیش پدر و مادر و کسان من برده تا ایشان را خبر سلامتی من برسانی؛ و ایشان آنچه درین نامه نوشتهام به تو دهند. بدان که آن اژدها دایة من است و من به خانة او آمده بودم. دیو مرا از خانة او ربود و سه سال است که او هم در طلب ما سرگردان است.
ملکجمشید پریزاد را وداع کرده سوار شده روی بدان بیشه و پای آن درخت نهاده میآمد تا بدان کوه که نشان داده بود. آن اژدها را دید. اژدها قلاب نفس انداخت ملکجمشید را درکشید. ملکجمشید چون به نزدیک اژدها رسید انگشتری پریزاد بدو نمود. اژدها چرخی زده پیر زالی گردید و گفت:
– ای آدمیزاد، جانم فدای تو باد که بوی آشنایی از تو میآید؛ بگو که صاحب انگشتری کجاست؟
– صاحب انگشتری گل خندان دَُر گریان است و در پیش منست. بدان که او را فلان دیو دزدیده بود و روزی یک بار او را میکشت و باز زنده میکرد. من آن دیو را کشتم و او را خلاص کردم. او مرا به خدمت تو فرستاده و راهنمویی کرد و گفت: دایة مرا از من سلام برسان تا او تو را برداشته به خدمت پدر و مادر من برد.
پیرزن سر در پای ملکجمشید نهاده گفت:
– این چه مژده بود که در تن من که از غم فرسوده بود جان تازه درآوردی! جان من، بدان که خدای تعالی این عطیه که به تو ارزانی داشته هیچکس را دست نداده؛ در هر قرنی درمیان پریزاد یک تن که گل خندان دُر گریان میباشد [ پدید میآید] ، اکنون خدا او را روزی تو کرده است. قدر این موهبت بشناس؛ پس او را آن دیو حرامزاده از پیش من دزدیده و من درین مدت از شرمندگی پیش پدر و مادر او نرفتهام و در طلب او سرگردان در کوه و دشت میگردم. اکنون که خبر سلامتی او یافتم خوش باشد. این مژده به ایشان برسانم.
پس ملکجمشید [ را] بر گردن گرفته گفت: دیده برهم نه. دیده برهم نهاد و چون بگشاد خود را بر گلستان ارم دید. شهری دید که در آراستگی کس چنان نشان ندهد: همه دکانها پرنعمت و غلغله دیو و پری بر فلک میرسید. اما هیچکس را نمیدید تا بر در بارگاه پادشاه رسید… پیرزن او را به درون آورد. ملکجمشید تخت پادشاهانه دید در صدر، و صندلیها بر اطراف و جوانب نهاده، اما هیچکس پیدا نیست. صدا میشنید اما کس را نمیدید. پادشاه فرمود تا سرمه سلیمان در چشمش کشیدند. نگاه کرد، پادشاهی دید بر تخت نشسته و بر هر جانب سرداران دیو و پری بر صندلیها نشسته؛ بارگاهی آراسته و دیوانی پادشاهانه دید که بپسندید و حیران ماند در آن ترتیب مجلس؛ دعا و ثنای پادشاه به جای آورد. پس پادشاه روی به پیر زال کرد که:
– ای دایه، فرزندم گل خندان دُر گریان را از پیش من بردی، اکنون سه سال است که در پیش من نیامدی، از فرزندم چه خبر داری؟ شنیدم که او را دیو دزدیده است و ما در فراق او پریشان دلیم. آیا ازو خبری داری؟
دایه ملکجمشید را پیش برده پای پادشاه را ببوسید و نامه دختر به دست پادشاه داد. نامه بگشود خط فرزند خود دید و از گمگشتة خود خبر یافت. نامه را ببوسید و بر چشم مالیده از شادی بگریست. آنگاه نامه بگشود و بخواند. [ دختر] احوال خود را موبهمو شرح داده و سفارش بسیار از ملکجمشید نوشته بود که دیو هر روز به یک بار مرا وقتی که بیرون شدی میکشت و چون میآمد باز زنده میکرد. سه سال مرا در این شکنجه میداشت؛ این جوان آدمیزاد مرا ازین عذاب خلاص کرد و آن دیو را بکشت. او را به خدمت فرستادم و استدعا آن است که چون پادشاه آدمیزاد هفت خروار شتر دندان فیل و دندان ماهی ازو خواسته و این از آن درگاه میگشاید بدین امید بدان درگاه آمده، او را ناامید مگردانید و از لطف آنچه لازمة پادشاهی آن خداوندست به عمل خواهد آمد. به لقمان حکمتآموزی چه احتیاج است؟
چون پادشاه نامه را خواند دست در گردن ملکجمشید کرده جبین او ببوسید و گفت:
– چون فرزند مرا برداشته از آن نوع عذاب خلاص کردهیی، باعث حیات او شدهیی و مرا به مژدة حیات او خوشحال کردی و من تو را بر فرزندی داشته او را با تو ارزانی داشتم؛ ملکجمشید را نوازش بسیار کردند و از جواهر قیمتی و از تبرکات و بار گلستان ارم بسی همراه ملکجمشید کردند و خواهران با مادر او در صورت مرغان به دیدن گل خندان دُر گریان آمدند و پادشاه هفت عفریت را دندان فیل و دندان ماهی بار کرده روز هفتم وعده به خانة ملکجمشید آمدند و دختر پری خواهران و مادر را دریافت و به دیدار یکدیگر شادیها کردند و یک هفته در پیش دختر بودند. پس یکدیگر را وداع کردند. دختر پری ملکجمشید را گفت:
– جان من، اکنون تا چهل روز که وعده است در خانة خود بنشین و روی ایشان ببین و فراغت کن!
ملکجمشید تا چهل روز در خانه بود. ملکمحمد روز میشمرد تا چهل روز تمام شد. دو کس را فرستاد که ببیند ملکجمشید آمده؛ ایشان بر در خانة ملکجمشید آمده تا احوال و خبر معلوم کنند که دیدند ملکجمشید از خانه بیرون شد.
خبر به پادشاه بردند که ملکجمشید آمده است و ملکجمشید هفت شتر از دندان فیل وماهی بار کرده به خدمت پادشاه آورد.
ملکمحمد او را تحسین بسیار کرد. اما دلتنگ شد و درماند که آیا او را چگونه دفع کند؟ و با وزیر یهودی گفت:
– چه تدبیر میکنی که مرا بیش ازین طاقت نماند؟!
وزیر گفت:
– پریزاد در فرمان اوست و هر کار مشکلی که فرمایی پریزاد آن را آسان میکند و هیچ چیز بر وی دشوار نیست! مرا یک تدبیر به خاطر رسیده است؛ اگر ملکجمشید سرکشی نکند و اطاعت نماید کارش تمام است.
– آن کدام است؟
– آنکه فردا که از خواب برخیزی بگو امشب پدرم را در خواب دیدم. گفت: ای فرزند دلبند مدتی شد که ما از احوال یکدیگر خبر نداریم؛ مرا سخن چندی با تو هست، کس محرمی به پیش فرست تا آنچه من گویم بی زیاد و کم با تو بگوید. گفتم: ای پدر آنکه محرم پیغام تو خواهد بود که باشد؟ گفت: غیر ملکجمشید هیچکس را محرم این پیغام نمیدارم. او را پیش من فرست که با او سخنی چند دارم! اگر اطاعت کرد کار ما به کام است و اگر سرکشی کرد کار ما مشکل است؛ به امداد دیو و پری هرچه خواهد از پیش میتواند برد!
ملکمحمد گفت:
– ببینم شاید سرکشی نکند.
روز دیگر ملکجمشید به خدمت پادشاه آمد. [ پادشاه] گفت:
– ای ملکجمشید، من میدانم که تو وزیر منی و بارها گفتی که من سر در راه تو میدهم! اکنون من چنین خواب دیدهام. اگر دعوی سربازی تو در راه من و فدوی بودن تو راست است، بیا و برو بدان جهان پیش پدرم و از او برای من خبر بیار. در موعد چهل روز میباید آمدن که من تا چهل روز انتظار تو میکشم، ببین پدر من چه پیغام میدهد؟ ای ملکجمشید اگر مرا دوست میداری این خدمت را قبول کن!
ملکجمشید بیچاره هیچ نتوانست گفتن. [گفت]:
– امر از پادشاه است. مرا مهلت دهد تا مادر و کسان خود را وداع کنم و به خدمت آیم!
و رخصت یافته دلتنگ و پریشان به خانه آمد. پریزاد باعث دلتنگی پرسید. گفت:
– ای جان من، حالا کشتن مرا صریح کردهاند. پادشاه میگوید: پدرم را به خواب دیدم با من گفته که ملکجمشید را پیش من فرست که پیغامی دارم به او گویم تا به عرض تو رساند میخواهد مرا بکشد که برو بدان جهان از پیش پدر من خبری بیار!
دختر گفت:
– جان من اندیشه مدار، که من آن ابریق سبز را با خود آوردم. من[ تا] حالا نمیتوانستم پادشاهی او را برهم زدن. اما فکری کردهام برای دفع او که همه کس پسند کند. یک زخم را تحمل کن من باز تو را زنده میکنم و پیغامی خوب برای پادشاه میفرستم!
گفت: فرمانبردارم. با کفن و حنوط خدمت پادشاه رفت. منادی کردند که [ ملکجمشید] بدان[ جهان] میرود. خلایق مملکت جمع شدند و ملکجمشید را در سر میدان گردن زدند و غلام کشتة او به خانه برد و دوست و دشمن بر حال او گریان شدند. وزیر یهودی گفت:
– شاها ملکجمشید را پریزاد میتوانست ازین بلا برهاند. از احمقی به خاطرش نرسید!
[ ملکمحمد] گفت:
– او احمق نبود. در راه ما جانفشانی کرد و به هر طریق بود رفت. چهل روز صبر کنیم تا تعزیت ملکجمشید بگذرد. بعد از آن میفرستم و پریزاد را به شبستان خود میآورم!
او درین خیال خوشحال؛ اما ازین جانب چون غلام کشتة ملکجمشید را به خانة خود آورد، مادر و خواهرش شیون درگرفتند. پریزاد ایشان را تسلی داده برخاست و تختی آورده بنهاد و کشته را بر بالای آن بخوابانید و سر بریده را بر تن نهاد و از آن ابریق سبز آبی بر جای زخم ریخت و گفت:
– زنده شو به اعجاز سلیمان نبی!
دیدند که فیالحال ملکجمشید زنده شده برخاست. مادر و خواهرانش از ذوق بیهوش گشتند. چون به هوش آمدند سر در پای او نهادند و دست و پای پریزاد را بوسه دادند. پریزاد دست در گردن ملکجمشید آورده گفت:
– ای جان من به عیش فراغت کن و روی ایشان را مبین!
پس پریزاد تعلیم خط پادشاه کرده نامهیی به ملکمحمد نوشت که: ای فرزند مرا چه فراموش کردی! ملکجمشید را که فرستاده بودی آمد و حال مرا دید و پادشاهی و سلطنتی که درین دنیا هست؛ چون ملکجمشید به خدمت میرسد جای خود را بدو بسپاری و پیش ما بیایی که مشتاق توییم و دیدار تو را میبینیم و تو را بیش از یک هفته نگاه نمیدارم! البته البته که ملکجمشید را عاریه به جای خود بنشان و پیش ما بیا که هرچه خاطر تو میخواهد تو را میدهیم که در پیش ما هرچه خواهی مقدورست! دانسته باش که آن پریزاد را هم با آنهم دولت ما به ملکمحمد دادهایم و هر کام و مراد که داری در پیش ماست. زنهار هزار زنهار که وزیر یهودی را نیز همراه خود بیاور که آنچه مطلب شماست بدهم تا در میان پادشاهان سرافراز باشی والسلام!
پس چون چهل روز تمام شد پادشاه با وزیر گفت:
– حالا چهل روز شد. بفرستیم و پریزاد را بیاوریم!
وزیر گفت:
– اول برای تشنیع خلایق کسی بفرست تا بپرسند که ملکجمشید آمده است یا نه؟ او خود کشته شده است و یقین است که زنده نمیشود. چون گویند که نیامده است، بعد از آن آدم بفرست و پریزاد را بیاور تا کسی را سخن نباشد!
پادشاه یساولی فرستاد که برو ببین ملکجمشید آمده است یا نه که امروز روز وعده است.
یساول روان شد و در راه با خود میگفت:
– این پادشاه عجب احمق است! مرد را خود کشته؛ ما دیدیم که او را گردن زدند؛ میگوید ببین که آمده است یا نه!
لاعلاج میآمد تا بر در خانة ملکجمشید رسید. چون آواز داد، ملکجمشید بیرون آمد. یساول حیران ماند. گفت:
– پادشاه میدانسته است که او زنده میشود که مرا فرستاد!
ملکجمشید را برداشته به خدمت پادشاه آمد. چون پادشاه و وزیر را چشم بر ملکجمشید افتاد رنگ از روی ایشان رفت و حیران فروماندند. ملکجمشید دعا و ثنای پادشاه به جای آورد. پادشاه گفت:
– ای ملکجمشید، از پدرم چه خبر داری؟!
او زمین بوسه داد. نامة پدرش را به دست شاه داد. پادشاه خط پدر خود را دید. تعجب کرد، ببوسید و بر دیده مالید. چون نامه برخواند و آن وعدهها را شنید طاقتش نماند. همان ساعت ملکجمشید را بر تخت نشاند و گفت:
– ای مردم از سپاه و رعیت تا آمدن من ملکجمشید را پادشاه خود دانید و از فرمان او درمگذرید! جلاد را طلبیده با وزیر یهودی فرمود:
– ای جلاد زود باش مرا با وزیر یهودی گردن بزن که بدان جهان پیش پدرم میروم و بعد از یک هفته میآیم!
جلاد ایشان را گردن بزد و کشتة ایشان را دفن کردند و ملکجمشید فرمود چند روز نقارههای شادی زدند و شهر و بازار را آیین بستند و به کام دل بر تخت پادشاهی نشست و با گل خندان و در گریان به کامرانی سالها پادشاهی کرد. بدین طریق انتقام از دشمن باید کشید و این حکایت از ایشان به یادگار ماند و الله اعلم بالصواب.
آدونیس (Adonis)
نوامبر 19, 2013 in افسانه های ملل، اساطیر یونان and tagged قبرس, میرا, مدیترانه, ونوس, کینیراس, پرسفونه, آفرودیت, آلاله, آدونیس, آرتمیس, آرس, الهه شکار, الهههای انتقام, اولمپ, اروس, جنگ تروا, خدای جنگ, خدایان یونان, دنیای مردگان, رستاخیز, زئوس, شکار, عربستان | ۱ دیدگاه
افسانه گل آلاله
اسطوره عشق آدونیس و آفرودیت
گردآوری و ترجمه : سعید فراهانی
آدونیس نه یکی از خدایان یونان، بلکه انسانی زمینی بود. او نماد زیبایی و هوسانگیزی بود اما قربانی عشق و خشم خدایان شد. او میوه عشق گناهکارانه مادر زیباروی و هوسبازش یعنی میرا با پدر خویش بود.
کینیراس (Cinyras)، پادشاه قدرتمند و ثروتمند قبرس بود و پنجاه دختر داشت. زیباترین دخترش میرا (Myrrha) عشقی گناهآلود و پنهانی به پدر خویش در دل داشت و در آتش همآغوشی با او میسوخت. با اینکه میرا آنقدر زیبا بود که می توانست هر مردی را اسیر زیبایی خود کند ولی در آتش این هوس میسوخت و می دانست که سرانجام این عشق ممنوع به بهای همه چیزش پایان خواهد یافت ولی به هیچ قیمتی نمیتوانست از این خواهش هوسآلود خویش بگذرد. او توسط الهههای انتقام (Erinys) نفرین شدهبود. در برخی روایت ها آمده است چون پدرش در جنگ تروا طرف یونانی ها بود، آفرودیت بر آنها خشم گرفتهبود. در روایت دیگری این دختر قربانی غرور مادرش بود که او را از خدابانوی عشق زیباتر میدانست.
نیمه شبی میرا چنان در آتش خواهشش می سوخت که تصمیم گرفت به خواستهاش برسد و پدرش را فریب دهد تا کام دل برگیرد. اما میدانست که پدرش مردی نجیب است و هیچ امیدی به آن که پدرش حاضر به هم خوابگی با او شود نداشت. آنچنان به ناچاری رسید که تصمیم گرفت به زندگیاش پایان دهد. طناب را بر گردن خود انداخت تا زندگی خود را پایان دهد که دایهاش سررسید و جلوی او را گرفت. میرا در آغوش دایهاش افتاد و عشق دیوانهوارش به پدرش را به او اعتراف کرد. دایهاش به او گفت که باید آتش این شیدایی را فرو نشاند، اما میرا میگفت که بالاخره از این درد عشق خواهد مرد. دایه که دختر را بسیار دوست میداشت به او گفت که برای رسیدن به کام دل به او کمک خواهد کرد به شرطی که میرا دیگر هرگز خودکشی نکند.
Virgil_Solis_-_Myrrha_Cinyras
دایه در انتظار فرصت مناسب بود. چندی بعد مراسمی برگزار شد که ملکه مدتی از پادشاه دور بود، شبی دایه پادشاه را بادهنوشیده و مست در اتاقش دید، همه جا را تاریک کرد و میرا را به اتاق پادشاه برد. شاه از او پرسید که نام این دختر چیست و چندساله است. دایه نامی دروغین گفت و سنش را همان سن میرا گفت. میرا در تاریکی به بستر پدرش رفت و به کام خود رسید. شاه که میخواست بداند این دختر شیدا و آتشین کیست، چراغی برافروخت و ناگهان دخترش را شناخت. پادشاه چنان برافروخت که شمشیرش را از نیان برکشید تا دردم دختر را بکشد. اما میرا گریخت و در سیاهی شب ناپدید شد.
Myrrha_condemned for incest_Gustave dore_the inferno_Dante
میرا روزها و شبها راه رفت، از جزیرههای زیبای مدیترانه گذشت و صحرای سوزان عربستان را پشت سر گذاشت و به سرزمین «سبا» رسید. نه ماه بود که گریخته بود و دیگر نمیتوانست بار کودکی که از پدرش در شکم داشت را تحمل کند. خسته و درمانده و ترسان از مرگ به زاری افتاد و به درگاه خدایان نیایش کرد که کمکش کنند. خدایان، نیایش او را پذیرفتند و همانطور که داشت گریه میکرد تبدیل به درخت «مرّان» شد. درختی که همچنان میگریست و اشکهای درخشانش چون قطرههایی از پوست درخت بیرون می تراوید.
هنگامی که زمان زادن فرزندش شد، شاخههایش به دور هم پیچید و با صدایی بلند نالید. خدابانوان زایش سر رسیدند و با نرمی و آرامش او را نوازش کردند و با او حرف زدند. تنه درخت شکافت و کودکش را بیرون داد. آدونیس (Adonis) زاده شد.
Birth of Adonis - Myrrha_tree woman
آدونیس پسری به زیبایی آفتاب و ساده و پاکدل بود، و آنقدر زیبایی و برازندگی داشت، که چون پای به جوانی گذاشت دختران بسیار سر در عشق او نهادند و ابراز عشق آنان او را از زندگی آزادش دور نگه میداشت، پس شهر خود را ترک کرد و سپس سر به دشت و جنگل نهاد و در آنجا سرگرم شکار شد.
او دوندهای بادپا و شكارچیای زبردست بود. با اسب تیزرو و سگان شکاریاش روزهای خوشی را در جنگلهای زیبا داشت، اما آرتمیس (Artemis)، ایزدبانوی شکارچی از مهارت این جوان خاکنشین در شکار به خشم و حسد آمده بود و کینه او را در دلش داشت. و همه میدانستند که آرتمیس در مقابل کسانی که او را میرنجاندند، بیرحم و سنگدل و انتقامجو بود.
روزی از روزها، آدونیس در گرماگرم شکار و شکار افکنی، ناگهان بانویی جوان و نیمه برهنه را در برابر خویش یافت، که محو تماشای او شده بود. این زن آفرودیت (Aphrodite)، ایزدبانوی زیبایی، عشق و شهوت و زیباترین زنی بود که آدونیس به عمر خویشتن دیده بود. آفرودیت که با زیباییاش هوش از سر داناترین خدایان می ربود، اینک خود شکار عشق آدونیس شده بود و دیوانه وار او را دوست داشت.
Aphrodite love Adonis_Burroughs, Bryson
زیرا اِروس (Eros)، خدای عشق که پسر سرخوش و بازیگوش آفرودیت بود و همیشه به فرمان مادرش دلهای خدایان و و انسانها را آماج تیر خود میکرد و آنان را به عشق یکدیگر وا میداشت، این بار، قلب مادرش را آماج تیر کرد و باعث شد عشق این جوان زیبا یعنی آدونیس، دل خدابانوی عشق و زیبایی را گرفتار سازد.
آدونیس سادهدل که نمیدانست که زیبایی او، چه زنی را اسیر وی کرده و کدام تن را در آغوش وی افکندهاست تن به ماجرای پرهیجان و شیرین عشقبازی با آفرودیت داد. غافل از اینکه این عشق برایش بهایی سنگین خواهد داشت.
آفرودیت دختر زئوس (Zeus)، شهریار خدایان بود و زیبایی و شهوت او بارها خدایان دیگر را به شر و شور افکنده و با زیبایی و عشق خویش در بزم آسمانی آنان آتش افروزی کرده بود. اما چنان در عشق آدونیس غرق شدهبود که همهچیز را فراموش کردهبود. روزها در زمین در کنار آدونیس به عشقبازی میپرداخت و جایگاه خودش در آسمان و کوه اولمپ را از یاد بردهبود.
این غیبت، خدایان را به تعجب واداشتهبود. آفرودیت عاشقی پرشور و قوی به نام آرس (Arse) داشت که خدای نیرومند جنگ بود و بزودی به راز آن ها پی برد و در پی این افتاد که داغ این پسرک زمینی که هوش از سر معشوقه زیبا و دلربایش برده بود را به دل آفرودیت بگذارد. در این بین آرتمیس کینهجو نیز دست یاری به آرس داد.
روزی از روزها که آدونیس، برای ساعتی از آفرودیت دور شده بود تا به شکار بپردازد، ناگهان گراز درشت و چالاکی را در برابر خویش یافت، و سوار بر اسب تیزرواش در پی او تاخت. گراز، آدونیس را مسافتی دور در دل کوه و جنگل به دنبال خود کشید تا به کنار رودخانهای رسید و ایستاد. آدونیس که فکر می کرد گراز را محاصره کرده است نزدیکش شد و نیزهاش را به سمت او نشانه رفت، غافل از اینکه او آرس بود که خود را به ظاهر گراز در آورده بود.
آفرودیت که بوی کینه و توطئه را حس کردهبود و از روی ردپای آنها به همه چیز پی برده بود شتابان خودش را به آنجا رساند اما زمانی رسید که آدونیس با سینه ای شکافته بر زمین افتاده بود و خون سرخش زمین را رنگین کرده بود. آفرودیت، گریان در کنار او نشست و بر لبانش بوسه زد. اما آدونیس دیگر مرده بود و به دنیای مردگان یا دنیای زیرین رفتهبود.
Awakening of Adonis and Aphrodite_John William_Death of Adonis
گلهای وحشی زیبا و سرخ رنگی از جای قطرههای خون آدونیس سر برآورده بود. از آن پس، آن گل که در کنار پیکر آدونیس روییدهبود، گل آلاله، نامیدهشد. رودی را که آدونیس در کنار آن کشته شد، رود آدونیس نام نهادند. سالی یک بار جوانان دختر و پسر به کنار این رود میرفتند و تا صبح در نور مشعلها پایکوبی میکردند و سرود میخواندند و روز بعد را تا غروب مستانه و عاشقانه در کنار هم میخفتند و عقیده آنان بر این بود که در این روز، امواج رودخانه به رنگ خون آدونیس در میآیند و قرمز میشوند. هنگامی که میخواستند به درگاه آفرودیت برای رسیدن به عشقشان نیایش کنند او را به آدونیس سوگند میدادند.
اما آفرودیت تسلیم مرگ آدونیس نشد، او تن معشوقش را به خاک سپرد و خودش به آسمان رفت تا از پدرش زئوس درخواست کند که دوباره آدونیس را زنده کند. به آرس نیز گفت که دیگر هرگز او را دوست نخواهد داشت و با وجود فریاد و ستیزهجویی این خدای پر شروشور، دیگر هرگز با او معاشقه نکرد. زئوس که سرانجام تسلیم درخواستهای عاشقانه و بی تابیها و تقاضاهای آفرودیت شده بود، از دیگر دخترش، ملکه دیار مردگان خواست که آدونیس را به زمین برگرداند. غافل از اینکه سرنوشت گرهای دیگر در سرنوشت آنها انداخته بود.
آدونیس مثل همۀ دیگر مردگان، بعد از مرگ به دیار خاموش و تاریک زیر زمین رفت که در آن دیار، پرسفونه٬ ملکه زیبای دیار خاموشان به همراه شوهرش، خدای جهان زیرین، فرمانروایان آن بودند. پرسفونه زنی بسیار زیبا بود، و به شوهرش عشق میورزید ولی دیدار آدونیس زیبارو، تاب از کف او برد و وی را بی اختیار به آغوش این جوان ماهرو افکند.
پرسفونه چنان دل در گرو آدونیس نهاد که هنگامی که شهریار خدایان زئوس به آفرودیت اجازه داد که آدونیس دوباره زنده شود، پرسفونه قبول نکرد و گفت هرکس دیگری را بخواهید پس میدهم ولی این پسرک زیبا را در دنیای زیرین نزد خودم نگاه خواهم داشت. هیچ کاری حتی از دست زئوس ساخته نبود چون پرسفونه قدرتی مطلق در دنیای مردگان داشت.
بالاخره زئوس، مجلسی ترتیب داد و این دو ایزدبانوی عاشقپیشه را دعوت کرد و با نرمی و چرب زبانی با آنها به توافق رسید که بخشی از سال را آدونیس در روی زمین در کنار آفرودیت و بخشی دیگر از سال را در دنیای زیرین معشوق پرسفونه باشد.
به همین دلیل آدونیس به نوعی نماد زنده شدن دوباره طبیعت پس از خزان و رستاخیز زندگی است.
Adonis_Aphrodite_Persephone_Artemis_Arse_Luca_Giordano
مطالب مرتبط :
آفرودیت
آرتمیس
افسانه محبت
آوریل 28, 2013 در افسانه های ملل | 2 دیدگاه
۱
روزی روزگاری پادشاهی بود و دختری داشت شش هفت ساله. این دختر کنیز و کلفت خیلی داشت، نوکری هم داشت کمی از خودش بزرگتر به نام قوچ علی. وقت غذا اگر دستمال دختر زمین می افتاد، قوچ علی بش می داد. وقت بازی اگر توپ دورتر می افتاد، قوچ علی برایش می آورد. گاهی هم دختر پادشاه از میلیونها اسباب بازی دلش زده می شد و هوس الک دولک بازی می کرد. الک دولک دختر پادشاه از طلا و نقره بود.
اول دفعه ای که دختر هوس الک دولک بازی کرد، پادشاه تمام زرگرهای شهر را جمع کرد و امر کرد که تا یک ساعت دیگر باید الک دولک طلا و نقره ای دخترش حاضر شود. این الک دولک صد هزار تومان بیشتر خرج برداشت. یک زرگر هم سر همین کار کشته شد. چون که گفته بود کار واجبی دارد و نمی تواند بیاید. زرگر داشت برای دختر نوزاد خود گوشواره درست می کرد.
هر وقت که دختر پادشاه هوس الک دولک می کرد، قوچ علی به فاصله ی کمی از او می ایستاد و منتظر می شد. دختر پادشاه چوب کوتاه نقره ای را روی زمین می گذاشت، با چوب دراز طلایی به سر آن می زد و آن را به هوا پرتاب می کرد. قوچ علی وظیفه داشت دنبال چوب بدود و آن را بردارد بیندازد به طرف دختر. دختر آن را توی هوا محکم می زد و دورتر پرتاب می کرد. قوچ علی باز می رفت آن را برمی داشت می انداخت به طرف دختر. وقتی دختر خسته می شد، قوچ علی می رفت کنیز کلفتها را خبر می کرد می آمدند دختر را روی تخت روان به قصرش می بردند. قوچ علی هم می رفت خزانه دار مخصوص اسباب بازی های دختر را خبر می کرد که بیاید الک دولک را ببرد بگذارد سر جایش کنار میلیونها اسباب بازی دیگر، قوچ علی بعد می رفت پیش خزانه دار لباس های دختر پادشاه که لباس مخصوص غذا برای دختر ببرد و لباس مخصوص الک دولک بازی را بیاورد سر جایش بگذارد.
قوچ علی بعد می رفت آشپز مخصوص دختر پادشاه را خبر می کرد که غذای بعد از الک دولک بازی دختر را ببرد. دختر پادشاه بعد از هر بازی غذای مخصوصی می خورد.
قوچ علی همیشه دنبال اینجور کارها بود. وقتی دختر می خوابید، او وظیفه داشت پشت در بخوابد تا کنیز و کلفتها و نوکرها بدانند خانم خوابیده و چیزی نپرسند و نگویند.
دختر پادشاه هر امری داشت قوچ علی با میل دنبالش می رفت و کارها را چنان خوب انجام می داد که دختر پادشاه هرگز دست روی او بلند نکرده بود. قوچ علی عاشق دختر پادشاه بود. صاف و ساده دوستش داشت. به نظر خودش هیچ عیب و علتی تو کارش نبود. به همین جهت روزی راز دلش را به دختر گفت.
آن روز دختر در باغ پروانه می گرفت. قوچ علی هم پای درختی ایستاده بود و او را تماشا می کرد و گاهی هم که پروانه ای می رفت بالای درختی می نشست، قوچ علی وظیفه داشت از درخت بالا رود و پروانه را بلند کند. یک بار دختر پروانه ی درشتی دید. قوچ علی را صدا کرد و گفت: قوچ علی، بیا این را تو بگیر. من ازش می ترسم.
قوچ علی تندی دوید، پروانه را گرفت انداخت توی سبد توری. وقتی سرش را بلند کرد، دید دختر روبرویش ایستاده، صاف و ساده گفت: شاهزاده خانم، من عاشق شما هستم. خواهش می کنم وقتی هر دو بزرگ شدیم، زن من بشوید.
اما هنوز حرفش تمام نشده بود که دختر پادشاه کشیده ی محکمی زد بیخ گوشش و داد زد: نوکر بی سر و پا، تو چه حق داری عاشق من بشوی؟ مگر یادت رفته من یک شاهزاده خانمم و تو نوکر منی؟ تو لیاقت دربانی سگ مرا هم نداری. توله سگ!.. گم شو از پیش چشمم!.. برو کلفتهایم را بگو بیایند مرا ببرند، ترا هم بیرون کنند که دیگر نمی خواهم چشم کثیفت مرا ببیند.
قوچ علی گذاشت رفت و کلفتها را خبر کرد، کلفتها با تخت روان آمدند دیدند دختر پادشاه بیهوش افتاده. ریختند بر سر قوچ علی که پسر، دختر پادشاه را چکار کردی. قوچ علی گفت: من هیچکارش نکردم. خودش عصبانی شد، مرا زد و بیهوش شد. به کی به کی قسم!
اما کی باور می کرد. گلاب و شربت آوردند، حال دختر را جا آوردند گذاشتندش روی تخت روان و بردند به قصرش. دختر پادشاه امر کرد: به پدرم بگویید گوش این نوکر نمک نشناس کثیف را بگیرند، مثل سگ از قصر بیرون کنند. نمی خواهم چشمهای کثیفش مرا ببیند.
پادشاه امر کرد قوچ علی را همان دقیقه، راستی هم مثل سگ بیرون کردند. دختر پادشاه چند روزی مریض شد. هر روز چند تا حکیم بالای سرش کشیک می دادند. آخرش خودش گفت که دیگر خوب شده و حکیمها را مرخص کرد.
۲
سالها می گذشت و دختر پادشاه هر روز و هر سال خودپسندتر از پیش می شد، محل سگ به کسی نمی گذاشت. چنان که وقتی هفده هیجده ساله شد، امر کرد که هیچکس حق ندارد به او نگاه کند و بدن پاک او را با نگاهش کثیف کند. اگر کسی از کلفتها و نوکرها اشتباهی نگاهی به او می کرد حسابی شلاق می خورد و اگر لب از لب باز می کرد و حرفی می گفت، زنده زنده می انداختندش جلو گرگهای گرسنه که دختر پادشاه برای تفریح خودش توی باغ نگهشان می داشت. پادشاه دخترش را به خاطر همین کارهایش خیلی دوست داشت. همیشه به دخترش می گفت: دخترم، تو داری از خود من تقلید می کنی. ازت خوشم می آید.
دختر پادشاه چنان شده بود که همیشه تنها توی باغ گردش می کرد و با کسی حرف نمی زد. می گفت که کسی لیاقت حرف زدن با مرا ندارد. دو تا استخر بزرگ هم وسط باغ درست کرده بودند که همیشه یکی پر شیر تازه بود و دیگری پر گلاب و عطر گل سرخ و یاسمن و اینها. دو تا کلفت جوان وظیفه داشتند سر ساعت معینی سرشان را پایین بیندازند و همانطور تا لب استخر بیایند تا دختر از استخر شیر بیرون بیاید و توی استخر گلاب برود و بیرون بیاید و خود را در حوله بپیچد. کلفتها حق نداشتند دست به بدن او بزنند. اگر حتی نوک انگشت کسی به پوست و موی او می خورد، همان روز دست جلادها سپرده می شد که انگشتش یا دستش بریده شود.
Tintoretto-narcistic girl bathing
دختر پادشاه اینقدر دیگران را از خود دور می کرد که تنهای تنها می ماند و نمی دانست چگونه وقت بگذراند. از پروانه گرفتن و گل چیدن و شستشوی توی شیر و گلاب و اسباب بازی و خوردن و نوشیدن و تماشای گرگها هم سیر شده بود. ناچار بیشتر وقتها می خوابید. همیشه هم قوچ علی را خواب می دید. قوچ علی می آمد با دختر پادشاه بازی کند. دختر اولش خوشحال می شد. ناگهان یادش می آمد که دختر پادشاه است و با دیگران خیلی فرق دارد. آنوقت یادش می آمد که دختر پادشاه است و با دیگران خیلی فرق دارد. آنوقت قیافه می گرفت و قوچ علی را از خود دور می کرد. اما قوچ علی ول نمی کرد. می خواست دست او را بگیرد. دختر زور می زد که دستش را بدزدد. اما آخرش وا می داد و قوچ علی می توانست دست او را بگیرد و دوتایی شروع می کردند به بازی و جست و خیز و پروانه گرفتن. وسط بازی قوچ علی می گفت: شاهزاده خانم. من عاشق شما هستم. خواهش می کنم وقتی من هم مثل تو بزرگ شدم، زن من بشوید.
در اینجا باز دختر پادشاه یادش می آمد که دختر پادشاه است و قوچ علی را سیلی می زد و داد و بیداد می کرد. قوچ علی را می سپرد دست جلادها و ناگهان به صدای فریاد خودش از خواب می پرید…
همیشه این خواب را می دید. نمی توانست همبازی دیگری را خواب ببیند. تازه قوچ علی را هم با همان سن و سال و سر و وضع کودکی خواب می دید.
دختر پادشاه خواستگار هم داشت. چند شاهزاده از مملکتهای دور به خواستگاریش آمده بودند، اما او ندیده ردشان کرده بود که من غیر از خودم کسی را دوست ندارم.
۳
روزی دختر پادشاه توی استخر شستشو می کرد. کبوتری آمد نشست روی درخت انار لب استخر و گفت: ای دختر زیبا، تو چه بدن قشنگی داری! من عاشق تو شدم. خواهش می کنم از توی شیر بیا بیرون تا خوب تماشایت کنم.
دختر پادشاه گفت: ای پرنده ی کثیف، به تو امر می کنم از اینجا بروی. من یک شاهزاده خانمم. کسی حق ندارد مرا نگاه کند. کسی لیاقت حرف زدن با مرا ندارد.
کبوتر خندید و گفت: ای دختر زیبا، من می دانم که خیلی وقت است همصحبتی نداشته ای…
دختر پادشاه یادش رفت دختر پادشاه است و ناگهان نرم شد و گفت: ای کبوتر خوش صحبت، خواهش می کنم به من نگاه نکن. خوب نیست.
کبوتر گفت: ای دختر زیبا، دست خودم نیست که نگاهت نکنم. دوستت دارم.
دختر گفت: ای کبوتر خوش صحبت، من که نمی توانم عشق یک کبوتر را قبول کنم. اگر عاشق راست راستکی هستی، از جلدت بیا بیرون تا من هم ترا تماشا کنم.
کبوتر گفت: ای دختر زیبا، من دلم قرص نیست که تو عشق مرا قبول کنی. یک چیزی گروگان بده تا دلم قرص شود از جلدم بیرون بیایم.
دختر گفت: ای کبوتر خوش صحبت، هر چه می خواهی بخواه، می دهم.
کبوتر گفت: ای دختر زیبا، خوابت را بده من.
دختر گفت: ای کبوتر خوش صحبت، خواب من به چه دردت می خورد؟
کبوتر گفت: ای دختر زیبا، بعد می بینی خواب تو به چه درد من می خورد.
دختر گفت: ای کبوتر خوش صحبت، خواب من مال تو.
در این موقع صدای پای کلفتهای دختر شنیده شد که حوله به دست، سرشان را پایین انداخته بودند می آمدند. کبوتر گفت: ای دختر زیبا، خوابت شده مال من. کلفتهایت دارند می آیند. من رفتم. بعد باز می آیم. من اسمت را گذاشتم « قیز خانم». خوب نیست دختر زیبایی مثل تو اسم نداشته باشد.
دختر پادشاه ناگهان یادش آمد که دختر پادشاه است و داد زد: ای حیوان کثیف، تو چه حقی داشتی با من حرف می زدی؟ خواب مرا به خودم برگردان. والا دل و روده ات را از پس گردنت درمی آورم، تو حق نداری با آن دهان کثیف روی من اسم بگذاری.
اما کبوتر از روی درخت انار خیلی وقت بود که پا شده بود رفته بود. دختر پادشاه بیخودی عصبانی می شد و جلادهایش را به کمک می خواست.
۴
چند هفته بود که دختر پادشاه یک دقیقه هم نخوابیده بود. اصلا خواب به چشمش نمی آمد. اولها بیخوابی چنانش کرده بود که همه خیال می کردند دیوانه شده است. مثل سگ هار توی اتاقش راه می رفت، در و دیوار را چنگ می زد و به همه فحش می داد. کسی را پیش خود راه نمی داد، حتی پدرش را، حکیمها را. روزها و شبها تنهای تنها بود. آخرش خسته و مریض شد و افتاد. این دفعه هم خواب به چشمش نمی آمد. اما نه حرفی می زد نه حرکتی می کرد. می گذاشت که حکیمها را یکی پس از دیگری بالای سرش بیاورند و ببرند. هیچ حکیمی نتوانست دختر را خوب کند. پادشاه امر کرده بود هیچکس حق ندارد دست به بدن دختر بزند. این بود که حکیمها نمی توانستند ببینند درد دختر چیست. روزی حکیم پیر و غریبه ای آمد گفت: من بدون دست زدن به بدن بیمار می توانم او را معاینه کنم و دوایش را بگویم. اگر نتوانستم گردنم را بزنند.
insomnia1
پادشاه گفت که او را پیش دختر ببرند. حکیم پیر مدت درازی پهلوی دختر نشست تماشایش کرد. بعد گفت: تنها علاج او « افسانه ی محبت» است. باید کسی بالای سر او « افسانه ی محبت» بگوید تا خوب شود و بتواند بخوابد.
پادشاه امر کرد جارچیها در چهار گوشه ی شهر جار زدند که: هر که « افسانه ی محبت» بلد است بیاید برای دختر پادشاه بگوید تا پادشاه او را از مال دنیا بی نیاز کند.
خیلی ها به طمع مال آمدند که ما « افسانه ی محبت» بلدیم، اما وقتی رسیدند پشت پرده ی اتاق دختر، مجبور شدند دروغهایی سر هم کنند که البته اثری در دختر پادشاه نکرد و پادشاه هم همه شان را دست جلادها داد. دیگر کسی جرئت نداشت قدم جلو بگذارد. چند روزی گذشت. باز حکیم پیر و غریبه پیدایش شد. به پادشاه گفت: این چه شهری است که کسی « افسانه ی محبت» بلد نیست؟ در فلان کوه چوپان جوانی زندگی می کند. او « افسانه ی محبت» بلد است. بروید او را بیاورید. اما پادشاه، بدان که اگر خود تو دنبال او نروی، هرگز از کوه پایین نمی آید.
حکیم گذاشت رفت. پادشاه با چند نفر دیگر سوار اسب شد و راه افتاد. رفتند رسیدند پای کوه. چوپان جوان را صدا کردند. چوپان از بالای کوه گفت: شما کیستید؟ چکارم داشتید؟
پادشاه گفت: من پادشاهم. مگر تو نشنیدی دختر من مریض شده؟ می خواهم بیایی برایش…
پادشاه یادش رفت که حکیم چه گفته بود. چوپان یادش انداخت: « افسانه ی محبت» می خواهی؟
پادشاه گفت: آره، همان که گفتی. حکیم پیر و غریبه ای گفت که تو بلدی.
چوپان جوان گفت: آره، بلدم.
پادشاه گفت:اگر دخترم را خوب کنی هر چقدر طلا و نقره و ثروت بخواهی، می دهم.
چوپان که داشت از کوه پایین می آمد گفت: پادشاه، اگر حرف مال دنیا را بیاری، من نمی آیم. « افسانه ی محبت» همین به خاطر محبت گفته می شود.
پادشاه دیگر چیزی نگفت. دلش می خواست این چوپان فضول را دست جلادها بسپارد اما چیزی نگفت. چوپان سوار ترک اسب پادشاه شد و راه افتادند. وقتی به قصر رسیدند، چوپان را پشت پرده ای نشاندند و گفتند: از همین جا بگو. چشم نامحرم نباید به صورت دختر پادشاه بیفتد.
چوپان جوان گفت: « افسانه ی محبت» هم چیزی نیست که هرکس بتواند بشنود. اگر غیر از من و دختر کس دیگر این دور و برها باشد، افسانه اثری نخواهد داشت. همه دور شوند.
پادشاه ناچار امر کرد قصر دختر را خلوت کردند. توی قصر فقط چوپان ماند و دختر پادشاه. آنوقت چوپان جوان پرده را کنار زد و داخل اتاق شد. دختر آرام دراز کشیده بود و هیچ اعتنایی به کسی و چیزی نداشت. چوپان کنار در نشست و بلند بلند گفت: ای دختر زیبا، ای قیز خانم، می خواهم « افسانه ی محبت» بگویم، گوش می کنی؟
دختر انگار صدای آشنایی شنیده سرش را برگرداند و چشمهایش را دوخت به چوپان جوان و گفت: آره، گوش می کنم بگو.
چوپان شروع کرد به گفتن « افسانه ی محبت». گفت:
– « روزی روزگاری پادشاهی بود و دختری داشت شش هفت ساله. این دختر کنیز و کلفت خیلی داشت، نوکری هم داشت کمی بزرگتر از خودش به نام قوچ علی. وقت غذا اگر دستمال دختر زمین می افتاد، قوچ علی بش می داد. وقت توپ بازی اگر توپ دورتر می افتاد، قوچ علی برایش می آورد. گاهی هم دختر هوس الک دولک بازی می کرد. الک دولک او از طلا و نقره بود. وقتی دختر می خوابید، قوچ علی وظیفه داشت پشت در بخوابد تا کنیز و کلفتها و نوکرها بدانند خانم خوابیده و چیزی نپرسند و نگویند. دختر پادشاه هر امری داشت، قوچ علی با میل دنبالش می رفت و کارها را چنان خوب انجام می داد که دختر پادشاه هرگز دست روی او بلند نکرده بود. قوچ علی عاشق دختر پادشاه بود. صاف و ساده دوستش داشت. به نظر خودش هیچ عیب و علتی تو کارش نبود. آخر دوست داشتن چه عیب و علتی ممکن است داشته باشد؟ وقتی با هم توی باغ بودند و دختر پادشاه پروانه می گرفت یا الک دولک بازی می کرد، قوچ علی خودش را چنان شاد و سبک می دید که نگو. هرگز از تماشای او سیر نمی شد. دلش می خواست دختر اجازه بدهد که دستش را بگیرد و دوتایی قدم بزنند و پروانه بگیرند. اما دختر پادشاه کسی را پسند نمی کرد، کلفت ها و نوکرها را سگ می گفت و پیش خود راه نمی داد. قوچ علی همینطور شاد و سبک زندگی می کرد تا روزی که دید دیگر نمی تواند راز دلش را به دختر نگوید. این بود که روزی وقت پروانه گرفتن به دختر گفت: شاهزاده خانم، من عاشق شما هستم. خواهش می کنم وقتی هر دو بزرگ شدیم زن من بشوید.
افسانه محبت - صمد بهرنگی
دختر پادشاه از این حرف چنان بدش آمد که قوچ علی را سیلی زد و بعد هم مثل سگ از پیش خود راند. دختر پادشاه قوچ علی را بیرون کرد و هرگز فکر نکرد که چه بلایی سر او آمد.»
چوپان جوان ساکت شد. دختر گفت: چوپان، بگو بعد چه شد؟
چوپان گفت: ای دختر زیبا، تو فکر می کنی چه بلایی سر قوچ علی آمد؟
دختر گفت: من هرگز فکر نکرده ام که چه بلایی سر قوچ علی آمد. تو می دانی قوچ علی آخرش چه شد؟ بیا جلو بگو.
چوپان پا شد رفت نشست کنار تخت دختر دست او را در دست گرفت و دنباله ی « افسانه ی محبت» را چنین گفت:
– « پدر قوچ علی چوپانی می کرد. قوچ علی پای پیاده سر به بیابان گذاشت و رفت پدرش را سر کوه پیدا کرد. پدرش سخت مریض بود و در غار گوسفندان خوابیده بود. خواهر قوچ علی که به سن و سال خود او بود، گوسفندان را به چرا برده بود. پدر از دیدن پسرش خیلی خوشحال شد و گفت: قوچ علی، چه به موقع آمدی. من دارم می میرم. خواهرت را تنها نگذار. تنهایی درد کشنده ای است.
پدر مرد. پسر او را همانجا سر کوه خاک کرد. عصر که خواهر برگشت، به جای پدرش، برادرش را دید. با هم برای پدرشان گریه کردند و سر قبرش گل و درخت کاشتند.
روزها و هفته ها و ماهها و سالها گذشت. قوچ علی و خواهرش شدند هفده هیجده ساله. دو تایی کوه و صحرا را از پاشنه در می کردند و گوسفندانشان را در بهترین جاها می چراندند. شبها را با سگهایشان در غار می گذراندند. فقط گاهی در زمستان به شهر می آمدند، موقعی که گوسفندان در غار زمستانی بودند و وقت بیکاری بود.
خواهر قوچ علی مثل هوای بهار لطیف بود، مثل آفتاب تابستان درخشان بود، مثل میوه های پاییز معطر و دوست داشتنی بود و مثل ماه شبهای زمستان صاف و دلچسب بود و مثل لاله ی صحرایی سرخ رو و وحشی بود. به همین جهت قوچ علی لاله صدایش می کرد.
روزی وقتی گوسفندان را برمی گرداندند، قوچ علی دید که بزی از گله گم شده. یکی از سگها را برداشت و رفت دنبال بز. چند کوه را پشت سر گذراندند بالاخره دیدند بز نشسته سر چشمه ای گریه می کند و مثل بید می لرزد. سگ تا بز را دید عوعو کرد و گفت: بز، گریه نکن آمدیم.
بز شاد شد و گفت: می ترسیدم دنبالم نیایید، قسمت گرگ شوم. تشکر می کنم.
هوا داشت تاریک می شد. قوچ علی نگاه کرد دید از آنور کوه هفت تا اسب سفید دارند بالا می آیند. بز را دست سگ سپرد و راهشان انداخت و خودش پشت سنگی منتظر نشست. اسبها آمدند رسیدند سر چشمه. هر کدام مشکی به پشت داشت. پر کردند، خواستند برگردند که یکی از اسبها گفت: من دیگر نمی توانم تنهای تنها توی آن قصر زندگی کنم. همینجا خودم را می کشم یا برمی گردم به شهر خودمان. شما هم برگردید پیش دختر عموها.
اسبهای دیگر دلداری اش دادند و بالاخره با هم برگشتند. قوچ علی پا شد افتاد دنبال اسبها. رفتند و رفتند چند تا کوه را پشت سر گذاشتند. رسیدند به جنگل خلوتی که کوچکترین پرنده و خزنده و چرنده ای توش نبود. هفت قصر زیبا دیده می شد. هر کدام از اسبها رفت توی یکی از قصرها. قوچ علی منتظر شد دید شش کبوتر سفید از آسمان پایین آمدند و هر کدام رفت به یکی از قصرها. قوچ علی باز منتظر شد.
صدای گریه شنید. به یک یک قصرها سر کشید. دید در هر قصری دختری مثل ماه و پسری مثل خورشید، گرم صحبت و خنده اند، اما در قصر هفتمی پسری مثل خورشید تنها نشسته با یک تکه گچ عکس گل لاله می کشد و زار زار گریه می کند. چنان گریه ای که دل سنگ کباب می شد. قوچ علی داخل شد. سلام کرد و گفت: ای جوان، گریه نکن، دلم را کباب کردی.
جوان سرش را بلند کرد و گفت: تو کیستی؟ از کجا آمدی؟
قوچ علی گفت: من چوپان کوهستانم. صدای گریه ات مرا اینجا کشاند.
جوان گفت: صبح ترا سر کوه دیدم. خوب شد آمدی. بیا بنشین، دلم همصحبتی می خواست.
قوچ علی نشست و گفت: چرا چنین گریه می کردی؟
جوان گفت: قصه ی من کمی طولانی است. اگر حوصله ی شنیدن داری، برایت بگویم.
آنوقت شروع کرد سرگذشت خود را چنین گفت:
– « ما هفت برادریم. دو روز بیشتر نیست به این جنگل آمده ایم. توی شهر خودمان آهنگری می کردیم. پدر پیری داشتیم که بهترین شمشیرساز شهر بود. روزها آهنگری می کردیم و شبها مخفیانه، در زیرزمین، شمشیر می ساختیم. پادشاه اسلحه سازی را قدغن کرده بود. اما چون مردم شهر شمشیر لازم داشتند، ما مجبور بودیم شبها این کار را بکنیم. توی دکان سندانی داشتیم ده بیست برابر سندانهای معمولی. هشت نفری دوره اش می کردیم و پتک می زدیم. روزی پدرمان به ما گفت: پسرها، من دیگر دارم می میرم. اما شما سالهای درازی زندگی خواهید کرد و احتیاج به یک رفیق و همسر دارید. وقت زن کردنتان هم رسیده. شما زنی لازم دارید که مثل خودتان آستینها را بالا بزند و پتک بزند و شمشیر بسازد. دخترعموهای شما می توانند چنین همسرهایی باشند. اما برای این که شما هم لیاقت خود را نشان داده باشید، من و عموی مرحومتان امتحانی برایتان ترتیب داده ایم. نشانی دخترعموهایتان را توی دل همین سندان گذاشته ایم. شما باید شمشیری چنان تیز بسازید که بتواند با یک ضربت سندان را دو تکه کند تا نشانی دخترعموها از توی آن در بیاید.
پدرمان چند روز بعد مرد. ما هفت برادر دست به کار شدیم. بیشتر وقتها در زیرزمین با فولاد و آهن و پتک و اینها درمی افتادیم. اما هر شمشیری که می ساختیم بر سندان اثر نمی کرد. خودش دو تکه می شد. بالاخره در یک شب تاریک و سرد زمستان شمشیری از زیر دست ما درآمد که سندان سنگین را شکافت. از دل سندان قوطی کوچکی درآمد. توی قوطی تکه کاغذی بود که بر روی آن نوشته بودند: « پسرعموهای شمشیر ساز، قربان تیزی شمشیرتان، هر چه زودتر دنبال ما بیایید. دلمان برای شما تنگ شده، بیابان برهوت را درخت کاشته ایم، جنگل کرده ایم و آب و جارو کرده ایم و منتظر شماییم. نشانی ما را از نخستین لاله ی سرخ بهار بپرسید. دختر عموهای شما.»
این کاغذ ما را چنان بیقرار کرد که نگو. می خواستیم همان شب پا شویم دنبال دخترها برویم. اما نه نشانی آنها را می دانستیم و نه می توانستیم کارمان را ول کنیم برویم. جنگجویان شهر همان روز هزار قبضه شمشیر آبدیده سفارش داده بودند که زمستان تمام نشده تحویل بدهیم. از قضا زمستان طولانی شد و بهار دیر رسید و ما هر روز بیقرارتر شدیم. برف، تازه تمام شده بود که سر تپه ای لاله ی سرخی و درشتی دیدیم با خال سیاه و درشتی در سینه. از لاله پرسیدیم: گل لاله، دخترعموهای ما کجایند؟ نشانیشان را بگو.
snow on a tulip
لاله قد راست کرد و به من گفت: پسرعمو، مرا ببوس بگویم.
من خم شدم و لاله را بوسیدم. آنوقت لاله گفت: امسال زمستان سخت گذشت و بهار دیر رسید. دخترعموها خیلی نگران و بیقرارند. چنان بیقرارند که اگر زودتر به دادشان نرسید، ممکن است خودشان را بکشند. من به شما یاد می دهم که چطور گاه تو جلد کبوتر بروید و گاه تو جلد اسب تا زودتر به آنها برسید.
بعد گل لاله نشانی دخترها را داد و یادمان داد که چطور گاه تو جلد کبوتر برویم و گاه تو جلد اسب. حرف آخرش باز به من بود. گفت: پسرعمو، خیلی دلم می خواهد که تو مرا بچینی با خودت داشته باشی اما اما چکارکنم که زمستان هر چه تخم لاله بود خشکانده و اگر من هم نباشم دیگر این تپه ها را کسی لباس سرخ نخواهد پوشاند. می خواهم مرا نچینی تا تخمم را همه جا بپاشم و تپه ها را باز پر لاله کنم، سرخ کنم.
از لاله جدا شدیم. شمشیرها را تحویل دادیم و رفتیم توی جلد کبوتر و راه افتادیم. بعد، از پر زدن خسته شدیم و رفتیم توی جلد اسب. از دریا و کوه و صحرا گذشتیم بالاخره دیروز عصر رسیدیم به همین جنگل خاموش و خلوت. قصرها را دیدیم، چند تا تخت گذاشته بودند. نشستیم و منتظر شدیم. شب، شش کبوتر سفید از شش گوشه ی جنگل پیدایشان شد. ما را که دیدند شاد شدند. پایین آمدند. از جلد کبوتر درآمدند و شدند شش دختر ماه. گفتند: پسرعموها، خوش آمده اید!
بعد به من نگاه کردند و گفتند: پسر عمو کوچک، تو هم خوش آمده ای! خواهر کوچکمان لاله گفت که صبر داشته باشی. آخر امسال زمستان سخت و طولانی شد و هر چه تخم لاله بود خشکاند. اگر لاله این کار را نمی کرد، شما ما را برای همیشه گم می کردید. چون دیگر تخمی نبود که گل بدهد و نشانی ما را به شما برساند. اگر خواهرمان لاله خون خودش را بر زمین نمی ریخت، زمین برای همیشه لاله را فراموش می کرد، مردم هم دیگر لاله را نمی دیدند.
من از شنیدن این حرفها چنان شدم که خیال کردم دارم دیوانه می شوم فریاد زدم: پس آن لاله ی سرخ تپه لاله ی خود من بود؟
خواهرها گفتند: بلی. آن لاله ی سرخ سر تپه خواهر کوچک ما لاله بود. او نمی خواست مردم باور کنند که راستی راستی لاله ای در صحرا نمانده. می خواست تپه ها را باز پر لاله کند، سرخ کند. آره، محبت او بیشتر از همه ی ما بود. او خودش را قربانی ما و زمین کرد.
یک لحظه به فکرم رسید که برگردم لاله را بچینم. اما فداکاری لاله چنان بزرگ بود که من ساکت ماندم. دخترعموها مرا به قصر لاله بردند که خالی افتاده بود. دیشب همه در قصر لاله بودیم، در همین قصر. دخترعموهایم گفتند که لاله مرا خیلی دوست داشت. خیلی هم سخت کار می کرد. برای درختان جنگل از چشمه ی سر کوه آب می آورد. دخترعموهایم گفتند که مدتی است جانوران شکارگاههای پادشاه را تبلیغات می کنند که به جنگل آنها کوچ کنند، جانوران هم قبول کرده اند. روز عروسی همه شان خواهند آمد. اما برادرهایم و دخترعموهایم بخاطر من عروسیشان را عقب می اندازند. مرا هم نمی گذارند که برگردم به شهر. امشب دیگر تنهایی زورآور شد گریه کردم. خواستم بار دلم را سبک کرده باشم. از تو تشکر می کنم که درد دلم را گوش کردی.»
***
وقتی جوان سرگذشت خود را تمام کرد، قوچ علی گفت: تو حق داری گریه کنی. من هم یک وقت عاشق دختر پادشاه شدم. اما او مرا از قصرش راند و من دیگر دنبالش نگشتم.
جوان پرسید: ازش بدت آمد؟
قوچ علی گفت: نه. اکنون هم اگر ببینم باز عاشقش می شوم. چنان زیباست که مانند ندارد. اما اخلاق و رفتار بد و خودپسندانه ای دارد. من یک موی لاله ی ترا به هزار تا مثل دختر پادشاه نمی دهم.
بعد جوان گفت: قوچ علی، پس تو تنها زندگی می کنی؟
قوچ علی گفت: نه، من با خواهرم لاله زندگی می کنم.
جوان گفت: گفتی لاله؟ همان دختری که با تو گوسفند می چراند؟
قوچ علی گفت: آره. همان دختر سرخ روی وحشی. او خواهر من است.
جوان از جا جست و گفت: قوچ علی، می خواهم یک چیزی به تو بگویم اما می ترسم بدت بیاید.
قوچ علی گفت: می دانم که خواهرم را می خواهی. باشد. پاشو همین حالا برویم. اگر راضی شد، بردار بیار. گوسفندها را تنهایی هم می توانم بچرانم.
آنوقت جوان به قوچ علی یاد داد که چطور توی جلد اسب و کبوتر برود.
***
توی غار، لاله داشت ریش بزها را یک یک شانه می کرد. هر وقت که خوابش نمی آمد و تنها بود، این کار را می کرد. بزها به نوبت نشسته بودند و قصه ی لاله را گوش می کردند. گوسفندها هم گوش می کردند. البته بعضی ها هم خوابیده بودند یا آهسته نشخوار می کردند. سگها هم در دهانه ی غار چرت می زدند. ماه نیمه شب از بالای غار خم شده بود توی غار را روشن می کرد و نگاه می کرد. کمی بعد ماه به لاله گفت: لاله، پاشو آتش روشن کن. من دیگر نمی توانم بیشتر از این بمانم. می روم.
لاله پا شد در دهانه ی غار آتش روشن کرد. ماه یواش از دهانه ی غار سرید و رفت. قصه تازه تمام شده بود که دو تا کبوتر داخل غار شدند. یکی سفید سفید، دیگری سفید با خال سرخی در سینه. لاله گفت: حیوانکی ها، راه گم کرده اید؟ بیایید پیش من.
کبوتر سفید به کبوتر خالدار نگاه کرد و انگاری گفت: برو پیشش. نترس. کبوتر خالدار رفت نشست توی دستهای لاله. لاله نگاهش کرد و بوسیدش. آن یکی کبوتر هم آمد نشست توی دامن لاله. بعد لاله هر دوشان را زمین گذاشت و گفت: همین جا باشید بروم برایتان دانه بیاورم.
آنوقت رفت ته غار. سنگی را کنار زد سوراخی بود. غار کوچکتری بود. رفت تو، کبوترها زودی از جلدشان درآمدند. سگها به دیدن قوچ علی آمدند نشستند جلو روش. لاله با مشتهای پر گندم برگشت دید برادرش با جوان رعنا و رشیدی نشسته توی غار و کبوترها نیستند. گفت: قوچ علی، پس تو کجا رفته بودی؟ خیلی دیر کردی!
قوچ علی گفت: حالا بیا با دوست تازه ی من آشنا شو، بعد می گویم. این دوست من دنبال تو آمده اینجا.
لاله اول ساکت شد. بعد گفت: کبوترهای مرا ندیدید کجا رفتند؟
قوچ علی گفت: ما که تو آمدیم، پر کشیدند رفتند بیرون. من می روم پیداشان کنم. نمی توانند از اینجا زیاد دور شوند. شما دو تا بنشینید حرفهایتان را بزنید.
قوچ علی این را گفت و رفت بیرون، نشست روی تخته سنگی رو به دشت. کمی بعد دید لاله و جوان دست همدیگر را گرفته اند می آیند. گفت: مبارک باشد.
جوان گفت: رفیق، اگر حرفی نداشته باشی من می خواهم همین حالا با لاله بروم به جنگل، که دخترعموها و برادرهام نگران من نباشند.
قوچ علی با لبخند به لاله گفت: لاله، کبوترهایت را نمی خواهی برایت بگیرم؟
لاله با لبخند جواب داد: بس کن، قوچ علی. خوب سر به سر من گذاشتید. امشب تو شوخی ات گل کرده.
آنوقت هر سه خندیدند. جوان به قوچ علی گفت: فردا عصر منتظرتیم، بیا جنگل عروسی ما.
بعد رفت توی جلد اسبی سفید سفید و لاله را بر پشت گرفت و راه افتاد. قوچ علی تا بانگ خروس همانجا روی تخته سنگ بیدار نشست.
بعد پا شد و رفت پهلوی گله گرفت خوابید.
***
فردا شب جنگل پرهیاهو بود. پرندگان و چرندگان و خزندگان بیشماری از چهار گوشه ی آسمان و زمین می آمدند و روی درختان و زیر درختان و در خاک و زمین لانه می ساختند. هفت برادر آهنگر با زنهای جوان و زیبایشان دور میز بزرگی نشسته بودند، شام شب عروسی شان را می خوردند. قوچ علی هم بود. قرار گذاشته بودند نصف شب عروسها و دامادها جنگل را به جانوران بسپارند و برگردند به شهر. می خواستند قوچ علی را هم ببرند که راضی نشد و گفت: من باید مواظب گوسفندها و بزهام باشم.
نصفه شب، هفت داماد دست هم را گرفتند و رفتند توی جلد کبوتر و پرکشیدند رفتند. قوچ علی کمی توی جنگل گشت، اما نتوانست غم تنهاییش را کم کند. آخرش نشست زیر درختی و مدتی گریه کرد. باز دلش که کمی سبک شد، آمد به غار پیش گله اش.»
Tulips and Piegons
چوپان جوان باز ساکت شد. چشمهایش را دوخت به چشمهای دختر. می خواست اثر حرفهایش را توی چشمهای دختر ببیند. دختر با صدای لرزانی گفت: باز هم بگو. بگو قوچ علی چه شد؟ چوپان گفت:
– « فردای آنشب بود که قوچ علی دوباره یاد دختر پادشاه افتاد و دید که هنوز از ته دل دوستش دارد. پیش خود گفت: چوپان کوهستان نیستم اگر نتوانم او را سر عقل بیاورم، آدم کنم. می دانم چکارش باید بکنم که دختر پادشاه خلق و خوی حیوانی اش را کنار بگذارد. اصلا باید او را از زندگی آن جوری دور کنم.
آنوقت رفت توی جلد کبوتر و رفت به باغ دختر پادشاه. آنقدر صبر کرد که دختر آمد رفت توی استخر شیر. قوچ علی هم آمد نشست سر درخت انار لب استخر و گفت: ای دختر زیبا تو چه بدن قشنگی داری! من عاشق تو شدم. خواهش می کنم از توی شیر بیا بیرون تا خوب تماشایت کنم. دختر پادشاه اولش مثل سگ هار داد و بیداد کرد. فحش داد. امر کرد، اما بعد یادش رفت دختر پادشاه است و مثل دخترهای خوب دیگر مهربان شد و گفت: ای کبوتر خوش صحبت، خواهش می کنم مرا نگاه نکن. خوب نیست.
قوچ علی گفت: دست خودم نیست که نگاهت نکنم. دوستت دارم.
دختر گفت: ای کبوتر خوش صحبت، من که نمی توانم عشق یک کبوتر را قبول کنم. اگر عاشق راست راستکی هستی از جلدت بیا بیرون تا من هم ترا تماشا کنم.
قوچ علی از جلدش درنیامد. دختر پادشاه راضی شد خوابش را به قوچ علی بدهد تا او از جلد کبوتر درآید. قوچ علی خواب دختر را گرفت و پرید رفت. از آن روز به بعد خواب به چشم دختر نیامد. آنقدر بیخوابی کشید که مریض و بستری شد. حکیمهای شهر نتوانستند دردش را دوا کنند، چون پادشاه امر کرده بود هیچ حکیمی حق ندارد دست کثیفش را به بدن دختر بزند. روزی قوچ علی خودش را به صورت حکیم پیر و غریبه ای درآورد، رفت پیش پادشاه و بعد پیش دختر که بدون دست زدن معالجه اش کند. مدتی دختر را تماشا کرد که مثلا دارد معاینه اش می کند، بعد گفت که اگر دختر « افسانه ی محبت» بشنود خوب خواهد شد. کسی در شهر « افسانه ی محبت» بلد نبود. قوچ علی باز به صورت حکیم پیر و غریبه آمد به پادشاه گفت که در فلان کوه چوپان جوانی زندگی می کند که « افسانه ی محبت» را خوب می داند و اگر پادشاه خودش دنبال او برود، بالای سر دختر می آید.»
***
چوپان جوان باز ساکت شد و به چشمان حیران دختر نگاه کرد. خندید و گفت: بلی، ای دختر زیبا، ای قیز خانم چنین شد که پدرت که روزی مرا مثل سگ از خانه اش رانده بود، به کوهستان آمد و مرا پیش تو آورد، حالا چه می گویی؟
قیز خانم نتوانست جلو گریه اش را بگیرد. گفت: قوچ علی، من دیگر برای همیشه فراموش کردم که دختر پادشاهم. من ترا می خواهم. من حالا می فهمم که چقدر به محبت تو احتیاج داشتم. مرا با خودت ببر. می خواهم مثل همه زندگی کنم.
قوچ علی گفت: برای تو کار آسانی نیست که مثل همه زندگی کنی. چون توی ناز و نعمت بزرگ شده ای. اما اگر خودت بخواهی البته به زندگی تازه ات هم عادت می کنی.
قیز خانم گفت: اگر با تو و با دیگران باشم، هر کاری برای من آسان است. قوچ علی، مرا با خودت ببر. قیز خانم را تنها نگذار.
قوچ علی اشک او را پاک کرد و سیبی از جیب درآورد گفت: حالا تو خسته ای. بیا این سیب را از دست من بخور بعد می آیم به سراغت. تو دیگر برای همیشه مرا دوست خواهی داشت. می دانم.
sleepy gril painting
دختر زیبا سیب را گرفت خورد، به پشت دراز کشید، آنوقت چشمانش یواش یواش بسته شد و به خواب شیرینی فرو رفت.
قوچ علی پا شد بوسه ای از گونه ی دختر گرفت و بیرون رفت. به پادشاه گفت: خواب دخترت را به خودش برگرداندم. تا سه روز کسی دور و بر قصر قدم نگذارد که بدخواب می شود. روز چهارم بروید بیدارش کنید.
5
صبح روز دوم، آفتاب نزده، قوچ علی به صورت کبوتر آمد پیش قیز خانم، از جلدش درآمد و گل سرخی زیر دماغ دختر گرفت. دختر چشمانش را باز کرد و بیصدا و نرم خندید. قوچ علی گفت: راحت خوابیدی؟
قیز خانم گفت: خواب شیرینی کردم. مثل قند و عسل. حالا مرا با خودت می بری؟
قوچ علی گفت: آره. پاشو برویم توی باغ شستشو کن بعد برویم.
***
آفتاب تازه زده بود که دو تا کبوتر سفید از روی درخت انار لب استخر بلند شدند و به طرف خورشید پرواز کردند.
———————————
صمد بهرنگی – افسانه محبت – ۱۳۴۶
دیو
آوریل 10, 2013 در موجودات اساطیری و افسانهای، افسانه های ملل، اساطیر هند، اساطیر هندوآریایی، اساطیر ایران | ۱ دیدگاه
دیو ها یا دیوان گروهی از پروردگاران آریایی (هندوایرانی) بودند که نماد نیروهای طبیعت به شمار میرفتند.
دیوها در کنار اهورها زمانی خدایان مشترک هندوایرانی ها بودند اما در گذر زمان و بر اثر جدایی و رقابت و اختلاف های بین این دو شاخه٬ دیوها در میان هندوان به عنوان خدایان نیکو و خیرخواه و در میان ایرانیان بعنوان ایزدانی باطل و پلید و گمراهکننده شناخته شدند. جالب اینجاست که ایزدان اهورایی در ایران مقام خدایی و پاکی و نیکخواهی گرفتند و در هند به عنوان دشمن نیکخواهی و نظم شناخته شدند.
دیوها در دوره هندوایرانی
بر فراز خدایان آریایی اولیه (هندوایرانی) که جایگاهشان در زیر آسمان بود و گردانندگان امور جهان و انسان بودند، دو آفریدگاربزرگ بنام اهور و دیو وجود داشتند که برادر بودند و در کنار هم می زیستند و جایگاهشان فراز آسمان بود. اهورا برادر بزرگتر و خدای اداره کنندهٔ امور کلی جهان در روز بود و ذاتش در خورشید تجلی می یافت و دیو خدای اداره کنندهٔ جهان در شب بود و ذاتش در ماه و ستارگان تجلی مییافت. {1} خدایان هندوآریایی دیگر نیز در یکی از این دو گروه جای داشتند و هردو دسته این خدایان در کنار هم پرستش می شدند. اما بعدها اختلاف یافتند و به جنگ یکدیگر برخاستند. هر دوی این گروه خدایان بر سر برتری خود میجنگیدند.{۲}
دیوها در دوره جدایی هندوایرانی ها
پس از تقسیم آریاییها و جدایی شاخههای ایرانیان و هندوان از یکدیگر٬ خدایان مشترک قدیم یعنی دیوها که تا پیش از آن مورد پرستش هردو گروه بودند٬ نزد شاخه ایرانی ارواح پلید دانسته شدند و بویژه پس از ظهور زرتشت دیوها گمراهکنندگان و شیاطین خوانده شدند. پس از ورود آریایی چنانکه در آئین زرتشت کلاً به مردم بدمنش هم دیو اطلاق میشود. {۳} و از اهورامزدا و ایزدان اهورایی درخواست می شد تا دیوان را نابود کنند. در دیدگاه ایرانی-زرتشتی هر کاستی٬ زشتی، بدی، آلودگی و پلشتی یا زاده دیوی است و یا خود دیوی بودهاست{۴}.
از سوی دیگر دیوها در شاخه هندوان مقام خدایی یافتند و در باورهای آنها دیو مفهومی کاملا وارونه دارد و به معنی خدا و الوهیت است. در هندوئیسم، میتوان آن را آزادانه به هر موجود خیرخواه خارج از جهان مادی اطلاق کرد. و ایزدان در باورهای آنها تبدیل به دشمن در متون و اشعار مذهبی هندوان بارها از اهورا (با تلفظ اسورا) به عنوان دشمن نام برده شدهاست که در خور نابود شدن است و از ایندرا خدای جنگ و آذرخش تقاضا شده که لشکر اهور را درهم شکند و اهورپرستان را تارومار کند.
دیوها در دیدگاه زرتشتی
در متون کهن زرتشتی دیوان٬ آفریدگان اهریمن خوانده شدهاند. در بندهش آمده که اهریمن هنگامی که به مرز جهان روشنایی و تاریکی آمد و آفریدههای هورمزد را دید٬ دوباره به سرزمین تاریکی شتافت تا او نیز بیافریند. اما آفریدگان او دیوهای سهمناک٬ پوسیده و بد و تباه کننده بود. در یسنا ( هات ۹ ٬ بند ۷ و ۸) آمده است که اژدهاک بزرگترین دیو دروغ بود که اهریمن آفرید و در برابر هر ایزدی دیوی به کار گمارده شد.
اما در روایتی دیگر دیوان آفریدگان هورمزد به شمار میروند که نیک و بد را نشناختند و فریب اهریمن را خوردهاند. در یسنا و در زامیادیشت آمده است که دیوها در ابتدا پیکر مادی داشتند و بر روی زمین می زیستند که می تواند استعارهای از بتهایی از این خدایان باشد که توسط مردم نیایش میشدهاند. اما زرتشت و گشتاسپ برای همیشه دیوان را از آشکار بودن و پیکر داشتن باز میدارند. گستاسپ حتی بعنوان شکننده پیکر دیوها ستایش میشود.
دیوان در اساطیر ایرانی-زرتشتی
پنج دیدگاه اسطورهای به دیوها میتوان برشمرد:
1) خدایان کهن پیش از جدایی هندوایرانیها
2) اقوام بیگانه٬ مهاجمین، دشمنان و مردمان کشورهای همسایه
3) ویژگی های زشت و اهریمنی انسان
4) انسان های دارای ناهنجاری های اخلاقی
5) عناصر ویرانگر طبیعت
اهریمن به دیوان دیو مشهور است و پس از او شش دیو بزرگ، که «کماله دیوان» یا سردیوان نام دارند، قرار دارند. گروه بی شماری از دیوان بزرگ و کوچک با ویژگی های اهریمنی نیز زیر فرمان آنها هستند.
در بیشتر آثار اسطوره و حماسی ایران٬ تمدن و دانش و هنر دیوان از آدمیان بیشتر است. خط و خانهسازی و شهرنشینی را آنها به آدمیان میآموزند و اگرچه از نژادی غیر از آدمیان هستند٬ بسیاری از صفات انسانی را دارا هستند {۵}.
در فرجام شناسی ایرانی دیوان یا همانند اهریمن به دوزخ رانده می شوند یا همانند انسان کشته می شوند.
واژهشناسی
واژهٔ دیو در اوستا به صورت دَئوَ و در پهلوی دِو و در فارسی دیو گفته میشود. در زبان هند باستان دِوَ یا دَئوه به معنی فروغ و روشنائی و نام خداست. این واژه در تقریبا همه اقوام آریایی بجز ایرانیان معنای اصلی خود را نگاه داشتهاست{۴}. اشتقاق های این واژه نیز معنی خدا دارد چنانکه در یونانی زئوس و در لاتینی دَئوس در فرانسه دیاُ و در انگلیسیدِئیتی و در ایرلندی دیا بکار میرود.{۶}
از دیدگاه تاریخی احتمالا اقوام آٰریایی در حین ورود به سرزمین ایران و برای اشغال سرزمینهای جدید و گسترش قلمروی خود ساکنین بومی و کهن فلات ایران را که از نظر ظاهر و اندیشه با آنها متفاوت بودند را دیو مینامیدند. فردوسی بیان میکند که این دیوان که احتمالا ساکنین بومی مناطق ایران بودهاند برای کارهای سخت و طاقت فرسا به بردگی گرفته میشدند. روایت هایی از نسلکشی و سرکوب و شکنجه و کشتار و غارت اموال این مردمان توسط آریاییها وجود دارد. (مستوفی و گردیزی)
Indra, the King of Devas (gods), while riding on the elephant Airavata, came across Sage Durvasa who offered him a special garland given to him by the God Shiva. Indra accepted the garland and placed it on the trunk of the elephant as a test to prove that he was not an egoistic god. The elephant, knowing that Indra had no control over his own ego, threw the garland to the ground. This enraged the sage as the garland was a dwelling of Sri (fortune) and was to be treated as a prasada or religious offering. Durvasa cursed Indra and all devas to be bereft of all strength, energy, and fortune.[1]
In battles that following the incident, the Devas were defeated and Asuras (demons) led by King Bali, gained control of the universe. Devas sought help from the Supreme God Vishnu who advised them to treat asuras in a diplomatic manner. Devas formed an alliance with asuras to jointly churn the ocean for the nectar of immortality and to share it among them. However, Vishnu told Devas that he would arrange that they alone obtain the nectar.
The churning of the Ocean of Milk was an elaborate process. Mount Mandara or Mandar Parvat was used as the churning rod, and Vasuki, the king of serpents, who abides on Shiva’s neck, became the churning rope. The demons demanded to hold the head of the snake, while the gods, taking advice from Vishnu, agreed to hold its tail. As a result the demons were poisoned by fumes emitted by Vasuki. Despite this, the gods and demons pulled back and forth on the snake’s body alternately, causing the mountain to rotate, which in turn churned the ocean. However, once the mountain was placed on the ocean, it began to sink. Vishnu, in the form of a turtle Kurma, came to their rescue and supported the mountain on his back.
The Samudra Manthan process released a number of things from the Ocean of Milk. One was the lethal poison known as Halahala, which in some versions of the story, escaped from the mouth of the serpent king as the demons and gods churned. This terrified the gods and demons because the poison was so powerful that it could destroy all of creation. Then the gods approached Shiva for protection. Shiva consumed the poison in an act to protect the universe, and his wife Parvati pressed her hand on Shiva’s throat to save the universe. As a result, Shiva’s neck turned blue. For this reason, Lord Shiva is also called Neelakanta (the blue-throated one; «neela» = «blue», «kantha» = «throat» in Sanskrit).
Devas (gods) and asuras (demons) were both mortal at one time in Hinduism. Amrit, the divine nectar that grants immortality, could only be obtained by churning the Kshirsagar (Ocean of Milk). The devas and asuras both sought immortality and decided to churn the Kshirsagar with Mount Mandhara. The samudra manthan commenced with the devas on one side and the asuras on the other. Vishnuincarnated as Kurma, the tortoise, and a mountain was placed on the tortoise as a churning pole. Vasuki, the great venom-spewing serpent-god, was wrapped around the mountain and used to churn the ocean. A host of divine celestial objects came up during the churning. Along with them emerged the goddess Lakshmi. In some versions, she is said to be the daughter of the sea god since she emerged from the sea.[citation needed]
In the Garuda Purana, Linga Purana and Padma Purana she is said to have been born as the daughter of the divine sage Bhrigu and his wife Khyaati and was named «Bhargavi.» According to the Vishnu Purana, the universe was created when the Devas (good) and Asuras(evil) churn the cosmic ocean of milk (Ksheera Sagara). Lakshmi came out of the ocean bearing lotus, along with the divine cowKamadhenu, Varuni, the tree Parijat, the Apsaras, the Chandra (the moon), and Dhanvantari with Amrita (nectar of immortality). When she appeared, she had a choice to go to Devas or the Asuras. She chose Devas› side; and among thirty deities, she chose to be with Vishnu. Thereafter, in all three worlds, the lotus-bearing goddess was celebrated.
منابع
{1} پیدایش ایران، امیر حسین خنجی، ص ۶۶- ۶۹
{۲} نیبرگ، هنریک ساموئل. دینهای ایران باستان. ترجمهٔ نجم آبادی، سیف الدین. چاپ سوم. تهران: مرکز ایرانی مطالعهٔ فرهنگها، ۱۳۵۹.
{۳} دانشنامهٔ مزدیسنا، ص ۲۷۴
{۴} دیو در اساطیر ایران باستان، واشقانی فراهانی،ابراهیم، مجله مطالعات ایرانی، بهار ۱۳۸۸، شماره ۱۵
{۵} وجه تسمیه دیو در حماسه های ملی ایران٬ افسانه شیرشاهی
{۶} اساطیر و فرهنگ ایران در نوشتههای پهلوی، رحیم عفیفی،، ص ۵۲۲