گفتوگوی ما در مورد مسئله پیشین برای چند سال قطع شد. در آن ملاقات – که غیررسمی بود - کارلوس مفهومی کاملاً ترسناک و جدید را مطرح ساخت که مباحثات آتشینی را باعث شد.
گفت که: « انسان یک موجود جادویی است، او توانایی پرواز در کیهان را دارد، مانند هر یک از هزاران میلیون گونه آگاهیای که وجود دارد. اما در یک نقطه از تاریخچهاش، آزادیاش را از دست داد. اکنون ذهنش متعلق به خودش نیست، بلکه القایی است.
توضیح داد که موجودات زنده زندانیان یک گروه از موجودات کیهانی هستند که علاقهمند به غارت هستند و ساحران آنها را پروازگر مینامند.
گفت که این موضوع در میان ساحران باستان خیلی سری بوده است، اما به دلیل نشانهای، زمان فاش سازی آن فرا رسیده است. نشانه عکسی بود که دوستش Tony، یک بودیست مسیحی(!)، گرفته بود. در آن تصویر واضحی از یک موجود بدشگون و تیره وجود داشت، که بر بالای سر گروهی از مومنان که در گرداگرد هرم تئوتیهوکان (Teotihuacán) جمع شده بودند شناور بود.
" من و همقطارانم تصمیم گرفتیم که ماهیت اصلیمان را به عنوان موجودات اجتماعی فاش سازیم، حتی علیرغم بدگمانیهایی که ممکن است این اطلاعات برایمان بوجود آورد.
وقتی که فرصت پیدا کردم، پرسیدم که در مورد پروازگران بیشتر بگوید، و او یکی از وحشتناکترین جوانب دنیای دونخوان را به من گفت:
اینکه ما زندانیان موجوداتی هستیم که از مرزهای کیهان میآیند، و آنها از ما استفاده میکنند همانطور که ما از جوجهها استفاده میکنیم.
توضیح داد که:
بخشی از کیهان که در دسترس ما قرار دارد عملاً میدانی است از دو نوع آگاهی شدیداً متفاوت. یکی که شامل حیوانات وگیاهان و همچنین موجودات انسانی است آگاهی سفید است، این میدان جوان است، یک ژنراتور انرژی. دیگری بهطور نامحدودی قدیمی و آگاهی انگلی است، که دانش بیحد و حصری را در خود دارد.
"درکنار انسان و دیگر موجودات زنده که روی زمین زندگی میکنند، شمار زیادی از موجودات غیرارگانیک وجود دارد. آنها در میان ما وجود دارند، و گاهگاهی قابل مشاهده هستند.
ما آنها را اشباح یا روح مینامیم. یک گونه که بینندگان آنها را بزرگ، تیره، و به اشکال پروازگر توصیف کردهاند از اعماق کیهان آمده و در اینجا حضور یافتهاند و واحهای از آگاهی را یافتهاند. آنها در « دوشیدن ما » زبردستاند.
فریاد زد که: « این وحشتناک است ».
اما این حقیقت محض و ترسناک است. آیا تاکنون دقت نکردهای که مردمی که انرژیتیک و احساسیاند بالا و پایین میپرند؟ آن غارتگر است، که بهصورت دورهای حمله میکند تا سهمش را از آگاهی بگیرد. آنها آنقدر از آگاهی را به جا میگذارند که ما تنها بتوانیم زنده بمانیم و گاهی حتی آن را هم باقی نمیگذارند.
"منظورت چیست؟"
"برخی مواقع، آنها خیلی میگیرند و شخص به شدت مریض میشود و حتی ممکن است که بمیرد.
چیزی را که میشنیدم نمیتوانستم باور کنم.
پرسیدم: آیا منظورت این است که ما زنده زنده خورده میشویم.
لبخند زد.
آنها ما را نمیخورند، کاری که انجام میدهند یک انتقال شوک است.
آگاهی انرژی است و آنها میتوانند با ما همسو شوند. بهدلیل طبیعتشان آنها گرسنهاند و از سوی دیگر ما نور را تراوش میکنیم، نتیجه این همسویی میتواند به عنوان دزدیدن انرژی توصیف شود.
اما چرا آنها این کار را میکنند؟
در قلمرو کیهان، انرژی باارزشترین پول است و همه ما آن را میخواهیم .. هرموجود زندهای دیگری را میخورد و قویترین بهعنوان برنده مطرح است. چه کسی میگوید که انسان در راس زنجیره قرار دارد؟ این ایده تنها متعلق به یک موجود انسانی است. برای موجودات غیرارگانیک ما شکار هستیم.
گفتم که برای من باور نکردنی است که موجوداتیکه تا این سطح آگاهتر از ما هستند به این اندازه غارتگر باشند.
پاسخ داد:
"خب در مورد اینکه زمانی که کاهو و یا گوشتران گاو را میخوری چه میگویی؟
تو زندگی را میخوری! حساسیت تو ریاکارانه است. غارتگران کیهانی نه کمتر و نه بیشتر از ما وحشی هستند. هنگامی که یک دونده قویتر دیگری را میخورد، به او کمک میکند تا انرژیاش باز شود.
قبلاً به تو گفته بودم که در کیهان تنها جنگ وجود دارد.
نبرد بشر روی زمین بازتابی است از آنچه که بیرون رخ میدهد.
این عادی است که یکی تلاش کند دیگری را بخورد، یک مبارز در این مورد هیچ شکایتی ندارد و تلاش میکند که نجات یابد.
" و چگونه آنها ما را مصرف میکنند ؟
از طریق هیجاناتمان، که دقیقاً توسط گفتوگوی درونی صورت میگیرد.
آنها بهگونهای محیط اجتماعی ما را طراحی کردهاند که ما دائماً امواجی از هیجانات را بیرون میدهیم، که بلافاصله جذب میشوند.
مانند حمله خود(Ego) است، که برای آنها لقمه بسیار نفیسی است. چنین هیجاناتی هر کجا که آنها حضور یابند رخ میدهد، و آنها یاد گرفتهاند که چگونه این هیجانات را متابولیز کنند.
برخی ما را بهخاطر شهوت، خشم، و یا ترس مصرف میکنند؛ بقیه احساسات بهتری را ترجیح میدهند، مانند عشق و یا علاقه.
اما همه آنها مانند هم هستند.
بهطور نرمال آنها به اطراف سر، قلب و یا معده حمله میکنند، جایی که زخیمترین بخش انرژیمان را ذخیره کردهایم."آیا آنها به حیوانات هم حمله میکنند؟
"این موجودات از هر چیزی که موجود باشد استفاده میکنند، اما آگاهی سازمان یافته را ترجیح میدهند. ....... آنها حتی به دیگر موجودات غیرارگانیک حمله میکنند، اما آنها میتوانند غارتگران را ببینند و از اینکار آنها ممانعت کنند، همانطور که ما از پشهها جلوگیری میکنیم. تنها گونهای که کاملاً در دام آنها گرفتار آمده است موجودات زندهاند.
"چگونه ممکن است که تمام اینها بدون اینکه آن را تشخیص دهیم اتفاق بیافتد؟
زیرا که تبادل با ان موجودات را بهصورت ژنتیکی به ارث بردهایم و آن را طبیعی مینامیم. هنگامی که کسی متولد میشود، مادر او را مانند غذا پیشنهاد میدهد، بدون اینکه آن را بداند، زیرا که ذهن او هم کنترل شده است. تعمید دادن بچه مانند امضا کردن یک توافق است. با شروع از آن نقطه او (مادر) خودش را وقف این میکند که رفتارهای قابل قبولی را در او بجا گذارد، او بچه را اهلی میکند، بخش جنگجوی او را کاهش میدهد، و او را تبدیل به یک بچه فروتن می کند.
هنگامیکه یک بچه انرژی کافی را دارا شد تا آن موقعیت را از بین ببرد، امانه آنقدر که وارد مسیر مبارزان شود، او تبدیل به یک یاغی یا یک موجود ناسازگار میشود.
.......................
"هرچند که حضور آنها دردآور است ولی میتوانی آن را به راههای مختلف تحقیق کنی. برای مثال، هنگامی که ما را تحریک میکنند به حملههای عقلانی و یا بدگمانی و یا هنگامی که تلاش میکنیم تصمیماتمان را نقض کنیم. دیوانهها میتوانند به راحتی آنها را ببینند – خیلی آسان، زیرا که آنها احساس میکنند که چنین موجوداتی چگونه بر شانهاشان مینشینند و ایجاد هذیان گویی میکنند.
خودکشی مهر پروازگران است، زیرا که ذهن پروازگران عمدتاً بر اساس قتل است.
"گفتید که این یک تبادل است، اما از این مبادله چه چیزی برای ما حاصل میشود؟
"در قبال انرژی، پروازگران ذهنمان را به ما میدهند، الگوهایمان، خودبینیمان را. برای آنان ما برده نیستیم، بلکه کارگرانی هستیم که اجرت می گیریم. ... انها در قبال انرژیمان هنر فکر کردن را به ما میدهند ..... در واقع آنها ما را متمدن ساختهاند. اگر آنها نبودند ما هنوز در غارها زندگی میکردیم و یا بر بالای درختان آشیانه میساختیم.
"پروازگران از طریق سنتها و عاداتمان ما را مصرف میکنند .
آفرینندگان تاریخ.
صدای آنها را از رادیو میشنویم و نظراتشان را در روزنامهها میخوانیم. آنها تمام ابزارهای اطلاعاتی ما را تصاحب کردهاند و سیستمهای اعتقاداتیمان را. استراتژی آنها باشکوه است.
برای مثال مرد با صداقتی وجود دارد که درمورد عشق و آزادی صحبت میکند، آنها آن را به خودبینی و نوکرمابی تبدیل میکنند. آنها آن را با هرکسی انجام میدهند، حتی با ناوالها. به این دلیل کار یک ساحر انزوا است.
"برای میلیونها سال، پروازگران نقشههایی طرح کردهاند برای اینکه ما را جمع کنند. زمانی وجود داشت که آنقدر بیشرم بودند، در میان اجتماع دیده میشدند و مردم عکسی از آنان را روی سنگ میکشیدند. آن زمان عصر تیره بود؛ هر جایی وجود داشتند. اما امروزه استراتژی آنها آنقدر هوشمندانه است که ما نمی دانیم آنها وجود دارند.
در گذشته، آنها ما را از طریق سادهلوحی به دام میانداختند، امروزه به شیوه مادهگراییمان.
آنها مسول بلند پروازیهای بشر امروزی هستند ..... تنها ببین که یک انسان چهقدر سکوت را میشکند!
"چرا آنها استراتژیشان را تغییر دادند؟
"زیرا، در این زمان خطر بزرگی آنها را تهدید میکند. ارتباط میان انسانها بسیار سریع شده و اطلاعات میتواند به هر کسی برسد. حتی میتوانند مغزمان را پر کنند، آن را با انواع پیشنهادات شب و روز بمباران میکنند مگر اینکه کسی باشد که این را تشخیص دهد و به دیگران اخطار دهد.
"چه چیزی اتفاق میافتد اگر ما بتوانیم این موجودات را دورکنیم؟
در عرض کمتر از یک هفته ما سرزندگی و نیروی حیاتمان را بازخواهیم یافت و دوباره درخشان خواهیم شد.
اما چون موجودات انسانی هستیم، نمیتوانیم به این امکان دل ببندیم، زیرا که این در برابر تمام آنچه که اجتماع پذیرفته است وجود دارد. خوشبختانه، ساحران یک اسلحه دارند:
ملاقات با موجودات غیرارگانیک بتدریج اتفاق میافتد. در شروع متوجه آنها نیستیم. اما یک کارآموز شروع میکند به دیدن آن در رویا و سپس هنگامی که بیدار میشود – چیزی که میتواند او را دیوانه کند اگر که نداند چگونه مانند یک مبارز عمل کند. هنگامی که فهمید میتواند با آنها روبرو شود.
"ساحران ذهن بیگانه رو دستکاری میکنند، به شکارچیان انرژی تبدیل میکنند. به این دلیل است که من و دیگر همقطارانم تمرینات تنسگریتی را برای توده طراحی کردیم. آنها قدرت آزادسازی ما را از چنگال ذهن بیگانه دارند.
"به این دلیل ساحران نان به نرخ روز خورند. آنها از فشار ایجادی توسط آنان سوءاستفاده میکنند و به اسیرکنندگان میگویند: «ممنون از همه چیز، شما را بعداً خواهم دید! توافقی که شما داشتهاید با نیکانم بوده و نه با من». هنگام مرور دوباره زندگیشان، آنها غذا را از دهان پروازگران میربایند. این کار مانند رفتن به مغازه است و برگرداندن محصول به مغازه دارد و مطالبه پولتان. موجودات غیرارگانیک آن را دوست ندارند، اما نمیتوانند در این مورد کاری انجام دهند.
"مزیت ما این است که ما چشمپوشیدنی هستیم، غذای زیادی دور و بر ما وجود دارد! یک موقعیت اخطار تمام و کمال چنین شرایطی را در دقتمان ایجاد میکند که مزهمان برای آنان تلخ میشود، چنین موقعیتی با انظباط ایجاد میشود. به این طریق آنها میروند و ما را در صلح میگذارند.
لذت بخش ترین تجربه ای که من میشناختم نشستن در سکوت با دون خوان بود . ما راحت روی صندلیهای راحتی در عقب خانهاش ، واقع در کوهستانهای مکزیک مرکزی نشسته بودیم. اواخر بعد از ظهر بود. نسیم مطبوعی میوزید خورشید به عقب خانه رسیده و به پشت ما میتابید. نور محو شونده اش سایه های بینظیری از درجات رنگ سبز را در درختان بزرگ حیاط عقب خانه پدید آورده بود. دور و بر خانه و در حوالی آن درختهای بزرگی روئیده بودند که مانع دیدن منظره شهری میشدند که او در آن میزیست.
این امر همواره این برداشت را به من میداد که در بیابان برهوت هستم بیابان برهوتی متفاوت از صحرای بایر سونورا، ولی با وجود این بیابان برهوت، ناگهان دون خوان گفت :
این امر همواره این برداشت را به من میداد که در بیابان برهوت هستم بیابان برهوتی متفاوت از صحرای بایر سونورا، ولی با وجود این بیابان برهوت، ناگهان دون خوان گفت :
- امروز در باره جدیترین موضوع ساحری بحث میکنیم و با این مطلب شروع میکنیم که در باره کالبد انرژی حرف بزنیم .
او بارها کالبد انرژی را برایم وصف کرده بود . گفته بود که:
توده ای از میدانهای انرژی است که کالبد جسمانی را تشکیل میدهد ، به شرطی که به عنوان انرژیی دیده شود که در جهان جاری است . گفته بود که کوچکتر ، متراکم تر است و ظاهری سنگین تر از کره درخشان کالبد جسمانی دارد .
دون خوان توضیح داد که بدن و کالبد انرژی دو توده میدان انرژی هستند که توسط نیروی پیوند دهنده عجیبی به یکدیگر فشرده و متراکم شده اند. او بیش از حد تاکید کرد که نیروئی که گروه میدانهای انرژی را به یکدیگر میپیوندد ، طبق سخنان ساحران مکزیک کهن، اسرار آمیزترین نیرو در جهان است. به گمان او این نیرو جوهر ناب کل کیهان ، حاصل جمع آنچه وجود دارد بود .
او مدعی بود که کالبد جسمانی و کالبد انرژی تنها پیکربندیهای انرژی در حیطه ما انسانها هستند که با یکدیگر تعادل ایجاد میکنند. به همین دلیل پذیرفت که هیچ دو گانگی دیگری جز دو گانگی این دو نیست. برای او دوگانگی بین جسم و ذهن ، روح و جسم چیزی نبود جز به هم پیوستگی صرف ذهن که بدون هیچ گونه بنیاد انرژتیکی از آن ساطع میشود .
دون خوان گفت که هر کس از طریق انضباط میتواند کالبد انرژی را به کالبد جسمانی نزدیکتر کند . معمولا فاصله بین این دو فوقالعاده است. وقتی کالبد انرژی در فاصله معینی قرار گیرد که برای هر یک از افراد تفاوت دارد ، هر کسی بر اثر انضباط میتواند آن را به نسخه عین کالبد جسمانی شکل دهد ؛ یعنی به صورت موجودی جسمانی و سه بعدی .
تصور ساحران در مورد دیگری یا کالبد اختری از این پدید آمده است. در این مورد هر آدمی میتواند به کمک انضباط ، کالبد جسمانی جامد و سه بعدی را به صورت نسخه عین کالبد انرژی خویش شکل دهد ؛ یعنی بار اثیری انرژی که مثل تمام انرژیها برای چشم بشر مرئی نیست .
وقتی دون خوان همه چیز را در این مورد به من گفت ، عکس العمل من این بود که از او پرسیدم آیا او مطلبی اسطوره ای را وصف میکند. او پاسخ داد که هیچ چیز اسطوره ای در باره ساحران وجود ندارد. ساحران موجوداتی عمل گرا هستند و آنچه شرح میدهند همواره چیزی کاملا معقولانه و واقع بینانه است . طبق سخنان دون خوان مشکل در فهمیدن آنچه ساحران انجام میدهند این است که آنها از نظام شناخت متفاوتی اقدام میکنند .
آن روز همچنان که در عقب خانه اش در مکزیک مرکزی نشسته بودیم گفت که کالبد انرژی اهمیت بنیادی در هر چیزی دارد که در زندگی من روی میدهد . او دید که واقعیتی انرژتیکی هست که کالبد انرژی من در عوض آنکه از من دور شود ، امری که معمولا روی میدهد ، با سرعتی زیاد به من نزدیک میشود . پرسیدم :
- دون خوان ، یعنی چه که به من نزدیک میشود ؟
لبخند زنان پاسخ داد :
- یعنی چیزی تو را دگرگون خواهد کرد و مقدار عظیمی کنترل در زندگیت خواهد آمد ، ولی نه کنترل تو ، كنترل کالبد انرژی .
- منظورت این است که نیروئی بیرونی مرا کنترل خواهد کرد ؟
- در این لحظه نیروهای بسیار زیادی تو را ازبیرون کنترل میکنند . کنترلی که من به آن اشاره دارم ، چ یزی خارج از قلمرو زبان است . کنترل توست و همزمان نیست.
نمیتواند طبقه بندی شود ، ولی یقینا میتواند تجربه شود و مهمتر از همه آنکه مسلما میتواند دستکاری شود . این مطلب را به خاطر بسپار :
البته میتوانی تمام و کمال آن را به نفع خودت دستکاری کنی که باز هم نفع تو نیست ، بلکه نفع کالبد انرژی است . به هر حال کالبد انرژی تو هستی ، پس میتوانیم همچون سگهائی که دم خود را گاز میگیرند ، همین طور ادامه دهیم و بکوشیم تا آن را وصف کنیم . زبان قادر به وصف آن نیست . تمام این تجربه ها ماورای نحو كلام است .
نمیتواند طبقه بندی شود ، ولی یقینا میتواند تجربه شود و مهمتر از همه آنکه مسلما میتواند دستکاری شود . این مطلب را به خاطر بسپار :
البته میتوانی تمام و کمال آن را به نفع خودت دستکاری کنی که باز هم نفع تو نیست ، بلکه نفع کالبد انرژی است . به هر حال کالبد انرژی تو هستی ، پس میتوانیم همچون سگهائی که دم خود را گاز میگیرند ، همین طور ادامه دهیم و بکوشیم تا آن را وصف کنیم . زبان قادر به وصف آن نیست . تمام این تجربه ها ماورای نحو كلام است .
هوا بسرعت تاریک شده بود و برگ درختان که مدت کوتاهی قبل از آن به رنگ سبز میدرخشید اکنون خیلی تیره و سنگین مینمود .
دون خوان گفت که اگر بی آنکه چشمانم را متمرکز کنم توجهم را بدقت به تیرگی برگها معطوف کنم و در واقع بیشتر از گوشه چشمم به آنها بنگرم سایه های ناپایداری را خواهم دید که از میدان دیدم عبور میکنند . او گفت :
دون خوان گفت که اگر بی آنکه چشمانم را متمرکز کنم توجهم را بدقت به تیرگی برگها معطوف کنم و در واقع بیشتر از گوشه چشمم به آنها بنگرم سایه های ناپایداری را خواهم دید که از میدان دیدم عبور میکنند . او گفت :
- این موقع روز وقت مناسبی است برای انجام دادن آنچه از تو خواهم خواست . فقط لحظه ای وقت میگیرد که توجه لازم را در خودت به کارگیری و آن را انجام دهی . تا وقتی سایه های تیره ناپایدار را ندیده ای دست از کار برندار.
من چند سایه تیره ناپایداری را دیدم که بر برگهای درختان افتاده بود یا سایه ای بود که جلو و عقب میرفت ویا سایه های مختلف گذرائی که از راست به چپ یا چپ به راست و یا مستقیم در هوا حرکت میکردند . آنها به نظرم مثل ماهی سیاه چاقی یا ماهی عظیم الجثه ای می رسیدند. گوئی که شمشیر ماهی عظیم الجثه ای در هوا پرواز میکرد .
غرق در این منظره شده بودم ، سرانجام مرا ترساند . برای آنکه برگها را ببینم ، هوا خیلی تاریک شده بود و با وجود این هنوز سایه های تیره ناپایدار را میدیدم . پرسیدم :
غرق در این منظره شده بودم ، سرانجام مرا ترساند . برای آنکه برگها را ببینم ، هوا خیلی تاریک شده بود و با وجود این هنوز سایه های تیره ناپایدار را میدیدم . پرسیدم :
- دون خوان این چیست ؟ من سایه های تیره گذرا را در همه جا میبینم .
- آخ ، این کل جهان است ، قیاس ناپذیر ، غیر خطی و خارج از حوزه نحو کلام .
ساحران مکزیک کهن نخستین كسانی بودند که این سایه های گذرا را دیدند و آن را پی گرفتند . آنها را همان طور دیدند که تو میبینی ؛ آنها را همچون انرژی دیدند که در جهان جاری است و چیزی متعالی را کشف کردند .
- از حرف زدن باز ایستاد و مرا نگریست . مکثهای او کاملا بجا بود . همواره وقتی ازحرف زدن دست بر می داشت که من سر در گم میشدم . پرسیدم :
- دون خوان چه چیزی را کشف کردند ؟
کاملا واضح گفت :
- آنها کشف کردند که ما همراه ، ملازمی تمام عمر داریم . این همراه وجودی یغماگر ، وجودی متجاوز است که از اعماق کیهان میآید و بر زندگی ما حکومت میکند .
انسانها اسرای او هستند .
آن متجاوز سرور و آقای ماست .
ما را درمانده و سر به راه کرده است .
اگر بخواهیم اعتراض کنیم ، اعتراض ما را سرکوب میکند .
اگر بخواهیم مستقل عمل کنیم ، میخواهد که از آن صرف نظر کنیم .
هوا خیلی تاریک شده بود و به نظر میرسید که این تاریکی مانع حرف زدن من میشود . اگر روز بود از ته دل خندیده بودم . در تاریکی حس میکردم در خود فرورفته ام . دون خوان گفت :
- اطراف ما مثل قیر سیاه شده است ولی اگر از گوشه چشمانت بنگری، هنوز هم سایه های ناپایداری را میبینی که در اطرافت میجهند .
حق با او بود . هنوز میتوانستم آنها را ببینم . حرکت آنها مرا گیج می کرد . دون خوان چراغ را روشن کرد و به نظر رسید که این کار همه چیز را محو کرد . آنگاه گفت :
- تو خودت بهتنهائی به آن چیزی رسیدی که شمنان مکزیک کهن آن را مضمون مضامین ، اصل مطلب نامیده اند . من تمام مدت در حال طفره رفتن بوده ام و تلویحا به تو گفته ام که چیزی جلو ما را گرفته است.
براستی ما زندانی هستیم .
این همان واقعیت انرژتیکی برای ساحران مکزیک کهن است .
- دون خوان چرا این وجود متجاوز همان طور که تو گفتی فرمانروائی را بر عهده گرفته است؟ باید توضیحی منطقی داشته باشد .
- توضیحی دارد که ساده ترین توضیح در جهان است. فرمانروائی را در دست گرفته است ، چون ما غذای آنها هستیم و آنها ما را بیرحمانه میفشرند ، چون معاش آنها هستیم .
درست همان طور که ما مرغها را در مرغدانیها ، در گالینروس( gallineros ) نگاه میداریم ،
این متجاوزان هم ما را در آدمدانیها ، در اومانروس ( humaneros ) نگاه می دارند .
بنا بر این ، غذایشان همواره در دسترس آنهاست .
حس کردم كه سرم بشدت این طرف و آن طرف می رود . نمیتوانستم شدت ناراحتی و خشمم را بیان کنم ، ولی جسمم حرکت می کرد تا آن را نشان دهد . بی اختیار از فرق سر تا نوک انگشتان پایم تکان میخورد . بعد صدای خودم را شنیدم که میگفتم :
- نه ، نه ، نه ، نه ، امکان ندارد دون خوان ، مزخرف است . آنچه میگوئی یاوه و مخوف است. نمی تواند حقیقت داشته باشد . چه برای ساحران و چه آدم معمولی و یا هر کس دیگری .
دون خوان به آرامی پرسید :
- چرا نمیتواند؟ چرا ؟ برای اینکه تو را عصبانی می کند ؟
- بله مرا عصبانی میکند . این ادعا ها یاوه اند .
- خوب ، تو هنوز تمام ادعاها را نشنیدهای . کمی بیشتر صبر کن و ببین چه حس میکنی . من الان تو را در معرض حملات برق آسا قرار میدهم ؛ یعنی ذهنت را در معرض حملات مهیبی قرار میدهم که کاملا گرفتار شوی و نتوانی بلندشوی و بروی ، چون اسیری .
نه برای اینکه من ترا به اسارت گرفته ام ،
بلکه چون چیزی در تو مانع رفتنت خواهد شد ،
در حالی که بخش دیگرت حقیقتا از کوره در رفته است .
پس خودت را آماده کن !
در من چیزی بود که آن طور که حس کردم کشته مرده مجازات بود . او حق داشت . اگر تمام دنیا را هم به من میدادند خانه او را ترک نمی کردم و با وجود این حتی یک ذره هم از یاوه هائی که میگفت ، خوشم نمی آمد. دون خوان گفت :
- من به ذهن تحلیل گر تو متوسل میشوم . لحظهای فکر کن و بگو چگونه میخواهی تضاد بین هوش بشر را به عنوان اهل فن و حماقت نظام عقاید و یا حماقت رفتار متضادش را توضیح دهی .
ساحران معتقدند که متجاوزان یغماگر نظام عقایدمان ،
اندیشه در باره خیر و شر و سنن اجتماعی را به ما داده اند .
آنها کسانی هستند که امیدها ، انتظارات و رویاهای موفقیت و شکست ما را سازمان میدهند .
به ما طمع ، حرص و ولع و بزدلی می دهند .
متجاوزانند که ما را مغرور ، پایبند به امور روزمره و خودپرست میکنند .
اندیشه در باره خیر و شر و سنن اجتماعی را به ما داده اند .
آنها کسانی هستند که امیدها ، انتظارات و رویاهای موفقیت و شکست ما را سازمان میدهند .
به ما طمع ، حرص و ولع و بزدلی می دهند .
متجاوزانند که ما را مغرور ، پایبند به امور روزمره و خودپرست میکنند .
- من که هنوز از آنچه که او میگفت عصبانی بودم ، پرسیدم :
- ولی دون خوان چگونه می توانند این کار را بکنند ؟ وقتی خوابیده ایم تمام اینها را در گوشمان میخوانند ؟
دون خوان لبخند زنان پاسخ داد :
- نه ، به این صورت کار را نمیکنند ، ابلهانه است . آنها بشدت موثرتر و سازمان یافته تر از این هستند . متجاوزان برای آنکه ما را مطیع ، ترسو و ضعیف نگاه دارند ، از شگردی فوق العاده استفاده میکنند ، البته فوق العاده از نظر کاردان جنگ . شگردی خوفناک از نظر کسانی که آن را تحمل میکنند :
آنها ذهن خود را به ما میدهند !
حرفم را می شنوی ؟
متجاوزان ذهن خود را به ما می دهند که ذهن ما می شود .
ذهن متجاوز عجیب و غریب ، متضاد ، عبوس و سرشار از ترسی است که هر لحظه کشف شود .
می دانم که هرگز مزه گرسنگی را نچشیده ای ، ولی دلهره غذا را داری که چیزی نیست جز دلهره متجاوزی که می ترسد هر لحظه ای شگردش کشف و غذایش گرفته شود.
متجاوزان توسط ذهن که قبل از هر چیز ذهن خود آنهاست آنچه را برایشان مناسب است در زندگی بشر وارد میکنند و بدینسان به درجه ای از امنیت دست مییابند که همچون حایلی در برابر ترس آنها قرار میگیرد.
- دون خوان ، این طور نیست که نتوانم تمام اینها را همان طور كه هست بپذیرم ، میتوانم ، ولی چیزی چنان نفرت انگیز در خود دارد که واقعا مرا دفع میکند . مجبورم میکند جبهه بگیرم . اگر حقیقت دارد که آنها ما را میخورند، پس چگونه این کار را انجام می دهند؟
در چهره دون خوان لبخند گشاده ای دیده می شد . بسیار شاد بود . توضیح داد که
او گفت كه این روکش تابنده آگاهی چیزی است که متجاوزان می بلعند و وقتی آدم به سن بلوغ می رسد تنها چیزی که از روکش تابنده آگاهی میماند حاشیه ای باریک است که از زمین تا روی انگشتان پا می رسد و این حاشیه به بشریت اجازه میدهد که به زور به زندگی ادامه دهد .
ساحران کودکان را همچون گویهای عجیب و درخشان انرژی میبینند که از بالا تا پایین با روکش تابانی پوشیده شده اند .
چیزی مثل پوشش پلاستیکی که محکم به پیله انرژی آنها چسبیده است
چنانکه گویی در رویا بودم ، شنیدم که دون خوان ماتوس توضیح می دهد تا آنجا که میداند بشر تنها نوعی است که روکش تابنده آگاهی آن خارج از پیله درخشان او قرار دارد . بنا بر این براحتی طعمه آگاهی نظمی متفاوت ، مثل آگاهی شدید متجاوزان می شود .
سپس او حرفی زد که ناراحت کننده ترین حرفی بود که تاکنون گفته بود . گفت که این حاشیه باریک آگاهی مرکز خود اندیشی است که بشر به طرزی چاره ناپذیر گرفتار آن شده است .
متجاوزان خود اندیشی ما را که تنها نقطه آگاهی است که در ما مانده است به بازی می گیرند و به این وسیله شعله های آگاهی پدید می آید که آنها به طرزی بیرحمانه و یغما گرانه می بلعند . آنها برای ما مشکلات احمقانه ای پیش می آورند که شعله های آگاهی ما را مجبور به برخواستن میکند و بدینسان مار ا زنده نگاه می دارند تا شعله انرژتیکی نگرانیهای کاذب ما آنان را تغذیه کند .
می بایست چیزی در آنچه دون خوان گفت چنان مخرب باشد که واقعا در آن لحظه حالم بد شد . پس از مدتی سکوت که حالم بهتر شد از دون خوان پرسیدم :
- ولی چرا ساحران مکزیک قدیم و ساحران کنونی که متجاوزان را می بینند کاری علیه آنها نمیکنند؟
دون خوان با صدای گرفته و اندوهگینی پاسخ داد :
- من و تو هیچ کاری در این خصوص از دستمان بر نمی آید . تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که آنقدر با انضباط باشیم که آنها نتوانند به ما دست بزنند . چطور میتوانی از همنوعانت بخواهی که به چنین انضباط سختی عمل کنند ؟
آنها فقط می خندند و تو را دست می اندازند و آنها که پرخاشگرتراند تو را کتک خواهند زد ، ولی نه چندان برای آنکه حرفت را باور نمیکنند ، چون
آنها فقط می خندند و تو را دست می اندازند و آنها که پرخاشگرتراند تو را کتک خواهند زد ، ولی نه چندان برای آنکه حرفت را باور نمیکنند ، چون
در اعماق هر آدمی دانشی نخستین و درونی در خصوص هستی متجاوزان وجود دارد .
ذهن تحلیل گر من همچون یویوئی به جلو و عقب میرفت ؛ مرا ول میکرد و باز میگشت و دوباره ول می کرد و باز می گشت .
آنچه دون خوان ادعا میکرد ، نامعقول و باورنکردنی بود و همزمان ساده و معقولانه ترین چیز. هر نوع تضاد انسانی را که به فکرم رسید شرح می داد ، ولی چگونه کسی میتوانست تمام اینها را جدی بگیرد ؟ دون خوان مرا در خط سیر بهمنی هل می داد که برای همیشه مرا به اعماق می برد.
آنچه دون خوان ادعا میکرد ، نامعقول و باورنکردنی بود و همزمان ساده و معقولانه ترین چیز. هر نوع تضاد انسانی را که به فکرم رسید شرح می داد ، ولی چگونه کسی میتوانست تمام اینها را جدی بگیرد ؟ دون خوان مرا در خط سیر بهمنی هل می داد که برای همیشه مرا به اعماق می برد.
موج مرعوب کننده دیگری را حس کردم . این موج از من ناشی نمیشد و با وجود این به من متصل بود . دون خوان کاری با من میکرد که همزمان به طرزی اسرار آمیز مثبت و به نحوی وحشتناک منفی بود. آن را همچون تلاشی برای بریدن لایه ای نازک احساس کردم که به من چسبیده بود . چشمانش را بی آنکه مژه بزند به چشمانم دوخته بود . آنگاه آنها را برگرفت . بی آنکه دیگر مرا بنگرد ، شروع به صحبت کرد، گفت:
- وقتی که تردید تا حد خطرناکی تو را به ستوه میآورد ، کاری عملی در این مورد بکن . چراغ را خاموش کن . در تاریکی رخنه کن و ببین که چه می توانی ببینی . برخاست که چراغ را خاموش کند ، نگذاشتم و گفتم:
- نه ، نه ، دون خوان ، چراغ را خاموش نکن . من خوبم .
- ناگهان از تاریکی ترسیدم ، ترسی که برایم عادی نبود. فقط فکر به آن مرا می ترساند. یقینا در درونم چیزی میدانستم ، ولی جرات فکر کردن به آن و یا رویارویی با آن را به هیچ وجه نداشتم . دون خوان به پشتی صندلی تکیه داد و گفت :
- تو سایه های ناپایدار را جلو درختان دیدی ، خوب است . میخواهم که آنها را در داخل این اتاق ببینی . تو هیچ چیزی را نمی بینی ، فقط تصاویر گذرا را مشاهده میکنی . بقدر کافی برای این کار انرژی داری .
می ترسیدم که دون خوان برخیزد و چراغ را خاموش کند . کاری که کرد . دو ثانیه بعد از ته دل فریاد کشیدم . نه فقط نیم نگاهی به این تصاویر گذرا انداخته بودم ، شنیدم كه در گوشم وزوز می کردند . دون خوان وقتی چراغها را روشن می کرد از فرط خنده دولا شده بود . او گفت :
- عجب آدم دمدمی مزاجی ! از یکسو ناباور کاملی هستی و از دیگرسو عمل گرایی کامل . باید مبارزه درونیت را سو و سامان دهی . در غیر این صورت مثل قورباغه بزرگی باد می کنی و می ترکی .
دون خوان ولم نكرد و بیشتر و بیشتر به گوشم فروخواند که ساحران مکزیک کهن متجاوز را دیدند . آنها آن را پروازگر نامیدند ، زیرا در هوا میپرید . شکل زیبایی نیست . سایهای بزرگ و به نحوی نفوذ ناپذیر تیره است ، سایهای سیاه که در هوا می پرد . سپس صاف بر زمین فرود می آید .
ساحران مکزیک کهن این فکر از سرشان بیرون نمیرفت که آنها از چه موقعی به زمین آمدهاند . آنها دلیل می آوردند که آدم باید در زمانی خاص موجودی کامل با بینش های خیره کننده و شاهکارهای آگاهی بوده باشد که امروزه افسانههای اسطوره ای است و آنگاه به نظر می رسد که همه چیز محو شده و حالا ما بشر آرام شده و افتاده ای را داریم .
ساحران مکزیک کهن این فکر از سرشان بیرون نمیرفت که آنها از چه موقعی به زمین آمدهاند . آنها دلیل می آوردند که آدم باید در زمانی خاص موجودی کامل با بینش های خیره کننده و شاهکارهای آگاهی بوده باشد که امروزه افسانههای اسطوره ای است و آنگاه به نظر می رسد که همه چیز محو شده و حالا ما بشر آرام شده و افتاده ای را داریم .
می خواستم عصبانی شوم و او را پارانویایی بنامم ، ولی آن صداقتی که همواره در ناخود آگاهم حاضر بود، این بار نبود. چیزی در من فراسوی حدی بود که سوال مورد علاقه ام را بپرسم :
اگر آنچه می گوید حقیقت داشته باشد ، چه می شود ؟ در آن لحظه ای که او آن شب با من صحبت می کرد ، در ته قلبم حس کردم که آنچه می گوید حقیقت دارد و همزمان نیز با نیرویی برابر ، احساس کردم آنچه میگوید یاوه است . گلویم گرفته بود و بسختی نفس می کشیدم . با ضعف پرسیدم :
اگر آنچه می گوید حقیقت داشته باشد ، چه می شود ؟ در آن لحظه ای که او آن شب با من صحبت می کرد ، در ته قلبم حس کردم که آنچه می گوید حقیقت دارد و همزمان نیز با نیرویی برابر ، احساس کردم آنچه میگوید یاوه است . گلویم گرفته بود و بسختی نفس می کشیدم . با ضعف پرسیدم :
- دون خوان چه میخواهی بگوئی ؟
- می خواهم بگویم که آنچه در برابر خود داریم متجاوزی ساده نیست .
خیلی باهوش و سازمان یافته است .
از سیستمی روش دار استفاده می کند تا ما را به درد نخور سازد .
بشر که مقدر شده است موجودی جادوی باشد ، دیگر جادویی نیست .
او تکه ای گوشت است .
برای آدمها دیگر رویایی بجز رویای حیوانی نمانده است که پرورش می یابد تا تکه گوشتی شود :
بی مزه ، عادی و مزخرف.
خیلی باهوش و سازمان یافته است .
از سیستمی روش دار استفاده می کند تا ما را به درد نخور سازد .
بشر که مقدر شده است موجودی جادوی باشد ، دیگر جادویی نیست .
او تکه ای گوشت است .
برای آدمها دیگر رویایی بجز رویای حیوانی نمانده است که پرورش می یابد تا تکه گوشتی شود :
بی مزه ، عادی و مزخرف.
کلمات دون خوان در من واکنش جسمانی عجیبی ایجاد کرد که با حالت تهوع مقایسه شدنی بود . گوئی دوباره داشت حالم بشدت بد میشد ، اما حال تهوع از اعماق وجودم ، از مغز استخوانم میآمد . بی اختیار متشنج شدم . دون خوان بشدت شانه هایم را تکان داد . حس کردم که گردنم بر اثر نیروی چنگ او به طرف جلو و عقب تکان می خورد . این تدبیر او فورا مرا آرام کرد . تسلط بیشتری بر خود یافتم . دون خوان گفت :
- این متجاوز که البته موجودی غیرآلی است ، مثل دیگر موجودات غیرآلی به طور کامل برای ما مرئی نیست . ف
البته کودکان می توانند مصرانه بر این ریخت تمرکز کنند، ولی اطرافیان اجازه چنین کاری را نمی دهند .
کر می کنم وقتی بچهایم آن را می بینیم و به این نتیجه میرسیم که آنقدر وحشتناک است که دیگر نمی خواهیم به آن فکر کنیم .
البته کودکان می توانند مصرانه بر این ریخت تمرکز کنند، ولی اطرافیان اجازه چنین کاری را نمی دهند .
تنها راهی که برای بشر مانده ، انضباط است . انضباط تنها عامل بازدارنده است ، ولی منظورم از انضباط امور روزمره سخت و شدید نیست . منظورم این نیست که هر روز صبح سر ساعت پنج و نیم بیدار شوی و آنقدر آب سرد روی خودت بریزی که کبود نیل شوی .
ساحران انضباط را قابلیت مواجهه با مسائل حساب نشده ، در کمال آرامش ، می دانند که در شمار انتظارات ما نیست .
برای آنان انضباط هنر است :
هنر مواجهه با بی کرانگی است ، بیآنکه خود را ببازیم ، نه برای اینکه آنها قوی و جان سخت هستند، بلکه چون سرشار از ترس آمیخته با احترامند.
- از چه نظر انضباط ساحران عامل بازدارنده است .
دون خوان درحالی که چهره ام را طوری بررسی میکرد که گویی دنبال نشانه ناباوری می گشت، گفت:
- ساحران میگویند که انضباط روکش تابنده آگاهی را برای پروازگر بد مزه می کند .
نتیجه این است که متجاوزان گیج می شوند.
روکش تابنده آگاهی که خوراکی نباشد ، جزو شناخت آنان نیست .
گمان می کنم پس از آنكه گیج شود چاره دیگری برایش نمی ماند ، جز اینکه از کار شنیع خود صرف نظر کند .
اگر متجاوز برای مدتی روکش تابنده آگاهی ما را نخورد ، روکش رشد میکند.
برای آنکه این مطلب را کاملا ساده کنم ، می توانم بگویم که
ساحران به وسیله انضباط شان متجاوزان را بقدر کفایت دور نگاه داشتند تا روکش تابنده آگاهی آنها از حد انگشتان پا بالاتر رود و به اندازه طبیعی خود بازگردد.
ساحران مکزیک کهن می گفتند روکش تابنده آگاهی همچون درخت است .
اگر هرس نشود ، به اندازه و حجم طبیعی خود می رسد.
وقتی آگاهی به بالاتر از انگشتان پا برسد ، مانورهای عظیم ادراک بدیهی است .
حقه بزرگ ساحران دوران قدیم در این بود که ذهن پروازگر را با انضباط خویش دچار دردسر کنند .
نتیجه این است که متجاوزان گیج می شوند.
روکش تابنده آگاهی که خوراکی نباشد ، جزو شناخت آنان نیست .
گمان می کنم پس از آنكه گیج شود چاره دیگری برایش نمی ماند ، جز اینکه از کار شنیع خود صرف نظر کند .
اگر متجاوز برای مدتی روکش تابنده آگاهی ما را نخورد ، روکش رشد میکند.
برای آنکه این مطلب را کاملا ساده کنم ، می توانم بگویم که
ساحران به وسیله انضباط شان متجاوزان را بقدر کفایت دور نگاه داشتند تا روکش تابنده آگاهی آنها از حد انگشتان پا بالاتر رود و به اندازه طبیعی خود بازگردد.
ساحران مکزیک کهن می گفتند روکش تابنده آگاهی همچون درخت است .
اگر هرس نشود ، به اندازه و حجم طبیعی خود می رسد.
وقتی آگاهی به بالاتر از انگشتان پا برسد ، مانورهای عظیم ادراک بدیهی است .
حقه بزرگ ساحران دوران قدیم در این بود که ذهن پروازگر را با انضباط خویش دچار دردسر کنند .
آنان دریافتند که
اگر با سکوت درونی ذهن پروازگر را به ستوه آورند ،انتصاب بیگانه از بین میرود و به هر یک از كارورزانی که این تمهید را به کار می برد ،این اطمینان را می دهد که ذهن خاستگاهی بیگانه دارد.
به تو اطمینان می دهم که پروازگر باز میگردد، ولی مثل گذشته قوی نیست و روندی آغاز میشود که به صورت امور روزمره درمیآید و ذهن پروازگر میگریزد تا برای روزی که همیشه از بین برود ، براستی روزی اندوهناک ! روزی است که باید به وسایل خود اعتماد كنی که تقریبا هیچ است .
هیچ کسی نیست که به تو بگوید چه كنی .
دیگر ذهنی که خاستگاه بیگانه دارد نیست که به تو مزخرفاتی را دیکته کند که به آن عادت داشته ای ، معلم من ، ناوال خولیان به تمام کارآموزانش تذکر می داد که این روز سخت ترین روز در زندگی ساحر است ، زیرا ذهن واقعی که به ما تعلق درد ، حاصل جمع تمام تجربیات ما پس از عمری فرمانروایی بیگانه ، محتاط ، ناامن و ناپایدار شده است .
شخصا می خواهم بگویم که مبارزه واقعی ساحر در این لحظه شروع می شود .
چیزهای دیگر فقط آمادگی برای این لحظه است .
واقعا هیجان زده شدم . میخواستم بیشتر بدانم و با وجود این احساس عجیبی در وجودم جیغ و داد راه میانداخت که متوقف شوم . احساس تلویحاً به نتایج شوم و مجازات اشاره داشت، به چیزی همچون غضب پروردگار که به دلیل ور رفتن با چیزی که پروردگار بر آنها پوششی کشیده است ، بر من نازل میشود . نهایت کوششم را کردم تا کنجکاویم غالب آید. سرانجام صدای خودم را شنیدم که می گفتم:
- منظور، منظور، منظورت از به ستوه آوردن ذهن پروازگر چیست ؟
- انضباط ، ذهن بیگانه را بیش از حد به ستوه می آورد .
بنا براین ساحران به وسیله انضباط شان بر انتصاب بیگانه غلبه کردند .
بنا براین ساحران به وسیله انضباط شان بر انتصاب بیگانه غلبه کردند .
- مجذوب حرفهایش شده بودم . یقین داشتم که یا دون خوان مطمئنا دیوانه است یا آنکه چیزی را به من میگوید که چنان هولناک است که تنم یخ میکند . به هر حال متوجه شدم که بسرعت انرژیم را به دست آوردم تا آنچه را او گفته بود، انكار کنم . پس از لحظه ای ترس، چنان زدم زیر خنده که گویی دون خوان لطیفه ای را برایم تعریف کرده بود. حتی صدای خودم را شنیدم که گفتم:
- دون خوان ، دون خوان ، تو اصلاح ناپذیری .
به نظر می رسید هر چیزی را كه تجربه می کنم ، میفهمد . سرش را تکان داد و چشمانش را با حرکت نومیدانه کاذبی به آسمان دوخت و گفت :
- من اصلاح ناپذیرم که به ذهن پروازگر که تو در خودت داری ضربه دیگری وارد می آورم . من یکی از خارق العاده ترین اسرار ساحران را بر تو فاش خواهم ساخت . من یافته ای را برایت شرح خواهم داد که هزاران سال وقت ساحران را گرفت تا آن را تایید کردند استحکام بخشیدند.
مرا نگریست و با بد جنسی لبخند زد. آنگاه گفت :
- ذهن پروازگر برای همیشه میگریزد
اگر ساحری موفق شود نیروی نوسانی را بگیرد که ما را به عنوان توده میدانهای انرژی با یکدیگر نگاه میدارد .
اگر ساحری فشار را بقدر کفایت تحمل کند ، ذهن پروازگر مغلوب می شود و می گریزد و این دقیقا همان کاری است که تو باید بکنی .
انرژیی را نگاه دار که تو را به یکدیگر می پیوندد .
اگر ساحری موفق شود نیروی نوسانی را بگیرد که ما را به عنوان توده میدانهای انرژی با یکدیگر نگاه میدارد .
اگر ساحری فشار را بقدر کفایت تحمل کند ، ذهن پروازگر مغلوب می شود و می گریزد و این دقیقا همان کاری است که تو باید بکنی .
انرژیی را نگاه دار که تو را به یکدیگر می پیوندد .
باور نکردنی ترین واکنشی را داشتم که می شود تصور کرد . واقعاً چیزی در من طوری تکان خورد که گویی ضربه ای به او وارد آمده بود . ترسی توجیه ناپذیر سراپای وجودم را فرا گرفت که من فورا آن را به زمینه مذهبی ام نسبت دادم . دون خوان گفت :
- تو از غضب پروردگار میترسی ، نمیترسی ؟
به تو اطمینان می دهم که ترس مال تو نیست.
ترس پروازگر است ، زیرا میداند که دقیقا همان کاری را میکنی که به تو می گویم .
کلماتش اصلا مرا آرام نکرد . حالم بدتر شد. در حقیقت بی اختیار دچار تشنج شدم و به بههیچوجه نمیتوانستم کاری کنم . دون خوان به آرامی گفت :
- نگران نباش . می دانم که این حمله ها بسرعت از بین میرود. به هر حال ذهن پروازگر هیچ تمرکزی ندارد .
پس از لحظهای ، همانطور که دون خوان پیش بینی کرده بود ، همه چیز پایان یافت . حسن تعبیر است اگر دوباره بگویم که گیج بودم ، ولی این نخستین بار در تمام زندگیم ، چه تنها و چه با دون خوان بود، که حال و روزم را نمیفهمیدم . میخواستم از روی صندلی بلند شوم و قدم بزنم ، ولی به طور مرگباری می ترسیدم .
سرشار از توضیحات منطقی و همزمان نیز سرشار از ترسی کودکانه بودم . عرق سردی بر سراسر بدنم نشست و من شروع کردم به اینکه نفس عمیق بکشم . به طریقی وحشتناکترین صحنه را برای خودم پدید آورده بودم . سایه های تیره ناپایداری دور و بر من ، به هر طرفی که میگشتم ، میجهید. چشمانم را بستم و سرم را روی دسته صندلی راحتی گذاشتم و گفتم :
- دون خوان ، نمی دانم چه کنم . امشب واقعا موفق شدی دخلم را بیاوری .
- کشمکشی درونی تو را از هم می درد . در اعماق وجودت می دانی که قادر نیستی توافقی را رد کنی که بخش حیاتی تو ، روکش تابنده آگاهی ، به عنوان منبع تغذیهای درک ناپذیر طبیعتا برای موجودات درک ناپذیری سرو می کند و بخش دیگر تو می خواهد با تمام قدرت در برابر این وضع مقاومت ورزد .
انقلاب ساحران این است که آنها امتناع می کنند از اینکه توافقی را محترم شمرند که در آن شرکت نداشتهاند . هرگز کسی از من نپرسید که آیا موافق هستم که نوع دیگری از آگاهی مرا بخورد . والدینم مرا به این دنیا آوردند تا مثل خود آنها غذاشوم و این پایان داستان است .
انقلاب ساحران این است که آنها امتناع می کنند از اینکه توافقی را محترم شمرند که در آن شرکت نداشتهاند . هرگز کسی از من نپرسید که آیا موافق هستم که نوع دیگری از آگاهی مرا بخورد . والدینم مرا به این دنیا آوردند تا مثل خود آنها غذاشوم و این پایان داستان است .
دون خوان از روی صندلیش برخاست و به دست و پاهایش کش و قوسی داد . آنگاه گفت:
- ساعت هاست که اینجا نشسته ایم . وقتش است که به داخل خانه رویم . می خواهم غذا بخورم . تو هم با من غذا می خوری ؟
نپذیرفتم . دلم آشوب بود . او گفت :
- فکر میکنم بهتر است بروی و بخوابی . این حمله برق آسا تو را از پای درآورده است .
نیازی به گفتن نبود . توی تختم افتادم و مثل مرده ای خوابیدم .
در خانه ام تصور پروازگر ، در طی زمان ، یکی از دلمشغولیهای اصلی زندگیم بود . به حدی رسیدم که حس کردم مطلقا حق با دون خوان است . هر قدر هم کوشیدم نتوانستم به منطق او بی اعتنا بمانم . هر قدر بیشتر در این باره فکر میکردم و هرقدر با دیگران بیشتر حرف می زدم و خودم و همنوعانم را مشاهده میکردم بیشتر متفاعد می شدم که
چیزی ما را برای هرگونه فعالیت یا عمل متقابل و یا هر گونه فکری ناتوان میسازد که نقطه تمركز آن ، نفس نیست .
تا جایی که می توانستم خود را غرق در خواندن افسانه ها و اسطوره ها کردم . هنگام خواندن چیزی را حس کردم که هرگز قبلا احساس نکرده بودم :
هر یک ازکتابهایی که می خواندم تفسیری از اسطوره ها و افسانهها بود . در هر یک از آن کتابها ذهن متجانسی محسوس بود . سبکها متفاوت بود، ولی انگیزهای که در پس کلمات بود،همان بود :
حتی در مضامینی تجریدی همچون اسطوره ها و افسانه ها همواره نویسندگان ترتیبی داده بودند که اظهاراتی در باره خودشان بکنند. انگیزه متجانس در پس هر یک از این کتابها مضمون اعلام شده کتاب نبود ، در عوض ، خدمت به خود ، خدمت به نفس بود . فبلا هرگز این امر را درک نكرده بودم .
هر یک ازکتابهایی که می خواندم تفسیری از اسطوره ها و افسانهها بود . در هر یک از آن کتابها ذهن متجانسی محسوس بود . سبکها متفاوت بود، ولی انگیزهای که در پس کلمات بود،همان بود :
حتی در مضامینی تجریدی همچون اسطوره ها و افسانه ها همواره نویسندگان ترتیبی داده بودند که اظهاراتی در باره خودشان بکنند. انگیزه متجانس در پس هر یک از این کتابها مضمون اعلام شده کتاب نبود ، در عوض ، خدمت به خود ، خدمت به نفس بود . فبلا هرگز این امر را درک نكرده بودم .
واکنشم را به نفوذ دون خوان نسبت دادم . پرسش اجتناب ناپذیری که از خودم می کردم ، این بود :
او مرا تحت تاثیر قرار داده است که این طور ببینم یا واقعا ذهن بیگانهای است که هر چه را انجام می دهیم به ما دیکته می کند ؟
او مرا تحت تاثیر قرار داده است که این طور ببینم یا واقعا ذهن بیگانهای است که هر چه را انجام می دهیم به ما دیکته می کند ؟
اجبارا پذیرفتم و دوباره تکذیب کردم و دیوانه وار از تکذیب به تایید و به تکذیب رفتم . چیزی در وجودم میدانست منظور دون خوان هر چه بود، واقعیتی انرژتیکی بود ، ولی چیز دیگری در وجودم با همین اهمیت میدانست که تمام اینها مزخرف است . نتیجه نهایی کشمکش درونیم حس دلواپسی و دلهره بود . این احساس که چیزی بغایت خطرناک به طرفم روی می آورد.
بررسیهای مردمشناختی گستردهای در خصوص پروازگران در فرهنگهای دیگر انجام دادم، اما تتوانستم هیچ ارجاعی درباره آنها بیابم . به نظر رسید
- دون خوان تنها منبع اطلاعات درباره این موضوع است . دفعه بعد که او را دیدم فورا شروع به صحبت در باره پروازگران کردم :
- نهایت کوششم را کردم که در خصوص این موضوع منطقی باشم ، ولی نتوانستم . لحظاتی هست که کاملا با تو در باره متجاوزان موافقت دارم .
دون خوان تبسم کنان گفت :
- توجهت را بر سایه های ناپایداری متمرکز كن که واقعا می بینی .
به دون خوان گفتم که این سایه های ناپایدار یقینا به معنای پایان زندگی منطقی من خواهد بود. آنها را در همه جا میبینم . ازوقتی خانه او را ترک کرده ام ، قادر نبوده ام در تاریکی بخوابم و در نور خوابیدن اصلا ناراحتم نمی کند. به هر حال به محض آنکه چراغ را خاموش میکنم ،همه چیز در دور و برم میپرد . هرگز پیکر کاملی یا شکلی نمیبینم . تنها چیزی که می ینم سایه های سیاه ناپایدار است . دون خوان گفت:
- ذهن پروازگر هنوز تو را ترک نکرده است . بشدت لطمه دیده است . نهایت کوشش را میکند که روابطش را با تو از نو برقرار کند، ولی چیزی در تو برای همیشه از آن جدا شده است . پروازگر این را میداند . خطر واقعی این است که ذهن پروازگر ممکن است به این طریق برنده شود که از تضاد بین آنچه او میگوید و من میگویم سود جوید و تو را خسته و مجبور به تسلیم کند . میبینی که ذهن پروازگر رقیبی ندارد . وقتی پیشنهاد میدهد ، خود با پیشنهاد خویش موافقت میکند و تو را وامی دارد که باور كنی کار باارزشی انجام دادهای .
ذهن پروازگر به تو خواهد گفت که آنچه خوان ماتوس به تو میگوید ، چرت و پرت ناب است و آنگاه همان ذهن با همین حرفهایش موافقت خواهد کرد و تو خواهی گفت بله ، البته ، مزخرف است .
این همان راهی است که او بر ما غلبه میکند.
پروازگران بخش اساسی جهانند .
باید آن را همان طورپذیرفت که واقعا هستند : هولناک ،مخوف .
آنها وسایلی هستند كه جهان توسط آن ما را در بوته آزمایش قرار میدهد.
این همان راهی است که او بر ما غلبه میکند.
پروازگران بخش اساسی جهانند .
باید آن را همان طورپذیرفت که واقعا هستند : هولناک ،مخوف .
آنها وسایلی هستند كه جهان توسط آن ما را در بوته آزمایش قرار میدهد.
او گویی که از حضور من خبر ندارد ، ادامه داد:
- ما کاوشهای انرژتیکی هستیم که جهان پدید آورده است و این امر به این علت است که ما مالکان انرژیی هستیم که آگاهیی دارد که جهان بدان وسیله از خویشتن خویش آگاه میشود .
پروازگران مبارزه طلبان سرسختی هستند .
نمی توانند در عوض چیز دیگری پذیرفته شوند .
اگر ما در انجام دادن این کار موفق شویم ، جهان به ما اجازه می دهد که ادامه دهیم .
پروازگران مبارزه طلبان سرسختی هستند .
نمی توانند در عوض چیز دیگری پذیرفته شوند .
اگر ما در انجام دادن این کار موفق شویم ، جهان به ما اجازه می دهد که ادامه دهیم .
دلم می خواست دون خوان بیشتر حرف بزند ، ولی او فقط گفت:
- حمله برق آسا بار آخری که در اینجا بودی ، پایان یافت . فقط همینهاست که میتوانی در باره پروازگر بگویی . حالا وقت شگردی از نوع دیگر است .
آن شب نتوانستم بخوابم . در ساعات اول صبح به خواب سبکی فرورفتم . تا آنکه دون خوان مرا از تختم بیرون کشید و برای پیاده روی به کوهستان برد . پیکربندی سرزمین در جایی که او می زیست بسی متفاوت از صحرای سونورا بود ، ولی به من گفت که در مقایسه افراط نکنم . زیرا وقتی نیم کیلومتری راه برویم ، هر جایی در دنیا مثل دیگری است . او گفت :
تماشای جاهای دیدنی مال مردمی است که در اتومبیل هستند .
آنها با سرعت زیاد و بدون هیچ تلاشی از جانب خود می روند.
تماشای جاهای دیدنی برای کسی که پیاده می رود ، نیست .
آنها با سرعت زیاد و بدون هیچ تلاشی از جانب خود می روند.
تماشای جاهای دیدنی برای کسی که پیاده می رود ، نیست .
برای مثال وفتی که اتومبیل میرانی ممکن است کوه عظیمی را ببینی که منظرهاش با زیبایی آن تو را مجذوب کند .
منظره همان کوه وقتی که به آن می نگری در حالی که پیاده میروی تو را به همان نحو مجذوب خود نمیکند ،این کار را به طرز دیگری می کند، بویژه وقتی که باید از آن بالا و یا دور آن بروی .
منظره همان کوه وقتی که به آن می نگری در حالی که پیاده میروی تو را به همان نحو مجذوب خود نمیکند ،این کار را به طرز دیگری می کند، بویژه وقتی که باید از آن بالا و یا دور آن بروی .
آن روز صبح هوا خیلی داغ بود . ما در بستر خشک رودی راه می رفتیم . چیزی که این دره و صحرای سونورا مشترکا داشتند ، میلیونها حشره آنها بود .
پشه ها و مگسها در اطرافم مثل هواپیماهای بمب افكنی بودند که سوراخ بینی ، چشمها و گوشهایم را هدف می گرفتند . دون خوان به من گفت که به وزوز آنها توجه نکنم . با لحنی جدی گفت :
- سعی نکن با دستهایت آنها را دور کنی . قصد کن که دور شوند . مانعی از انرژی به دور خودت ایجاد کن . ساکت باش و مانع از سکوت تو ساخته خواهد شد .
هیچ کس نمی داند این امر چطور روی میدهد . این یکی از چیزهایی است که ساحران کهن واقعیتهای انرژتیکی می نامیدند . گفتگوی درونیت را خاموش کن . کار دیگری لازم نیست .
دون خوان همان طور که در جلو من راه میرفت به صحبت ادامه داد و گفت :
- میخواهم فکر عجیب و غریبی را با تو در میان نهم .
باید با سرعت بیشتری گام برمیداشتم تا به او نزدیک شوم و آنچه را میگوید ناشنیده نگذارم . او گفت :
- باید تاکید کنم فکر عجیب و غریبی است که در تو مقاومت بی پایانی ایجاد می کند. قبلا به تو میگویم که به آسانی آن را نمی پذیری ، اما این واقعیت که عجیب و غریب است نباید عامل بازدارندهای باشد . تو دانشمند علوم اجتماعی هستی . بنابر این ذهنت همواره برای کند و کاو باز است ، این طور نیست؟
دون خوان بی هیچ شرمندگی مرا دست می انداخت . این را می دانستم ، ولی ناراحتم نمی کرد . شاید به این دلیل که اینقدر تند راه می رفت و من باید نهایت تلاشم را می کردم تا همراه او باشم . اما طعنههای او در من اثر نمی کرد و در عوض آنکه مرا بد عنق کند ، به خنده میانداخت . تمام توجه من به چیزی بود که میگفت و حشرات یا دست از مزاحمت برداشتند ، چون مانع انرژی را در دور و برم قصد کرده بودم و یا چنان مشغول گوش دادن به حرفهای دون خوان بودم که دیگر به وزوز آنها در اطرافم اهمیتی ندادم . دون خوان در حالی که اثر کلماتش را تخمین می زد آهسته گفت:
- فکر عجیب و غریب این است كه هر آدمی در این کره خاکی به نظر میرسد که دقیقا همان عکس العملها ، همان افکار و همان احساسات را داشته باشد . به نظر می رسد که آنها کم یا بیش به یک طریق به همان موجبات تحریک واکنش نشان می دهند . این واکنشها نیز به نظر می رسد که توسط زبانی که آنها صحبت می کنند نهان شده است ، ولی اگر ما پوشش را پس بکشیم ، دقیقا همان واکنشهایی است که هر آدمی را در این دنیا محاصره کرده است . البته می خواهم که تو در مقام دانشمند علوم اجتماعی در خصوص این موارد کنجکاوی کنی و ببینی که آیا میتوانی استدلالی علمی در باره این تجانس ها ارائه دهی .
دون خوان مقداری گیاه جمع کرد . بعصی از آنها خیلی ریز بودند. به نظر می رسید که به خانواده خزه و جلبک تعلق دارند . من کیسه اش را باز نگاه داشتم و ما دیگر حرفی نزدیم. وقتی بقدر کافی گیاه جمع کرد ، عازم خانه شد و تا جایی که می توانست بسرعت رفت . گفت که می خواهد این گیاهان را تمیز و جدا و مرتب کند، قبل از آنکه آنها زیاده از حد خشک شوند.
عمیقا مشغول فکر کردن در باره وظیفه ای شدم که او به من محول کرده بود . به این طریق شروع کردم که در ذهنم به بررسی پرداختم تا ببینم آیا مقاله یا کاری را که در خصوص این موضوع نوشته شده باشد، می شناسم. فکر کردم که باید در این مورد کار تحقیقی کنم و تصمیم گرفتم تحقیقم را این طورشروع کنم که تمام آثاری را که در باره ” ویژگیهای ملی “ هست ، بخوانم . به طور درهم و برهمی مشتاق این موضوع شدم و واقعا می خواستم همان موقع عازم خانه شوم ، زیرا می خواستم وظیفه ای را که به من محول کرده بود قلبا انجام دهم . ولی قبل از آنکه به خانه او برسیم ، دون خوان روی لبه بلندی نشست که مشرف به دره بود . مدتی حرفی نزد . از نفس هم نیفتاده بود. نمی توانستم بفهمم که او چرا توقف کرده و نشسته است . ناگهان با لحن مضطربی گفت :
- وظیفه امروز تو یکی از اسرار آمیزترین امور ساحری است ، چیزی که خارج از فهم زبان و فراسوی هر توضیحی است . ما امروز به پیاده روی رفتیم ، صحبت کردیم ، زیرا راز ساحری باید به وسیله امور روزمره از شدتش کاسته شود . نباید از هیچ چیزی ناشی شود و به هیچ چیزی هم نباید ختم شود . این هنر سالکان – رهرو است : رفتن به درون سوراخ سوزن بدون جلب توجه . بنابر این پشتت را به دیواره صخره تکیه بده و تا آنجا که ممکن است از لبه صخره دور شو و خودت را محکم نگاه دار. در صورتی که ضعف كنی یا بیفتی من نزدت هستم .
ترسم چنان آشکار بود که متوجه شدم و صدایم را پائین آوردم و پرسیدم :
- دون خوان ، می خواهی چه کنی ؟
- می خواهم چهار زانو بنشینی و وارد سکوت درونی شوی . بگذار بگویم که تو می خواهی بفهمی دنبال چه مقاله ای باید بگردی تا آنچه را از تو خواستم در سطح علمی انجام دهی ، به اثبات رسانی یا رد کنی . برو به سکوت درونی ، ولی نخواب . این سفر در میان دریای تیره آگاهی نیست . این دیدن با سکوت درونی است .
برایم مشکل بود وارد سکوت درونی شوم ، بی آنکه به خواب روم . با آرزوی شکست ناپذیر به خواب رفتن مبارزه کردم . موفق شدم و دیدم که از تاریکی رسوخ ناپزیری که مرا احاطه کرده است به ته دره می نگرم . سپس چیزی دیدم که تا مغز استخوانم رسوخ کرد . سایه ای عظیم دیدم . شاید چهار متر و نیم بود ، در هوا می جهید و سپس با ضربه تپ ملایمی بر زمین فرود آمد . این ضربه ملایم را در استخوانم احساس کردم ولی صدای آن را نشنیدم . دون خوان در گوشم گفت :
- آنها واقعا سنگین هستند .
او بازوی چپ مرا تا جایی که می توانست محکم گرفته بود. چیزی را دیدم که همچون سایه ای گلی روی زمین تکان می خورد و سپس جهش عظیم دیگری کرد ، شاید پانزده متر می شد و سپس با همان تپ آرام و بد شگون دوباره فرود آمد. می کوشیدم تا تمرکزم به هم نخورد . ترسم بیشتر از هر چیزی بود که بتوانم به طور منطقی شرح دهم . چشمانم را به سایه ای که در ته دره می پرید ، دوختم . سپس وزوز خاصی را شنیدم ،آمیزه ای از صدای به هم خوردن بالها و صدای وز رادیویی که موج آن روی فرکانس صحیح فرستنده نیست و تپ تپی که در پی آن آمد ، فراموش نشدنی بود؛ دون خوان و مرا از بیخ و بن تکان داد . سایه بزرگ و سیاه گلی درست مقابل پای ما فرود آمد . دون خوان مغرورانه گفت :
- نترس ، به سکوت درونیت ادامه بده و آن دور می شود .
از فرق سر تا نوک پایم می لرزید . بوضوح می دانستم که اگر سکوت درونیم را نگاه ندارم ، سایه گلی همچون ملافه ای روی من می افتد و خفه ام می کند . بی آنکه تاریکی اطرافم را محو کنم ،از ته دل فریاد کشیدم . هرگز این چنین خشمگین ،این چنین بیش از حد نومید نبودم . سایه گلی جهش دیگری کرد و پاهایم را لرزاند .می خواستم آنچه را آمده بود تا مرا ببلعد ، از خود دور کنم . حالت عصبی من چنان شدید بود که احساس زمان را از دست دادم. شاید ضعف کردم .
وقتی حواسم سر جا آمد ،در تختم و در خانه دون خوان دراز کشیده بودم . حوله ای که در آب یخ خیسانده شده بود ، روی پیشانی ام قرار داشت . از فرط تب می سوختم . یکی از زنان گروه دون خوان پشت ، سینه و پیشانی ام را با الکل ماساژ می داد ، ولی این کار مرا تسکین نمی داد . گرمایی که حس می کردم از درونم می آمد . خشم و ناتوانی آن را موجب شده بود .
دون خوان خندید ،گویی آنچه به سرم آمده است ، خنده دارترین چیز در دنیاست . بی وقفه می خندید . گفت :
- هرگز فکر نمی کردم که تو دیدن پروازگر را این چنین جدی بگیری .
دستم را گرفت و به عقب خانه اش برد ، در آنجا مرا با لباس ، کفش ، ساعت و هرچیز دیگری در طشت بزرگ آب فرو برد . فریاد زدم :
- ساعتم ، ساعتم .
دون خوان از فرط خنده به خود می پیچید .
- وقتی می آیی مرا ببینی نباید ساعت ببندی . حالا ساعتت را خراب کردی .
ساعتم را بیرون آوردم و در کنار طشت گذاشتم . یادم آمد که ضد آب است و خراب نمی شود . فرو رفتن در آب بیش از حد کمکم کرد . وقتی که دون خوان مرا از آن آب یخ بیرون کشید ، تا حدی کنترل خود را به دست آورده بودم . من که قادر نبودم حرف دیگری بزنم ، مرتب تکرار می کردم :
- ریختی نامعقول و باور نکردنی است.
متجاوزی که دون خوان وصف کرد چیزی مهربان و خیرخواه نبود. بیش از حد سنگین ، زمخت و بی تفاوت بود. حس کردم که اهمیتی برای ما قائل نیست . بی تردید مدتها پیش ما را سرکوب کرده بود و آن طور که دون خوان گفت ما را ضعیف ، آسیب پذیر و مطیع ساخته بود. من لباسهای خیسم را بیرون آوردم و خودم را با پانچویی پوشاندم ، در تختم نشستم و واقعا از ته دل گریستم ، ولی نه برای خودم . من خشمم ، قصد نرمش ناپذیرم را داشتم که نگذارم تا مرا ببلعند . برای همنوعانم از ته دل گریستم ، بویژه برای پدرم . هرگز تا این لحظه نمی دانستم که او را اینقدر دوست داشته ام . صدای خودم را شنیدم که بارها و بارها تکرار کردم ”اوهرگز شانسی نداشت“ ، طوری که گویی این کلمات واقعا به من تعلق ندارند . پدر بیچاره ام ، ملاحظه کارترین آدمی که می شناختم ، او آنچنان شکننده ،آنچنان رئوف و با وجود این آنچنان درمانده بود
هر چند که کارلوس موضوع مرگ را توضیح داده بود، در مورد اینکه چه اتفاقی پس از مرگ یک شخص رخ میدهد چیزی نگفت. اینبار به نظر میرسید که موقعیت برای جویا شدن از نظرش مناسب است.
پرسیدم: « کارلوس پس از مرگ ما چه اتفاقی رخ میدهد؟»
پاسخ داد که: « بستگی دارد، مرگ همه ما را لمس میکند، اما برای همه ما یکسان نیست. همه چیز به سطح انرژی شخص بستگی دارد.
مرا مطمئن ساخت که مرگ یک انسان معمولی پایان سفرش است، زمانی استکه او مجبور است که تمام اگاهیای را که در طول زندگیش کسب کرده است را به او برگرداند.
"اگر که ما چیزی را نداشته باشیم که در عوض به او پیشنهاد دهیم، کارمان تمام میشود. این نوع مردن هر گونه احساس یگانگی را از بین میبرد.
پرسیدم که آیا این نظر او است و یا بخشی است از معرفت کهن بینندگان.
پاسخ داد که:
"این یک نظر نیست؛ من در سوی دیگر بودهام و می دانم. من کودکان و بزرگسالان شگفتزده را آنجا دیدهام و تلاششان را برای به یادآوردن خودشان دیدهام. برای آنهایی که انرژیشان را هدر دادهاند، مرگ مانند یک رویای زودگذر است، حبابهایی از خاطرات .... و دیگر هیچ.
"آیا منظورت این است که هنگامیکه رویا میبینیم، تقریباً به حالتمرگ نزدیک میشویم؟
"ما نه تنها آن را لمس میکنیم، بلکه آنجا هستیم! اما از آنجایی که نیروی حیاتی بدنمان یکپارچه است، میتوانیم برگردیم. مردن به معنی یک رویا است.
"میبینی، هنگامی که یک شخص عادی رویا میبیند، نمیتواند تمرکزش را بر هیچ چیزی متمرکز سازد؛ او چیزی جز رویاهای تکهتکه شده ندارد، که با تجربیاتی که در طول زندگیاش جمع کرده، تغذیه میشود. اگرچنین شخصی بمیرد، تفاوت این است که رویایش طول میکشد و دیگر ازخواب بیدار نمیشود. این رویای مرگ است.
"سفر مرگ میتواند او را به یک دنیای مجازی از تصاویر ببرد، جایی که او در مورد محتویات عقایدش تجسم میکند در مورد جهنم و بهشتهای شخصیاش، و نه چیز دیگری. چنین مناظری در طول زمان با کاهش قدرت خاطراتش کاهش مییابند.
"و برای ارواح چه اتفاق میافتد، هنگامی که میمیرند؟
"روح وجود ندارد، چیزی که وجود دارد انرژی است. هنگامی که بدن فیزیکی ناپدید میشود، تنها چیزی که باقی میماند یک واحد انرژی است که با خاطرات تغذیه میشود.
"برخی موجودات آنقدر خودشان را فراموش میکنند که بدون تشخیص آن میمیرند. آنها مانند مردمی که مبتلا به فراموشی هستند میباشند، مردمی که مانعی در پیوندگاهشان دارند ودیگر نمیتواند با خاطراتشان همسو شوند، آنها دیگر ادامهای ندارند. همینطور دائماً در حولوحوش فراموشی هستند. هنگامی که میمیرند، فوراً از هم میپاشند؛ شعلههای زندگیشان تنها برای چند سال دوام میآورد.
"هر چند برخی از مردم کمی دیرتر از هم پاشیده میشوند، بین 100 یا 200 سال. کسی که پرمعنا زندگی کرده است برای حدود نیم هزاره دوام بیاورد. محدوده برای آنهایی که قادر به ایجاد انواری بودهاند بیشتر است. .... آنها میتوانند آگاهیشان را برای حدود یکهزاره کامل حفظ کنند.
"چگونه به آن میرسند؟
"با دقت پیروانشان. خاطرات ایجاد انواری در میان موجودات زنده و آنهایی که باقی ماندهاند میکند. این چگونگی آگاهی آنان است. و به این دلیل است که تاریخچه فکری شخصیتها اینقدر مهلک است.
این قصد کسانی است که در گذشته زندگی کردهاند که مومیایی شدهاند:
برای حفظ نامشان در تاریخ. بهصورت کنایه، بدترین آسیبی است که میتواند به انرژی وارد شود.
"مهم نیست که چگونه زیسته است و یا چه کرده است؛ یک شخص معمولی هیچ شانسی برای ادامه ندارد. برای ساحرانی که با بدیت روبرو میشوند، پنج سال یا پنج هزار سال اهمیتی ندارد. به این دلیل است که آنها میگویند مرگ واپاشی آنی است.
خواستم بدانم که آیا مردگان میتوانند زندهها را راهنمایی کنند.
پاسخ داد که:
"وابستگی در میان ساکنینی که کرههای آگاهی مختلفی دارند تنها از طریق همسویی پیوندگاهشان صورت گیرد. مرگ یک مانع هوشمند نهایی است. انسانهای زنده میتواند از طریق رویابینی به قلمرو مردگان بروند، اما این موضوع چیزی است که یک مبارز آن رانمیخواهد، زیرا که تنها انرژیاش را تلف میکند. کار دیگری انجام میدهند ملاقات ساحرانی است که رفتهاند.
"چرا؟
"زیرا آنها توانستهاند که به دیگریشان برسند، و استقلالشان را از طریق آموزشها حفظ کنند.
"چگونه میتوانیم روابطمان را با این نوه آگاهیها برقرار سازیم.
" در رویا. اما برای ساحری که قبلاً اینجا را ترک کرده خیلی سخت است تا دقتش را به این دنیا متمرکز سازد، مگر اینکه هدف ویژهای برای انجام این کار داشته باشد، و برای انسان معمولی خیلی سختتر است تا با آن آگاهی تماس برقرار سازد.
"اندر کنش با این آگاهیها برای ساحر بسیار لذت بخش است، اما برای دیگران ترسناک است، زیرا که یک ساحر غیرارگانیک یک روح نیست، بلکه یک منبع شدید آگاهی و انرژی کینهتوز، میتواند به آنهایی که با ضعف به او نزدیک میشوند آسیب بزند. این نوع تماس بسیار خطرناکتر است از مبادله با یک ساحر زنده.
«خطر این مبادله چیست؟
«این طبیعت انرژی است. اگر فکر میکنی که ساحران مردمان مهربانی هستند، اشتباه میکنی، آنها ناوال هستند!
«ویژگیهای بیمارگونی در ساختمان ما قرار دارد که ما را وادار میکند که از ابزاری که نیاز داریم استفاده کنیم. این یک موضوع طبیعی است، نمیتوانیم از آن جلوگیری کنیم.
این ویژگیها در یک ساحر بدترند، و پس از عزیمتش بزرگتر میشوند زیرا هیچ مانعی برای خنثی کردن آن وجودندارد. هنگامی که یک ساحر غیرارگانیک میشود او به چیزی که قبلاً بوده است تبدیل میشود: یک تجلی غارتگر کیهانی.
پرسیدم: « کارلوس پس از مرگ ما چه اتفاقی رخ میدهد؟»
پاسخ داد که: « بستگی دارد، مرگ همه ما را لمس میکند، اما برای همه ما یکسان نیست. همه چیز به سطح انرژی شخص بستگی دارد.
مرا مطمئن ساخت که مرگ یک انسان معمولی پایان سفرش است، زمانی استکه او مجبور است که تمام اگاهیای را که در طول زندگیش کسب کرده است را به او برگرداند.
"اگر که ما چیزی را نداشته باشیم که در عوض به او پیشنهاد دهیم، کارمان تمام میشود. این نوع مردن هر گونه احساس یگانگی را از بین میبرد.
پرسیدم که آیا این نظر او است و یا بخشی است از معرفت کهن بینندگان.
پاسخ داد که:
"این یک نظر نیست؛ من در سوی دیگر بودهام و می دانم. من کودکان و بزرگسالان شگفتزده را آنجا دیدهام و تلاششان را برای به یادآوردن خودشان دیدهام. برای آنهایی که انرژیشان را هدر دادهاند، مرگ مانند یک رویای زودگذر است، حبابهایی از خاطرات .... و دیگر هیچ.
"آیا منظورت این است که هنگامیکه رویا میبینیم، تقریباً به حالتمرگ نزدیک میشویم؟
"ما نه تنها آن را لمس میکنیم، بلکه آنجا هستیم! اما از آنجایی که نیروی حیاتی بدنمان یکپارچه است، میتوانیم برگردیم. مردن به معنی یک رویا است.
"میبینی، هنگامی که یک شخص عادی رویا میبیند، نمیتواند تمرکزش را بر هیچ چیزی متمرکز سازد؛ او چیزی جز رویاهای تکهتکه شده ندارد، که با تجربیاتی که در طول زندگیاش جمع کرده، تغذیه میشود. اگرچنین شخصی بمیرد، تفاوت این است که رویایش طول میکشد و دیگر ازخواب بیدار نمیشود. این رویای مرگ است.
"سفر مرگ میتواند او را به یک دنیای مجازی از تصاویر ببرد، جایی که او در مورد محتویات عقایدش تجسم میکند در مورد جهنم و بهشتهای شخصیاش، و نه چیز دیگری. چنین مناظری در طول زمان با کاهش قدرت خاطراتش کاهش مییابند.
"و برای ارواح چه اتفاق میافتد، هنگامی که میمیرند؟
"روح وجود ندارد، چیزی که وجود دارد انرژی است. هنگامی که بدن فیزیکی ناپدید میشود، تنها چیزی که باقی میماند یک واحد انرژی است که با خاطرات تغذیه میشود.
"برخی موجودات آنقدر خودشان را فراموش میکنند که بدون تشخیص آن میمیرند. آنها مانند مردمی که مبتلا به فراموشی هستند میباشند، مردمی که مانعی در پیوندگاهشان دارند ودیگر نمیتواند با خاطراتشان همسو شوند، آنها دیگر ادامهای ندارند. همینطور دائماً در حولوحوش فراموشی هستند. هنگامی که میمیرند، فوراً از هم میپاشند؛ شعلههای زندگیشان تنها برای چند سال دوام میآورد.
"هر چند برخی از مردم کمی دیرتر از هم پاشیده میشوند، بین 100 یا 200 سال. کسی که پرمعنا زندگی کرده است برای حدود نیم هزاره دوام بیاورد. محدوده برای آنهایی که قادر به ایجاد انواری بودهاند بیشتر است. .... آنها میتوانند آگاهیشان را برای حدود یکهزاره کامل حفظ کنند.
"چگونه به آن میرسند؟
"با دقت پیروانشان. خاطرات ایجاد انواری در میان موجودات زنده و آنهایی که باقی ماندهاند میکند. این چگونگی آگاهی آنان است. و به این دلیل است که تاریخچه فکری شخصیتها اینقدر مهلک است.
این قصد کسانی است که در گذشته زندگی کردهاند که مومیایی شدهاند:
برای حفظ نامشان در تاریخ. بهصورت کنایه، بدترین آسیبی است که میتواند به انرژی وارد شود.
اگر واقعاًمیخواهی یک شخص را ادب کنی او را در یک جعبه زندانی کن؛ پریشانیاش هیچگاه خاتمه نمییابد.
خواستم بدانم که آیا مردگان میتوانند زندهها را راهنمایی کنند.
پاسخ داد که:
"وابستگی در میان ساکنینی که کرههای آگاهی مختلفی دارند تنها از طریق همسویی پیوندگاهشان صورت گیرد. مرگ یک مانع هوشمند نهایی است. انسانهای زنده میتواند از طریق رویابینی به قلمرو مردگان بروند، اما این موضوع چیزی است که یک مبارز آن رانمیخواهد، زیرا که تنها انرژیاش را تلف میکند. کار دیگری انجام میدهند ملاقات ساحرانی است که رفتهاند.
"چرا؟
"زیرا آنها توانستهاند که به دیگریشان برسند، و استقلالشان را از طریق آموزشها حفظ کنند.
"چگونه میتوانیم روابطمان را با این نوه آگاهیها برقرار سازیم.
" در رویا. اما برای ساحری که قبلاً اینجا را ترک کرده خیلی سخت است تا دقتش را به این دنیا متمرکز سازد، مگر اینکه هدف ویژهای برای انجام این کار داشته باشد، و برای انسان معمولی خیلی سختتر است تا با آن آگاهی تماس برقرار سازد.
"اندر کنش با این آگاهیها برای ساحر بسیار لذت بخش است، اما برای دیگران ترسناک است، زیرا که یک ساحر غیرارگانیک یک روح نیست، بلکه یک منبع شدید آگاهی و انرژی کینهتوز، میتواند به آنهایی که با ضعف به او نزدیک میشوند آسیب بزند. این نوع تماس بسیار خطرناکتر است از مبادله با یک ساحر زنده.
«خطر این مبادله چیست؟
«این طبیعت انرژی است. اگر فکر میکنی که ساحران مردمان مهربانی هستند، اشتباه میکنی، آنها ناوال هستند!
«ویژگیهای بیمارگونی در ساختمان ما قرار دارد که ما را وادار میکند که از ابزاری که نیاز داریم استفاده کنیم. این یک موضوع طبیعی است، نمیتوانیم از آن جلوگیری کنیم.
این ویژگیها در یک ساحر بدترند، و پس از عزیمتش بزرگتر میشوند زیرا هیچ مانعی برای خنثی کردن آن وجودندارد. هنگامی که یک ساحر غیرارگانیک میشود او به چیزی که قبلاً بوده است تبدیل میشود: یک تجلی غارتگر کیهانی.
برای دانلود حرکات جادوی باید در سایت کتابناک عضو شوید