کافه تلخ

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

ده كليد رهايي برگرفته از كتاب با پير بلخ، محمدجعفر مصفا



محمدجعفر مصفا
 شما می‌توانید فایل PDF این مقاله را از ایـنـجـا دریافت کرده و بدون اتصال به اینترنت از روی کامپیوتر خود مطالعه نمایید.



  مقدمه
    همانطور كه در مقدمهء با پير بلخ توضيح داده‌ايم، اولين و اساسي‌ترين قدم در طريق شناخت زندان “خود“ و رهايي از آن اين است كه به خودمان برگرديم و مسئله را به اعتبار اينكه هم‌اكنون در خود ما ـ يعني در من و تو ـ وجود دارد نگاه كنيم؛ نه در يك انسان كلي. “پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت“ و نتيجتاً از بهشت واقعي و بهشت معنوي رانده شد؛ دور افتاد. بسيار خوب؛ اين مسئلهء او بود. ولي مسئلهء من انسان حي و حاضر چيست؟

    قدم اساسي ديگر، شناخت ماهيت مسئله است. بايد ببينيم زنداني كه انسان اسير و در بند آن است چيست و چه ماهيتي دارد. تا زماني كه نمي‌دانيم زندان چيست، چرا و چگونه تشكيل شده است و چه ماهيتي دارد، نمي‌توانيم هيچ كليدي را در كار گشودن آن نماييم.

--
    مولوي بارها و به شكل‌هاي مختلف هشدار مي‌دهد كه زندان انسان، و علت اسارت او و علت همهء رنج‌هاي او نوعي انديشه است.

  

    جمله خلقان سُخرهء انديشه‌اند

    زين سبب خسته دل و غم‌پيشه‌اند

    “سُخرهء انديشه‌اند“ يعني محكوم و اسير انديشه‌هاي خويشتن‌اند. و به علت اين سخرگي و محكوميت است كه اسير رنج، ملالت، پريشاني و خسته‌دلي‌اند. و اين پريشاني و خسته‌دلي چنان زندگي و هستي آنها را در خود گرفته است كه گويي پيشه و زندگي هميشگي آنان را تشكيل مي‌دهد!

    بعد درباره يك انسان رها از اسارت زندان انديشه‌ ـ كه خود او يا هر عارف رها از انديشه مي‌تواند مصداق آن باشد ـ مي‌گويد:

    من چو مرغ اوجم، انديشه مگس
    كي رسد بر من مگس را دسترس!؟

    با توجه به اينكه انديشه در راه بردن ارگانيسم و ايجاد رابطه بين آن و دنياي واقعيات نقشي مفيد و اساسي دارد، اين سئوال مطرح مي‌شود كه منظور او از انديشه‌اي كه علت اسارت و سخرگي انسان مي‌گردد چه نوع انديشه‌اي است؛ و نيز چرا وقتي انسان فارغ از مگس‌هاي حقير، كوچك و محدود انديشه است هستي‌اش “همچو مرغ اوج“ با عظمت و والا است؟
يا وقتي مي‌گويد “احتما كن، احتما ز انديشه‌ها“، نظر به چه نوع انديشه‌اي دارد؟ از كدام انديشه بايد احتما و پرهيز كرد؟
    براي تبيين اين دو نوع انديشه يعني انديشه مفيد و راهبر، و انديشه‌اي كه حقير و مزاحم و مگس‌گونه است و علت سخرگي انسان مي‌شود، يك معيار دقيق و اساسي بدست مي‌دهد:

      حاكم انديشه‌ام، محكوم ني
    چونكه بنّا حاكم آمد بر بني

(بني يعني بنا، ساختمان.)

    مي‌گويد مسئله انسان نفس انديشه نيست. موضوع اينست كه آيا تو حاكم بر انديشه‌اي يا انديشه حاكم بر توست؟ تو انديشه‌ها را بنا مي‌كني و مي‌سازي، يا انديشه‌ها تو را مي‌سازند؟

    پس ببينيم در چه صورت انديشه‌ها حاكم بر تو هستند، و در چه صورت تو حاكم بر انديشه‌اي. هنگامي كه ذهن فقط به عنوان ابزار ارتباط با دنياي واقعيات، و به عنوان وسيله حصول دانش‌هاي ضروري و مورد نياز ارگانيسم، و به عنوان ابزار يادگيري عمل مي‌كند، شخص در رابطه با انديشه‌هايش يك كيفيت آزاد، طبيعي و هنجار دارد. در اين موارد ذهن به اين جهت و به اين معنا آزاد است كه عوامل بروني حركات آنرا تعيين نمي‌كنند؛ بلكه‌ آن حركات را نيازها، ضروريات و مقتضيات خود ارگانيسم تعيين مي‌كنند. علاوه بر اين، هنگامي كه ذهن در ارتباط با واقعيات و دانش‌هاي واقعي است، مختارست كه مثلاً به برق، اتم يا هر علم و واقعيت ديگر بينديشد يا نينديشد. اين آزادي و اختيار به معناي حاكم بودن ذهن بر انديشه‌هاي خودش است.

    و زماني ذهن اختيار انديشه‌هاي خود را از دست مي‌دهد و محكوم و اسير آن مي‌گردد كه اولاً انديشه‌ها به وسيله عوامل بروني بر ذهن تحميل مي‌شوند؛ ثانياً موضوع اين انديشه‌هاي تحميلي دانش‌هاي واقعي يا نيازهاي واقعي نيست، بلكه از ذهن طلب “هستي رواني“ و “هويت رواني“ دارند. اين طلب “هستي“ و هويت رواني است كه اولاً كيفيت محكوميت به ذهن مي‌دهند؛ ثانياً در اين حركات محكومانه و اسارت‌آميز، كيفيت ناجوري و مسخ شدن پيدا مي‌كند. ذهن به اين جهت مسخ مي‌شود كه مي‌خواهد با ابزار دانش و دانستن، “هستي رواني“ بسازد. حال آنكه ذهن با جوهر صفات و كيفيت‌هاي رواني بيگانه است. ذهن حتي از دانش‌هاي واقعي ـ كه نقش ذاتي آن است ـ فقط مي‌تواند تصويري در خود ثبت نمايد ـ چه رسد به يك “هستي رواني“!

    محكوميت ذهن و انديشه‌هاي آن به خاطر “هستي“ است بر آن. ذهن خودش را به جامعه بدهكار “هستي“، “هويت“ و “شخصيت“ فرض مي‌كند. و اين “هستي“ و “هويت“ را فكر بايد بسازد ـ و درواقع در تصور ببافد. و در جريان تأديه اين بدهكاري است كه ذهن كيفيت اسارت و محكوميت پيدا مي‌كند.

    حال ببينيم مولوي براي رهايي انسان از اين محكوميت رنج‌بار چه راه‌ها و كليدهايي را عرضه مي‌كند. ولي قبل از توضيح كليدها لازم است صورت مسئله و ماهيت آنرا بيشتر به دقت و صراحت نزديك گردانيم.

    اگر چه عوامل محيط، يعني جامعه، القائات خود را به عنوان “هستي رواني“ فرد به او تحميل مي‌كند؛‌ ولي اين به آن معناي نيست كه واقعاً پديده‌‌اي به نام “هستي“، “هويت“، “من“ يا “خود“ در ذهن فرد تشكيل شده است. تحميلات و القائات عوامل محيط فقط يك مقدار كيفيت‌هاي مخرب و غلط را به ذهن فرد تحميل مي‌كند.

    و هدف عرفان مولوي و كليدهايي كه بر انسان عرضه مي‌كند، تضعيف و زوال آن كيفيت‌ها است ـ نه زوال پديده‌اي به نام “خود“، “هستي“‌ و “هويت“. زيرا چنين پديده‌اي وجود واقعي ندارد. آنچه واقعيت دارد كيفيت‌هاي غلط حاكم بر حركات ذهن است.

    به اين نكته نيز بايد توجه داشته باشيم كه تمام مثنوي كليدست. كيفيت‌هاي غلط حاكم بر ذهن، آنرا در تيرگي، توهم و جهل شديدي فرو برده است. و آنچه مي‌تواند حركات توهم‌آلود را از ذهن باز ستاند آگاهي است. و مثنوي مشحون از اشارات آگاه‌كننده است. مثلاً وقتي مي‌گويد: “اي برادر تو همه انديشه‌اي“، دارد يك آگاهي اساسي و كليدي را به من مي‌دهد. من تا به حال ـ به علت حاكميت توهم بر ذهنم ـ آگاه نبوده‌ام كه فرضاً “حقارت“ چيزي نيست جز انديشه‌اي كه ذهن خودم هم‌اكنون دارد آنرا مي‌انديشد. نتيجتاً به خاطر حقير بودن خود احساس افسردگي، ملالت و رنج مي‌كرده‌ام؛ احساس حسرت مي‌كرده‌ام؛ مدام خود را ملامت و بازخواست مي‌كرده‌ام. حال اگر عميقاً درك كنم كه حقارتي در كار نيست، و خالق آن انديشهء خودم بوده است، كلاف و شبكهء وسيعي كه از رنج، تضاد، اضطراب، سرگرداني، ملالت، و صدها مسئله ديگر در ذهن بافته شده است از آن فرو تكانده شده است.

    و زماني اين آگاهي (اين آگاهي كه همهء رنج‌ها و مسائل من حاصل انديشه‌هاي خود است) عمق بيشتري پيدا مي‌كند كه به اين اشاره او نيز توجه كنم كه مي‌گويد:

  
    در زمين مردمان خانه مكن
    كار خود كن، كار بيگانه مكن

    كيست بيگانه؟ تن خاكي تو
    كز براي اوست غمناكي تو

    (بارها ـ در با پير بلخ ـ توضيح داده‌ايم كه بدون ترديد منظور مولوي از اصطلاح “تن خاكي“، اين جسم و تن فيزيكي نيست. غمناكي انسان به خاطر جسم و تن نيست. وقتي مي‌گويد: “بر اين نفس بميريد“، منظورش اين نيست كه جسم خود را بكُشيد. آنچه تشكيل (تصوري) “نفس“ را مي‌دهد، انديشه‌هاي توهمي است. وقتي مي‌گويد:


    كنگره ويران كنيد از منجنيق
    تا رود فرق از ميان اين فريق

    نظر به ويران كردن انديشه دارد. زيرا عامل تفرق و تعين انسان‌ها انديشه است. آنچه وحدت را از درون ـ و نتيجتاً از برون ـ مختل مي‌كند، انديشه است.)

مي‌گويد: توجه كن؛ آگاه باش به اينكه انديشه‌هايي كه تو از آنها ساختمان و بنايي به نام “من“ و “هويت من“ ساخته‌اي مال خودت نيست. اين انديشه‌ها بيگانه‌اي هستند كه بر تو تحميل شده‌اند. جامعه زمين ذهن تو را به اختيار خودش درآورده؛ و تو را مجبور كرده كه در اين زمين بنايي به نام “هستي“ و “هويت“ بسازي. درست است كه زمين در اصل مال تو بوده است و هست، جامعه آنرا به تصرف غاصبانهء خودش درآورده؛ و تو را واداشته تا در آن خانه غصبي، كه حالا ديگر مال تو نيست؛ بنايي به نام “هستي“ بسازي. و اين “هستي“ نيز مال تو نيست؛ مال جامعه است. ذهن تو و انديشه‌هاي آن به صورت مباشر حمل علائم و ارزش‌هاي جامعه درآمده است ـ تحت عنوان “هستي“ تو.

    اين يعني كار بيگانه كردن. انرژي و كار مال تو است؛ ولي در خدمت بنايي بيگانه. زماني تو مي‌تواني “كار خود كني“ كه ذهن و انديشه‌ات براي اداره و راه بردن ارگانيسم عمل كند. اگر جز اين باشد،‌حاصل آن رنج و تباهي خواهد بود؛ اسارت و محكوميت خواهد بود. (چون مسئله “بيگانگي“ و شناخت ابعاد وسيع آن اهميت كليدي دارد بعداً با توضيح بيشتري به آن خواهيم پرداخت.)

    موضوع ديگري كه توجه به آن اهميت كليدي دارد اينست كه انديشه‌هاي تشكيل‌دهنده “هستي“ و “هويت فكري“، انديشه به معناي واقعي نيستند؛ بلكه وهم و خيال‌اند. انديشه را ما عبارت از حركت ذهني‌اي مي‌دانيم كه براي آن موضوع و مابازايي وجود دارد. ولي در رابطه با “هويت فكري“ چنين موضوع و مابازاء و واقعيتي جز همان انديشه‌اي كه “حقارت“ را انديشيده است دارد؟ ذهن من به مثلاً درخت مي‌انديشد. اگر انديشه من نباشد، واقعيت درخت باز هم موجود است. ولي اگر ذهن من “حقارت“ را نينديشد آيا “حقارت“ هم مثل درخت موجود است؟

    در اين اشاره كه مولوي مي‌فرمايد:

    هر خيالي را خيالي مي‌خورد
    فكر، آن فكر دگر را مي‌چرد

نظر به چنين معنايي دارد.
    يا وقتي مي‌فرمايد:
  
    لاشيئي بر لاشيئي عاشق شده است
    هيچ ني مر هيچ ني را ره زده است

منظورش از “لاشيئي“ خيال و توهم است. توهم لاشيئي است؛ “هيچ“ است. و اين لاشيئي‌ها هستند كه مدام در كار فريب يكديگرند. من از موضع فرضاً “حقارت“ به “تشخّص“ مي‌انديشم و عاشق و شيفته آنم. ولي هم “حقارت“ يك توهم است و هم “تشخّص“. و اين دو انديشه توهمي و خيالي مدام يكديگر را تغذيه مي‌كنند؛ يكديگر را مي‌چرند! فكرهايي كه ذهن محكوم به انديشيدن آنها است زندان آدمي را تشكيل مي‌دهد. و اين زندان در حقيقت يك زندان توهمي است. گيجي، سرگرداني، جهل، تيرگي و ظلمت انسان حاصل حاكميت اين انديشه‌هاي توهمي است. در اينكه مي‌فرمايد: “رفت فكر و روشنايي يافتند“، به روشني نشان مي‌دهد كه فكر عامل و علت تيرگي است ـ كما اينكه وقتي فكر رفت، روشنايي آمد. (و بديهي است كه منظورش فكرهاي تعبير و توهمي است، نه انديشه‌هاي علمي و واقعي).

    اينها هم كليد شناخت صورت وضعيت و صورت مسئله است؛ و هم كليد مقدماتي براي استفاده از ديگر كليدهايي كه به منظور رهايي از زندان توهمات عرضه مي‌كند.

    و اما ببينيم چه كليدهاي اساسي را براي گشودن زندان توهمات عرضه مي‌كند. يكي از كليدهاي اساسي، درك هر چه عميق‌تر و وسيع‌تر وخامت‌ها، رنج‌ها، سرگرداني‌ها، اضطراب‌ها و ادبارهاي ناشي از اين بازي و فريب ذهني است.

    مولوي يكي از شرايط رهايي را “استيصال“ مي‌داند. و انسان زماني در حالت و تجربه استيصال قرار مي‌گيرد كه كارد نفس پليد را در استخوان جان خويش لمس كند. درك عميق رنج‌هاي ناشي از بازي ذهني “نفس“ است كه مي‌تواند هميّت و جديّت برخاستن و خارج شدن از حصار “خود“ را در ما ايجاد كند. درك عميق رنج‌هاست كه ما را به حالت طغيان عليه اين بازي تباه‌كننده درمي‌آورد.

    در حال حاضر ما به علت وعده‌ها و فريب‌ها و مشغوليت‌هاي لذت‌آلود بازي “خود“ متوجه بازي آن نيستيم؛ در حالت غفلت و تخديرشدگي به سر مي‌بريم. وقتي شما براي سخنراني من كف مي‌زنيد لذت حاصل از آن مرا تخدير مي‌كند.

    چون ببينم خلق را سرمست خويش
    از تكبر مي‌روم از دست خويش

چنان از دست خويش مي‌روم كه متوجه نيستم وابستگي به كف شما و لذت آن چه پوچي‌ها، وابستگي‌ها و اضطراب‌هايي به دنبال دارد. مولوي اين معنا را در بسياري از داستان‌ها باز مي‌نمايد. در داستان “پير چنگي“، چنگ را سمبل “خود“ و “نفس“ گرفته است. “چنگ“ يا “خود“ او يك عمر وسيله لذت، فريب و مشغوليت بوده است. در اواخر عمر متوجه فريب و بازي پوچ “خود“ مي‌گردد. خطاب به “چنگ“ ـ و درواقع به “خود“ش ـ مي‌گويد:

  

    اي بخورده خون من هفتاد سال
    اي ز تو رويم سيه پيش كمال!
   خرج كردم عمر خود را دم به دم
   دردميدم جمله را در زير و بم
   واي كز ترّي زيرافكند خُرد
   خشك شد كشت دل من، دل بمرد!

واي بر تو اي “مطرب نفس“؛ اي مطربي كه مرا در لذت پوچ آهنگ‌هاي فريبنده خود سرگرم نمودي و كشتزار دلم را خشك و بي‌حاصل كردي!

    با درك پوچي بازي و مشغوليت‌هاي فريب‌آميز و غفلت‌آلود آن به هوش مي‌آيد؛ به خود مي‌گويد: خدايا لااقل حالا كه به پايان خط رسيده‌ام بگذار چنگ را به ياد تو و براي تو به نوا درآورم؛ و درواقع “خود“ كريه و حقير را به عظمت حقيقت تو تسليم كنم. بنابراين:
  
    چنگ را برداشت، شد الله جو
    سوي گورستان يثرب آه‌گو

در گورستان ـ كه سمبل “عدم“ ونيستي است ـ آنقدر گريه مي‌كند كه از “خود“ تهي مي‌شود!

    چون بسي بگريست، و ز حد رفت درد
    چنگ را زد بر زمين و خرد كرد

“از حد رفت درد“، يعني عمق وخامت رنج‌ها و ادبارهاي “خود“ را درك كرد؛ و بنابراين چنگ را ـ و درواقع “خود“ را خرد كرد، از “خود“ تهي شد.

    (چون درك وخامت مسئلهء “خود“ از كليدهاي اساسي است، به ذكر خلاصه داستان ديگري در اين زمينه مي‌پردازيم. نصوح مردي است زن‌نما كه خود را وارد محافل زنانه ميكند، و از اين كار لذت مي‌برد. بارها وجدانش به او نهيب مي‌زند و او را از اين كار منع مي‌كند. و او نيز بارها توبه مي‌كند. ولي چون زور لذت، شهوت و هواي نفس بر وجدانش غلبه دارد و مي‌چربد، هر بار توبه خود را مي‌شكند. تا يك روز در يكي از همان محافل زنانه جواهري از دختر پادشاه گم مي‌شود. و حكم مي‌كنند كه همه زنها را بگردند. بديهي است كه نوبت جستن نصوح هم مي‌رسد. ترس عميقي نصوح را در خود مي‌گيرد.

    پيش چشم خويش او مي‌ديد مرگ
    سخت مي‌لرزيد بر خود همچو برگ

و با خود مي‌انديشد كه:

    نوبت جستن اگر در من رسد
    وه كه جان من چه سختي‌ها كشد!

و به درگاه خداوند دعا و التماس مي‌كند:

    گر مرا اين بار ستّاري كني
    توبه كردم من ز هر ناكردني

چون ترس از مرگ وجود او را در خود مي‌گيرد، بيهوش، و از “خود“ تهي مي‌شود.

      چون تهي گشت و خوديّ او نماند
    باز جانش را خدا در پيش خواند

    چونكه جانش وارهيد از ننگ من
    رفت شادان پيش اصل خويشتن

     در داستان سه ماهي كه در گرداب “خود“ به سر مي‌برند نيز بر همين معنا تاكيد مي‌كند. ماهي‌ها زماني به فكر رهايي از گرداب مي‌افتند كه خود را با خطر صيد شدن و هلاكت مواجه مي‌بينند!



    يكي ديگر از كليدهاي اساسي براي رهايي از زندان “خود“ درك عميق معناي “احتما“ يا نگرش و گرايش “منفي“ و “لائيّت“ است. “خود“ حاصل مثبت‌انديشي، يا بگوييم “هست‌مندي“ ذهن است. و تا زماني كه ذهن به وسيله انديشه در تلاش رهايي از “خود“ است، كارش ماهيت “خون به خون شستن“ را دارد. آنچه مي‌تواند خودبخود و به طور طبيعي بناي توهّمي “خود“ را به زوال و نيستي بكشاند، احتما و پرهيز از انديشه است. “احتما كن، احتما ز انديشه‌ها“.

    مولوي به شكل‌هاي مختلف اين معنا را متذكر مي‌شود. در داستان “نحوي و كشتيبان“، توصيه به محو انديشه و دانستگي است. در داستان “زن و مرد عرب“، مرد هنگامي متصل به حقيقت مي‌گردد كه “خود“ را ـ در سمبل “سبوي آب“ ـ تسليم به حقيقت مي‌كند. “آن سبوي آب دانش‌هاي ماست“. و دانش‌ها و دانستگي‌ها هستند كه تشكيل سبوي بسته و محدود و كوچك “هستي“ مجازي انسان را مي‌دهند.

    در داستان “مطرب و امير“ نيز مي‌گويد مطرب در خدمت امير سرودي مي‌خواند كه ترجيع‌بند آن “مي‌ندانم“ بود. امير برآشفت و گفت:

      آن بگو اي گيج كه می‌دانی‌اش
    مي‌ندانم مي‌ندانم درمكش

    و مولوي از زبان مطرب چنين پاسخ ميدهد:

      مي‌رمد اثبات پيش از نفي تو
    نفي كردم تا بري ز اثبات بو

    براي اينكه حقيقت‌ ـ كه غيرمتعين و توصيف‌ناپذير است ـ بر تو متجلي گردد بايد بر “هستي“ خويش بميري!

    راز رهايي از زندان “خود“ اينست كه شخص “نيست بودن“ آنچه را “هستي“ تصور مي‌كند درك و تجربه كند. ولي سئوال اين است كه چرا ما باوجود اينكه عقلاً توهمي و “نيست بودن“ "خود" را درك مي‌كنيم و مي‌دانيم، تجربه “نيستي“ ـ كه عين رهايي است ـ تحقق پيدا نمي‌كند؟

    علت آن اينست كه بعد از تشكيل نطفه “خود“ در ذهن، ذهن اسير يك مقدار عادات، كيفيت‌ها و خصوصيات مي‌گردد؛ و آن عادات و خصوصيات حكم ستون‌هاي ساختمان “خود“ را دارند. و اگر بخواهيم دقيق‌تر بگوييم، “خود“ موجوديتي مستقل و جدا از آن عادات و كيفيت‌ها و خصوصيات ندارد.

    بنابراين شناخت آن كيفيت‌ها و عادات، نتيجتاً زوال آنها عين زوال “خود“ است. (نفس شناخت عميق و وسيع آن عادات، عين تضعيف و زوال آنهاست.)

    يكي از مخرّب‌ترين كيفيت‌هايي كه به تبع القاء “خود“ بر ذهن عارض مي‌شود اينست كه فرد روز به روز اصالت و فرديّت انساني خويش را مي‌بازد، با خود بيگانه مي‌شود، و تسليم القائات تحميلي جامعه مي‌گردد. بعد از آن القائات فرديتي به عنوان يك انسان اصيل، آزاد و مستقل برايش باقي نمي‌ماند؛ بلكه تبديل به فتوكپي و المثناي جامعه و القائات آن مي‌شود. به صورت وصله‌اي درمي‌آيد كه به لباس كهنه الگوها، قالب‌ها، سنت‌ها و ارزش‌هاي جامعه خاص خود مي‌چسبد. رنج و عزاي او، عيد و شادي او، باورها و به طور كلي تمام تجليات وجودي او ماهيت فتوكپي را پيدا مي‌كند. هم‌اكنون كه من “هستي“ و “شخصيت“ خود را حقير يا متشخص، بي‌كفايت و باكفايت مي‌انديشم درواقع دارم با معيارها و الگوهايي كه مادرم به ذهنم القا كرده است هستي خود را مي‌انديشم. پس “هستي“ و “هويت“ من در حقيقت فتوكپي چيزي است كه مادرم هست ـ الگو از اوست، و انديشه از من.

    اين يعني يك خودباختگي و بي‌اصالتي تمام عيار! انساني كه وابسته و خودباخته به اجماع ـ و نتيجتاً وابسته به قالب‌هاي اجتماعي است ـ يك انسان بسيار فقير، بسته و محدود است. زيرا چيزهايي كه جامعه خاص او بر او عرضه مي‌كند محدود است. و نيز چنين انساني سطحي و بي‌ريشه است. زيرا عوامل بروني يعني قالب‌ها و الگوها، احساسات او را برمي‌انگيزانند. و نيز هستي و احساسات چنين انساني موضعي و موقتي است؛ يا به اصطلاح ما يك انسان “تك مضرابي“ است. به اين معنا كه موقعيت‌هاي خاصي ـ يعني الگوها و عوامل بروني ـ بطور موقت احساسات خاصي را در او ايجاد مي‌كنند؛ و با گذشت آن موقعيت‌ها احساسات وابسته به آنها نيز از بين مي‌روند. مثلاً چون امروز عيد است من بايد شاد باشم. چون امروز روز “نيكوكاري“ است، احساسات نيكوكارانه من به غليان مي‌آيند هزار تومان به فقرا مي‌بخشم؛ ولي از فردا باز چنگ انداختن به پيكر جامعه را شروع مي‌كنم.

    چرا حالت دائمي من انسان نبايد ـ بدون وابستگي به عيد و “روز نيكوكاري“ – در يك شادماني، خير و نيكي مستمر و بدون دليل بروني جريان داشته باشد؟

    يكي از مسائل اساسي ناشي از خودباختگي به قالب‌هاي اجتماعي در پيش گرفتن يك زندگي عادت‌گونه و كور است ـ بلانسبت، “چون خران چشم بسته در خَراس“. و زندگي از روي عادت يك زندگي كهنه، تكراري و ملالت‌بار است. آيا در اين امر كم ملالت وجود دارد كه من يك عمر است دارم قالب‌ها و الگوهاي خاص و محدود را ـ به عنوان “هستي“ و “هويت“ ـ با خود حمل و تكرار مي‌كنم؟ حمل اين قالب‌هاي تكراري است كه نمي‌گذارد من “نو به نو رسيدن هستي“ را تجربه كنم. چون “هستي“ خودم كهنه است، همه چيز زندگي نيز به نظرم كهنه مي‌رسد!

    (در رابطه با مسئله خودباختگي به اجماع اين نكته را هم ـ اگر چه خارج از بحث كليدهاست ـ يادآوري كنيم؛ ما انسان‌ها معمولاً براي تبعيت از قالب‌ها و فتوكپي‌ها اين توجيه ناموجه را در كار مي‌كنيم كه چون فلان سنت، فلان سبك شعر، فلان سبك موسيقي “مال خودمان“ است، بايد آن را حفظ كنيم.

    اين توجيه نابخردانه‌اي است. اگر سنت، زيبايي، يا هر چيز ديگر مبتني بر واقعيت، اصالت و حقيقت است، “مال خودمان“ بي‌معناست. حقيقت مال فرد يا جامعه خاصي نيست. و اگر زيبايي و كمال در آن نيست، حفظ و دفاع از آن به صرف “مال خودمان است“ كاري مفيد و بخردانه نيست.)

    يكي از هشدارهاي اساسي مولوي به انسان در مورد خودباختگي است. او براي فرديت انسان و كرامت انساني او حرمت و اهميت فوق‌العاده قائل است. برگشت به فرديت، و آزادانديشي را يكي از اساسي‌ترين كليدهاي رهايي مي‌داند. او مي‌داند كه تا وقتي فرد از خودباختگي به اجماع و جامعه رها نگشته و فرديت خودش را باز نيافته، هر تلاش و مجاهدتش براي رهايي عقيم و بي‌ثمر خواهد ماند. به اين جهت است كه بارها و به شكل‌هاي مختلف به انسان هشدار مي‌دهد و هي مي‌زند تا او را متوجه اين مسئله بنياني نمايد. مثلاً مي‌گويد:

  
    چشم داري تو، به چشم خود نگر
    منگر از چشم سفيد بي‌هنر
    گوش داري تو، به گوش خود شنو
    گوش گولان را چرا باشي گرو!؟

“گول“ هم معني شخص احمق و نادان را مي‌دهد؛ و هم معني شخصي را كه ميل فريب و تحميق ديگران را دارد.

      بي ز تقليدي نظر را پيشه كن
    هم به راي و عقل خود انديشه كن

     مرد باش و سخره مردان مشو
    رو سر خود گير و سرگردان مشو

    ديد خود مگذار از ديد خسان
    كه به مردارت كشند اين ناكسان!

    چشم چون نرگس فروبندي كه چي!
    كه عصايم كش كه كورم اي اخي!؟

    آن عصاكش كه گزيدي در سفر
    پس بدان كاو هست از تو كورتر!

    خودباختگي به اجماع ديد انسان را نسبت به واقعيت قضاياي زندگي كور مي‌كند. انسان را نسبت به خودش مأيوس و بي‌اعتماد مي‌كند. در حكايتي مي‌گويد يك روز شاگردان به استاد مكتب‌خانه گفتند “آخوند خدا بد ندهد؛ انگار رنگ شما پريده و چيزي‌تان مي‌شود…“ استاد  ابتدا به القاء و تلقين بچه‌ها اهميت نميدهد. ولي وقتي آن القائات تكرار مي‌شود، استاد باور مي‌كند كه واقعاً مريض است؛ و حتي وقتي چهره خود را در آينه مي‌بيند به نظرش مي‌رسد كه رنگش پريده است. (يعني به ديد عيني خودش اعتماد نمي‌كند، ولي القاء بچه‌ها، يعني نظر اجماع را باور مي‌كند.)

    در لطيفه حكايت ديگري مي‌گويد: صوفي با خرش وارد خانقاهي شد. صوفيان مقيم خانقاه به خادم گفتند برو خر او را بفروش تا از پول آن امشب لوت و سماعي برپا كنيم. خادم چنين كرد. شب جمع صوفيان، از جمله همان صوفي خرباخته، شروع كردند به پايكوبي و سماع و سرود. ترجيع‌بند سرودشان اين بود كه: “خر برفت و خر برفت و خر برفت.“

    صبح وقتي صوفي خواست خانقاه را ترك كند از خادم سراغ خر خود را گرفت. خادم گفت آن سرود و سماع ديشب از فروش خر تو بود. صوفي با اعتراض گفت پس چرا ديشب اين موضوع را به من خبر ندادي. خادم گفت ديشب چند بار آمدم و موضوع را در گوشت گفتم. ولي تو چنان غرق در شور و هيجان بودي كه حرف من اصلاً به گوشت نرفت. وآنگهي، خود تو وقتي ديشب با آن شور و هيجان سرود “خر برفت و خر برفت“ را تكرار مي‌كردي هيچ از خودت پرسيدي كه معنا و منظور از آن چيست؟

    صوفي گفت: من كاري به معنا نداشتم! چون همه مي‌خواندند من هم خواندم.

    اجتماع و اجماع انسان را بطور عجيبي هيجان‌زده و كور مي‌كند. همه ما به چيزهايي باور و اعتقاد داريم كه چون همه باور دارند ما هم باور داريم!

    يكي ديگر از كليدهاي مطرح شده در مثنوي، خروج از احوليت است؛ و آن را در داستاني كوتاه توضيح مي‌دهد: خواجه‌اي غلامي احول داشت. به او گفت در پستوي حجره ـ كه تاريك است؛ و سمبل تاريكي و تيرگي ذهن خود انسان است ـ يك بطري هست؛ آنرا بياور. غلام احول رفت و برگشت و گفت: استاد، در پستو دو بطري هست. كداميك را بياورم؟ خواجه گفت: نه پسر جان، در آنجا فقط يك بطري هست. چون تو دوبيني، يكي را دو تا تصور مي‌كني. غلام با ناراحتي گفت: استاد مرا طعنه مزن؛ به من تهمت دوبيني مزن…،

    (همهء ما انسان‌ها دوبينيم، ولي خودمان درك و باور نمي‌كنيم كه دوبينيم. و اين يكي از مشكلات ماست در طريق خروج از دوبيني رواني. در اين رابطه لطيفه‌اي هم هست: يك نفر دوبين‌ (احول) به دوستش گفت آن دو كلاغ را روي آن شاخه نگاه كن. دوستش نگاه كرد و يك كلاغ ديد. به او گفت فقط يك كلاغ روي شاخه است؛ ولي چون تو احولي، يكي را دو تا مي‌بيني. شخص احول گفت اگر من احول بودم آن دو كلاغ را چهار تا مي‌ديدم. پس احول نيستم.)

    باري، استاد گفت: حالا كه اصرار مي‌كني دو بطري هست، برو يكي از آن دو را بشكن. غلام چنين كرد، و با كمال شگفتي ديد بطري ديگر هم وجود ندارد.

    دو بيني معناي وسيعي دارد. زمان گذشته و آينده رواني حاصل دوبيني ماست. بازي ذهني “خود“ يا “هويت فكري“ استمرار خود را مديون نوسان ذهن در گذشته وآينده است. حال كافي است كه ذهن كاذب بودن تنها يكي از اين دو زمان را درك كند (يعني يكي از شيشه‌ها را بشكند!) تصور زمان ديگر نيز غيرممكن است. و چون ذهن از اين “دو“ زمان آزاد گردد، “خود“ مرده است.

    تصور ما انسان‌هاي احول (رواني) اين است كه “خود“ يك پديده است و صفات آن، مثلاً حقير و بي‌عرضه، پديده‌اي ديگرست. حال آنكه حقير و بي‌عرضه در شكم همان چيزي است كه “خود“ تصور مي‌شود. اگر ما يكي بودن اين “دو“ را درك كنيم، كار بازي “خود“ به پايان رسيده است.

    ما تصور مي‌كنيم “حقير“ متفاوت با “متشخّص“ است. حال آنكه اين دو بازتاب يكديگرند. آيا شما مي‌توانيد تصوري از “تشخّص“ داشته باشيد بي‌آنكه به “حقارت“ بينديشيد؟ يا برعكس؟

اينكه پيامبر اسلام مي‌فرمايند: “خودت را بشناس تا خدا را بشناسي“، به اين جهت است كه تا وقتي “خود“ و انواع دوگانگي‌هاي حاكم بر آنرا نشناخته‌اي و “خود“ زايل نگشته است، با يك درون تجزيه شده و دوگانه چه اداركي مي‌تواني از وحدت و يگانگي داشته باشي!؟ يك ذهن دوگانه‌بين فاقد ابزار و استعداد يگانه‌بيني است!



    كليد ديگر، خودداري از “مقايسه“ است.


    اول آنكس كاين قياسك‌ها نمود
    پيش انوار خدا، ابليس بود

    گفت نار از خاك بي‌شك بهتر است
    من ز نار و او ز خاك اكدر است

    شرارت و ناپاكي ابليس ـ كه تخم منيّت را بين آدميان مي‌پراكند ـ با مقايسه شروع مي‌شود. مي‌گويد چون من از آتشم، و انسان از خاك، من بر انسان مزيّت دارم.

    مقايسه زيركانه‌ترين، موذيانه‌ترين مخرب‌ترين و در عين حال نامحسوس‌ترين ابزار در خدمت حفظ و استمرار بازي ذهني “خود“ است! گفته‌ايم، و بار ديگر مي‌گوييم كه “خود“ هيچ واقعيت و محتوايي ندارد. و مقايسه يكي از راه‌هاي اجتناب از مواجه شدن ذهن با اين هيچ و پوچي و بي‌محتوايي است. من “حقارت“ خود را با “تشخص“ تو مقايسه مي‌كنم و مي‌گذرم. ديگر ضرورت اين موضوع را درك و حس نميكنم كه ببينم ماهيت واقعيت و محتواي خود صفت “حقارت“ چيست! هم‌اكنون تو حقارت خودت را با تشخص ديگري مقايسه نكن. در اين صورت چه احساسي از حقارت داري؟ اصلاً حقارتي وجود دارد كه تو آنرا حس كني؟

    من اگر حتي ميزان فهم يا هوش خود را با شما مقايسه نكنم از كجا مي‌دانم همين مقدار هوش و فهمي كه در من هست يك هوش و فهم كم است؟ (به ابليسي و شر بودن مقايسه توجه داريد؟)

    مهم‌ترين محرك و عامل استمرار بازي نمايشي “هويت“ و “شخصيت“، خشم و ميل انتقام گرفتن است. و مقايسه مهم‌ترين وسيله است براي ايجاد خشم. براي اينكه مقايسه بتواند ايجاد خشم نمايد شخص بايد خودش را به گونه‌اي مقايسه كند كه مجوز و مستمسك خشم ورزيدن را حاصل نمايد. بدين منظور لاجرم بايد هميشه يك چشم به نقاط ضعف خود داشته باشد و يك چشم به نقاط قوت ديگران.

    نتيجه چنين مقايسه‌اي آن است كه شخص نمي‌تواند لحظه‌اي از وضع موجود خود احساس رضايت و شادماني داشته باشد. بايد مدام در تلاش تبديل وضع موجود به وضع ديگر باشد. ولي براي اين تلاش و تبديل هرگز پاياني نيست. زيرا آن وضع ديگر نيز ـ به علت مقايسه ـ قابل قبول نيست.

    و همين جريان مقايسه است كه علت سيري‌ناپذيري "هويت فكري" مي‌شود به قول حضرت مولوي هفت دريا را هم كه درآشامد ذره‌اي از عطش آن حلق‌سوز كاسته نمي‌گردد.

    البته خود شخص دويدن‌ها و چنگ انداختن‌هاي ناشي از مقايسه را ـ كه هدف آن ايجاد خشم است ـ به حساب ميل موفقيت و پيشرفت مي‌گذارد.

    كليد ديگر، خودداري از “ملامت“ است. ملامت جهنمي‌ترين شلاقي است كه فرد بر گرده ذهن خويش مي‌كوبد؛ و با اين شلاق خود را در جهت محكوميت و اسارت مي‌راند.

    ما بايد به يك نكته اساسي توجه داشته باشيم: گفتيم تنها مسئله ما اينست كه حاكم بر انديشه‌هاي خود نيستيم. جامعه نوعي اسارت و محكوميت را بر ذهن ما تحميل كرده است. و مشكل ما اين است كه ـ ندانسته ـ با اين عامل اسارت و محكوميت همكاري مي‌كنيم. تو فكر مي‌كني كه وقتي خودت را با ديگري مقايسه مي‌كني، يا وقتي خودت را ملامت مي‌كني، چه جرياني واقع شده است؟ هيچ، جز اينكه تحت عنوان پيشرفت يا اصلاح رفتارهاي خود داري خود را در اسارت بيشتر مي‌پيچاني و پيش مي‌روي؛ داري شبكه اسارت‌بار حاكم بر خود را استمرار مي‌دهي! داري پديده‌اي را استمرار مي‌دهي كه آن حاكم است و اصالت تو محكوم آن!

    و اين پديدهء‌ حاكم به طور عجيبي ذهن وادراك ما را كور و بي‌منطق كرده است. و ببينيد حرف و هشدار مولوي در اين رابطه به ما چقدر روشن و منطقي است. مي‌فرمايد: پسر جان، وضع تو از اين قرار است كه:

    نيم عمرت در پشيماني رود
    نيم ديگر در پريشاني شود

(پشيماني و ملامت داراي يك ماهيت و يك جريان‌اند) تو وقتي امروز صبح خودت را ملامت كردي، تا شب و شب‌هاي بسيار احساس پريشاني و ملامت خواهي كرد. روحيه‌ات ملول و گرفته و افسرده است! پس:

    ترك اين فكر و پشيماني بگو
    حال و كار و بار نيكوتر بجو

    ور نداري كار نيكوتر بدست
    پس پشيمانيت بر فوت چه است!؟

    تو فلان عمل و رفتار را داشته‌اي. اگر بهتر از عملي كه انجام داده‌اي سراغ داري، چرا قبل از آن عمل آنرا انجام ندادي؟ و اگر بهتر از عملي كه انجام داده‌اي عمل بهتري را نمي‌شناخته‌اي چگونه مي‌داني كه همان عمل انجام گرفته بد عملي بوده است، و قابل ملامت است!

  

    گر همي داني، ره نيكوپرست
    ور نداني، چون بداني كاين بد است!؟

    آخرين كليدهايي كه در حقيقت مي‌توان آنرا يك كليد دانست، “توجه“، “مراقبه“، “حضور“ يا “نگاه به آنچه هست“ يا نگاه به واقعيت است؛ و بدون واسطه الفاظ، صورت‌ها و كلمات به واقعيت نهفته در پشت آنها نگاه كردن است. نگاه بدون واسطه الفاظ، و “حضور“ و “نگاه به آنچه هست“ داراي يك ماهيت مشابه‌اند.

خان بلخ مي‌گويد:

    ميم و واو و ميم و نون تشريف نيست
    لفظ مؤمن جز پي تعريف نيست

    هيچ نامي بي‌حقيقت ديده‌اي!؟
    يا ز گاف و لام گل، گل چيده‌اي!؟


    كلمه “مؤمن“ غير از واقعيت و جوهر كيفيتي است كه "ايمان" ناميده مي‌شود. دو حرف گل “گ“ و “ل“ غير از واقعيت پديده‌اي است كه گل ناميده مي‌شود. براي رابطه صحيح و پر و پيمان با واقعيت هر چيز، از كلماتي كه نماينده آن چيز است بگذر و به خود آن چيز ـ بدون استفاده از كلمه ـ نگاه كن!

    اسم خواندي، رو مُسمّي را بجو
    مه به بالا بين، نه اندر آب جو

زيرا آنچه در آب مي‌بيني تصوير و بازتاب واقعيت ماه است.
يا مي‌گويد:

    چند بازي عشق با نقش سبو؟
    بگذر از نقش سبو، رو آب جو

    صورتش ديدي، ز معني غافلي
    از صدف دُر را گزين گر عاقلي


    همهء اين تمثيلات بروني مقدمه‌اي است براي اينكه انسان را به درون خويشتن خود برگرداند و او را متوجه واقعيت هستي خويش ـ منهاي الفاظي كه ظاهراً “هستي“ او را تشكيل داده‌اند ـ نمايد:

    مغز نغزي دارد آخر آدمي
    يكدمي آنرا طلب گر آدمي

    و توضيح مي‌دهد كه الفاظ فقط فهرست هستي تو را تشكيل مي‌دهند! و تو به اين جهت در سطح الفاظ و فهرست‌ها باقي مانده‌اي كه جرأت نزديك شدن به ماهيت پوچ “هستي لفظي“، و ذهني و اعتباري خود را نداري!

    در پايان توضيح اجمالي كليدها ذكر چند نكته را لازم مي‌دانم: همهء كليدها مرتبط با يكديگراند؛ و در حقيقت حكم يك كليد را دارند. و شما هر يك از آنها را در كار كنيد از زندان “خود“ رها شده‌ايد؛ و بنابراين استفاده از ساير كليدها بي‌مورد است. اگر ذهن از فرضاً احوليّت خارج گردد جايي براي مقايسه، ملامت، ميل چنگ انداختن، “رسيدن“ و “شدن“ نيز باقي نمانده است؛ و ذهن يكباره از بازي “خود“ خارج گشته است. احوليت منجر به نوسان ذهن بين مثلاً حقير و متشخص مي‌گردد. حال اگر ذهن از احوليت خارج گردد و درك كند كه فرضاً تنها حقارت ـ يا تنها يك بطري ـ در كار است، حقارت يعني همان يك بطري هم ديگر وجود ندارد. چون يكي بشكست، ديگر(ي) شد ز چشم“. آيا شما مي‌توانيد حتي تصوري از حقارت داشته باشيد بي‌آنكه حقارت را با تشخص مقايسه كنيد؟ يا اگر حقارت را ملامت نكنيد، آيا حقارت واقعيتي دارد؟ آنچه را ما حقارت فرض مي‌كنيم، حقارت نيست بلكه همان ملامت است! بر فرض محال كه حقارت واقعيتي داشته باشد، اگر شما آنرا ملامت نكنيد اصلاً آگاه نيستيد به اينكه آدم حقيري هستيد.


    نكته ديگر توضيح اين مطلب است كه كليدها منحصر به اينهايي كه ما ذكر كرديم نيست. مثلاً اعراض از خواستن، جستجوگري و آزمندي يك كليد است. خشم نورزيدن يك كليد است. ولي استفاده عملي از اين نوع كليدها تقريباً امري است محال. تا زماني كه انسان به پوچي جست‌وجوها و خواسته‌هاي منبعث از “خود“ پي نبرده است نمي‌تواند دست از خواستن بكشد. تا وخامت مسئله را با عمق وجود خود درك نكرده است نمي‌تواند دست از بازي ذهني “خود“ بردارد.

    بعضي‌ها، مخصوصاً عرفان سنّتي، عشق ورزيدن را يك كليد اساسي مي‌دانند. درست است. اگر عشق بيايد همهء كوچكي‌ها و مشغوليت‌هاي ذهني را پاك مي‌كند. ولي باوجود حاكميّت شديد خشم و نفرت، عشق از كجا بيايد؟

فهرست كليدها را در اينجا تكرار مي‌كنيم:

           1ـ آگاهي نسبت به اين واقعيت كه همهء رنج‌هاي تو حاصل انديشه است.
           2ـ آگاهي نسبت به بيگانگي و تحميلي بودن آن انديشه‌ها.
           3ـ آگاهي نسبت به خيالي و توهّمي بودن انديشه، و نتيجتاً
               همهء رنج‌هاي حاصل از آن.
           4ـ تحقّق استيصال از طريق درك وخامت مسئلهء حاكميت “هويت فكري“.
           5ـ نگرش احتمايي.
           6ـ رهايي از خودباختگي به اجماع.
           7ـ خارج كردن ذهن از احوليت.
           8ـ خودداري از مقايسه.
           9ـ خودداري از ملامت.
         10ـ گذشتن از الفاظ.


هرگونه نقل و يا استفاده از مطالب و محتويات سايت، منوط به کسب اجازه از دفتر محمدجعفر مصفا است.

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

جنبش رایلیان، دجال

جنبش رایلیان یک سازمان غیر انتفاعی بین المللی است.
این سازمان کسانی را گرد هم می آورد که مایل هستند بشریت را از منشا اصلی خودش آگاه کنند و پیام ویژه الوهیم را به گوش مردم برسانند.
الوهیم موجودات فرازمینی با دانش بسیار بالا هستند که حیات روی کره زمین و انسان را خلق کردند.
ولی انتشار این آگاهی تنها هدف جنبش رایلین نیست.  یکی از ماموریت های اصلی این سازمان ایجاد یک سفارتخانه برای خوش آمد گویی به بازگشت خالقین مان است. 


به وسیله پیامبر خودشان رایل - الوهیم با احترام بیان کرده اند که مایل هستند به زمین برگردند و با ما ملاقات کنند. آنها از ما خواسته اند که ابتدا اشتیاق خودمان را به آنها با ساخت یک سفارتخانه مناسب به جهت ورود آنها نشان دهیم.

این سفارتخانه همان‌طور که در کتاب‌های باستانی آمده است به عنوان سومین معبد ساخته خواهد شد.

  بر اساس مشخصاتی که الوهیم به ما داده اند این سفارتخانه باید در کشوری بی‌طرف ساخته شود که حقوق موجودات فرازمینی را محترم شمارد و بی‌طرف بودن فضای آن کشور را تضمین کند.
  ایجاد چنین سفارتخانه ای و به دست آوردن همه تضمین های لازم نشانه این است که بشریت به طور رسمی آماده ملاقات با خالقین خودش است.

(جزییات نقشه ها و مشخصات مورد نیاز این سفارتخانه در وبسایت زیر قابل دسترسی است. www.ElohimEmbassy.org
جنبش رایلیان اخیرا از چند کشور برای امکان ایجاد سفارتخانه سوال کرده است و چند کشور علاقه خودشان را فضای همکاری در این مورد نشان داده اند. مذاکرات اولیه به زودی انجام خواهند شد!
به طوری که در مدارک ارایه شده به کشورهای علاقه مند آمده است سفارتخانه ای که برای پدران آسمانی مان ساخته می شود برای کشوری که سازنده آن است منافع مالی زیادی خواهد داشت. آن ملت خوش شانس از حمایت الوهیم برخوردار خواهند شد و به مرکز معنوی و علمی کره زمین در هزاره جدید تبدیل خواهد شد.




کتاب های زیر چهار کتاب اساسی و مهم هستند که باید بخوانید  و به مطالبش فکر کنید و قضاوت کنید که آیا قابل قبول تر از افسانه هایی نیست که عمری شنیده‌ایم؟




آيين رايل چه نوع آييني است و چه انتقادهايي بر آراء و عقايد اين آيين وارد است؟

آيين رايل پرسش :

پاسخ :

مکتب رايل مدعي است تمامي پيامبران الهي را قبول دارد با اين تفاوت كه ايشان را نه خداوند، بلکه انسان‌هايي ساکن کرات ديگر فرستاده‌اند که بيست و پنج هزار سال پيشرفته تر از انسان هاي زميني مي باشند. از سه منظر مي توان به ارزيابي مدعيات اين مذهب نوساخته بشري پرداخت:
الف- از جهت مقدار هماهنگي ادعاهاي اين دين با آموزه هاي اديان بزرگ، زيرا اين دين خود را مخالف اديان الهي ندانسته بلکه آن پيامبران را نيز رسولان الوهيم( نام انسا‌ن‌هاي كرات ديگر) مي‌داند حال مهمترين پرسش اين است که اگر اين پيامبر جديد يعني رايل ادامه دهنده راه همان انبياء الهي است پس اين همه تفاوت و تناقض از کجا آمده است؟ به برخي از اين تناقضات اشاره ميکنيم:
1. چگونه است که در قرآن مي‌خوانيم که خداوند متولد نشده و موجودي از او متولد نمي شود[1] ولي رايل مدعي است که الوهيم (همان موجود يا موجوداتي که پيامبران را فرستاده اند) از نسل‌هاي قبلي الوهيم به دنيا آمده و اين سلسله به دنيا آمدن‌ها تا بي‌نهايت ادامه پيدا مي‌کند.
2. اين دين مي‌گويد از طرف همان موجودي آمده است که حضرت محمد (ص) را فرستاده است حال اين سوال پيش مي آيد که پس چگونه در قرآن کريم حضرت محمد(ص) آخرين پيامبر دانسته شده است[2] و آيا الوهيم نمي دانست که 14 قرن بعد بناست پيامبر ديگري براي انسان‌هاي زميني بفرستد؟
3. تمامي اديان الهي بر غير مادي بودن و ناميرا بودن خداوند و نيز ازلي و ابدي بودن او تأکيد دارند در حالي که الوهيم موجودي است ميرا و از پدران خود به وجود آمده است و نيز در مکاني خاص زندگي مي کند و به چشم ديده مي‌شود . آيا الوهيم فراموش کرده که در کتاب‌هاي قبلي خود به مردم چه پيامي داده و خود را چگونه معرفي کرده است؟
4. اصلي ترين پيام رايل جانشيني علم به جاي مذهب است که در جاي خود به آن خواهيم پرداخت، ولي اکنون سخن دراين جاست که چرا الوهيم توسط فرستادگان پيشين خود، دين و مذهب براي انسان ها فرستاده، ولي اينک همان پيام‌ها را نفي مي‌کند و علم را جانشين مذهب ساخته است؟ آيا اين تناقض در رفتار از موجودي که به ادعاي رايل بيست و پنج هزار سال پيشرفته تر از زمينيان است پذيرفتني است؟
5 . مهم‌ترين تناقض سخنان رايل با تعاليم انبياء الهي در اصلي‌ترين مدعاي رايل نهفته است، و آن انكار موجودي به نام خداست. باور به خدا ركن اصلي اديان الهي است. چگونه كسي كه اين اصل را قبول ندارد مي‌تواند ادعا كند كه همه اديان را به رسميت مي‌شناسد.
6. رايل دين بودا را نيز در كنار ساير اديان و فرستاده الوهيم مي‌داند و بلكه مدعي است دين بودا با كمي اصلاح، همان دين رايل خواهد شد. ولي نكته جالب آن است كه بودا ديني است كه رهبر و بنيان‌گذار آن هيچ‌گاه ادعاي آمدن از سوي خدا نكرد و فقط مردم را به سوي اخلاق متعالي دعوت مي‌كرد[3]. حال بايد ديد چگونه الوهيم پيامبري فرستاده‌ كه خودش چنين ادعايي ندارد.
7. رايل براي آن‌كه سخنانش مشتري بيشتري جذب كند، هر آن‌چه را كه دين ناميده شده است، فرستاده الوهيم مي‌داند، حتي بهاءالله را كه هيچ يك از مسلمين و بلكه هيچ يك از جهانيان او را پيامبر نمي‌دانند فرستاده الوهيم مي داند. اصولاً بهاييت ديني است دست‌ساز و لااقل در ايران همه زواياي تاريخي آن بر مردم روشن است.
8. بررسي اين تناقضات فرصتي بيش از اين نوشته كوتاه مي‌طلبد، اموري هم‌چون ادعاي اين كه بهشت حضرت آدم و حوا در اسرائيل كنوني بوده و اين نكته را به قرآن نسبت مي‌دهد در حالي كه در قرآن از اين نكته خبري نيست و يا اين كه مدعي است پيامبر با سفينه فضايي به معراج رفته و با خدا ملاقات كرده است در حالي كه به تصريح قرآن خدا ديدني نيست و اين كه وحي را همان تله پاتي دانسته و ... دقت در اين ادعاها نشان‌گر ضعف اطلاعاتي كساني است كه اين سخنان را منتشر مي‌كنند و اطلاعاتي بسيار ناچيز از ساير اديان دارند. چنان كه در يكي از نوشته‌هايشان سوره آل عمران را سوره عمران نوشته‌اند.
ب- راه ديگر بررسي و ارزيابي گفته‌هاي رايل سنجش سخنان او با حقايق فلسفي و علمي است.
1. رايل الوهيم را انسانهايي مي‌داند كه انسان‌هاي پيشرفته قبلي، آن‌ها را خلق كرده‌اند و آن قبلي‌ها نيز مخلوق نسلي قبل از خود مي باشند و همين طور اين سلسله تا بي‌نهايت ادامه دارد. در حالي كه اگر سازنده اين افسانه، آشنايي بيشتري با فلسفه داشت، مرتكب چنين اشتباهي نمي‌شد. زيرا به لحاظ عقلي امكان اتصال سلسله به بي‌نهايت وجود ندارد و بالاخره اين سلسله بايد به جايي منتهي شود. اين نكته نه تنها مدعاي ماست بلكه اين اصل( محال بودن تسلسل) از پايه‌هاي تفكر عقلي در غرب و شرق مي‌باشد[4].
2. رايل مي‌گويد كه پيامبران پيشين در سرزمين الوهيم با شيوه مهندسي ژنتيك، دوباره سازي شده‌اند و رايل آمده تا جهان را براي بازگشت ايشان آماده كند. مي‌پرسيم اگر اين پيامبران زنده‌اند چرا خود براي تبليغ اين دين به زمين نمي‌آيند اگر حضرت عيسي(ع) بيايد و پيام الوهيم را به مسيحيان برساند آيا گمان نمي‌كنيد كه مردم بيشتري اين پيام را بپذيرند؟
3. رايل معتقد است که علم را به جاي مذهب براي مردم به ارمغان آورده است. پرسش ما اين است كه كدام علم؟ علمي كه همه روزه بخشي از دست‌ آوردهايش مورد مناقشه قرار گرفته و دانشمندان به اشتباه خود در آن زمينه اعتراف مي‌كنند، چگونه مي‌تواند جانشين مذهب و راهنماي انسان باشد؟ گوينده اين سخنان اگر اطلاعات بيشتري درباره تاريخ تفکر بشر و يا حداقل جريان‌هاي فکري حاکم در مغرب زمين داشت، چنين ادعايي را مطرح نمي‌كرد. زيرا بشر در قرن 18و اوايل قرن 19 ميلادي يکبار به علم ايمان آورد و با گذشت زمان و پيشرفت علم و نيز تنقيح باورهاي فلسفي خود به اين نتيجه رسيد كه علم به تنهايي نمي‌تواند درد‌هاي بشر را درمان كند و لذا امروزه نسبت به علم پرستي خودکافر شده است[5] و روي به درگاه خداوند گذاشته است. گذري بر مکاتب سيانتيستي و علم گرايانه و نيز فلسفه‌هاي پوزيتويستي در تاريخ سه قرن اخير اروپا به راحتي نشان مي دهد که بشر امروز علم را شايسته آن نمي‌داند که مورد تعلق ايمان باشد. امروزه دانشمندان مهم فلسفه علم، درباره واقع نمايي گزاره‌هاي علمي به ترديد افتاده و بسياري از ايشان به صراحت، علم را براي اداره زندگي بشر ناکافي مي‌دانند[6].
4. رايل مدعي است انسان‌هاي كره زمين و نيز ساير موجودات زنده توسط مهندسي ژنتيك ساخته شده‌اند. در اين مدعا اولاً معلوم نيست كه اصل حيات از كجا آمده است و ثانياً معلوم نيست چرا هر انساني كه به دنيا مي‌آيد داراي پدر و مادر است و از نطفه انساني ديگر به وجود مي‌آيد و اين علم ژنتيك كي و توسط چه كسي به كار رفته است؟
ج- راه سوم مطالعه اين آيين ساختگي، بررسي ساختار دروني مدعاهاي ايشان است:
رايل در توجيه اين که چرا الوهيم پس از فاجعه هيروشيما تصميم به معرفي خود به جهانيان گرفته است مي گويد زيرا در اين زمان الوهيم به اين نتيجه رسيد که ممکن است بشر از علم خود در مسير خطرناکي استفاده کند. حال مي‌پرسيم آيا قبل از آن هيچ فاجعه‌اي رخ نداده بود که از علم سوء استفاده شود؟ آيا خود جنگ جهاني و كشته شدن چندين ميليون انسان توسط سلاح‌هاي کشتار جمعي ساخته شده با استفاده از علم بشر کافي نبود؟ و جالب است که بسياري از انسان‌ها نيز در همان زمان و بلکه قبل از آن به اين نتيجه رسيده بودند که ممکن است دستاوردهاي علمي بشر در مسيري به کار گرفته شوند که به صلاح انسان و بشريت نباشد. پس الوهيم چه تفاوتي با انسان دارد و اين پيشرفت چندين هزار ساله چه فايده‌اي داشته است؟
رايل خود را پيام‌آور موجوداتي مي‌داند که از نظر علمي بسيار پيشرفته‌تر از انسان‌ها هستند ولي از اين مدعا هيچ نشاني در خود رايل مشاهده نمي‌شود. به نظر مي‌رسد لااقل خود او بايد به وسيله علم ژنتيک خلق شده باشد و نيز خود از دانش‌هاي علمي بشر بي‌نياز باشد. ولي چنين نيست. در حالي كه پيامبران الهي در زمينه آن چه که گفته‌اند سرآمد تمامي بشريت در تمامي طول تاريخند و مثلا در زمينه معارف الهي که ره‌آورد ايشان است هميشه بالاترين و عميق‌ترين سخنان را گفته‌اند و در عين حال، خود نيازي به ديگران در اين مورد نداشته‌اند. ولي گويا رايل، هيچ يک از اين صفات را ندارد. و اصلا اگر رايل از کرات ديگر خبر دارد نشانه آن چيست؟ چرا هيچ نظريه جديد علمي و يا تکنولوژي نوي براي انسان‌ها نياورده است؟ و جالب است که هر چيزي را که ادعا مي‌کند حاصل تلاش و کوشش خود بشر زميني است. علم ژنتيک و کشف سيارات جديد و ... همه و همه حاصل علم همين انسان هستند؟ آيا رايل که مدعي است به سرزمين الوهيم سفر کرده است مي تواند يک سياره جديد به انسان‌ها معرفي کند؟ در پايگاه اطلاع رساني رايل از اين كه رايل هم‌چنان زنده است اظهار خوشحالي شده است، پرسش اين است كه اگر امكان شبيه سازي به وسيله مهندسي ژنتيك وجود دارد، ديگر زنده و يا مرده بودن رايل چه تأثيري دارد؟ اگر اين خدايان خيالي اين‌قدر قدرتمند هستند چگونه مي‌گويند اگر اسرائيل از ساخت سفارت ما جلوگيري كند از ساخت آن پشيمان شده و آن را به جاي ديگري منتقل خواهند كرد؟ اگر بنا باشد اشكالات دروني اين دين ساختگي شمرده شود نيازمند چندين جلد كتاب خواهيم بود. به علاوه كه منابع اصلي اين مدعاها را در اختيار نداشتيم كه اگر مي‌بود بي‌محتوايي مدعاهايشان بيش از اين آشكار مي‌شد.
استفاده رايل و هوادارانش از چند اصطلاح خاص علمي که در روزنامه ها ونشريات رايج شده اند، نشان‌گر آن است که او و طرفدارانش نه تنها در زمينه علوم ديني و علوم عقلي هم‌چون فلسفه ناتوانند بلکه در دايره دانش تجربي نيز بسيار بي اطلاع هستند و از بسياري از تحولات در عرصه علم خبر ندارند و به همين دليل به چند اصطلاح همه فهم پناه برده‌اند.و براي نمونه حتي پيش بيني‌اي از آينده علم بشر نيز ندارند چه رسد به اين كه خود سهمي در پيشرفت علم داشته باشند.
تمامي شواهد دروني مدعيات رايل و نيز مقايسه آن با داده‌هاي عقلاني و وحياني و نيز علم تجربي نشان مي‌دهد كه اين دين ادعايي، نه تنها ديني اصيل نيست بلكه مخترعان اين عقيده از نظر اطلاعات ديني و علمي و فلسفي در سطح بسيار پاييني قرار دارند به گونه‌اي كه براي ساختن اين مذهب خيالي حتي زحمت مطالعه دقيق ساير اديان را به خود نداده‌اند[7].[1] . توحيد/3.
[2] . قرآن كريم.
[3] . هيوم، رابرت، اديان زنده جهان، ترجمه : عبدالرحيم گواهي تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1373، ص91.
[4] . براي اطلاع از اين بحث در فلسفه اسلامي رك: مصباح يزدي ، محمد تقي، آموزش فلسفه، تهران: سازمان تبليغات اسلامي، 1368، ص75- 85، و در فلسفه غرب رك: ژيلسون، اتين، مباني فلسفه مسيحيت، ترجمه: محمد محمد رضايي و سيد محمود موسوي، قم، دفتر تبليغات اسلامي، 1375، ص 113.
[5] . درباره تاريخ تفكرات علم‌گرايانه و افول آن رك: ژيلسون، اتين، نقد تفكر فلسفي غرب، ترجمه : دكتر احمد احمدي، تهران، انتشارات سمت، 1380، فصل يازدهم از اين كتاب ارتباط بيشتري با اين بحث دارد. و نيز رك: نصر، سيدحسين، جوان مسلمان و دنياي متجدد، ترجمه ، مرتضي اسعدي، تهران، طرح نو، 1375، ص 264- 281.
[6] . براي اطلاع از مباحث رايج در فلسفه علم رك: تاونس، چارلز، اچ، مقاله ، تلاقي علم و دين، ترجمه : فرهاد مشتاق، درج شده در مجله قبسات، شماره اول از سال دوم بهار 1376، ص30- 39.
[7] . تمامي اطلاعات مربوط به اين دين از سايت اختصاصي اين كيش أخذ شده است، و به دليل ارائه ناقص اطلاعات از سوي هواداران اين كيش كمبود شناخت از اين دين مشهود است.


رایل کیست؟




در سن بیست و هفت سالگی و در صبح روز سیزدهم دسامبر سال هزار و نهصد و هفتاد و سه در زمانی که او هنوز مدیریت مجله موفق اتوموبیل رانی خودش را بر عهده داشت در منطقه آتشفشانی ولکانو پارک در مرکز فرانسه رایل ملاقات مهیجی با انسانی از سیاره ای دیگر داشت. این انسان غیر زمینی توضیحی کامل و با جزییات دقیق از منشا آفرینش ما و اطلاعاتی در مورد چگونگی سازماندهی آینده بشریت به رایل داد که در کتاب ثبت شده است Intelligent Design. Aپس از شش ملاقات پی در پی در همان محل رایل ماموریتی که به او محول شده بود را پذیرفت که بشریت را از این پیام انقلابی آگاه کند و مردم را برای خوش آمد گویی به خالقین خودشان -الوهیم-آماده کند. بدون هیچگونه افسانه سازی و ترس و تنها بلکه با آگاهی و با احساس قدردانی از طرف بشریت. پس از چند ماه بررسی کردن این وظیفه بزرگ رایل تقریبا دچار نوعی زخم معده شد تا تصمیم بگیرد که شغل بسیار محبوب خودش در مجله اتوموبیل رانی را رها کند و خودش را وقف ماموریتی کند که یهوه همان مرد غیر زمینی که ملاقات کرده بود کند. در خلال اولین سال پس از این ملاقات رایل شرح این واقعه را در قالب کتابی چاپ کرد و دو برنامه مهم رادیویی و تلویزیونی در فرانسه حضور یافت و در یک کنفرانس عمومی مردم را از این واقعه آگاه کرد. این کنفرانس عمومی در تاریخ نوزده سپتامبر سال هزار و نهصد و هفتاد و چهار در پاریس برگزار شد و بیش از دو هزار نفر در آن شرکت کردند. اندکی پس از آن رایل موسسه ای را شامل افراد داوطلب برای کمک به او در پخش این پیام بوجود آورد که بعدها به جنبش رایلیان تبدیل شد. در پایان آن سال این موسسه صد و هفتاد نفر عضو داشت. این تعداد در حال حاضر بیش از هفتاد هزار عضو در نود و هفت کشور جهان است.

در تاریخ هفتم اکتبر سال هزار و نهصد و هفتاد و پنج دومین ملاقات رایل با انسانهای غیر زمینی انجام شد و به او اطلاعاتی داده شد که در کتاب دوم رایل و همینطور بخش هایی از کتاب اول آورده شده است. از آن زمان تاکنون رایل در کشورهای مختلف جهان حضور داشته است و در همه قاره ها کنفرانس و سمینار برگزار کرده است و افرادی را گردهم آورده است که اشتیاق خوش آمدگویی به خالقین ما را در جهان پخش می کنند.

او همچنین کتابهای دیگری نیز نوشته است مانند مدیتیشن حسی که در واقع بخش مرکزی پیام در آن قرار دارد. کتاب حکومت بر اساس برتری ژن ها که کمک می کند تا سیاره زمین به صورتی هوشمنداته تر اداره شود. و کتاب آری به شبیه سازی انسان که توضیح می دهد چگونه می توان دارای حیات جاودانی و آینده ای زیبا شد که می توانیم از علم انتظار داشته باشیم

در خلال سالها رایل بر روی فعالیت های اجتماعی زیادی تاثیر گذاشته است از قبیل : از ترویج استفاده از کاندوم در مدارس گرفته تا ترویج خود ارضایی و از مبارزات بین المللی برای حمایت از حقوق اقلیت ها با این شعار که تحمل کردن افراد متفاوت کافی نیست و هرکس باید افراد متفاوت با خودش را دوست بدارد گرفته تا تقاضای حذف بخش هایی از متون مذهبی که به حقوق انسان ها احترام نمی گذارند و از حمایت کردن از شبیه سازی انسان با ایجاد شرکت کلوناید گرفته تا ترویج مواد غذایی اصلاح ژنتیکی شده که تنها راه حل برای تغذیه جمعیت روی کره زمین است و از ایجاد موسسه کلیتوراید که انجمنی برای کمک کردن به زنانی است که کلیتوریس خود را به دلیل ختنه شدن از دست داده اند و می توانند دوباره آن را بازسازی کنند و از وجود آن لذت ببرند گرفته تا گرد هم آوردن روسای قبایل آفریقایی با هدف ایجاد ایالات متحده آفریقا.

رایل به عنوان مهمان در بیشتر برنامه های تلویزیون های بین المللی از قبیل برنامه شصت دقیقه و سی ان ان و اخبار بی بی سی و فاکس و همینطور در برنامه هایی نظیر صبحانه با فراست و سرگرمی امشب و دیگر برنامه ها حضور داشته است. از وی دعوت شد تا دیدگاه هایش در مورد علم را برای کنگره آمریکا تشریح کند و همینطور مهمان بسیاری از رهبران جهان بوده است از جمله آقای دنیس ساسو نگویسو رییس جمهور کنگو که رسما از وی استقبال به عمل آورد. و بسیاری از هنرمندان نیز از وی تقدیر به عمل آورده اند از جمله نویسنده فرانسوی میشل اوله بک و هوگ هفنر.

در همه فرهنگ های موجود بر روی کره زمین انتظار برای یک پیامبر وجود دارد. از این پیامبر در مذهب بودایی به عنوان مایترآ و در مذهب یهودی به نام مسیح و برای مسیحیان به عنوان روح القدس و به عناوین دیگر در قبایل دیگر نام برده شده است. این پیامبر موعود مشابه با همه پیامبران قبلی قرار نیست که باعث شادمانی مردم باشد بلکه آمده است که به ما اعلام کند که خالقین مان از ما چه انتظاراتی دارند. این چیزی است که رایل در طول سی سال گذشته انجام داده است. بدون وقفه و با این تعهد به سفرهایش ادامه داده است که هیچ چیزی را برای خودش تصاحب نکند بلکه همه چیزش را در راه ساخت سفارت خانه ای بدهد که خالقین مان از ما تقاضای ساختنش را قبل از سال دوهزار و سی و پنج کرده اند.


۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

اسطوره طوفان در فرهنگ‌ها


طوفان بزرگ طوفانی است که بنا به اساطیر از سوی خدا یا خدایان برای نابودی تمدن فرستاده شد. داستان طوفان، در تورات و قرآن به نوح نسبت داده شده‌است؛ به همین دلیل مسیحیان، مسلمانان و یهودیان از آن با نام طوفان نوح یاد می‌کنند. این داستان، یک داستان رایج در بین ملت‌های باستانی، سامی و آریایی است. نظیر این داستان در اوستا،کتاب‌های هندو، متون قدیم یونانی، و حماسه گیلگمش آمده‌است.
 


غرب آسیا

سومریان و بابلیان


لوح طوفان از حماسه گیلمش
قدیم‌ترین نوشته‌ای که تاکنون درباره داستان طوفان به دست آمده، سنگ‌نبشته‌هایی‌است که از سومریان و بابلیان باستان یافت شده‌است. این سنگ‌نبشته‌ها در سه هزار سال پیش از میلاد مسیح نوشته شده‌اند، به همین دلیل سومریان و بابلیان پیشتر از دیگر ملت‌ها، داستان طوفان را نگاشته‌اند. طوفان در سنگ‌نبشته‌های سومری، به نام زیوگیدو است.
رویدادهای داستان طوفان سومری و بابلی با رویدادهای داستان طوفان نوشته شده در تورات، تا حدودی هماهنگ است؛ زیرا در داستان سومری و بابلی، آمده‌است که کشتی طوفان با قیر اندود شد و سازنده کشتی، خود قهرمان طوفان است. این توصیف در سفر پیدایش در تورات نیز آمده‌است. در هر دو سند آمده‌است که خدایان، شخصی را از روی دادن طوفان آگاه کردند و او با افراد خانواده‌اش در یک کشتی نشسته و از جانوران، از هر کدام جفتی در آن نهاده و از طوفان رهایی یافتند. همچنین در هر دو روایت، مدت طوفان هفت روز دانسته شده‌است. در دوره طوفان، زیوگیدو یا زیودسورا به پیشگاه آن خدای آسمان و انلیل رییس خدایان، قربانی کرده و آن‌ها را پرستش می‌کند. در دیلمون، انو و انلیل به زیوگیدو زندگی جاویدان می‌بخشند. معنی لغوی زیوگیدو دیدن زندگی‌است. در این متن از این که چرا انکی تصمیم به نابود کردن بشر گرفته بود، سخنی نرفته‌است.
چگونگی داستان طوفان در اسناد بابلی، که جدیدتر از اسناد سومری‌است، با طوفان سومری اندکی اختلاف ظاهری دارد. نام خدایی که به قهرمان طوفان دستور ساختن کشتی داده در الواح سومری انکی ولی در سنگ‌نبشته‌های بابلی و آشوری نام او ایشتار نوشته شده‌است.
زیودسورا هم در اساطیر بابلی و آشوری، اوتناپیشتیم است. ایئا از خدایان باستان سومر بوده‌است که نسل آدمی را از طوفان می‌رهاند. چون بعل از گناهکاری آدمیان در زمین خشمگین می‌شود، و از شهر شوری‌پک کینه به دل می‌گیرد، با فرستادن طوفان، شهر شوری‌پک را ویران کند، و آدمیان گناهکار را بکشد.
در این هنگام، ایئا از تصمیم بعل آگاه می‌شود و با شتاب به اوتانا پیش‌تیم که پادشاه بابلیان بود و مردم او را به نیکی می‌شناختند، رفته و او را از خواست بعل آگاه می‌سازد. آنگاه ایئا به اوتناپیشتیم فرمان می‌دهد که یک کشتی بزرگ بسازد و اندرون و بیرون آن را با قیر اندود کند؛ آن‌گاه خود با خانواده‌اش و یک زوج نر و ماده از هر جانور در آن کشتی درآورد تا انسان‌ها و جانوران از طوفان رهایی یابند. اوتاناپیش‌تیم، به پیروی از ایئا کشتی را ساخته، آن‌گاه طوفان آغاز می‌شود.
هفت شب و هفت روز، آسمان باران می‌بارد و از دریاها و چشمه‌ها آب می‌جوشد و روی زمین را آب فرامی‌گیرد؛ و همه انسان‌ها و جانوران جز آن‌ها که در کشتی اوتانا پیش‌تیم در آمده‌اند، نابود می‌گردند. پس از هفت شبانه‌روز، طوفان می‌ایستد و آب‌ها در زمین فرومی‌روند؛ و اوتانا پیش‌تیم، از پنجره کشتی کبوتری به بیرون می‌فرستد و کبوتر برای او از خشکی نشانی می‌آورد. پس از آن کشتی، بر فراز کوهی می‌نشیند و سرنشینان آن، در سرزمین میان‌رودان از کشتی پیاده می‌شوند، و از فرزندان ایشان، سومریان و بابلیان و دیگر اقوام پدید می‌آیند.
در میان داستان حماسی گیل‌گمش که در حدود دو هزار و پانصدسال پیش از میلاد، در الواح سومری نوشته شده، اشاره‌ای به داستان طوفان سومری و بابلی شده است؛ در آن داستان، یعنی داستان حماسی گیلگمش، میان گیل‌گمش و اوتناپیش‌تیم دیداری روی می‌دهد، گیل‌گمش چگونگی رخ دادن طوفان بزرگ را از اوتاناپیش‌تیم می‌شنود. گیل‌گمش برای دیدار اوتاناپیش‌تیم از جنگل و دریاها گذشته و در جزیره‌ای در وسط دریا با او دیدار می‌کند؛ اوتاناپیش‌تیم آن‌چه در طوفان بر وی گذشته‌است، برای گیل‌گمش روایت می‌کند.

عبرانیان


خدا به نوح دستور داد كه جانوران را جفت‌جفت به كشتی بیاورد.
به دلیل همانندی بسیار رویدادهای طوفان نوح در تورات و طوفان سومری و بابلی، سرچشمه داستان طوفان در تورات را روایت‌های سومری دانسته‌اند. البته داستان طوفان در تورات، با شرح بیشتری نوشته شده‌است. ظاهراً عبرانیان، به نوشته‌های سومری و اکدی دست یافته و نام نوح، یکی از قهرمانان قدیم خود را، جانشین نام اصلی کرده‌اند. باب‌های ششم تا هشتم، سفر پیدایش به طوفان نوح می‌پردازد.
روایت تورات در کتاب پیدایش چنین است: " و خداوند خدا دید که شرارت انسان در زمین بسیار است، و خیال‌های دل او، دائماً شرارت است. و خداوند متأسف شد که انسان را بر زمین ساخته بود، و در دل خود محزون گشت. و خداوند گفت انسان را که آفریده‌ام، از روی زمین محو سازم، انسان و بهایم را، حشرات و پرندگان هوا را، چون‌که پشیمان گشتم از ساختن ایشان."[۱]
خدا نوح را که در نظر التفات یافته بود[۲] برگزید و به او دستور داد که کشتی را بسازد. کشتی از چوب کوفر ساخته شد و بیرونش به قیر اندود گشت. طول کشتی سیصد ذراع، عرضش پنجاه ذراع و ارتفاع آن سی ذراع بود.[۳] همچنین خدا به نوح دستور داد که جانوران پاک، هفت جفت و از جانوران ناپاک یک جفت به کشتی بیاورد. با روی دادن طوفان، نوح با خانواده‌اش به کشتی وارد می‌شود؛ تا این که سرانجام کشتی بر کوهی نشست. آنگاه نوح و خانواده‌اش به زنین تازه پا گذاشتند.
بنا به روایت تورات، پسران نوح که از کشتی بیرون آمدند، سام و حام و یافث بودند. نوح سیصد و پنجاه سال پس از طوفان زندگی کرد و در تمام عمر، نهصد و پنجاه سال عمر داشت.

مسلمانان

داستان طوفان در سوره‌های چندی از قرآن آمده‌است. داستان نوح در قرآن، همانند داستان نوح در تورات است و در عین حال اختلافاتی نیز وجود دارد. در تورات، داستان بسیار مفصل و یک‌جا آمده‌است؛ در قرآن، داستان پراکنده، مکرر و بسیار مختصر است. در تورات، داستان به شیوه اسطوره و داستان بیان شده‌است.
اما در قرآن، پس از بیان روایت نوعی پند و عبرت نیز در آن بیان گشته‌است. اما در روایت اسلامی، در تفاسیر قرآن و کتب تاریخی و قصص أنبیا، مانند تاریخ طبری، این داستان بسیار مفصل آمده‌است؛ به قدری که از تورات نیز مفصل‌تر است و یا از دیگر کتاب‌های یهود نظیر هاگادا بهره برده‌است.
در قرآن تصریح شده‌است که کسانی از مشرکین، به نوح آزار می‌رسانند؛ اما نوح به خدا دعا کرد. خدا به او دستور داد که یک کشتی بسازد. نوح را کشتی را می‌ساخت، در حالی که قوم او، وی را مسخره می‌کردند. در قرآن، همچنین اشاره به فرزند ناصالح نوح رفته‌است که به کشتی درنیامد و هلاک شد.

متون قدیم یونانی

اسطوره یونانی طوفان چنین است که زئوس خدای بزرگ قوم هلن، رییس خدایان آن گروه، پس از آفرینش انسان پشیمان گشت و از کارهای او خشمناک گردید؛ پس خواست که ایشان را در زمین نابود کند، به دریاها، رودها و چشمه‌های زمین دستور داد طغیان کنند، و به آسمان هم فرمان داد که ببارد تا طوفان سختی ایجاد شود و نسل ایشان از بین بروند. ولی در این وقت، پرومته پیش از روی دادن طوفان از خواسته زئوس آگاه شد و بی‌درنگ به دکالیون و زنش پیرا دستور داد برای نجات آدمی و جلوگیری از نابودی نسل انسان، یک کشتی بسازند و هنگام رخ دادن طوفان بر آن سوار شوند تا از طوفان رهایی یابند. دوکالیون و پیرا، بر کشتی ساخته شده سوار گشتند، و پس از آن طوفان پدید آمد و آسمان به شدت بارید و ده‌روز، جهان را آب فراگرفت و به جز دو نفر کشتی‌نشینان، همه انسان‌های زمین غرق شدند. پس از مدتی، آب‌ها فرورفتند و آسمان از باریدن ایستاد و کشتی دکالیون و پیرا، بر قله کوهی نشست و آن دو باقی مانده، به خشکی درآمدند. پس از پایان طوفان، دکالیون به پیشگاه زئوس قربانی کرد. زئوس به او و همسرش دستور داد که سنگ‌هایی پشت سرشان بیاندازند. سنگ‌هایی که دکالیون انداخت تبدیل به مردان شدند و سنگ‌هایی که پیرا انداخت تبدیل به زنان شدند. یکی از پسران ایشان هلن نام داشت که یونانیان از آن‌ها به وجود آمدند.

ایرانیان

داستان طوفان و چگونگی روی دادن آن در متون دینی زردشتی و داستان‌های اساطیر باستانی ایران نیز آمده‌است. داستان طوفان در کتاب وندیداداوستا چنین آمده‌است که میان اهورامزدا و اهریمن جنگی درگرفت. اهورامزدا برای نابود ساختن اهریمن خواست در زمین طوفان سختی بفرستد، ولی می‌خواست انسان‌را رهایی دهد و نگذارد که انسان‌ها از بین بروند.
از این رو، اهورامزدا به جمشید آگاهی داده و به وی دستور می‌دهد: " ای جمشید، در این جهان خاکی، سرمای سختی خواهد شد، سرمای سختی که از آن نابود گردند، در آن برف بسیاری خواهد بارید، از فراز کوه‌ها تا رود اردوی. ای جمشید، از سه جای جانوران خواهند گریخت. نخست از آن‌چه ترسناک‌ترین جای‌ها هستند، دوم آن‌چه در فراز کوه‌ها هستند، سوم آن‌چه در دریاهای ژرف در خانه‌های استوار هستند. پیش از سرما، این سرزمین سرسبز است؛ آن را برف بجنباند و سپس ای جمشید برف آب شده و این جهان خاکی را ویران کند. همان جهانی که مردمان آن جای پای گوسفندان را می‌بینند؛ چنین جهان از طوفان آب ویران گردد. پس ای جمشید، غاری بساز که درازا و پهنای آن چون یک میدان اسب باشد. تخمه جانوران بیشه و ستور و مردم و مرغان و آتش سرخ را در آن‌جا ببر...در آن‌جا به‌اندازه مسافت هزار قدم انبار کن؛ آن‌جا بازاری بساز که در آن سبزی‌ها باشند و خوراکی که فاسد نشود. در آن‌جا خانه‌ها بسازد، با اطاق‌ها و ستون‌ها و دیوارها و حصارها. آن‌جا تخمه تمام بزرگ‌ترین و بهترین و نیکوترین مردان و زنان زمین را ببر و تخمه بزرگ‌ترین و زیباترین جانوران را، آن‌جا تخمه بلندترین و خوشبوترین گیاهان و درخت‌ها را ببر، و تخمه خوشبوترین و نیکوترین خوراک را، تا وقتی که مردم در غار هستند، جفت‌جفت و دو به دو باشند تا نسل ایشان بماند."
خداوند جمشید را از وارد کردن این افراد بازمی‌دارد: کوژسینه، کوژپشت، ستمگر، درویش، فریب‌دهنده، بخیل، بددین، و کسی که دندان‌هایش بدترکیب است.
جمشید فرمان اهورامزدا را پیروی کرده و چنین غاری را ساخت. وندیداد، یک روز آن غار را یک سال دانسته‌است.
بعضی از زرتشتیان، باور دارند که، غار جمشید و آن‌چه که در آن از انسان و حیوانات برده شده، امروز نیز محفوظ مانده و تا پایان جهان محفوظ خواهد ماند. این عقیده زرتشتیان بیشتر به داستان اصحاب کهف در قرآن شبیه‌است.

آسیا-اقیانوسیه

چین

منابع زیادی در مورد افسانه‌ی طوفان باستانی در ادبیات چین باستان وجود دارد. بعضی از آنها اشاره به طوفانی جهانی می‌کنند در حالیکه بسیاری دیگر به وقوع طوفانهای منطقه‌ای اشاره دارند:
  • شوجینگ یا «کتاب تاریخ» که احتمالا در حدود ۵۰۰ سال یا بیشتر پیش از میلاد مسیح نوشته شده٬ در فصول ابتدایی اشاره می‌کند که امپراطور یائو٬ مجبور به رویارویی با طوفانی بود که «تا بهشت می‌رسید» و این موضوع دلیل دخالت دا یو مشهور (موسس سلسله ژیا در چین) به ماجرا و کنترل اوضاع توسط او شد.[۴] ترجمه‌ی نسخه‌ی منتشر شده در سال ۱۹۰۴ از این کتاب٬ تاریخ وقوع این طوفان را ۲۳۴۸ سال پیش از میلاد مسیح ذکر و سال وقوع آن را مصادف با طوفان مشروحه در کتب مقدس مذاهب ابراهیمی محاسبه می‌کند. در حقیقت افسانه‌ی طوفان رایج در خاور میانه (شامل مذاهب ابراهیمی) به شکل وسیعی به طوفان ذکر شده در لیست شاهان سومری مرتبط است که در حدود ۲۸۰۰ سال پیش از میلاد واقع شده‌است.
  • کتاب شان های جینگ (به معنی مجموعه‌ی کوهها و دریاها) این طور به پایان می رسد که دا یو٬ فرمانروای چینی٬ ده سال را به مهار کردن طوفانی سپری می کند که امواج آب آن٬ بهشت را نیز در نوردیده بودند.[۵]
  • شوچی٬ لای ژی٬ هوآینان ژی٬ شواِن جی ژی٬ سیکو کوآنشو٬ سونگ سی داشونووا اشاره دارند که دیوار شکسته‌ی بهشت را بعد از طوفانی بزرگ ترمیم کرد و با زاد و ولد کردن٬ انسان ها را در زمین پراکنده ساخت. نسخه های بسیار متعددی از این روایت وجود دارد.[۶] و دیگران٬ به همراه بسیاری افسانه های مردمی دیگر٬ همگی به زنی به نام
تمدن باستانی چین که تا نزدیکی دوران معاصر٬ در اطراف رودخانه‌ی زرد و در نزدیکی محلی که امروزه ژیان نامیده میشود٬ متمرکز بود٬ همچنین باور داشت که طوفانها و طغیانهای سهمگین در امتداد ساحل رودخانه توسط تعدادی اژدها (نماد خدایان) ایجاد می شدند. این اژدهاها در رودخانه می زیستند و با گناهان و اشتباهات مردم٬ عصبانی می شدند.

لائو (هندوچین)

رجوع کنید به افسانه‌ی خان بوروم

هندوستان


حلول ویشنو در کالبد یک ماهی, برگرفته از یکی از متون مذهبی.
ماتسیا (در زبان سانسکریت به معنای ماهی) اولین نمود (نزول از مرحله‌ی بالاتر عرفانی به مرحله‌ی پایین تر) ویشنو است.
بر اساس متونِ ماتسیا پورانا٬ شاتاپاتو براهمانا (I-8, 1-6)٬ ساتیاواتا٬ وزیر پادشاهی باستانی به نام دراویدا٬ (که بعدها به نام مانو شناخته میشود) در حال شستن دستهایش در رودخانه ای بود که ماهی کوچکی به میان دستهای او شنا می کند و از او ملتمسانه می خواهد که جانش را نجات دهد. او ماهی را در تنگی می اندازد که به زودی ماهی رشد کرده و نیازمند جای بزرگتری میشود؛ متعاقبا او ماهی را به خمره٬ رودخانه و نهایتا به اقیانوس منتقل می کند. پس از آن٬ ماهی به او هشدار می دهد که طی یک هفته٬ طوفانی عظیم رخ خواهد داد که تمامی حیات را نابود خواهد کرد. بنابراین مانو٬ کشتی عظیمی میسازد و ماهی مزبور در پایان طوفان٬ آن کشتی را به نزدیکی کوهی حمل می کند تا با فروکش کردن طوفان٬ کشتی در کنار آن پهلو بگیرد. در نتیجه مانو و «دانه های حیات» همراه او٬ از طوفان نجات پیدا می کنند تا زندگی را در زمین بگسترانند. در فرهنگ مذهبی هندو٬ «بهاگاواتا پورانا» از آثار ویاسا محسوب مبشود که در ابتدای دوره‌ی کالی یوگا نوشته شده است. (حدود ۳۱۰۰ سال پیش از میلاد مسیح)

جزایر آندامان

در افسانه های قبایل بومی ساکن در جزایر آندامان٬ مردمان به دستوراتی که در زمان خلقت به آنها داده شد٬ بی اعتنا گشتند. پولوگا٬ (خدای خالق) از دیدار با آنها امتناع و سپس بدون هشدار قبلی٬ سیلی ویرانگر را به سوی آنها روانه کرد. تنها ۴ نفر از این سیلاب جان سالم به در بردند: دو مرد به نامهای لورولولا و پویی لولا و دو زن به نامهای کولولا و ریمالولا. وقتی این افراد به خشکی رسیدند دریافتند که دیگر آتش ندارند و تمامی موجودات زنده نیز از بین رفته اند. پولوگا سپس به خلق مجدد حیوانات و گیاهان پرداخت ولی دستورات دیگری نداد و همچنین آتش را به نجات یافتگان باز نگردانید.[۷].

اندونزی

در رسوم باتاک٬ زمین روی پشت مار بزرگی به نام ناگا پادوها قرار دارد. یک روز٬ مار که از سنگینی این بار بر پشتش خسته میشود٬ تکانی به خود می دهد و زمین را به داخل دریا می اندازد. اما خدا٬ باراتا گورو٬ با فرستادن کوهی به میان آب دخترش را از امواج آب نجات می دهد که تمامی نسل فعلی بشر از فرزندان او به شمار می روند. زمین بعدتر توسط خدا مجددا بر روی پشت مار قرار می گیرد.

استرالیا

بر اساس باور بومیان استرالیا٬ در ازمنه‌ی رویایی٬ قورباغه ای بزرگ تمامی آب موجود بر روی زمین را نوشید و در نتیجه یک دوره‌ی خشکسالی بر زمین حاکم شد. (ریشه‌ی این داستان باز میگردد به خشکسالی های مکرر حوزه‌ی آبریز موری-دارلینگ در نیوساوث ولز و ویکتوریا در جنوب شرقی استرالیا. این حوزه‌ی آبریز به طور مکرر دوره های خشکسالی و سیل که در بعضی موارد تا یکسال ادامه پیدا می کنند٬ را تجربه می کند. دلیل پیدایش این چرخه‌ی خشکسالی-طوفان٬ باز میگردد به پدیده های ال نینیو-لانینیا در اقیانوس آرام جنوبی) تنها راه پایان خشکسالی این بود که قورباغه را وادار به خنده کرد. حیوانات از سراسر استرالیا جمع شدند و یکی یکی سعی در خنداندن قورباغه کردند و نهایتا مارماهی موفق به انجام این کار شد. قورباغه چشم های خواب آلودش را باز کرد٬ بدن بزرگش به لرزه افتاد٬ آرامشی صورتش را فراگرفت٬ و در نهایت آنچنان خنده ای کرد که صدای آن شبیه غرش رعد بود. آب همچون سیلابی از دهان وی جاری شد که عمیق ترین رودخانه ها را پر کرد و سراسر زمین را فرا گرفت. تنها قله‌ی بلندترین کوهها بیرون از آب٬ مانند جزایری در دریا نمایان بودند. انسانها و حیوانات بسیاری در آب غرق شدند. پلیکان که تا آن زمان پرهای سیاه رنگی داشت٬ خود را با خاک سفال به رنگ سفید رنگ آمیزی کرد و با قایقی کوچک بین این جزایر به تردد و نجات پلیکانهای سیاه پرداخت. از آن زمان پلیکانها به یادبود آن سیلاب مهیب٬ سفید و سیاه مانده اند.[۸].

نیوزیلند. مالزی . اروپایی . یونانی . اوژه . دوکالیون و داردانوس . از نسب نامه‌ی خدای آپولودوروس . ژرمنی  . ایرلندی

فنلاندی . آمریکایی . آزتک . کادو . هوپی . اینکا . مایا . ماپوچه . مینومینی . میکمَک . پولینزی

فرضیات در مورد مبدا پیدایش این افسانه ها

طوفان در کتب مقدس

طوفان زمین شناسی

سیل در کتیبه‌ی شاهان سومر

فرهنگ عامه

منابع تکمیلی

منابع

  1. پیدایش 6:6
  2. پیدایش 6:9
  3. پیدایش 6:16
  4. رجوع کنید به Shujing (کتاب تاریخ), فصل ۱ سند تنگ (Tang Document)٬ یائو کانُن(Yao Canon)٬ ترجمه جیمز لگس (James Legges)
  5. رجوع کنید به شان های جینگ (Shanhaijing)٬ فصل ۱۸ دو پاراگراف مانده به آخر٬ ترجمه اَن بیرلز (Anne Birrells)
  6. برای جزئیات بیشتر٬ رجوع کنید به نووا
  7. اسطوره ها و افسانه های اهالی آندامان
  8. اسطوره ها و افسانه های بومیان استرالیا - افسانه‌ی طوفان بزرگ