کافه تلخ

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

داستان جانسوز سیاوش

نویسنده : حامد منوچهری کوشا


به نظر من داستان جانسوز سیاوش، شاهکار داستان‌های شاهنامه است. شاهنامه‌ای که نام پر ارج فردوسی، شاعر چیره دست رمانتیسم ایران را با افتخار و مباهات تا جهان هست تکرار می‌کند که «نمیرم ازین پس که من زنده‌ام»

آشکار است که جاندارترین قسمت شاهنامه، جنگ ایران و توران است. شکی نیست که خونین‌ترین و خوفناک‌ترین این جنگ‌ها، همان‌ها بودند که برای انتقام خون سیاوش اتفاق افتادند.

فردوسی عاشق رزم و بزم، شیفته‌ی قد و بازو و شاعر عزم و هنر است. این شاعر که در هر جا نیرو و زیبایی را توأم می‌دید، نیرومندترین و زیباترین آفریده‌اش رستم است. این پهلوان سیستانی که زاده‌ی الهام فردوسی است، چه کارهای خارق العاده که نمی‌کند و چه معجزاتی که از او به میان نمی‌آید!!… رستم پهلوان اما بزرگ‌ترین اعجاز خود را در میدان جنگ برای انتقام خون «سیاوش» نشان داد.



خلاصه‌ی احوال سیاوش

۱٫چگونگی زایش سیاوش

۲٫ تربیت و اندیشه‌ی سیاوش

۳٫ سیاوش در توران: خواب افراسیاب و پذیرایی از سیاوش

۴٫ شهر «سیاوش گرد»

۵٫ شور بختی سیاوش: حیله‌ی گرسیوز، قتل سیاوش، سخن پایانی سیاوش.

در میان مردم چنین مشهور است که:

سیاوش پسر کیکاوس پادشاه کیانیان بیزار از عشق نامادری‌اش سودابه و بی‌وفایی پدرش کیکاوس به توران گریخت. او از طرف افراسیاب پادشاه توران به گرمی پذیرفته شد. با فرنگیس دختر خاقان ازدواج کرد. سرانجام به خشم افراسیاب دچار گشته و کشته شد. ایران و توران بر سر این خون ناروا در هم آویختند و قرن‌ها خون ریزی شد.

اما با جستجوی رموز اسطوره شناسی در داستان اندوه بار «ایلیاد» ایرانی، بر خوانندگان آشکار می‌شود که: سیاوش علاوه بر یک حقیقت تاریخی، یک رمز تاریخی آغشته به شعر است. این یک نماد است.

اسطوره شناسی اوضاع دوران پیش از تاریخ را به صورتی آمیخته به تخیل بیان می‌کند. داستان‌هایی این چنین، سالنامه‌ی دیرینی هستند از آن چه که «زمان‌های پیش از تاریخ» نامیده می‌شود.

اساطیر و افسانه‌ها از دیرباز با یکدیگر رابطه داشته و درهم آمیخته‌اند. این مورد حتی در باره‌ی ایران و توران که قرن‌ها در نبرد بودند، صدق می‌کند. این اساطیر آمیخته در قهرمانان شبیه و یا مشترک، نمود پیدا می‌کند مانند مشابهتی که در کلمات باتور (ترکی)، باگاتور (روسی)، و بهادر (فارسی) وجود دارد.

با استفاده از داستان سیاوش روشن می‌شود که هم باتور و هم بهادر یک قهمران مشترک میان ایران و توران هستند. آری هم چنان که مشهور است سیاوش به راستی یک ایرانی از نژاد خالص ایرانی نیست. فردوسی چگونگی زاده شدن او را چنین بیان می‌کند:

دو سردار از بهادران ایران، توس و گیو برای شکار به نزدیک مرزهای توران رفته بودند. در میانه‌ی شکار وجنگل ، به دختری گریزپا برخوردند. زیبایی دختر چون تیر بر دل هر دو پهلوان نشست. آن‌ها در حال شکار، هدف مژگان خدنگ این پری جنگل قرار گرفتند. پهلوانان سالخورده و سپیدموی مانند «کودکان گردو یافته» بر سر این پری بگومگو کردند. یکی گفت من او را نخست دیده‌ام. دیگری گفت من او را گرفته‌ام. هیچ کدام پس نمی‌رفت. سرانجام آن آفت جان را که دو دوست را دشمن یک دیگر کرده بود، نزد کیکاوس بردند. سرگذشت خود بیان کردند. او نیز مانند آن مرد گردو شکن، کشمکش را به نفع خود پایان داد.

به گفته‌ی فردوسی این دختر فسونگر، بلای جان پهلوانان، اصالتاً تورانی و از نسل گرسیوز برادر افراسیاب بود. بدین سان یک زیباروی تورانی از سلاله‌ی افراسیاب با شهریار ایران درآمیخت و در نتیجه:

جدا شد از او کودکی چون پری به چهره بسان بت آذری

به این «بت آذری» نام سیاوش دادند.

پرورش سیاوش را به رستم پهلوان واگذاردند. رستم او را هم چون خود دلاوری بار آورد. او جنگاوری آشنا به رزم و پهلوانی ماهر در بکارگیری اسلحه شد. با این حال او بیش‌تر از جنگ به صلح علاقه داشت.

فردوسی زیبایی را از نیرو جدا نمی‌کند. زیبایی سیاوش هوش از سر زنان می‌ربود. روحش نیز مانند جسمش زیبا بود. او پاکدامنی آسمانی بود.

با این ویژگی‌های مردانه اما او در محیطی نامردانه به دشواری‌ها و ماجراهای مهلک برخورد کرد. نخستین ماجرا با نامادری‌اش سودابه بود. سودابه زنی بود با زیبایی مشهور، حریص و یگانه. او به سیاوش جوان نرد عشق باخت در حالی که او پسر خوانده‌اش بود. چون پاسخ رد شنید، گزارش به کیکاوس برد. با روی خراشیده به حضور رسید و گفت : پسرت سر و صورتم خراشید و خواست بر من دست یازد. این گفت و بهتانی زد. سیاوش از سر راستی سرگذشت را گفت. پادشاه در میان پسر و زنش مانده بود. به پیشنهاد مؤبدان، دستور داد تا هردو برای شناختن گناه کار از آتش بگذرند. سیاوش از آتش گذشت و در امان شد.

ماجرای دوم از نظر نتیجه مهمتر بود. خاقان توران قسمتی مهمی از ایران زمین را تصاحب کرد. کیکاوس غریو جنگ سر داد. پسرش سیاوش را فرمانده‌ی سپاهیان کرد. رستم نیز با سیاوش جنگ را به خوبی پیش برد. تورانیان از ایران زمین بیرون شدند. اکنون جنگ از دفاع به حمله عوض شد. سپاه ایران می‌باید که وارد خاک توران شود. در این میان فرستادگان افراسیاب رسیدند. افراسیاب درخواست سازش داشت. سیاوش پذیرفت. برای پایان دادن به جنگ، خبر به پدر رساند. کیکاوس از پیشنهاد سیاوش برآشفت. او را از فرماندهی بر کنار کرد. دیگری را جانشین کرد و فرمان به ادامه‌ی جنگ داد. سیاوش پیشنهاد صلح را از فرمان پدر بهتر دید. از ایران بیرون شد و با سوارانی چند به توران پناه برد.

سیاوش با این کار در پی آن بود که فرصتی برای رسیدن به هدف بزرگش بیابد. هدف این بود نگذارد خونی که آمیخته از دو کشور در وجودش بود، بیهوده بر زمین ریزد. از این رو بایسته بود که ایران و توران سازش کنند. چون پیشنهادش را نپذیرفتند، او از پدر کناره گرفته و برای پیگیری پیشنهادش به افراسیاب پناهنده شد. سیاوش که به توران گذشت، در نامه‌ای به پدر هدفش را چنین بیان می‌کند:

«من به این جوانی خرد خود را پاس داشتم. خود بر نفسم چیره شدم. حرم شهریار نخستین اندوه را بر من آورد. ناچار به گذشتن از آتش وادار شدم. از این حال نیز رسته و به جنگ پرداختم. پیروز شدم. سرانجام سازش کردم. سازشی که دو جهان از آن شاد شوند. اما قلب شاه به سنگ مبدل شد.»

نیــــامد ز مــن هیــچ کــاری پسند

گشــــادن همـــان و همان نیز بنـــد

چو چشمش ز دیدار من گشت سیر

بر سیــــر گشتــــه نباشــــم دلیــــر

افراسیاب به خواب سیاوش را دیده بود. خواب سنجان به او گفته بودند که اگر با این جوان ستیز کند یا او به دستش جان دهد، تاج و تختش پایمال می‌شود، توران ویرانه می‌گردد و خون جهان را فرامی‌گیرد. از این رو افراسیاب می‌خواست دل سیاوش را با خود همراه سازد. سیاوش نیز افراسیاب را دوست می‌داشت. می‌خواست با توران رشته‌ها ببندد تا به هدفش برسد. از این رو به پیشنهاد پدرانه سردار پیران با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کرد.

افراسیاب یکی از زیباترین بخش‌های توران را برای آسایش و زندگی دامادش برگزید. سیاوش در آن جا بنایی مناسب با روحیه‌ی صلح طلبش آفرید. این بنا شاهکار جامعی از زیبایی‌های دو جهان بود. شاهنامه این بنا را که «سیاوش گرد» نام داشت، چنین توصیف می‌کند:

نه گرماش گرم و نه سرماش سرد

همــــه جای شادی و آرام خورد

نه بینی در آن شهـــر بیمــار کس

یکی بوستان از بهشت است و بس

همــه آب‌ها روشن و خوش گوار

همیشه بر و بــوم او چـــون بهـــار

سردار پیران که برای گردآوری باج از دنیا به دستور افراسیاب بیرون آمده بود، بازگشته و میان گزارشات خود از «سیاوش گرد» گفت:

سیــاوش یکی جایگه ساخت نغز

پسنــدیده‌ی مـــردم پــــاک مغز

یکـــی شهر دیــدم که اندر زمین

نه بیند چنان کس به توران زمین

روز نیمی از شبانه روز است و نیمی دیگر شب. نیمی از ماه تاریک است و نیمی روشن. نیمی از سال سرد است و نیمی گرم. جهان از آغاز آفرینش صحنه‌ی نبرد دو نقطه‌ی رودررو، دو نیروی دشمن بوده است. گذشته بشر معمولاً سرگذشت این دو و ماجرای نبردشان است.

هم چنان که در هر چیز طبیعت، دو گانگی هست، گذران زمان نیز از آن در امان نیست. این دو گانگی به ویژه در دین زیبای ایرانی (زرتشتی) آشکار است: در برابر هر هرمزد یک اهریمن است. اینان همواره در ستیزند. برتری گاه از آن این است و گاه آن. تا جهان هست ستیز خواهد بود.

فلسفه تاریخی فردوسی از سر تا پا بیان این دو گانگی میان هرمزد و اهریمن است. پندی که او در دهان رستم پهلوان نهاده است،

چنیـــن است رســـم ســـرای درشــت

گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

در هر صفحه‌ی شاهنامه، در هر زمانی که سر پر سودای پهلوانی از عرش بلند به فرش پست می‌رسد، تکرار می‌شود. وقتی می‌گوید «چنین است» سرنوشت حتمی دوران و آسمان را رقم می‌خورد.

این فلسفه تنها در ماجرای رستم و «دیو سپید» شاهنامه نیست بلکه در مفیتسوفل و فائوست از آثار گوته شاعر نامی آلمان دیده می‌شود.

سیاوش سرشار از اندیشه‌های مهرآمیز، بسان فائوست فرشته‌ای است که می‌خواهد جهان را بهشتی کند اما در برابر، گرسیوز در نقش مفیستوفل با نیات شیطانی‌اش ایستاده است. او رهبری یک «شاهزاده‌ی ایرانی مهاجر» را بر سرداران توران برنمی‌تابد. از سیاوش به افراسیاب بد می‌گوید:

فـــرستاده آمـــد ز کاوس شاه

نهانی به نزدیک او چنــــد گاه

ز روم و ز چین نیزش آمد پیام

همــی یاد کاوس گیرد به جام

تبهکار ترسوست. اگر این واژگونه بخوانی، ترسو تبهکار است. این کار از ترس گرامیداشت افراسیاب بر سیاوش بود. ضرب المثل «حادثه از آن ترسوست» مشهور می‌باشد. گرسیوز مانند یاغو از قهرمانان شکسپیر به وسوسه کردن افراسیاب که طبیعتی چون اوتللو داشت، پرداخت. گرسیوز توانست با این سخن چینی‌ها افراسیاب را از راه به در کند. حال آن که پیش‌تر افراسیاب از سردار پیران نزدیک‌ترین و معتبرترین سردارش شنیده بود که:

بدین زیب و آیین که داماد تست

به خوبــی به کـــام دل شاد تست

و چقدر افراسیاب از این گفته شادمان و آسوده بود.

توطئه‌ی دستمال یاغو را می‌دانید. افراسیاب و سیاوش نیز قربانی این نیرنگ گرسیوز نابکار شدند. افراسیاب به ناگاه لشکر کشید. سپاه برآراست و «سیاوش گرد» را به تندی در میان گرفت. سیاوش و یارانش در میان سپاهیان گرفتار محاصره شدند. سیاوش خود سرنوشت و سرانجامش را پیش بینی کرده بود که:

چــــو خرم شود جای آراسته

پدید آید از هر سویی خواسته

نباید مـــرا شاد بـــودن بســی

نشنیـــد برین کاخ دیگر کسی

با چنین حسی چون شنید که افراسیاب سپاه آراسته و آماده نبرد است، تصمیم به فرار گرفت اما نگریخت. همه‌ی راه‌ها را بسته یافت در چنین حالی خود را به تقدیر سپرد. یاران وفادارش خواستند تا ایستادگی کنند، اما

چگفت آن خردمند با رأی و هوش

کـــه با اختـــر بد بمردی مــکوش

سیاوش با افراسیاب رو به رو آمد و گفت:

چرا جنگجـــو آمـــدی با سپاه

چرا کشت خواهی مرا بی گناه

خواست افراسیاب را از آرام نماید اما گرسیوز نابکار فرصت نداد و شیطان صفتانه سیاوش را خطاب کرد وگفت:

گـــر ایدر چنین بی‌گناه آمدی

چـــرا با زره نزد شـــــاه آمدی

پذیره شدن زین نشان راه نیست

کمـــان و زه هدیه‌ی شاه نیست

دیگر همه چیز به پایان بود. قلب افراسیاب از مهر خالی شده و نیرنگ گرسیوز خردش را گوشه نشین کرده بود. او گفته مؤبدان را فراموش کرد:

اگـــر با سیاوش کند شــاه جنگ

چو دیبه شود روی گیتی به رنگ



وگـر او شود کشته بر دست شاه

به توران نماند سر و تخت و گاه

سرازیــــر آشوب گـــردد زمین

ز بهــــر سیاوش بجنــگ و بکین

خشم چشمان افراسیاب را بسته بود. به جلاد دستور داد سر هم چون «بت آذری» سیاوش را از تن جدا کنند. در این لحظه‌ی ترسناک، فرنگیس دختر افراسیاب آمد. دلسوخته حکایت از بی‌گناهی سیاوش کرد. از پدر خواهش نمود. خواست تا سیاوش بخشیده گردد. اما با این خواهش‌ها او کاری از پیش نبرد. کم مانده بود که خود نیز کشته شود. تنها با خواهش برخی ندیمگان مجازات مرگ او به زندان تغییر یافت.

کار جلاد را سرداری به نام کرو انجام می‌داد. این شخص در یک همآوردی، از سیاوش شکست خورده بود. اکنون خواستار بود که در این فرصت گرانبها سیاوش را بکشد. چون خنجر انتقام کرو با کینه‌ای تلخ، بر گردن بی‌گناه سیاوش رفت، آن ستمدیده بزرگ صلح ایران و توران در پایان گفت:

از ایران و توران برآیـد خروش
جهانی ز خون من آید به جوش