همیشه فکر میکردم، اوه ه ه کو تا مرگ؟
تا اون موقع چه باید کرد؟
یعنی یهطوری دربارهاش فکر میکردم که تو گویی از ازل تا به ابد همیشه بوده و هستم. که این البته باوری بود در حیطهی روح من و من به جسم هم تعدیل داده بودم.
در واقع این منه من اجازه نمیداد به مرگ فکر کنم،
منی از نوعی بینظیر موجودات خودخواه کره زمین بود و شاید از همین رو میانگاشتم جاودانه هستم.
خودخواهی از امراض مزمنی است که نمیتوان بیمرگ یا خوردن سر توی دیوار درمانش کرد و من روز به روز به یمن بخت و اقبال بلند و شانسی از پر، قنداق با خود داشتم به سمت خود خواهی خیز برمیداشتم
من زیبا هستم، ....من....... من هستم، من......... متمولم و از دماغ بزرگترین فیل دنیا افتاده بودم و ............. در نتیجه به عالم و آدم فخر میفروختم و با تیم کاری ستم
راس این ستم، معماری بود بهنام اوستا جلیل از اهالی نور که تا نوشهر میآمد و کار من را انجام میداد. طفلی شباهت غریبی به کلاه قرمزیای داشت. این اوستا جلیل را از یاد نبر که خودش دربان دروازهی قیامتم بود و نمیدیدم.
تا اینکه خوابی دیدیم در رویای من سه ماشین با هم تصادف میکنند و من از بلندی شاهد این تصادفم. تصادفی که مثل فیلم ویدیویی میشد صحنهاش را چندین بار به عقب ببرم و صحنه رو دوباره ببینم
شاید طی یکسال دومرتبه این رویا به اشکال مختلف تکرار میشد و منکه همچنان سرشار از خودخواهی بال بال میزدم، به همه مرگی فکر میکردم الا مرگ این منه البته طبیعی هم بود چون سه اتومبیل درگیر تصادف پراید ، ب ام و ، و تریلی که من اون زمان رنو داشتم این موضوع بهتدریج کمرنگ میشد و رویا با اینکه در دفتر رویاها ثبت شده بود، از یاد میرفت تا
روز اول آذر ماه 1376 خسته، عصبی، شکسته و .......... پس از یکخروار فریاد خودخواهی، از جنس چرا من؟ چرا من؟ راهی جاده شدم. ساعت 4/5 رسیدم علمده.
آن زمان ساکن علمده بودم و خانهی تازه ساز خیلی قابل استفاده نبود. وارد خونه علمده شدم . هوا سرد بود. نفت دان را برداشتم بخاری نفت کنم، چیزی که بیرون ریخت، مایعی غلیظ و سیاه بود که چنان وحشتزدهام کرد که نفتدان به گوشهای افتاد.
بیتفکری ترس را برداشتم و سرآسیمه به قصد چلک سوار ماشین شدم. درواقع این هم از نوع لوس بازی بود. " بعدهها سرایدار علمده گفت:
نفت رو ریخته بودی زمین" حالا چرا نفت برای من سیاه شده بود هم از همین حکایات است. باید کاری انجام میشد.
چلک هم خیلی امکانات گرمایی موجود نبود.
اما حس، خونهی تازهی منه خودخواه را وادار کرد بلافاصله به سمت نوشهر برم آخرین تصویری که بهخاطر دارم جنگل سیسنگان بود و هوا که تا تاریکی راه بسیار داشت.
هنوز تا ساعت پنج مانده بود و به سمت چلک میرفتم در آینه دو چراغ که بیقواره و قاعده خیلی بالاتر از هر ماشینی میتونست باشه در آینهی ماشین چند بار روشن و خاموش شد و منکه انگار بیهوش شدم؛ بیهوش شدم چون از ساعت پنج تا هفت و نیم که ساعت ثبت شدهی تصادف بود چیزی یادم نیست
بالاخره با صداهایی که نزدیک میشدند چشم باز کردم.
هوشیاریام کامل بود و بینقص.
تا حدی که میدونستم؛ پاهام کجا و به چی گیر کردن و اونها داشتند سرآسیمه منو از توی ماشین بیرون میکشیدند. طوری که انگار اتفاقی نیفتاده نوک زبانم که آویزان بود کندم و گفتم:
صبر کنید.
بهم دست نزنید. پاهام اون زیر گیر کرده؛ باید از اونور درم بیارید.
از ماشینی که مچالهای بیش ازش نمانده بود خارج و به بیمارستان نوشهر منتقل شدم و تو حدس بزن کی منو از توی ماشین له شده بیرون کشید؟
اوستاجلیل
او که بر حسب تصادف، مقرر بود با کل تیم کاری به طور خیلی اتفاقی، از نوشهر به سمت نور میرفتند.
همان موجود بیچارهای که بارها با فریادهام تحقیر کرده بودم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! جسم لهیده و خورد منو بیرون کشید تا بیمارستان بیهوش بودم." امیدوارم با دیدنم همهی بغضی که ازم درش جمع شده بود، خالی شده باشه. اما هرگز نفهمیدم از حد فاصل ساعت پنج تا هفت و نیم که تصادف کردم ، کجا بودم و چه کردم؟ از علمده تا چلک فقط 24 کیلومتر فاصله است که میشه، نیم ساعت.
در بیمارستان یهچیزی انگار وادارم کرد، چشم باز کنم.
سرم بیاراده به سمت راست چرخید. برای دیدن زنی که روی برانکارد و به موازات من ولی برعکس غرق به خون افتاده بود. روحم گفت: داره میمیره و نباید به فروغ مرگش نگاه کنم.
چشم بستم و .............................. در تاریکی سیال با سرعتی غریب از عقب میرفتم. میدونستم که بخش مهمی از من که همیشه بهخاطرش خون عالم و آدم را به شیشه کرده بودم آنجا افتاده.
حتا انقدر بهم مربوط نبود که بخواهم برگردم و نیم نگاهی بهش بکنم. همون منه محبوب، من.
اولین تصویر متعلق به دخترا بود. « سالها طول کشید تا فهمیدم ، ذهن تا آخرین لحظه تلاش میکنه از وقوع مرگ جلوگیری کنه و با ارائه نقاط ضعف سعی میکنه، مرگ را متوقف کنه. »
دخترهام در آن ظلمات، مظلومانه کُنجی ایستاده و نگاهم میکردند. میدونستم اینها بچههای مناند، اما بهمن ربطی نداشتند دو موجود آزاد و مستقل که فقط از جسمم آمده بودند و با روحم خویشی و وابستگی نداشتند. بههمین خاطر بهسادگی از آنها هم گذشتم تنها حس حاکم برمن حسی بود، پر از شور، شعف و ذوق زدگی، برای چی و کجا نمیدونم؟ اینام که دارم میگم سالها طول کشیده و هنوز کامل رمز گشایی نشده.
حسی شبیه، روز اول مهر برای کلاس اولیها که ظهر شده و لحظه شماری میکنند برای شنیدن زنگ تعطیل مدرسه و رفتن به خونه و رسیدن به امن، مادر؛ امن خونه.
درست همین حال بودم.
انگاربعد از سالها دوری اجازهی بازگشت یافته بودم؟!
فقط با شوقی بیحد دور میشدم و همچنان تهیای تاریکی بود و بس.
نه نوری و نه رنگی، نه زمان و نه مکان مفهوم داشت. « بعدهها فهعمیدم کل اطلاعات در حیطهی مغزی بهجا میمونه که با مرگ تعطیل میشه. در نتیجه خاله و عمه و روح عظیمی هم نبود. رنگ، نور، نسبیت، تعلقخاطر، مکان ، زمان.......... برای روحم مفهوم نداشت و من در حال تجربهی خود حقیقیام بودم.
............ بالاخره چیزی متوقفم کرد.
یادم نیست کسی بهم حرفی زد؟
یا چیزی نیمه به خاطر آمد.
شاید تجربهای نیمهتمام یا تعهدی و ........ هر چه که بود چنان قدرتی داشت که مثل کش به جسم برم گردوند کار نیمه کارهای که در همان عوالم به خاطرش گفتم: آه ه ه ه ه ه....................... چنان آه کش داری که با روح به جسمم آمد و هنوز هم همراهم و در جسمم بهجا مانده.
سوزشی روی قفسهی سینه که همیشه یادآور مرگ است و کار نیمهای که هنوز هم نفهمیدم چی شد آخر.
صداهایی از دور نزدیک میشدند. درواقع این من بودم که مثل کش در رفته و با شتاب به جسم بازگشته بودم.
من برگشتم، نه منی که تا پیش از اون بودم و
اون زن نه....... اما حکایت آن زن اتومبیل bmw که بومی تنکابن بودند، خانوادگی همراه همسر و دو فرزند پسر از سمت نور به نوشهر میآمد؛ راننده فقط لحظهای برای گرفتن پرتقالی که عیال مربوطه پوست کنده برمیگرده و متوجه صحنهی تصادف یک پراید و تریلی عظیم الجثه نمیشه.
وقتی اون همه لاستیک آتیش زده و چراغ گردون ماشین پلیس و صحنهی تصادفی که یکساعت از آن میگذشت را میبینیه که نمیتونه ماشینش را جمع کنه و در نهایت قسمت شاگرد bmw میره ته تریلی که یکساعت پیش پراید منو له کرده بود.
همان پراید تصویر رویا که یادم رفته بود. چندماهی بود که رنو به پراید تبدیل شده بود!!!!!!!!!! و باز یادم نبود
من برگشتم ولی آن بانو باید میرفت. " اینجا به حکمت اجل برگشته میمیرد نه بیمار گران پی بردم." من و رانندهی احمق تریلی که ماشین پدرش رو بیگواهینامه پیچونده بود. کاندیدهایی بودیم برای تصویر رقص مرگ این بانو.
اما؛ این منی که خودخواهانه رفته بود. خودخواه تر برگشت. دیگه فکر میکردم که حتا کائنات هم دلش نیومد منو از زمین کم کنه.
در نتیجه در بیمارستان مهراد تهران یکسال اسیر شدم هی عمل و خوب میشدم و هی تورم خودخواهی برم میگردوند. کار به جایی رسیده بود که تا سر، نرسها هم فریاد میزدم.
در اتاق سیگار میکشیدم و اجازه ورود به پرستاران نا زیبا را به اتاقم نمی دادم. فریاد میکشیدم که این زشته.......... چرا تیوی اتاق رنگی نیست........ برام ویدیو بیارید....... حوصلهام سر رفته و در این یکسال و نیم دهبار به اتاق عمل برگشتم تا............. شهریور هفتاد هشت
روزی که همه ترکم کرده بودند تنها مانده بودم از شدت تب وارد کما شدم.
روزهایی که جهنمی را تجربه کردم که حتا مارغاشیه و گرزهای چندین من هم، نمیتونه تعریفی برایش داشته باشه. بعد از سه روز که اهالی ساختمان متوجه میشن صدایی ازم در نمیآد؛ به حکم خانم والده کلید میاندازن و منو غرق در عفونت در بستر پیدا میکنند از اونجاش در تعابیر زمینی حرفی برای تو ندارم...................
کلمات از بیان تجربهي جهنمی که درون من و ذهن من شکل میگرفت ناتوان و بیست روز در کما و جهنم عذاب کشیدم. تصور مردم از کسی که وارد کما شده با حقیقت او بسیار تفاوت داره.
نزدیک 15 روز هم بعد از خروج از کما همچنان ساکن دو سو مانده بودم و اطرافیان به گمان جنون رهایم کردند. یک پرستار استخدامی همراهم اومد خونه، چون حتا مادرم از پرستاری و خودخواهیهای من بیزار و خسته شده بود.
البته از جهل همه بود که نمیفهمیدن من در چه جهان زشتی اسیرم و فریادهای من را به خود میگرفتند. شاید اینهم اسباب امتحان من و اطرافیانم بود.
از اون به بعد هیچ چیز نتوانست این فاصله را پر کنه. من که نمیتونستم اطرافیانم را ببخشم و عذاب میکشیدم و اطرافیانی که از دیدن بیمارو بیمارستان و فریاد و عذاب خسته شده بودند.
منکه، مجبور شدم ده سال بعد، همان واحدها رو برای دخترم طی پنج سال پاس کنم. از خانوادهام خبر ندارم که چهطور باید خطاهای از روی جهلشون را پاس کنند؟
خلاصه که یکسال هم بعد از عفونت وکما در بستر بودم. انقدر به سقف نگاه کردم و به وزنههایی که منو به تخت بسته بود فحش و ناسزا گفتم که به خودم رسیدم روی سقف اتاق خوابم که تنها منظر دیدم بود بالاخره خودم را دیدم .
خودی که از خودخواهی به بستر چسبیده شده بود.
من باعث تمام این وقایع بودم و با پذیرش این، تازه شروع کردم به جستجوی جهنم در درون، من.
بیرون زتو نیست هرچه در عالم هست
در خود بنگر هر آنچه خواهی در تواست
و حالا با گذشت سیزده سال تنهای، تنها موندم.در خود بنگر هر آنچه خواهی در تواست
نه دیگه اینجا جا میشم و نه تحمل هر لحظهی تنفسم رادارم. جهانم تغییر کرد و برای دیگران غیر قابل درک. و این من، روز به روز تنها تر شد
مثل حالا که به حیاتی نباتی رسیدم.
نمیتونم مثل تو فکر کنم، اوه ه ه کو تا مرگ؟
نه میتونم با خوشیهای مسخرهای که پیش از تصادف شادم میکرد، شاد بشم نه عشق و نه .................. هر نیاز زنانهی دیگر من ماندم دنیایی که کاش بدان باز نمیگشتم
یا همگی یه سر میرفتیم و هم زبان برمیگشتیم
شاید هم به همین میگن قیامت؟