بزرگترین لذتِ هر جانور خواب است و در خواب چيزها مىبيند مناسبِ مرتبه وجودش و مناسبِ حالت عارضه پيش از خواب گاهى يادش مىماند تا مدتها و گاهى فراموش مىكند همانكه بيدار شد برخاستن بر او دشوار است تا آنكه خواب از سرش در رود .
اينها همه دليل است بر بودنِ عالمِ غيب به طورِ استقلال و قوت و وسعتِ بى پايان نه آنكه تابعِ عالَمِ حِسّ باشد مانندِ عالم جن كه محقّقين آن را تابعِ عالمِ ماده مىدانند و نه آنكه محضِ پندار باشد بى حقيقت چنانكه در بيدارى خيالها گردش مىكنند و عالمِ غيب هم به طور نوعيت است كه به اختلافِ اشخاص فرق نمىكند و متبدّل نمىشود و هم به طور شخصى كه هر كسى در آن عالم غيب يك غيبِ خاصى دارد كه ديگران ندارند و قابلِ تبدل و انقلاب و ثواب و عذاب است (خوشى و ناخوشى) و مردم از غيبِ خاصِ يكديگر بى خبرند مگر همان كه مىدانند هست ،مهمّ است يا حقير است مانندِ املاك شخصى در ظاهر و مانندِ صفاتِ جانى در باطن .
و مرگِ هر كسى رفتنِ به غيبِ خاصِ خودش است خواه مستشعر و با خبر و بينا به عالمِ غيبِ بزرگ بشود كه مقامِ بلندى است خواه نه كه پست و محدود است مانندِ گمنامانِ دنيا و اوغاد و ادانى و اراذل كه نه كسى را بشناسند و نه كسى آنها را بشناسند .
و هر مردهاى تا مدّتى از خود بى خبر است كه عدم شده و به غيبِ اطلاقى رفته و تعيّنش از او سلب شده و در خوابِ تن هم چنين است كه اولِ خواب از خود بىخبر است و در هيچ عالمى نيست و همين هم دليل است بر رفتنِ خوابيده و مرده به عالمى ديگر غير عالمِ حِسّ و جسم ،زيرا انتقال از عالمى به عالمى ديگر به حكم (قانونِ ترتيب و تنظيمِ عوالمِ كليّه و جزئيّه ،غيبيّه و شهوديّه) چنين است كه بايد نخست به عالمِ غيبِ اطلاقى (كه غيبِ همه عوالم و تكيه گاه و مركزِ همه آنها است) برود و بعد از آنجا با حكمِ تازه و مأموريّت تازه بيايد به آن عالمِ ديگر كه مانندِ اِعدام و ايجاد خواهد شد بلكه به راستى خودِ اعدام و ايجاد است و اين مدّت عالم بىزمانى است اما در تطبيقِ به زمان به حسبِ اشخاصِ اموات فرقِ بسيار مىكند كه مردهاى شايد پس از دو روز به هوش آيد و مردهاى پس از صد سال و مردهاى هيچ به هوش نيايد كه ماتَ فاتَ شود ،و از اينجا نيكو پديدار مىشود بودنِ تن غيرِ جان هم به غيريّت شخصى و هم به غيريّتِ عالَمى كه هر يك از عالَمى ديگرند .
تنِ مرده در اينجا نمايان است بى آنكه چيزى از آن كم شده باشد و كم كم گند و پوسيدگى مىيابد آن هم به اختلافِ دير و زود .تنهاىِ پر زور بيش از سى سال شمسى نمىكشد كه خاك مىشوند و تنهاىِ بيمارِ ناتوان زودتر خاك مىشوند قبرهايى كه در قبرستان عمومى باشند بايد تاريخش معلوم باشد تا پس از سى سالِ شمسى كه 371 (سيصد و هفتاد و يك ماه قمرى است) محو شود و مرده ديگر آنجا بخوابد و زمينِ خدا بيهوده نماند ،اگر قبرى در ملكِ خود مرده يعنى وارثِ او باشد اين حكم در آن جارى نيست يعنى محو كردنش اجبارى نيست به خواستِ مالكان است .على (ع ) و امام حسين (ع) و خودِ حضرت خاتم (ص) در ملكِ خودشان مدفونند .
اين ناچيز هم خواهش دارد كه در ملكِ خود دفن شود اگر ورثه به وصيّتِ من رفتار نمايند و بلديّه مانع نشود و در شمران و تهران و شاه عبدالعظيم و اسپاهان ملك دارم تا در هر جا مرگم رسيد همانجا بخسبم تا ابد .
كلمه «996»
خوابهايى كه هر يك نفر در همه عمر مىبيند اگر يادش ماند و بنويسد كتابهاى شگرف شيرين خواندنى خواهد شد ،شگرفتر از تاريخهاى عجيب دنيا آنگاه در هر قرن چند مليون نفرند چند هزار مليون كتاب خواهد شد همه راست با واقعيّت و تكيهاش بر يك حقيقت شگرف ؛اكنون انصاف است كه اين همه را دليل متواتر لفظى و عقلى و معنوى بر وجود عالم غيب ندانيم اما تواتر اخبار از بلاد دنيا را كه خود نديدهايم و مسافران ديده و گفتهاند ،دليلِ قطعىِ بى گمان بر وجود آن بلاد بدانيم ،خوابها را هم خودت مىبينى و هم از ديگران ،اجماعاً به تواتر مىشنوى پس هم ديد و هم شنيدِ تواترى است ؛آيا كدام مسئله اين قدر دليلِ محكم مركّبِ از حسّ و عقل دارد و در عينِ اين تمام ناشدنى هم هست ؛نه خوابيدن از جهان بزرگ (آدم و حيوان) ور مىافتد و نه خواب ديدنها و نه اشكالِ رؤياها مكرّر يا مانندِ هم مىشوند تا هر چند هزار خواب تشكيل يك نوعى را كند مانند انواع مواليد ثلاث ؛بلكه هر رؤيايى يك نوعى است بلكه در يك رؤيا چند نوع ديده مىشود .
يارب عالمِ غيب چقدر بى پايان است كه اين همه ماديّات با بىشمارى هنوز يك پرده كوچكِ كم بازى است از پردههاىِ آنجا ؛و ما بشر چقدر مقصّريم در غفلتِ از آن.
كلمه «997»
توجّهِ آدمى به خارج از خود و نوميديش از خود و سر فرود آوردنش به غير (آن غير هر كه باشد مادّى و معنوى ،حاضر و غائب ،موهوم و معلوم) دليل است بر عجزِ ذاتى و حدوث ذاتىِ او و هر عجزى و هر حدوثى لازم دارد قدرت بالذّات را و قِدَمِ بالذّات را بت پرست باَجناسِهِ و بانواعِه و خداپرست باَنواعِهِ ،و هم پرست و آدم پرست بالجمله خودپرست ميانِ دانايان كمتر از غير پرست است و همان خودپرست هم به زبان مىنكوهد خودپرستى را گر چه طبيعت كه خودپرستيش بيش از مجرّد است عنانِ اختيارِ عقلانى را در مقامِ حال و عمل از دستش ربوده و او را خودپرست نموده امّا به زبانِ اختيار مقرّ است به بدىِ خودپرستى و همين اقرارِ به غيرِ عمل خود و عملِ به غيرِ اقرارِ خود دليل است بر اصلِ مطلب كه قديم بالذّاتى هست قادر مختار كه غير بشر است ،همانكه بشر قديم بالذّات نشد غير بشر به طريقِ اَولى نيست ،زيرا بشر قادر است به نيروىِ فكرى بر همه اغيارِ خود ؛و همين قدرتِ فكرىِ بشر ثابت مىكند كه قدرتى به غيرِ سنخِ قدرتِ ماديّات هست ،همان كه قدرتِ بشر هم مافوقى داشته باشد ،لاجرم عالَمِ غيبِ مجرّدى هست .
كلمه «998»
چونكه اكنون حقيقتِ وجود رو به ظهور دارد و مىرود پس ممكنِ غير واقِع نداريم هر چه را كه وجود به نظرِ امكان به او بنگرد او لامحاله وجود خواهد يافت (امّا كى و چگونه ،تنها يا بالتّبع ،نتوان دانست) زيرا معنىِ ظهور تَنَوُّع[1] و محدود شدن و تعيّن يافتن است (عينِ ثابت ،عينِ ذهن ،عينِ خارج همه به معنى تعيّن و حدّ است) هر چه رختِ امكان پوشيد رختِ وجود هم خواهد پوشيد ،همه اَنحاءِ وجود به نوبت وجود يابند و اَنحاءِ عدم را از خود رانند ،تا همه وجود ماند و يك دوره كامله نمايشِ خود را داده باشد .
[1] . تنوّع يعنى نوع نوع شدن كه جنس متنزّل شود و صورتهاى نوعى بپذيرد ،تعيّن يعنى به عينيّت وجود شخصى خارجى در آمدن ،پس در جنس و نوع تعيّن نيست زيرا آنها وجود مفهومى دارند نه وجود مصداقى.
نویسنده: عباس كيوان قزويني
مرجع: كتاب هزار و يك كلمه