کافه تلخ

۱۳۸۶ آبان ۲۲, سه‌شنبه

شاه گيل گمش



گيل گمش با اوروك، بر شهري كه حصار آن بلند است، فرمانرواست.
او- شاه گيل گمش- كاهنان جادوگر و تسخيركنندگان ارواح را پيش مي خواند.
«- روان انكيدو را فرا خوانيد! با من بگوئيد تا سايه انكيدو را چگونه توانم كه ببينم. مي خواهم تا سرنوشت مردگان را از او باز بپرسم!»

پس سالديده ترين كاهنان با او- با پادشاه- مي گويد «- گيل گمش! اگر به دنياي زيرين خاك، به خانه خداي بزرگ مردگان مي خواهي رفت، تا جامههاي چركين به تن درپوشي. روغن نغز مي بايد كه بر خويش نيندائي، تا بوي خوش آن ارواح مطرود را نفريبد كه پيرامون تو به پرواز در آيند... كمان را مي بايد كه از دست باز نگذاري تا آنها كه به تير تو در مرگ افتاده اند بر تو گرد نيابند... گاو سر را مي بايد كه از دست باز نهي تا ارواح مردگان از تو نرمند... پوزار مي بايد كه بر پاي نپوشي و گامها مي بايد كه به نرمي بر خاك نهي... خاتوني را كه دوست مي داري مي بايد كه نبوسي؛ و خاتوني را كه بر او خشمگيني مي بايد كه نكوبي. فرزندي را كه دوست مي داري مي بايد كه به آغوش نفشاري، و فرزندي را كه بر او خشمگيني مي بايد كه بر او خشم نگيري؛ تا خود ضجه مردم زيرين خاك پريشانت نسازد.»

گيل گمش به راه بيابان بزرگ گام مي نهد؛ گيل گمش به راه دروازه جهان زيرين خاك گام مي نهد... او- گيل گمش- به خانه تاريك ئيركلله مي رسد. به جانب خان او گام مي نهد؛ هم بدان سراي كه هر آنكو به درون آمده ديگرباره باز نگشته است... راهي كه در مي نوشت، خود راهي بود كه مر آن را واگشتي نبود.

منزل‌گاهي كه بدان اندر مي شد، منزل‌گاهي است كه ساكنانش همه از روشنائي بي بهره اند؛ غبار زمين خوردني ايشان است و خاك رس خوردني ايشان است. چشم ايشان در روشنائي نمي نگرد. در تاريكي مي نشينند اندام ايشان همه از پر فرو پوشيده، بالي چنان چون بال پرندگان دارند.
پس- گيل گمش بر در مي كوبد و دربان را چنين آواز مي دهد: «- آهاي! دروازه بان! دروازه را باز كن تا من بتوانم كه درون آيم! اگر نه، حالي در را بخواهم شكست و كلون دروازه را خرد بخواهم كرد!»
دروازه بان، در به روي او باز گشود. بالاپوش از او برداشت. با او از هفت دروازه بلند برگذشت و يكايك جامههاي او بگرفت چنانكه او- گيل گمش- سراپا عريان به كشور مردگان درآمد.
پس چندان كه او- گيل گمش- در برابر ئهرشكيگل آمد، با او چنين گفت:
«- بگذار تا انكيدو، رفيق من، به نزد من آيد. مي خواهم كه او را از سرنوشت مردگان بپرسم!»
پاسدار و كليددار ئهرشكي گل اما، مرده را باز داشته بودند. و خداوند، ئهرشكي گل، نيز مرده را باز مي داشت.
پس ئهرشكي گل بلند، با گيل گمش چنين گفت:
«- مرده را نمي تواني كه ببيني! ترا بدين جاي نخوانده اند!»
و گيل گمش غمزده از سراي مرگ بازگشت. از هفت دروازه برگذشت و يكايك جامه هاي خود برداشت. به آب عميقي رسيد. و به نزد ئهآ- خداي داناي ژرفاها- استغاثه كرد؛ و با او- با ئهآ- به زاري چنين گفت:
«- به شتاب در زمين سوراخي بگشاي! روان انكيدو با را بيرون آر تا با برادر خود گيل گمش سخن بگويد.»
پس نرگل زورمند شتابان در زمين سوراخي بگشود و سايه انكيدو را برون آورد. يكديگر را بشناختند. دور از يكديگر بماندند، و با يكديگر سخن مي گفتند. گيل گمش به بانگ بلند آواز مي داد و سايه در پاسخ او غرشي مي كرد.

گيل گمش با او- با سايه- گفت:
«- سخن بگو، يار من! سخن بگو، يار من! اكنون مرا از قانون خاكي كه ديدي آگاهي بده!»
و سايه گفت:«- نمي توانم از آن با تو سخني بگويم اي رفيق، نمي توانم سخني بگويم... اگر از قانون خاكي كه ديده ام با تو سخني بگويم، بر زمين بخواهي نشست و تلخ و زار بخواهي گريست!»
گيل گمش گفت:«- اي رفيق، مي خواهم كه هميشه بنشينم؛ مي خواهم كه هميشه بگريم!»
و سايه گفت:«- اينك، در من نظر كن! ببين تا رفيقي كه تو او را به دست مي سودي و از او جان تو خودش مي بود، كرم ها چگونه او را چونان جامه ژندهئي مي خورند!... انكيدو، دوست تو، كه دست ترا به دست مي گرفت، چنان چون خاك رس شده. انكيدو غبار زمين شده... انكيدو، دست تو، در خاك افتاد و خاك شد!»
و چندان كه گيل گمش لب به پرسشي باز گشود، سايه انكيدو ناپيدا گشت.
پس گيل گمش با اوروك بازگشت؛ به شهري كه حصارهاي استوار بلند دارد، و پرستشگاهش بر فراز خاكريز مقدس به آسمان سربرافراخته. گيل گمش بر زمين افتاد تا بخسبد؛ و در تالار درخشنده قصر، مرگ در آغوشش كشيد...
در اسطوره گیلگمش، ایده انسان کامل، انسان تمام، این است که دو سوم انسان الهی و یک سوم او بشری است. او اهل ترس و شادی است، کسی است که هر دو حرکت را انجام می دهد ، بسیار بالا می رود، و بسیار پایین می رود. گیلگمش با بزرگترین شادی ها و عمیقترین افسردگیها تصویر شده است. به بلندترین بلندیها عروج می کند، و به پست ترین پستیها نزول. ایده زندگی کامل، نوسان عظیم از پایین به بالاست، از بیرون به درون و برعکس. اگر زندگی حاوی ضدین نباشد، خط مستقیم است. مثل این است که نفس نکشید، و زندگی نکنید. وقتی زندگی ریتم دارد، اوج و حضیض دارد، آن وقت یک مجموعه است که به کمال نزدیک می شود .
* برگرفته از کتاب " تحلیل رویا" نوشته کارل گوستاو یونگ . ترجمه: رضا رضایی . نشر افکار.