کافه تلخ

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

هفت گنبد



هفت رنگ است به ز هفت اورنگ
نيــست بالاتــر از سيــاهی رنگ

هفت روز هفته

رنگها, ستارگان و معانی رمزی و عرفانی آنها يکی از پنج گنج حکيم نظامی گنجوی مثنوی (هفت پيکر) يا هفت گنبد است که بر گرد ماجراهای بهرام گور می گردد.
از آن ماجراهای شيرين يکی اين است که بهرام هفت عروس از پادشاهان هفت اقليم به خانه می آورد و مهندسی شيده نام و خورشيد رای هفت عمارت بديع با هفت گنبد رنگين به رنگهای سيارگان هفتگانه برای او بنا می کند و بهرام آن عروسان نوخاسته را هر يک به تناسب رنگ رخسار در يکی از آن هفت گنبد می نشاند و هر روز هفته را که نزد پيشينيان هر يک به سياره ای تعلق دارد با يکی از آن نو عروسان به عيش و نشاط می گذراند.

روز شنبه منسوب به ستاره کيوان (يا زحل) و رنگش سياه است. روز يکشنبه از آن خورشيد است و رنگ زرد و زرين است. دوشنبه روز ماه است که رنگ اصليش را سبز می دانستند. سه شنبه روز بهرام يا مريخ است که جامه سرخ بر تن دارد. چهارشنبه روز سود و سودا و دکان و بازار است و به عطارد(يا تير), که دبير آسمان است و رنگش فيروزه است, تعلق دارد. پنجشنبه روز سعادت و منسوب به مشتری است و رنگ آن صندل گون است و روز جمعه از آن زهره خنياگر است که چون الماس به رنگ سفيد در آسمان می درخشد.

بدين سان اين هفت گنبد از سياه تا سفيد همه رنگها و از کيوان تا زهره همه سيارگان و از شنبه تا جمعه همه زمان ها را در بر می گيرند و به زبان رمز تمامی قصه آفرينش را از سياه که رمزی از اسم باطن يا مقام ذات الهی و خلوت ابدی شاهد هستی با خويش است چنان که شيخ محمود شبستری گفت:



سياهی گر ببينی نور ذات است به تاريکی درون آب حيات است

تا سفيد که ظهور کامل همه رنگ ها و تجلی اسم ظاهر از اسمای حسنای الهی است, باز می گويند: سياه همه رنگها را در خود نهفته است و هيچيک را باز نمی تابد, از اين رو رمز سکوت مطلق و مقام لا اسم و لا رسم يا عنقای مغرب ( شهريار در پرده) و امثال اين گونه تعبيرات است و سفيد همه رنگها را باز می تابد و چون روز همه را آشکار می کند و رمز جمال الهی است که نور آسمان و زمين است و به هر طرف رو کنند چهره اوست.

رنگها و ستارگان روزهای هفته در فرهنگ غرب نيز کم و بيش با آنچه نظامی در هفت پيکر آورده هم آهنگ است. از جمله در زبان انگليسی شنبه را Saturday گويند يعنی روز زحل و رنگ آن به همين مناسبت سياه است زيرا رنگ زحل در آسمان کمی به سياهی می زند.

در اساطير يونان زحل که نامش Chronos يعنی زمان است, پدر خدايان يونانی است که فرزندانش ژوپيتر و ديگران او را از آسمان راندند و او به زمين آمد در روم (ايتاليا) مهمان پادشاهی به نام ژانوس شد و هزار سال نزد او زيست و در اين هزار سال که دوران طلايی ناميده شده است به يمن قدوم زحل, مرگ, و بيماری و پيری و زشتی و قحطی و غيره وجود نداشت و پيوسته همه چيز بر وفق مراد بود و هنوز در ايتاليا جشنی بر پا می شود به نام Satunalia يعنی جشن زحل و نام ژانويه از همان ژانوس گرفته شده است.

روز يکشنبه را Sunday می گويند يعنی روز خورشيد و با آنکه اکنون تعطيل است اما در فرهنگهای انگليسی از آن به عنوان روز اول هفته ياد می کنند, چنانچه ما نيز در فارسی (يک) شنبه می گوييم. گويی شنبه شماره صفر هفته است که هنوز آفرينش شروع نشده و با طلوع خورشيد که همان تجلی نور الهی است آفرينش در روز يکشنبه آغاز شده و روز يکشنبه اولين روز آفرينش و همچنين اولين روز هفته است.

روز دوشنبه را Monday گويند که منسوب به ماه و رنگ آن سبز است زيرا در هيات قديم رنگ اصلی ماه را سبز می دانستند و در زبان انگليسی نيز چنين است که رنگ ماه سبز است و گاهی از آن به حسادت ياد می کنند و رنگ غول حسادت نيز سبز است. و در زبان انگليسی اصطلاح Green with envy بمعنی سبز شده از حسادت, رايج است. اين روز به زن تعلق دارد زيرا ماه زن است و ارتباط ويژهای با زنان دارد از جمله آنکه مظهر نور الهی است و در غيبت خورشيد رسالت او رساندن نور خورشيد به جهان است و زن به علت بلندی مقام و اينکه نگاهش به سوی خورشيد است اين رسالت را می تواند انجام دهد.

روز سه شنبه را Tuesday گويند يعنی روز Tues که نام يکی از خدايان است معادل با مارس يا مريخ و رنگ آن قرمز است. اين روز به مردان تعلق دارد که عاشقند و سرخ رنگ عشق است و روز قربانی و جان فشانی در راه معشوق.

چهارشنبه را Wednesday گويند که روز Oden يکی ديگر از خدايان اساطيری است که آن نيز برابر با Mercury يعنی عطارد است و رنگ آن فيروزه ای است و روز تجارت و سود و سودا است. از همين لغت کلمه Merchant به معنی بازرگان و Mercantile به معنی تجاری آمده است يعنی مربوط به مرکوری يا عطارد که دبير فلک است و دانش دنيوی نزد اوست.

روز پنجشنبه را Thursday خوانند يعنی روز متعلق به Thor که باز از خدايان ژرمنی است و معادل با ژوپيتر يا زئوس در فرهنگ روم و يونان و معادل مشتری يا برجيس در فرهنگ ماست و روز سعادت است.



پنجشنبه که هست روزی خوب در سعادت به مشتری منسوب(هفت پيکر)

و بالاخره روز جمعه يا آدينه را Friday گويند که بعضی گفته اند به معنی روز آسايش و رهايی از کار و فعاليت است و بعضی گفته اند روز درخشندگی و سپيدی است و متعلق به ستاره زهره يا ونوس يا آفروديت است که رنگش در آسمان به سپيدی می زند.

اگر ما نيز چون بهرام هفت روز هفته را در صحبت يکی از هفت عروس هفت اقليم هنر يعنی شعر, نمايشنامه, موسيقی, نقاشی, معماری, مجسمه سازی و سينما که هنر هفتم ناميده شده است بگذرانيم و حکايتی از او بشنويم و به تعبير ديگر هر روز هفته را با يکی از تجليات جمال و جلال الهی سر کنيم همه روزها مبارک و روز اقبال و سعادت خواهد بود.

حسين محی الدين الهی قمشه ای


۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

احتمال انفجار دومین ستاره عظیم جهان، آلفا-جبار و مشاهده دو خورشید در آسمان





خبر احتمال انفجار دومین ستاره عظیم جهان، آلفا-جبار و مشاهده دو خورشید در آسمان زمین شایعات متعددی را درباره پایان یافتن عمر جهان هستی در سال 2012 در دنیای مجازی اینترنت به وجود آورده است در حالی که بسیاری از اخترشناسان با این خبر مخالف بوده و آن را رد می کنند.
در صورت فلکی جبار یا شکارچی، ستاره‌ای قرار دارد به نام یدالجوزا. این ستاره نهمین ستاره درخشان آسمان محسوب می‌شود و با ما ۶۰۰ سال نوری فاصله دارد. ید الجوزا از بزرگ‌ترین ستاره‌های شناخته شده و یک «ابرغول سرخ» است ، آن قدر بزرگ که اگر به جای خورشید در مرکز منظومه شمسی قرار می‌گرفت ، مدار چهار سیاره عطارد ، زهره ، زمین و مریخ در درونش جای میگرفت و سطح ستاره جایی حوالی کمربند سیارکها واقع می‌شد!
اما از مدت‌ها پیش دانشمندان دریافته‌اند که این ستاره در حال از دست دادن جرم است و ممکن است به زودی این جرم به یک آستانه بحرانی برسد و این ستاره تبدیل به یک ابرنواختر شود و بعد از چند هفته یک ستاره نوترونی یا سیاه‌چاله بر جای بگذارد. گر ید الجوزا، تبدیل به ابرنواختر شود با توجه به جرم زیادی که دارد، گمان می‌رود، از ماه هم درخشا‌ن‌تر باشد و حتی در طول روز هم به آسانی قابل رؤیت باشد! البته این دوره، بیشتر از چند هفته به درازا نخواهد کشید.
ابر نواختر چیست؟ هنگامی که تمام سوخت هسته‌ای یک ستاره با جرم بیشتر از حد چاندراسکار (۱٫۴۴ جرم خورشیدی) به پایان برسد، نیروی گرانش برتری یافته و ستاره شروع به انقباض می‌کند. دراین حالت به دلیل عدم وجود فشار کافی داخلی، ستاره شروع به فروریزش می‌کند، برای وقوع یک انفجار ابرنواختری سرعت فروریزش باید بسیار زیاد باشد. فشار روی هسته ستاره سبب فشردگی آن می‌شود که در نتیجهٔ آن الکترون‌ها و پروتون‌های مجزا ترکیب شده و نوترون‌ها را به وجود می‌آورند زیرا در آن فشار شدید تنها نوترون‌ها می‌توانند وجود داشته باشند. سرانجام بخش بیرونی ستاره منفجر شده و تبدیل به سحابی ابرنواختری می‌شود.

نخستین بار، در ۱۸۵ سال پیش از میلاد مسیح چینی‌ها یک ابرنواختر را مشاهده و ثبت کردند.
 

بر اساس گزارشهایی که به تازگی منتشر شده، ستاره آلفا-جبار در سحابی اوریون به زودی شاید تا سال 2012 طی انفجاری مهیب از هم متلاشی خواهد شد به شکلی که ترکشهای این انفجار مهیب می تواند زمین را تحت تاثیر خود قرار دهد.
اما آیا واقعا چنین انفجاری در سال 2012 رخ خواهد داد؟ اخترشناسان اینطور فکر نمی کنند. در حالی که دومین ستاره عظیم جهان به سرعت در حال از دست دادن جرم بوده و در حال حاضر به یک ستاره عظیم سرخ رنگ تبدیل شده است، یعنی به زودی منفجر شده و به یک ابرنواختر تبدیل خواهد شد، دلیلی وجود ندارد که زمان انفجار این ستاره را تا این حد زود تصور کرد.
"فیلیپ آر گود" استاد موسسه تکنولوژی نیوجرسی این داستان را داستانی کاملا هالیوودی می نامد زیرا به اعتقاد وی در واقعیت فرایند تدریجی انفجار ستاره ای اجتناب ناپذیر است اما هیچکس نمی داند چنین انفجاری چه زمانی رخ خواهد داد و اعلام سال 2012 برای رخ دادن چنین پدیده ای تنها یک حدس ساده است.
وی می گوید: "آلفا-جبار یک اَبَرستاره سرخ رنگ است و روزی در نهایت به ابرنواختر تبدیل خواهد شد، اما کِی؟ چه کسی می داند؟"
از سویی دیگر "فیل پلیت" اخترشناس معتقد است آلفا-جبار در نهایت روزی منفجر خواهد شد اما به اندازه ای از زمین دور است که نمی تواند به آن آسیبی وارد آورد. وی می گوید: یک ابرنواختر نباید دورتر از 25 سال نوری باشد تا بتواند به واسطه نور و یا دیگر پدیده ها به زمین آسیب وارد کند، در حالی که فاصله آلفا-جبار 25 برابر این فاصله است.

 
داستان جنجالی انفجار این ستاره در سال 2012 برای اولین بار در روزنامه ای استرالیایی منتشر شد. در این خبر پیش بینی شده بود که انفجار ستاره ای مهیبی رخ خواهد داد که درخشش آن ده ها میلیون بار شدیدتر از خورشید خواهد بود و اعلام کرده بود این رویداد به زودی رخ خواهد داد. در واقع مبنای این داستان درست است، آلفا-جبار طی انفجاری که امکان مشاهده آن از روی زمین نیز وجود دارد، منفجر خواهد شد اما درخشش آن به اندازه ای نخواهد بود که بتوان آن را به خورشید دوم تشبیه کرد.
به گفته محققان این ستاره کهنسال از مرکز در حال تخلیه سوختی است. این سوخت آلفا-جبار را درخشان و پر حرارت نشان می دهد اما زمانی که سوخت به پایان برسد، ستاره به سرعت در خود متلاشی خواهد شد.
با این همه انفجار قریب الوقوع ستاره آلفا-جبار در حال مشتعل تر کردن شایعات اینترنتی است که درباره نظریه های مرتبط با روز آخر جهان به وجود آمده است که بر اساس تقویم قوم مایان این رویداد در یکی از روزهای سال 2012 رخ خواهد داد. اما "پلیت" همچنان بر نظر خود پافشاری می کند: گفتن اینکه یک ستاره کی منفجر خواهد شد، در حالی که از آن فاصله بسیاری داریم، بسیار دشوار است. شاید آلفا-جبار امشب منفجر شود، شاید صد هزار سال و یا شاید چندین قرن دیگر. هیچکس از این تاریخ اطمینانی ندارد."
طی روزهای گذشته در نشریات متعدد علمی خبر دیده شدن دو خورشید در آسمان زمین در پی منفجر شدن یکی از عظیم ترین ستاره های جهان هستی نگرانی بسیاری را برانگیخته است.
گروهی از محققان که انفجار این ستاره را پیش بینی کرده اند می گویند این پدیده کیهانی بزرگترین آتشبازی از زمانی خواهد بود که زمین متولد شده است و آسمان شب را به مدت یک یا دو هفته به اندازه روز روشن خواهد کرد. ستاره آلفا-جبار که در سحابی اوریون قرار دارد 640 سال نوری از زمین فاصله دارد.
"برد کارتر" یکی از اخترشناسان دانشگاه کوئینزلند جنوبی که این انفجار را پیش بینی کرده است می گوید: این انفجار می تواند در یکی از روزهای سال جاری رخ دهد و یا تا میلیونها سال دیگر نیز خبری از چنین انفجاری نباشد."


 
سیستم چند ستاره‌ای در عالم خیال و افسانه:
چه چیز جالبی! تصورش را بکنید که دو خورشید داشته باشیم، این یعنی تجلی تصویرسازی‌های جورج لوکاس.

 
وقتی خبر را خواندم، بی‌اختیار یاد یکی از کتاب‌های علمی تخیلی ایزاک آسیموف به نام شبانگاه افتادم. در این کتاب علمی تخیلیع آسیموف با تخیلی قابل تحسین، سیاره‌ای را برایمان خلق کرد که چهار ستاره داشت، طوری که هیچ وقت در این سیاه تاریکی وشب حکم‌فرما نمی‌شد. اما متعاقب کسوفی که باعث شد که برای ساعات محدودی، سطح سیاره تاریک شود، انسان‌های روی سیاره که اصلا از لحاظ روانشناسی و بیولوژیکی به تاریکی عادت نداشتند، وحشت‌زده شدند و همین مطلب منجر به آشوب و هرج و مرج و از میان رفتن بنای تمدنی‌شان شد.

 
خوب مختصرتر از این نمی‌شد، تعریف کرد! تازه سال‌های سال از خواندن این کتاب گذشته است.
ضرورت بازتاب صحیح اخبار علمی: 
اما چیزی که این روزها باعث بحث و مناقشه شده است، خبر سایت استرالیایی News.com.au بوده است. این سایت با هالیوودی کردن و پر و بال دادن به گفتگویش با استاد دانشگاه کیوزلند جنوبی -دکتر برد کارتر- خبر را طوری ساخته و پرداخته کرده است که خواننده بی‌دقت گمان می‌برد، انفجار ستاره بسیار نزدیک خواهد بود.
حقیقت این است که فعلا نمی‌توان تخمین درستی از زمان پایان کار یدالجوزا داشت، اما بسیار محتمل است که در هزاره جاری شاهد این ابرنواختر باشیم. یک هزار سال در مقیاس نجومی، زمان بسیار کوتاهی است.
اما سایت بزرگ و مشهور هافینگتون پست، کار بدتری کرده است و با آوردن سال ۲۰۱۲ در تیتر خبر، دیگر کاملا به سیم آخر زده است!
ساده نقل کردن اخبار و تلاش برای جلب مخاطب، نباید مترادف با دستکاری خبر و بزرگ‌نمایی کردن انگاشته شود. مخصوصا در مورد خبرهای علمی که هر کس با جستجویی اندک می‌تواند، متوجه واقعیت شود.
فاکس نیوز که تصادفا متعلق به همان گروه خبری سایت استرالیایی مزبور است، کوشیده است، در مقاله‌ای کاربران اینترنت را از اشتباه دربیاورد.
البته مسئله جالب این است که با توجه به فاصله ید الجوزا از ما، ممکن است این ستاره صدها سال پیش منفجر شده باشد و امواج نورش در فضا در حال حرکت به سوی ما باشند.
اما صورت فلکی جبار یا شکارچی، در ستاره‌شناسی شرقی و همچنین نزد یونانی‌ها و غربیان، صورتی جالب و پر از وهم و خیال و افسانه است:
 


 
جَبّار یا شکارچی، صورتی فلکی که در گذشته، چون شمالی یا جنوبی بودن صورتها را نسبت به دائرة‌البروج می‌سنجیدند، دومین صورت از صور فلکی نیمکرۀ جنوبی آسمان به شمار می‌آمد و به صورت مردی با عصایی در دست و شمشیری بر کمر تصور می‌شد. یونانیان آن را اوریون ۲ می‌خواندند که در اساطیر یونانی، شکارچی غول‌پیکری است که هویتی نیمه‌خدایی دارد و گفته‌اند که خدایان پس از مرگ او را به شکل این صورت فلکی در آسمان قرار دادند.
برابر افسانه‌ای، شکارچی روزی «آرتمیس» -الهه شکار- را هنگام شنا در آب غافلگیر کرد ، آرتمیس از این واقعه عصبانی شد و شکارچی را به صورت گوزن در آورد. آنگاه سگ‌های شکاری او نتوانستند شکارچی را باز شناسند و وی را تکه تکه کردند و از هم دریدند . پس از آن جبار به همراه سگ‌ها به شکل صورت فلکی به آسمان صعود کرد و به واقع در آسمان می توانید کلب اکبر و کلب اصغر را با ستارگان اصلی باشکوهشان شعرای یمانی و شعرای شامی مشاهده کنید و به تحسین زیبایی و شکوه آنها بپردازید .
در داستان دیگر جبار ، معشوق آرتمیس یا «آروارا» ، الهه سرخ فام بامداد ، انگاشته می شود . می گویند الهه شکار آرتیمیس ، که وظیفه نور افشانی ماه را نیز بر عهده داشت ، به خاطر جبار فراموش کرد ، نور ماه را بتاباند . خدای خورشید از این موضوع چنان عصبانی شد ، که شکارچی را با تابش اشعه های نورانی خود نابینا کرد .
بر اساس افسانه‌ای دیگر آرتمیس خود از روی اشتباه جبار درمانده را مورد اصابت تیر قرار داد . آرتمیس برای جبران، از پدرش ، زئوس خواست که شکارچی یا جبار را با سگهایش و شکاری که کرده بود ، یعنی خرگوش ( صورت فلکی ارنب ) ، به آسمان منتقل کند .
در بابل باستان مردم در صورت فلکی جبار نقش خدایی را می‌دیدند ، که سنگهای قیمتی و جواهرات را خلق می کرد . در واقع هم ستاره نورانی قرمز رنگ  «یدالجوزا» و ستاره نورانی سفید متمایل به آبی «رجل الجوزا» یاقوت و الماس را به خاطر انسان می آورند .
شاید پر وبال گرفتن این شایعه در اینترنت تا حدی به خاطر این افسانه‌ها و فیلم تخیلی ۲۰۱۲ باشد!
  




۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

The Old Man Becomes Young

On the one hand there are the gods, and on the other are humans: Breeds apart; but when they breed together all you get is trouble; big trouble!

Gilgamesh tablet no.1 by Neil Dalrymple


Gilgamesh, King of Uruk, was two-thirds God and one-third human, and 100% trouble. 18 feet tall, a seething tower of testosterone. None of the women were safe from him and all men were his slaves.

Gilgamesh tablet no.2 by Neil Dalrymple


The humans would turn their backs on the gods if they did not tame Gilgamesh so the gods created the King a massive playmate, Enkidu; part-man, part-beast. The two giants bonded in combat and then went off on noble adventures leaving the people of Uruk to get on with their lives.

Gilgamesh tablet no.3 by Neil Dalrymple


Tragedy struck when Enkidu died and Gilgamesh experienced grief for the first time. Not just grief and loss, but also the realisation that one day death would come to him too.

Gilgamesh could not come to terms with his friend�s death or the looming destiny of his own final fate: He set off on a quest to find eternal life.

Gilgamesh tablet no.4 by Neil Dalrymple


He walked to the end of the earth, to the dark mountain where the sun rose and set. He walked further through absolute emptiness between this world and the next; the gods� domain. He needed to find Ut�napishtim and his wife, the couple who had saved the world from the great flood and had been rewarded with life eternal; he needed to find the secret.

Gilgamesh tablet no.5 by Neil Dalrymple


After facing the temptations of the gods and navigating the sea of death he found them. Ut�napishtim said he would give up his secret if Gilgamesh could conquer the �little death� of sleep, but he was so, so tired.

Gilgamesh tablet no.6 by Neil Dalrymple


Gilgamesh was about to return defeated when Ut�napishtim�s wife pleaded with her husband � not eternal life, but what about rejuvenation?

Gilgamesh tablet no.7 by Neil Dalrymple


Ut�napishtim told his boatman Urshanabi to take Gilgamesh to the place at the centre of the oceans, to hold the rope and send Gilgamesh diving down to fetch the thorny plant  the old man becomes young�.


For the finish go to the next story page, "The Snake Sheds Its Skin" or just  

Gilgamesh had the plant in his hand; all he had to do was return home. But half-way across the desert an oasis lured him to take his rest. As he slept a serpent smelt the magic plant and ate it from his hand.
Gilgamesh tablet no.8 by Neil Dalrymple

Gilgamesh awoke to see the serpent slithering away, leaving its old dry skin discarded on the sand.

The plant was gone but the realisation had come, �it is not for man to live forever�.
.

گیل‌گمش - دروازه بان


دروازه بان، از بالاپوش هاي هفتگانه جادوئي خويش، تنها يكي بر تن دارد.

شش بالاپوش ديگر را بر تن برگرفته است... اينك چشم او در ايشان مي بيند. چنان چون نر گاوي وحشي خروش خشم برمي كشد. به جانب ايشان مي تازد و به نعره خوفناك نهيب بر ايشان مي زند:
«- پيش آييد تا طعمه كركسانتان كنم!»
شه مش- خداي فروزان آفتاب- نگهدار پهلوانان بود و طلسم بالاپوش دروازه بان را باطل كرد؛ ني نيب- خداي پرخاشگر جنگ- در دست هاي ايشان قوتي نهاد؛ و ايشان غول را از پاي درانداختند، دروازه بان خومبهبه را از پاي درانداختند.
انكيدو به سخن لب باز مي كند. و كلام او با گيل گمش چنين است:
«- اي مهربان! ديگر نمي خواهم كه در جنگل، در تاريكي درختان سدر به راه رويم. گوئي اندام هاي من فلج شده اند. دست من گوئي فلج شده.»
و گيل گمش با او- با انكيدو- سخن مي گويد:

«- ناتوانا مباش! بي همت و ترس خورده مباش، رفيق من! مي بايد كه از اينجاي فراتر رويم و روياروي خومبهبه بايستيم... نه مگر ما بوديم كه دروازه بانش را به خون دركشيديم؟ نه مگر ما، هر دو كس، از مردم پيكار گريم؟ برخيز تا به كوهسار خدايان رويم... تن و جانت را به شه مش باز نه تا هراس از تو فرو ريزد و فلج از دست تو زايل شود.
به خود بپرداز و از ناتوانائي بيرون بيا!... بيا! مي خواهيم تا در كنار يكديگر پيكار كنيم... شه مش- خداي آفتاب- يار ماست و هموست كه ما را به پيكار برانگيخته است. مرگ را از ياد بگذار، تا هراس، ترا باز گذارد!... اكنون، در جنگل، به خود باشيم تا آن زورمند بر ما نتازد... خدائي كه ترا، هم در نبردي كه از آن مي آييم نگهداشت، باشد كه همنبرد مرا در پناه خود گيرد! باشد كه درد ياران اين خاك، نام ما را بستايند!»
پس، آن هر دو روي در راه نهادند و به جنگل سدرهاي مقدس درآمدند.
ايستاده بودند و آواز دهان ايشان خاموشي بود.
در آنجا خاموش ايستاده بودند و جنگل را مي نگريستند. به سدرهاي مقدس مي نگرند. به شگفتي در بلندي درختان نظاره مي كنند.
در جنگل مي نگرند، و به راه دروي كه هم در جنگل بريده شده. آنك گذرگاه پهنه وري كه خومبهبه، با گام هاي كوبنده مغرور در آن گام مي زند!
در جنگل راه هاي باريك و راه هاي پهن گشوده اند. در جنگل خدايان، مرزهاي زيبا بكرده اند.
كوهسار سدر پوشيده را مي نگرند، منزلگاه خدايان را، و بر فراز بلندي، پرستشگاه مقدس ايرني ني را... درختان سدر، در منظر روياروي پرستشگاه، در انبوهي شكوهمندي قرار يافته اند... سايه درختان، مطبوع رهگذران است.
درخت سدر، از شادي سرشار است... زير درختان، بوته هاي خار رسته است، نيز گياهاني به رنگ سبز تيره، پوشيده از خزه... دارپيچ ها و گل هاي بويا، زير درختان سدر، برهم انباشته، جنگلي كشن و كوتاه ساخته اند.
يك ساعت دوتائي فراتر رفتند. و نيز ديگر ساعتي، و نيز سوم ساعتي...
گردش، رنج آور مي شد. بر كوهساران خدايان، سر بالائي راه، تيزتر مي شد. اكنون از خومبهبه، نه چيزي به چشم مي رسيد، نه به گوش. شب بر جنگل فرو ريخت. ستارگان پيدا آمدند. و پهلوانان بر زمين جنگل دراز شدند تا بخسبند.
انكيدو دهان گشود و با او- با گيل گمش- چنين گفت: 

«- اكنون بگذار تا در نقش هاي خواب بنگريم!»
گيل گمش- نيم شبان برخاست، انكيدو را آواز داد و با او از روياهاي خود سخن گفت:
«- من نفش خوابي ديدم اي رفيق! و نقش خوابي كه ديدم، راستي را هراس آور بود: ما- من و تو- رودروي قله كوه ايستاده بوديم كه به ناگه، ديولاخي برآمده، با خروش تندر به زير درغلتيد. و بر سر راه خويش، آدمئي را در هم شكست. ما- من و تو- چنان چون مگسان خرد صحرا به كناري گريختيم، و به راهي درآمديم كه به جانب اوروك مي رود.»
انكيدو دهان باز كرد و با او- با گيل گمش پادشا- چنين گفت:
«- نقش رويائي كه تو ديده اي نيك است اي گيل گمش. روياي تو شيرين است اي رفيق من، و تعبير آن نيكوست. اين كه ديدي تا ديولاخي به زير درغلتيد و آدمئي را درهم شكست، تعبيري نيكو دارد: چنين است كه ما- من و تو- بر خومبهبه فرود آمده درهمش مي شكنيم، پيكرش را به دشت مي افكنيم و ديگر روز پگاه، باز مي گرديم.»
سي ساعت فراتر رفتند. سي ساعت برشمردند. در برابر خداي آفتاب چالهئي كندند و دست ها به جانب شهمش فراز كردند.
پس، گيل گمش به پشته ئي برشد كه از انبارش خاك چاله برآمده بود. گندم به چاله درافشاند و آواز كرد:
«- اي كوه! نقش رويائي بيار!... اي شهمش بلند، گيل گمش را رويائي نمايان كن!»
از ميان درختان، تند بادي سرد مي گذشت. از آن جاي، توفاني خوف انگيز مي گذشت.
گيل گمش با همدم خود گفت كه بر زمين افتد؛ و او خود نيز بر زمين افتاد. در برابر توفان خم شد، چنان چون ساقه گندمي كه در برابر باد... پس به زانو درآمد، و سر خسته را بر پيكر همدم خويش تكيه داد. و خواب، به سنگيني، بدان گونه كه بر سر آدميان مي ريزد، بر او- بر گيل گمش- فرو افتاد.
نيم شبان خواب او بريده شد. گيل گمش برخاست و با او- با همدم خود- چنين گفت:
«- اي رفيق من! آيا تو مرا آواز ندادي؟ پس چگونه است كه من بيدارم؟... آيا دست بر سر من ننهادي؟
پس از چه روست كه چنين وحشتزده ام؟... آيا از خدايان، يك تن از اين جاي گذر نكرده است؟ پس چرا تن من اينگونه مرده شده؟... ديگرباره، رويائي به راستي هراس آور بر خواب من گذشت:- آسمان خروش برمي آورد و زمين به پاسخ او غريو مي كشيد. آذرخشي بر جست و آتشي شعله گرفت... مرگ مي باريد.
روشنائي ها همه نيست شد. آتش خاموشي گرفت. هرآنچه آذرخش بر او افتاده بود، خاكستر شده بود... بگذار تا زماني فراتر رويم، و بر فرش برگي كه ميان درختان سدر گستريده، به مشورت بنشينيم.»
انكيدو دهان باز كرد و با او- با يار خويش- چنين گفت:«- اي گيل گمش! روياي تو سخت نيكوست. تعبير روياي تو شادي زاست: 

خومبهبه را به خون درمي كشيم، هر چند كه پيكار بسي سخت خواهد بود.»


به سختي به فراز جاي كوه برمي شدند؛ آنجا كه شكوه انبوهي سدرها منزلگاه خدايان را فراگرفته.
با روي مقدس ئيرنيني- الهه جنگل ها- بازتاب سپيدي خيره كننده دارد.
با پهلوانان تبري بود. پس انكيدو تبر را گردشي داد و سدري بلند را به زمين درافكند. به ناگاه غرشي خشم آلوده طنين افكن شد:
«- كيست كه آمده، سدر كهن را به خاك افكنده؟»
و آنگاه خومبهبه پديدار شد. با پنجه هائي شيرسان؛ تني از فلس هاي مفرغ بپوشيده؛ پاي هائي به چنگال كركسان ماننده... شاخ هاي نر گاو وحشي بر سر داشت؛ دم و اندام آميزش وي با سر ماري پايان مي يافت.
آنگاه، شهمش- خداي آفتاب- از آسمان با ايشان چنين گفت:«- پيش رويد، مهراسيد!»
پس آنكه تند بادي توفنده در برابر خومبهبه برانگيخت؛ بدانسان كه راه پيش رفتن بر او بربسته شد، راه واپس نشستن بر او برجسته شد.
تيرها به جانب وي رها كردند. نيزه ها به جانب وي رها كردند. تير و نيزه بر او فرود مي آمد و باز مي گشت؛ بي آن كه گزندي بدو رساند.
اينك نگهبان جنگل مقدس رودروي ايشان ايستاده است. انكيدو را در پنجه چنگال مانند خويش مي گيرد.
پادشا تبرزينش را بر او بلند مي كند. خومبهبه كه زخمي بر او رسيد بر زمين در مي غلتيد. و گيل گمش، سر او را از قفاي فلس پوشش جدا مي كند...
آنگاه پيكر گرانش را به جانب صحرا مي كشند. پيكر گرانش را به پيش پرندگان مي اندازند تا از آن بخورند. و سر شاخدار را بر چوبي بلند مي برند، همه به نشانه پيروزي.
به جانب كوه خدايان، دليرانه فراتر مي روند تا سرانجام ازانبوهي شكوهمند جنگل به فراز جاي كوه برمي آيند.
اينك آوازي كه از كوه برخاسته است.

اينك آواز ئيرنيني است كه چنين شكوهمند طنين افكنده است:«- هان، بازگرديد. كار شما به انجام رسيده است. اكنون به شهر، به اوروك بازگرديد كه در انتظار شماست... هيچ ميرندهئي به كوه مقدس، بدانجا كه خدايان مسكن دارند، پاي نمي نهد... هر كه در روي خدايان نظر كند، مي بايد كه فنا شود.»
و آنان بازگشتند، از گردنه ها و راه هاي پيچاپيچ. با شيرها به پيكار برخاستند و پوست آنان را با خود برداشتند.
به روز ماه تمام، به شهر اندرآمدند؛ و گيل گمش پادشا، سر خومبهبه را بر نيزه نخجير خويش مي كشيد.

گيل گمش اندام خود را بشست و افزار جنگ را بسترد. موهاي خود را كه بر قفاي وي فروريخته بود، شانه كرد. جامه هاي ناپاك برزمين افكند و جامه پاك درپوشيد. بالاپوشي بر شانه افكند و بندي در ميان بست.

گيل گمش تازه خويش بر سر نهاد و كمربند را سخت دربست. گيل گمش زيبا بود.
ايشتر، الهه نشاط عشق، خود در او- در گيل گمش نظر كرد: 

«- بيا گيل گمش، و محبوب من باش! نطفه خود را به من ببخش. تو مرد من باش، من جفت تو باشم... ترا ارابهئي آماده مي كنم. ترا ارابهئي از زر و لاجورد آماده مي كنم. چرخ هاي آن زرين اند و دستك ها به گوهرها آذين شده. همه روز، مي بايد تا نيرومندترين اسبان، زيباترين اسبان، ارابه ترا بكشند... غرقه در بوي خوش سدر به خانه من درآي! چون به سراي جليل من درباشي، همه سالاران و پادشاهان پايبوس توئند.
بزرگان زمين همه در پاي تو بر خاك مي افتند. از كوه ها و دشت ها مي بايد هر آنچه را كه قلب تو مي جويد، ترا باج آورند! گوسفندانت ترا دوگانه بزايند و بزانت سه گانه! استرها مي بايد با بار گنجينه ها به نزد تو آيند. اسب ارابه جنگي تو مي بايد تا به شكوه تمام چنان چون توفان بتازد نريان مغرور ترا مي بايد كه همتائي نباشد!»

و گيل گمش با او- با ايشتر توانمند- چنين گفت:

«- چه چيز تو در كاستي است؟ نان تو يا خوردني ديگري؟ خواهان چه ئي تا ترا بدهم: 
خورش يا شربت خدايان؟ جامهئي كه اندام ترا در پوشيده، سخت فريبا است. اينك، راز فريبنده ترا باز مي گشايم: خواستاري تو سوزان است اما در قلب تو سردي است... يكي دريچه پنهان است، كه از آن بادي سرد به درون مي آيد؛ يكي سراي درخشنده است كه زورمندان را همي كشد؛ پيلي است كه جهاز از پشت خويش فرو مي افكند يا زفتي كه مشعلدار را به آتش مي سوزد؛ مشك شنائي است كه به زير شناگر مي تركد، سنگ بنائي كه حصار شهر را مي پوشاند يا پوزاري كه صاحب خود را مي فشارد!
... كجاست آن محبوب كه تواش جاودانه دوست بداري؟ 

كو آن شبان تو كه بر او هميشه مايل باشي؟
... مي بايد تا كرده هاي ننگ آلوده خود را همه بشوي؛ اينك بر آن سرم كه يكايك به كرده هاي تو پردازم: 
خداي بهاران، تموز جوان را، از سالي به سالي با ناله هاي تلخش وانهادي... به شبان بچه ئي با پرهاي رنگارنگ، عاشق شدي: او را بزدي و بالش بشكستي.
در جنگل ايستاده بود و فرياد مي كشيد:«- بال من، بال من!»... با شير عشق ورزيدي چرا كه شير از قدرت هاي گران انباشته بود؛ و هفت بار دامچاله برگذر گاهش كندي!... به نريان عشق ورزيدي چرا كه نريان با شور پيروزي به دشمن مي تازد؛ و او را طعم تركه و مهميز و تازيانه چشاندي... با گله باني زورمند عشق ورزيدي. همه روزه ترا با همت بسيار گندم نذر مي افشاند، و روزانه ترا بزغالهئي قربان مي كرد: تو به چوبدست خويش بر او نواختي و به هيأت گرگش درآوردي.
اكنون چوپانان- كه فرزندان اويند- او را مي رانند و سگانش پوست از او برمي درند... نيز به ئي شوله نو- باغبان پدر آسماني خويش- ئنو-عاشق شدي؛ هر بار كه مي خواستي، ترا خرماي تازه مي آورد، و سفره ترا همه روزه به گل مي آراست. تو بر او نظر مي كردي و او را مي فريفتي. با او مي گفتي:

«بيا، ئي شوله نو، مي خواهيم تا از نان خدايان بخوريم...

دست فراز كن و با من از ميوه هاي پر شهد بچش!» پس ئي شوله نو با تو چنين گفت:
«- از من چه مي خواهي؟ مگر مادر من در تنور خانه فطيري نپخته است و من از آن نخورده ام، كه اكنون دندان به خوردني هائي زنم كه فناي من در آن باشد! كه كنون دندان به خوردني هائي زنم كه مرا خاشاك و خار شوند!»

و تو چندان كه اين سخنان بشنيدي با چوبدست خويش بر او تاختي و او را به هيأت دل له لوئي درآورده در پارگينش منزل دادي. ئي شوله نو ديگر به پرستشگاه مقدس نمي رود و درهاي باغ بر او بسته است. اي ايشتر! اكنون عشق مرا مي جوئي و بر آن سري كه نيز با من همان ها كني كه با ديگر كسان كرده اي!»
چندان كه ايشتر بشنيد، خشمي تند بر او تاخت.

و او- ايشتر- به آسمان برخاست، به نزديك ئنو- پدر آسماني، و مادر آسماني انتو. و با ايشان چنين گفت:

«- اي پدر آسماني! گيل گمش با من سخن به درشتي گفت. از زشتي ها، همه كرده هاي مرا با من برشمرد... رفتار او با من سخت ننگ آور بوده است!»
پس ئنو دهان گشود و با او- با ايشتر- چنين گفت:

«- حالي تو عشق گيل گمش را مي جسته اي؛ و گيل گمش زشتكاري هاي ترا با تو برشمرده... رفتار او با تو سخت ننگ آور بوده است!»
پس ايشتر دهان گشود و با او- با پدر خويش ئنو- چنين گفت:

«- نر گاو آسمان را، پدر، به من بسپار تا گيل گمش را فرو كوبد... چندان كه در خواه مرا نپذيري و نر گاو آسمان را بر من نفرستي، دروازه دوزخ را درهم مي شكنم تا شياطين از ژرفاهاي خاك برون جهند و آن كسان كه از ديرباز بمرده اند به پهنه خاك بازآيند. و بدينگونه، مردگان از زندگان در شماره افزون شوند!»
پس ئنو دهان گشود و با او- با دختر نيرومندش ايشتر چنين گفت:

«- اگر من آن كنم كه درخواه تست، هفت سال گرسنگي عظيم پديد مي آيد. آيا آدميان را به قدر كفايت گندم انباشته اي؟ آيا جانوران را به قدر كفايت قصيل و علوفه رويانده اي؟
و ايشتر، با او- با پدر خويش- مي گويد:

«- آدميان را به قدر كفايت گندم انباشته ام؛ جانوران را به قدر كفايت قصيل و علوفه رويانيده ام... باشد كه هفت سال بد فراز آيند. انبارها آدميان و جانوران را بسنده است؛ نر گاو آسمان را بي درنگ به جانب من فرست. مي خواهم خروش نر گاو آسمان را در حمله بر او بشنوم!»
پس خداي پدر آواز دهان او بشنيد، پس ئنو خواهش او، خواهش دخترش ايشتر را برآورد. نر گاو آسمان را از كوه خدايان بله كرد. و او را به جانب اوروك فرستاد. و او را به شهر، به اوروك رسانيد.
آنك نر گاو آسمان، كه بر دانه ها و بر كشتزاران، بر همه جانبي مي تازد. بيرون حصارهاي بلند اوروك، همه جا كرت
ها را به پاي مي مالد دم آتشينش به آني صد مرد را نابود مي كند.
هم‌چنان كه به حمله پيش مي تازد، انكيدو به كناري جسته، شاخ او را به دست مي گيرد.
نر گاو، خروش كنان بازمي آيد. و انكيدو ديگر بار به همآوردي او پيش مي جهد. پس به چستي از سر راهش به كناري مي خزد و كلفتي دنب نر گاو را به چنگ مي آورد و هم در اين هنگام، گيل گمش پادشا دشنه خود را بر كتف نر گاو مي نشاند و جانور آسمان با خروشي دردمندانه بر خاك فرود مي آيد.
اينك انكيدو است؛ دهان باز كرده با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:
«- اي رفيق! ما نام خود را بلند آوازه كرديم. ما نر گاو آسمان را به خون دركشيديم!»

و گيل گمش، چنان چون نخجير كاراني كه به صيد گاوان وحشي آزموده اند، از ميانگاه شاخ ها و قفاي گاو، سر او را از جثه عظيمش جدا مي كند.
پس، چندان كه نر گاو آسمان را بدينگونه بر خاك افكندند و قلب ايشان آرام يافت و در برابر شهمش- خداي سوزان آفتاب نيمروز- سجده بردند و برخاستند و در كنار حصار شهر برآسودند، ايشتر بر ديوار بلند شهر به فراز شد، به دندانه ديوار بر حسب و به نفرين پادشا بانگ برداشت:
«- واي بر تو، گيل گمش، سه كرت واي بر تو! مرگ و نيستي نصيب تو باد كه با من به ستيز برخاستي و نر گاو آسمان را به خون دركشيدي!»
اين چنين، خاتون خدايان بر او لعنت مي فرستاد، و انكيدو آواز دهان او را به گوش مي شنيد.
پس او، انكيدو، راني از نر گاو آسمان بركند و سخت به جانب خاتون ايشتر افكند و بر او بانگ برزد:«- هم اگر به چنگال من درمي آمدي، من نيز با تو چنان مي كردم. و ترا به روده هاي نر گاو فرو مي آويختم!»
س ايشتر كنيزكان پرستشگاه را گرد كرد؛ زنان را و راهبگان عشق را همه. و آنان را به زنگ و مويه برنشاند. و آنان به ران بركنده نر گاو آسمان بسيار گريستند.
گيل گمش، استادكاران و صنعتگران را فراخواند. و آنان را همه با هم فراخواند...
استادكاران به شگفتي و آفرين در شاخ هاي عظيم فرود پيچيده نظر كردند كه جرم هر يكي با سه بار ده حقه سنگ لاجورد برابر مي بود و قشر هر يك با ضخامت دو انگشت.
گيل گمش شش صد رطل روغن- هم به گنجايش شاخ ها- از براي اندودن خداي پشتيبان خويش- لوگل بندا- نثار كرد. نيز، شاخ هاي گران را به پرستشگاه خاصه او برد و بر كرسي شاه‌خدا استوار كرد.
پس، دستان خود را در فرات به آب شستند. و سواره در معبرهاي اوروك آشكار شدند.
اينك خلق اوروك برايشان گرد آمده اند، و به شگفتي و آفرين در ايشان مي نگرند.
گيل گمش با كنيزكان رامشگر كاخ خويش چنين گفت:
«- در ميان مردان، كدامين زيباتر است؟
در ميان مردان، كدامين سرور است؟»
و كنيزكان رامشگر، به سرودي اين گونه، آواز برداشتند:
«- در ميان مردان، گيل گمش زيباتر است!  در ميان مردان، گيل گمش سرور است!»
گيل گمش شادمان است؛ جشن شادي برپا مي كند. آهنگ ناي و ترانه رقص، از تالار درخشان قصر برمي خيزد پهلوانان در جامه هاي خواب برآسوده اند... انكيدو برآسوده است، و در نقش هاي خواب نظاره مي كند.
پس، انكيدو برخاست و روياهاي خود را با گيل گمش حكايت كرد.
و انكيدو، با او- با گيل گمش- چنين گفت:
- خدايان بزرگ بر سر چيستند، اي رفيق؟
خدايان بزرگ، طرح فناي مرا چرا مي ريزند؟... خوابي شگفت ديده ام كه انجام آن از بلائي خبر مي دهد: عقابي با چنگال هاي مفرغ خود مرا در ربود و با من چهار ساعت به بالا پريد. پس با من گفت:

«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است. به دريا درنگر تا خود چه گونه پيداست!». و زمين به كوهي مي مانست. و دريا به نهري كوچك ماننده بود...
و عقاب هم‌چنان چهار ساعت به بالا پركشيد. پس با من گفت:

«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است. به دريا درنگر تا خود چه گونه پيداست!» و زمين به باغي مي مانست. و دريا به جويار باغبانان... وعقاب همچنان چار ساعت به بالا پريد. پس با من گفت:
«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است به دريا درنگر تا خود چگونه پيداست!» و زمين به خمير نان مي مانست. و دريا به لاوكي ماننده بود... آنگاه، چون دو ساعت ديگر به بالا پريد، مرا رها كرد و من افتادم. و من افتادم و بر زمين سخت، درهم شكستم... نقش رويائي كه بر من آمد بدينگونه است. و من، سوزان از هراس بيدار گشتم.»
گيل گمش سخنان انكيدو را مي شنيد. و نگاهش تيره شد. با او- با انكيدو- چنين گفت:

«- ديوي ترا با چنگال خويش مي گيرد... دريغا كه خدايان بزرگ آهنگ بلائي كرده اند!... اي رفيق! اندكي بياساي كه پيشاني سوزان است.»

پس انكيدو بر آسود. شيطاني به جانب او آمد و ديو تب در سرش خانه كرد.
اينك انكيدوست كه با دروازه سخن مي گويد، هم بدان گونه كه با آدمئي سخن مي گويند-:

«- اي در باغستان! اي دروازه كوهسار سدر! ترا دانش و بينشي نيست... چهل ساعت به هر سو دويدم تا چوب ترا برگزيدم، تا سدر بلند را بازيافتم... تو از چوب خوبي؛ بالاي تو هفتاد و دوارش است، و پهنايت از بيست و چارارش درمي گذرد. جرزهاي ترا از صخره سخت تراشيده اند، و سردرت را كمانهئي سخت زيبا است، و سلطاني از سرزمين نيپ پور ترا بنا نهاده... اگر مي دانستم، اي در كه بلائي مي شوي، و زيبائي تو مرا نابوده مي كند، تبر فراز مي كردم، ترا درهم مي شكستم و پرچيني از بوريا درمي بافتم-»
پس گيل گمش خروشي سخت كرد و با او- با انكيدو- چنين گفت:«- اي رفيق من كه با من از دشت ها و كوهساران بلند برگذشته اي! رفيق من كه با من در همه گونه سختي ها همراه بوده اي!اي رفيق من!... روياي تو به حقيقت مبدل مي شود؛ تقدير دگرگونگي پذير نيست!»
و هم در آن روز كه نقش خواب بر او آشكاره شد، سرنوشت رويا به حقيقت پيوستن آغاز كرد.



اينك انكيدوست كه ناخوش به زمين درافتاده است.
اينك انكيدوست كه بر فرش خوابي درافتاده است.

يك روز و ديگر روز هذيان تب او را گرفتار مي دارد. سوم روز و چارمين روز افتاده است و خفته است.
پنجم روز و ششم روز و هفتمين و هشتمين، نهمين روز و روز دهم، انكيدو هم در آنجاي فرو افتاده است. درد او در تنش زياده مي شود.
يازدهم روز و روز دوازدهم، او- انكيدو- از گرمي تب مي نالد. او رفيق خود، همدم خود را، گيل گمش را آواز مي دهد و با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:

«- خداوند آب زندگي مرا نفرين كرد اي رفيق! من در ميان كارزار بر خاك نيفتاده ام، مي بايد تابي هيچ فخري بميرم!»
چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، گيل گمش برخاست و به نزديك بالين رفيق خويش آمد.
انكيدو آرام خفته بود. سينه اش به آهستگي بالا مي رفت و فرو مي افتاد. دم جان اوست كه به آرامي از دهان او به بيرون مي تراود.
گيل گمش گريست و چنين گفت:«- انكيدو اي رفيق جوان! نيروي تو و صداي تو كجا مانده است؟... انكيدوي من كجاست؟ تو از نيرومندي به شير و به نر گاو وحشي مي مانستي. چالاك و تند، به غزال صحرا ماننده بودي... چنان چون برادري ترا، ترا دوست مي داشتم! در برابر همه شاهان ترا، ترا بركشيدم! 

همه زنان زيباي اوروك ترا، ترا مي خواستند! به جنگل سدر خدايان با تو رفتم، روزان و شبان با تو بودم... سر خومبهبه را همراه من به اوروك ديوار كشيده تو آوردي، چنان كه كوه نشينان ستمكشيده، آزاد از بيداد غول، ما را هماره دعايي مي فرستند
.. نر گاو غران آسمان را ما در خون كشيده ايم؛ شايد دم زهرآلود او بر تو رسيده است؟ شايد پسند خدايان نبوده است كه ما، در خشم، به ايشتر برتابيم و گاوي را كه از آسمان يله كرده بودند به خون دركشيم؟»
پس گيل گمش ساعتي خاموش بر بالين رفيق خويش بنشست. و نگاه او بيرون، در دوردست ها سرگردان بود.
آنگاه در او- در انكيدو- نظر كرد. و انكيدو همچنان آرام افتاده بود؛ انكيدو به آرامي خفته بود.
پس گيل گمش چنين گفت:

«- انكيدو، همدم و يار ساليان جواني من!... اينك پلنگ دشت، اينجا خفته است؛ هم آن، كه خود از هيچ چيز دريغ نكرد تا ما از كوهسار خدايان به فراز برشديم؛ تا گاو خروشنده آسمان را گرفتيم و در خون كشيديم؛ تا خومبهبه را بر خاك، درهم شكستيم. آن را كه در جنگل سدر خدايان مي زيست و بر مردم ديار بيداد مي كرد.- اكنون اين خواب ژرف چيست كه بر تو فرو افتاده؟ اي رفيق! سخت تيره مي نمائي و گوئي ديگر بانگ مرا نمي شنوي!»
با اين همه، او- انكيدو- چشمانش را باز نمي گشايد. گيل گمش بر قلب او- بر قلب انكيدو- دست مي نهد... و قلب انكيدو از تپيدن باز ايستاده است...
پس گيل گمش روي رفيق خود را- روي انكيدو را- فرو پوشيد هم بدان سان كه روي عروسان را فرو پوشند. چونان نره شيري مي غريد و چنان چون ماده شيري كه زخم نيزه بر او آمده باشد فرياد شيون برآورد. موي خود بركند و برافشاند. جامه هاي خود بردريد و رخت غبارآلود عزا به تن درپوشيد.
چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، گيل گمش زاري از سر گرفت.
شش روز و شش شب بر او- بر انكيدو- گريست تا سرخي بامداد هفتمين روز پديدار شد. و تا بدين هنگام، هنوزش به خاك در نسپرده بود.
گيل گمش به روز هفتم او را- انكيدو را- به خانه خاك درسپرد.
اينك گيل كمش پادشاست كه اوروك ديوار كشيده را ترك مي گويد و زاري كنان به بيرون- به پهنه دشت مي شتابد.
«-آيا من نيز چندان كه بميرم چنان چون انكيدو نخواهم شد؟... درد بر دل مي نشست و هراس مرگ بر من فرود آمد. پس من به جانب دشت شتاب كردم.»
بيرون اوروك، نخجيربازي از براي شيران تله چالي ميكند. چون گيل گمش بدانجا مي رسد، نخجير باز با او- با پادشا- چنين مي گويد:
«- اي خداوندگار بلند! تو جنگلبان دشخوي سدرها را كشتي و خومبهبه را كه بر كوهساران مقدس سدر فرمان مي راند بر خاك كوفتي. شيران را در كوهساران به دست خود شكستي و نر گاو نيرومند را كه خداي آسمان يله كرده بود به شمشير كشتي... پس از كجا رخسار تو اين چنين به زردي گرائيده، چهره تو بدينگونه چرا بپژمرده؟ فغان زاري از قلب تو چرا بلند است؟ به سرگردانان راه هاي دور چرا ماننده اي؟ 

رخسارت از باران و باد و آفتاب چرا برتافته، چنين بي تاب از كشتزارها شتابان چرا مي گذري؟»
گيل گمش دهان مي گشايد و با او- با نخجيرباز- چنين مي گويد:

«- رفيق من، آن كه چون نريان سواري با من بستگي مي داشت، پلنگ دشت، يار من انكيدو، آن كه خود از هيچ چيزي دريغ نكرد تا از كوهسار خدايان به فراز برشديم، گاو آسمان را به خون دركشيديم، خومبهبه را در كوهسار سدر بر خاك افكنديم و در دره هاي تاريك شيران را شكستيم،- رفيق من كه در تمامي سختي ها همراه من بود، بهره آدميان بدور رسيده است.
شش روز و شش شب بر او گريستم. تا به هفتمين روزش به خاك درنسپردم... سرنوشت او سخت بر من گران افتاده. اين است كه به دشت شتافته ام تا در دوردست پهناور بازش جويم. چه گونه آرام مي توانم بود؟ چه گونه فغان زاري از قلب من بلند نباشد؟... رفيق من، آن كه دوست مي دارم، به خاك مبدل گشته انكيدو رفيق من، خاك رس شده. آيا من نيز نبايد تا در آرامش افتم؟ 

آيا من نيز نبايد كه ديگر تا به ابد برنخيزم؟»
گيل گمش بر انكيدو تلخ مي گريد و از پهنه صحرا به شتاب مي گذرد. او- گيل گمش- با خود چنين انديشه مي كند:

«- آيا من نيز چون انكيدو نخواهم مرد؟
... درد قلب مرا شوريده؛ وحشت مرگ جان مرا انباشته است... اكنون بر پهنه دشت ها شتابانم.
پاي در راهي نهاده ام كه مرا به نزديك اوتنه پيش تيم مي برد،- آن كه حيات جاويد يافته است.و مي شتابم تا به نزديك او رسم... شبانه به تنگه كوه رسيدم.
شيران را ديدم و از ايشان بر جان خود بهراسيدم. به استغاثه، سر به جانب آسمان برداشتم؛ و اينك دعاهاي من است به درگاه سين- الهه ماه-، و به درگاه نين ئوروم- خاتون برج زندگي- آن كه در ميان خدايان تابنده است:

«- زندگي مرا از گزندها نگهدار باشيد!»»
گيل گمش درمانده و خسته بر فرش زمين برآسود.








آفرینش دیو



ديوان در متون باستان و ميانه در موارد متعدد،آفريدگان اهريمن خوانده شده‌اند. در بندهش مي‌خوانيم كه در آغاز آفرينش، هنگامي كه اهريمن به مرز جهان روشني آمد و ساز و رونق آن جهان را ديد «باز به (جهان)تاريكي تاخت،بس ديو آفريد:

آن آفريدگانِ مرگ‌آور نامناسبِ براي نبرد (با هرمزد)را.هرمزد چون آفريدگان اهريمن را ديد، (آن) آفريدگان سهمگين، پوسيده، بد و بدآفريده را، پسندش نيفتاد و ايشان را بزرگ نداشت» (فرنبغ دادگي، 34). اهريمن «نخست خودي ديوان را آفريد (كه) روش بد است، آن مينو كه تباه كردنِ آفريدگان هرمزد از او بود» (همان، 36). در اوستا نيز مي‌خوانيم كه اژدهاك،بزرگترين ديو دروغ بود كه اهريمن آفريد (يشت‌ها، گوش‌يشت، فقره‌ي 14 ؛ يسنا، هات 9/ بندهاي 7 و 8).
اما در برابر آنچه نقل شد و دال بر اهريمنْ‌آفريده بودن ديوان است، قرائني صريح و تلويحي نيز هست كه خلاف آن را نشان مي‌دهد و ديوان را آفريدگان هرمزد مي‌نماياند، با اين قيد كه برخي آفريدگان هرمزد به سبب ندانستن،از اهريمن فريب‌خوردند و ديوان، همان فريب‌خوردگان بودند.

در يسنا ديوان در ميان زنجيره‌اي از آفريدگان هرمزد ياد شده‌اند: 
«پيش از (آفرينش) آسمان، پيش از آب، پيش از زمين، پيش از جانور، پيش از گياه، پيش از آذر پسر اهورامزدا، پيش از مرد پاك، پيش از زيانكاران ديوها و مردم، پيش از سراسر زندگاني مادي، پيش از همه‌ي مزداآفريدگان نيك راستي نژاد» (همان، هات 19/ بند 4). در گات‌ها نيز آمده است: 
«از ميان اين دو گوهر،ديوها نيز بد را از خوب نشناختند،زيرا كه در هنگام مشورت آنان با همديگر،(ديو) فريب فرا رسيد، ناگزير زشت‌ترين انديشه براي خويش برگزيدند.
آنگاه به سوي خشم روي آورده تا به توسط‌آن،زندگاني بشر را تباه كنند» (گات‌ها، اهنودگات، ها 30/ قطعه 6).بر اساس اين قطعه از گات‌ها ديوان نه آفريدگان اهريمن بلكه فريب‌خوردگان از اهريمن بودند و اگر بپذيرم كه هويت اهريمن، هويت وجودي نيست، بلكه او تعبيري از عدمهاي جهان است، آن‌گاه اهريمن آفريننده‌ي هيچ چيز نخواهد بود (ر.ک:«اهريمن»)، همچنين بايد توجه داشت كه ديو از اساس، مدلولهاي بسياري دارد كه برخي از آنها پديده‌هاي عدمي اند و نيازي به آفريننده ندارند و برخي نيز مردمانِ بيگانه نژاد و بيگانه‌كيش و فريب‌خورده‌ يا فريب‌دهنده‌اند و نمي‌توانند آفريده‌ي اهريمن باشند (ر.ک: «دلالتهاي واژه‌ي ديو»).
ديوان و پيكره‌ي مادي
پيش از اين بيان شد كه برخي از مدلولهاي ديو، عبارت است از پديده‌هاي عدمي يا حالات رواني كه پيكره‌ي مادي ندارند،چنانكه در ارداويراف‌نامه مي‌خوانيم:

به تو نشان دهيم«هستي ايزدان و امشاسپندان و نيستي اهريمن و ديوان»(ارداويراف‌نامه،51) ودر مينوي‌خرد نيز مي‌خوانيم كه ديوِ«خشم،صورت مجسم ندارد»(مينوي‌خرد،44 ؛ر.ک:«ديو و پديده‌هاي عدمي»).

با اين حال، بر اساس متون باستان و ميانه و حتي بر اساس متون نو، ديوان در ابتدا داراي پيكره‌ي مادي بودند و آشكارا بر زمين مي‌زيستند، اما به عللي پيكره‌ي ماديشان را از دست دادند و از پشت زمين رانده شدند. مستوفي در اخبار كيومرث مي‌نويسد: «ديوان در آن وقت از آدميان پوشيده نبودند» (مستوفي، 75، 76) و بلعمي مي‌نويسد كه ديوان در ابتدا آشكار بودند و پس از طوفان نهان شدند (بلعمي، 1/ 121).
گرديزي مي‌نويسد: جمشيد «با ديوان حرب كرد و دست ايشان از مردمان كوتاه‌كرد، و ايشان را از آباداني‌ها برانداخت و اندر درياها و ويراني‌ها شدند و بيابانها» (گرديزي، 2). هوشنگ «ديوان از ناحيت‌ها او بيرون كرد» (بلعمي، 1/129) و طهمورث چون بر ديوان غلبه كرد، آنان را گفت كه به آباداني‌ها مياييد و به بيابانها و درياها راندشان (همان). آن هنگام كه طهمورث بر تخت پادشاهي نشست: 
«ديوان بر مردمان مسلط گشته بودند، او با ديوان حرب كرد و ايشان را از رنج نمودن مردمان بازداشت» (گرديزي، 1).
با تمام نبردهايي كه نخستين‌پادشاهان ‌ايراني با ديوان كردند و آنان را به ويرانه‌هاي دوردست راندند، باز هم در روزگاران متأخرتر ديوان را به سان گذشته مي‌يابيم كه به آشكارگي بر پشت زمين مي‌روند و مي‌آيند و به مردم ستم مي‌كنند. پس زرتشت و گشتاسپ براي هميشه ديوان را زرتشت آشكارگي و از پيكر،محروم‌ساختند. در زامياد يشت درباره‌ي زرتشت مي‌خوانيم:

«آشكارا پيش از او ديوها در گردش بودند، آشكارا لذّات آنان به وقوع مي‌پيوست.آشكارا آنان زنان را از مردان مي‌ربودند و ديوها به آن ناله و زاري‌كنندگان اجحاف مي‌كردند.آن‌گاه از يك اهون‌وَئيريه كه زرتشت‌پاك،چهار بار با مراعات درنگ و در قسمت نيمه‌ي دومي به آوازي بلندتر بسرود،‌ همه‌ي ديوها به هراس افتادند،به طوري كه آن (ديوهاي) غيرقابل ستايش، غيرقابل نيايش در زيرزمين پنهان شدند» (يشت‌ها، زامياد يشت، فقرات 80 ،81). در دو قطعه از يسنا نيز مضمون همين دو فقره‌ي زامياد يشت را با بيان ديگر مي‌يابيم (يسنا، هات 9/ بند 15). گشتاسب نيز پيكر مادي ديوان را در هم شكست و آنان را بدل به موجوداتي بي‌پيكر كرد: و از گشتاسب اين سودها بود … «تباه كردن و شكستن كالبد ديوان و دروجان» (مينوي‌خرد، 46). زرتشت به مدد خردِ همه‌آگاه،درختي هفت شاخه ديد و هرمزد در تفسير آن هفت شاخه چنين گفت: 
«آن‌كه زرّين است، شاهي گشتاسپ‌شاه است كه من و تو >براي< دين ديدار كنيم، گشتاسپ‌شاه دين بپذيرد و كالبد ديوان را بشكند و ديوان از آشكاري به گريز و نهان روشي ايستند و اهريمن و ديوزادگان دوباره به تاريك‌ترين دوزخ تازند» (زند بهمن يسن،4). در بخشي ديگر از همين متن مي‌خوانيم كه زرتشت به مدد خرد همه‌آگاه،درختي چهار شاخه ديد و هرمزد در تفسير آن شاخه‌ها چنين گفت: 
«آن‌كه زرّين است، پادشاهي گشتاسب‌شاه است، هنگامي كه من ترا براي دين ديدار كنم و گشتاسب شاه دين بپذيرد و كالبد ديوان بشكند و ديوان از آشكارگي به گريز و نهان روشي ايستند (= زرتشت قالب مادي ديوان را در هم شكند و ايشان و اينان از آن پس در نظر آدميان نباشند و زندگي مخفيانه را آغاز كنند)» (همان، 1). در يشت‌ها از ديوان نامرئي وَرِنَ سخن رفته است:
«در مقابل او تمام ديوهاي غيرمرئي و دروغ پرستان وَرِنَ به هراس افتند» (يشت‌ها، مهر يشت، فقره‌ي 68) و چون مهر در تازد «همه‌ي ديوهاي غيرمرئي و دروغ پرستان وَرِنَ در مقابل او به هراس افتند» (همان، فقره 97 ).
به نظر مي‌رسد بي‌پيگرگي ديوان را بايد به روزگاران پيش از زرتشت نيز تعميم دهيم ،چرا كه نام مملكت وَرِن و ديوان آن سرزمين در اوستا با نام نخستين پادشاهان ايران كه همه پيشدادي بوده‌اند، تقارن دارد. هوشنگ با فديه دادن به ايزدان، در مي‌خواست كه بر ديوان مازندر و دروغ پرستان ورن پيروز شود(يشت‌ها،آبان‌يشت،فقره‌ي21 ؛همان،گوش‌يشت،فقره‌ي 3 ؛ همان، رام‌يشت، فقره‌ي 7؛ همان، ارت يشت، فقره‌ي 24). در آبان‌يشت و ديگر يشت‌ها نيز درباره‌ي فريدون مي‌خوانيم كه او با فديه دادن به ايزدان در مملكت ورن پيروزي بر ضحاك را در مي‌خواست (همان، آبان‌يشت، فقره‌ي 33).
مسكن ديوان
مسكن اصلي ديوان دوزخ است و سرانجام نيز به نيروي ايزدان و پاكان به دوزخ مي‌افتند(ر.ک: زند بهمن يسن، 4) و در رستاخيز، ديوان جزء عمله عذاب در دوزخ‌اند (مينوي‌خرد، 21؛ ارداويراف نامه، 51).ديوان در زمين در قسمتهاي شمالي مسكن دارند (خرده اوستا، سروش باژ، فقره 32) و اساساً شمال جهت اهريمني در اساطير ايراني است(يشت‌ها،هادخت‌نسك،كرده‌ي3 ؛خرده‌اوستا، سروش‌باژ، فقره‌ي 3 ؛ ارداويراف‌نامه،60،61 ؛ زند بهمن يسن،8 ؛ ماني،31 ؛…).


کتابنامه
-ابن‌اثير،عزالدين ابوالحسن علي جزري، اخبار ايران از الكامل ابن‌اثير،ترجمه‌ي محمد ابراهيم باستاني پاريزي،انتشارات دانشگاه تهران،تهران،1349ش.
- ارداويراف‌نامه،ترجمه و تحقيق از ژاله‌ي آموزگار،شركت انتشارات معين،انجمن ايرانشناسي فرانسه،تهران،1372ش.
-المنجد(المنجد في‌اللغه و الاعلام)،لويس معلوف،نشر بلاغت،چاپ چهارم،قم،1378ش.
- برهان‌قاطع،محمد بن خلف تبريزي،شركت طبع كتاب،1317ش.
- بلعمي،تاريخ بلعمي(تكمله و ترجمه‌ي تاريخ طبري)،به‌تصحيح محمد تقي بهار،به‌كوشش محمد پروين گنابادي،كتابفروشي زوّار،تهران،1353ش.
- بيروني،ابوريحان،آثارالباقيه،ترجمه‌ي اكبر داناسرشت،انتشارات ابن سينا،تهران،1352ش.
- خرده‌اوستاي موبد اردشير،ترجمه و تفسير موبد اردشير آذرگشسب،تهران،1349ش.
- روايت‌ پهلوي،ترجمه‌ي مهشيد ميرفخرايي،موسسه‌ي مطالعات و تحقيقات فرهنگي،تهران،1367ش.
- زند بهمن يسن،ترجمه‌ي محمدتقي راشد،مؤسسه‌ي مطالعات و تحقيقات فرهنگي،تهران،1370ش.
- فردوسي،حكيم ابوالقاسم،شاهنامه(نه‌جلد)،اداره‌ي انتشارات دانش،شعبه‌ي ادبيات خاور آكادمي علوم شوروي،مسكو، 1965-1971م.
-فرنبغ‌دادگي، بندهش،گزارش مهرداد بهار،انتشارات طوس،تهران،1369ش.
-گات‌ها،دو گزارش از ابراهيم پور داوود،انتشارات اساطير،چاپ اول،1378ش.
-گرديزي،ابوسعيد عبدالحي ، زين‌الاخبار،به تصحيح عبدالحي حبيبي،انتشارات بنياد فرهنگ ايران، 1347ش.
- مستوفي،حمدالله،تاريخ گزيده،به اهتمام دكتر عبدالحسين نوايي،انتشارات اميركبير،چاپ اول،تهران،1362ش.
- مكموني،زكريا بن محمد مكموني‌ قزويني،عجايب‌المخلوقات و غرايب‌الموجودات،به تصحيح و مقابله‌ي نصرالله سبّوحي،كتابخانه و چاپخانه‌ي مركزي ناصرخسرو،تهران،1340ش.
- مينوي‌خرد،ترجمه‌ي احمد تفضلي،انتشارات بنياد فرهنگ ايران،1354ش.
- ونديداد،به كوشش هاشم رضي،انتشارات سوره،چاپ اول،1376ش.
- ويسپرد،گزارش ابراهيم پور داوود،به كوشش بهرام فره‌وشي،انتشارات دانشگاه تهران،چاپ دوم،تهران،2537.
- ويسپرد،گزارش ابراهيم پور داوود،به كوشش بهرام فره‌وشي،انتشارات دانشگاه تهران،چاپ دوم،تهران،2537.
- همپل،كارل، فلسفه‌ي علوم طبيعي ،ترجمه‌ي حسين معصومي همداني،مركز نشر دانشگاهي،چاپ اول،تهران،1369ش.
- هينلز،جان،شناخت اساطير ايران،ترجمه‌ي ژاله‌ي آموزگار و احمد تفضلي،نشرآويشن و نشر چشمه،چاپ سوم،1373ش.
- يسنا،ترجمه‌ي ابراهيم پورداوود،انتشارات دانشگاه تهران،2536.
- يشت‌ها(دوجلد)،تفسير و تأليف ابراهيم پورداوود،انتشارات اساطير ،چاپ اول،1377ش





.دکتر واشقانی فراهانی





۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

اسم اعظم




اسم اعظم به اعتقاد بعضی، یکی از نام‌های خداست که با بر زبان آوردن آن هر خواستهٔ گوینده برآورده می‌شود. این اسم را کسی نمی‌داند، ولی در طول تاریخ کسانی مدعی دانستن آن شده‌اند و روش‌هایی برای کشف آن پیشنهاد شده‌است. در زبان فارسی این ترکیب عربی به صورت ترجمه‌شدهٔ نام بزرگ هم آمده‌است.[۱]*

استفاده از اسم اعظم در حماسه‌های ملی و نبرد با جادوان

ایرانیان از دیرباز و پیش از اسلام به خاصیت ذاتی کلام و از جمله نام یزدان در باطل کردن سحر و جادو و مبارزه با دیوان اعتقاد داشته‌اند. همچنان که رستم در خوان چهارم داستان هفت خوان با بردن نام یزدان جادوی زن جادوگر را باطل می‌کند.[۲] اما صورت خاص اسم اعظم ملهم از افکار اسلامی‌است و ناشی از نفوذ فرهنگ و معتقدات اسلامی بوده‌است. از جمله اعتقاد به خاصیت اسم اعظم در یکی از حماسه‌های ملی متأخر به نام جهانگیرنامه که از نفوذ افکار اسلامی خالی نیست، بازتاب یافته‌است. به این صورت که مسیحا نامی به جهانگیر (پسر رستم) اسم اعظمی می‌دهد و می‌گوید در صورت پیش آمدن سحر «پی دفعش این اسم اعظم بخوان».[۳]

دانندگان اسم اعظم

این فهرستی‌است (ناکامل) از شخصیت‌های تاریخی نیمه‌تاریخی یا اسطوره‌ای که ادعا شده‌است که اسم اعظم را می‌دانسته‌اند. چه ادعا از جانب خود ایشان بوده باشد و چه از سوی دیگران.
  • مسیحا و جهانگیر پسر رستم[۴]
  • بلعم باعور[۵]
  • سلمان فارسی[۶]
  • شیخ بهائی مدعی بود که در هفتاد و یک سالگی اسم اعظم را کشف کرده‌است.[۷]
  • زهره (طبق اساطیر) زنی که اسم اعظم را از هاروت و ماروت یاد گرفت و به‌واسطه دانستن آن خود را تبدیل به سیاره زهره کرد.[نیازمند منبع]

اسم اعظم در اسلام

مسلمانان اسم اعظم را، برترین نام خدا می‌دانند که پیامبران و اولیای الهی به وسیله آن دست به تصرفات غیر طبیعی و خوارق عادت می‌زنند و به حاجات می‌رسند. بنا به روایتی که در تفسیر آیه ۴۰ سوره نمل نقل شده‌است، عاصف بن برخیا (وزیر سلیمان) تخت بلقیس را با اسم اعظم نزد سلیمان حاضر کرد[۸]. مسلمانان معتقدند که انبیای بزرگ الهی مانند ابراهیم، عیسی و موسی نیز از اسم اعظم بهره برده اند؛ اما در حقیقت این نام نزد پیامبر اسلام و در نظر شیعیان علاوه بر پیامبر امامان دوازده گانه است[۹].
امامان شیعیان توجهی ویژه به این نام داشته و در دعاهای خویش از آن یاد کرده اند؛ هرچند مشخص نکرده اندکه این نام کدامیک از نام‌های الهی است[۱۰]. تمسک به این نام آثار و برکات زیادی دارد و برای هر حاجتی می‌توان به آن توسل جست[۱۱]
برخی از دانشمندان اسلامی معتقدند اسم اعظم لفظ نیست بلکه مقامی است که هرکس به آن مقام برسد، می تواند کار خارق العاده انجام دهد.[۱۲]
در این باره که کدام نام خدا اسم اعظم است، نظریه‌ها مختلف‌اند. یکی از نظریه‌ها این است که هیچ یک از نام‌های خدا را نمی‌توان بزرگ‌تر از دیگر نام‌ها دانست؛ بلکه هر نامی را بنده از روی التجاء و انقطاع کامل از ماسوا بر زبان آورد و به آن توسل جوید، همان برای او اسم اعظم است[۱۳].
نظریه غالب دانشمندان شیعه این است که اسم اعظم، نامی خاص است. دانشمندانی که به این نظریه معتقدند، دو گروهند: گروهی بر آنند که اسم اعظم بر خلق معلوم نیست و گروهی معتقدند که معلوم است؛ ولی در تعیین آن میان هو، الله، الحی القیوم و.. به اختلاف افتاده ند [۱۴][۱۵]
به گفته ابن عباس از ترکیب حروف مقطعه اسم اعظم شکل میگیرد

گمانه زنیها در مورد اسم اعظم

برخی خواندن کلمات قرآن از سر و ته را برای کشف اسم اعظم پیشنهاد می‌کنند، یعنی خواندن اولین کلمه، بعد آخرین کلمه، بعد کلمهٔ دوم و بعد کلمهٔ ماقبل آخر، تا این که یک کلمه باقی بماند و آن اسم اعظم است. [۱۶]
سیّد اَجَل سیّد علیخان شیرازى رِضْوانُ اللَّهِ عَلَیْهِ در كتاب كلم طیّب نقل فرموده كه اسم اعظم خدایتعالى آنست كه افتتاح او اللَّه و اختتام او هُوَ است و حروفش نقطه ندارد وَلا یَتَغَیَّرُ قَرائَتُهُ اُعْرِبَ اَمْ لَمْ یُعْرَبْ واین در قرآن مجید در پنج آیه مباركه از پنج سوره است بقره و آل عمران و نساء و طه و تغابن شیخ مغربى گفته هر كه این پنج آیه مباركه را وِرد خود قرار دهد و هر روز یازده مرتبه بخواند هر آینه آسان شود براى او هر مهمّى از كُلّى و جُزئى بزودى انشاءاللَّه‏ تعالى
‏وآن پنج آیه این است:
  1. اَللَّهُ لا اِلهَ إلاَّ هُوَ الْحَىُّ القَیُّومُ... تا آخر آیةالكرسى‏ (ترجمه: خدایى كه نیست معبودى جز او زنده و پاینده)
  2. اَللَّهُ لا اِلهَ إلاَّ هُوَ الحَىُّ القَیُّومُ نَزَّلَ عَلَیْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ،مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ، واَنْزَلَ التَّوْریةَ وَالْإِنْجیلَ‏مِنْ‏قَبْلُ هُدىً لِلنَّاسِ، وَاَنْزَلَ الْفُرْقانَ (ترجمه: خدایى كه نیست معبودى جز او زنده و پاینده كه كتاب را به حق بر تو نازل فرمود و كتابهاى پیشین را تصدیق كند و از پیش تورات و انجیل رانازل كرده كه هدایتى است براى مردم‏ و فرقان را نیز نازل فرمود)
  3. اَللَّهُ لا اِلهَ إلاَّ هُوَ لَیَجْمَعَنَّكُمْ اِلى‏ یَوْمِ الْقِیمَةِ لارَیْبَ فیهِ، وَمَنْ اَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ حَدیثاً (ترجمه: خدایى كه نیست معبودى جز او و قطعاً شما را در روز قیامت گردآورد كه شكى در آن نیست و كیست كه در گفتار از خدا راستگوتر باشد)
  4. اَللَّهُ لا اِلهَ إلاَّ هُوَ، لَهُ‏ الْأَسْمآءُالْحُسْنى‏ (ترجمه: خدایى كه نیست معبودى جز او و همه نامهاى نیك از آن اوست)
  5. اَللَّهُ لا اِلهَ إلاَّ هُوَ، وَعَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَكَّلِ‏الْمُؤْمِنُونَ. (ترجمه: خدایى كه معبودى جز او نیست و بر خدا باید توكل كنند مؤمنان‏)

پانویس

  1. ↑ به عنوان نمونه نگاه کنید به تاریخ بلعمی ۳۵۵: «و نام بزرگ خدای دانستی، و هر چه از خدای تعالی بخواستی بدان نام او را اجابت کردی.»
  2. ↑ یکی جام می‌در کفش بر نهاد، زدادار نیکی دهش کـرد یاد، چو آواز داد از خداوند مهر ،دگرگونه برگشت جادو به چهـر
  3. ↑ صفا ۳۲۸
  4. ↑ صفا ۳۲۸
  5. ↑ بلعمی ۳۵۵
  6. ↑ سلمان فارسی ۱۲۴
  7. ↑ شیخ بهایی، ص. ۶۲۶
  8. ↑ محمد خطیبی، ۷۴
  9. ↑ شیخ کلینی، ۱۷۹
  10. ↑ به عنوان نمونه: ر.ک. مفاتیح الجنان، دعای شب بیست و هفتم رجب
  11. ↑ ر.ک. مفاتیح الجنان، دعای سمات
  12. ↑ عبدالله جوادی آملی، تفسیر موضوعی قران کریم، جلد 6،چاپ چهارم، مرکز نشر اسرا، ص. 266
  13. ↑ علامه طباطبایی، ۸/ ۱۸۰-۱۸۶
  14. ↑ تفسیر المیزان، ۸/ ۱۸۰-۱۸۶
  15. ↑ دایرة المعارف تشیع، ۲/ ۱۶۶
  16. ↑ تناولی، ص. ۳۴

فهرست منابع و مآخذ

  • تناولی، پرویز. طلسم: گرافیک سنتی ایران. نشر بن‌گاه، ۱۳۸۵، ISBN ۹۶۴-۹۶۳۸۳-۴-۲
  • صفا، ذبیح‌الله. حماسه‌سرایی در ایران. چاپ ششم، تهران: امیرکبیر، ۱۳۷۹، ISBN ۹۶۴-۰۰-۰۶۳۵-۱. ‏
  • طبری، محمد بن جریر. تاریخ الرسل و الملوک [تاریخ بلعمی]. ترجمهٔ ابوعلی بلعمی. با تکملهٔ ابوعلی بلعمی و تصحیح محمدتقی بهار و کوشش محمد پروین گنابادی. چاپ سوم، تهران: زوّار، ۱۳۸۵، ISBN ۹۶۴-۴۰۱-۰-۹۴-۹. ‏
  • شیخ بهایی، مجموعه علوم غریبه متن کامل کشکول شیخ بهایی، فاقد و تاریخ و محل چاپ
نام‌های نیکوی خداوند در قرآن
الله • رحمن • رحیم • ملک • قدّوس • سلام • مؤمن • مهیمن • عزیز • جبّار • متکبّر • خالق • باری • مصوّر • غفّار • قهّار • وهّاب • رزّاق • فتّاح • علیم • قابض • باسط • خافض • رافع • معزّ • مذلّ • سمیع • بصیر • حکم • عدل • لطیف • خبیر • حلیم • عظیم • غفور • شکور • علیّ • کبیر • حفیظ • مقیت • حسیب • جلیل • کریم • رقیب • مجیب • واسع • حکیم • ودود • مجید • باعث • شهید • حق • وکیل • قویّ • متین • ولیّ • حمید • محصی • مبدى • معید • محیی • ممیت • حیّ • قیوم • واجد • ماجد • واحد • صمد • قادر • مقتدر • مقدّم • مؤخّر • اول • آخر • ظاهر • باطن • والی • متعال • بر • توّاب • منتقم • عفو • رئوف • مقسط • جامع • غنیّ • مغنی • مانع • ضار • نافع • نور • هادی • بدیع • باقی • وارث • رشید • صبور • مالک الملک • ذو جلال و اکرام

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

پمپی، شهری که ناپدید شد و مردمی که سنگ شدند


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
این مَرد وحشتزده آخرین نفسهایش را کشیده، شاید چشمانش
را گرفته تا شاهد لحظات وحشتبار آخرین نباشد… اما چرا ؟
شهر پمپی، شهری در ایتالیای اِمروزی یا روم باستان در روز ۱۹ اوت سال ۷۹ میلادی در پی فعالیت آتشفشانی کوه وزوو که ۲۸ ساعت ادامه داشت به زیر ۶ متر کوهی از مواد مذاب و خاکستر آتشفشانی رفت. حادثه آنقدر ناگهانی روی داد که همه چیز در شهر به همان حالت که در اثنای زندگی روزمره بود دست نخورده ماند و امروز دقیقا به همان گونه که دو هزار سال پیش بودند باقی است. گویی زمان منجمد شده است.
این شهر به وسیله انفجارهای آتشفشانی کوه «وزوو» نابود شد. آتشفشان وزوو سمبل کشور ایتالیا و قبل از آن نشانه شهر ناپل است.
کوه آتشفشانی وزوو اگرچه طی دو هزار سال گذشته آرام بوده است اما نام آن را کوه اخطار گذارده اند. چنین نامی به دلیل فجایع و حوادثی بوده است که در تاریخ از این کوه به ثبت رسیده است. فاجعه ای که برای «سدوم و عمورا» روی داد شباهت زیادی به حوادث تخریب گر شهر پمپی داشته است. در سمت راست وزوو شهر ناپل و سمت شرق آن شهر پمپی قرار دارد. مذاب و خاکستر ناشی از فوران آتشفشانی که دو هزار سال پیش روی داد حیات را از این شهر برچید.
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
لب ها، چشمانش و پوست بدنش ذوب شده است، بجز جمجمه اَش تمامه سنگ شده است.
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
گویا آتشفشان در نهایت سکوت جان مردم را کنده است
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
به نظر می رسد این مرد در حال فرار بوده است
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
از ۲۰هزار نفر جمعیت پمپی دو هزار نفر ناپدید شدند و مابقی آرام آرام مذاب و به تلی از مجسمه های سنگی تبدیل شدند
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
جمعی از کودکان و بزرگسالان، منتظر قایقی بودند که هیچوقت نیامد
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
یکی جمع شده، یکی به پشت آرامیده – اما یکی بیدار شده و تا تکانی بخورد! جانش کنده شده است
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
متوجه هیچ نشده است، گویا ناگهان مواد بر رویش ریخته است که حتی نتوانسته است دستی تکان دهد
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
اعضای خانواده ای که در کنار هم مردندمواد مذاب کوه وزوو به آنی تمامی شهر را از نقشه منطقه جاروب کرد. جالب ترین جنبه این حادثه آن است که هیچ کس نتوانسته است در مقابل فوران آتشفشان وحشتناک وزوو بگریزد. یک خانواده در حال صرف غذا در یک لحظه تبدیل به سنگ شده اند. زوجهای بسیاری پیدا شدند که در حین انجام  آمیزش جنسی تبدیل به سنگ شده بودند. صورت برخی از اجساد انسانهای سنگ شده که از داخل زمین کشف شده اند همچنان سالم و صحیح باقی مانده است. صورت آنها حالت گیج و منگ دارد
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
مردی که سر همسرش را در بغل گرفته و منتظر پایانند
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
پدر – فرزند – مادر
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
مرگ مردم پمپی در یک لحظه رخ داد، فاجعه هرچه بود، همه چیز به همان حالت اولیه و بدون تغییر باقیمانده است. در سال ۱۹۹۱ نیمی از این شهر از زیر خاکستر بیرون کشیده شد. هر ساله جمعیت زیادی از موزه طبیعی پمپی دیدن می کنند و این شهر به یکی از جاذبه های گردشگری ایتالیا تبدیل شده است
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
سگی که بیرون خانه ای زنجیر شده بود
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
همه خوابیده اند، همه سنگ شده اند، حتی کودکان شیر خوار
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
به نظر می رسد مرد بیدار شده و بویی برده، اما …
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups