کافه تلخ

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

اکنکار چیست؟


اكنكار دانش و حكمتى باستانى است كه توسط پال توئيچل در سال 1965 مجددا مطرح گرديده و ظهور يافته است.
اكنكار بر ارزش تجربيات معنوى به عنوان طبيعى‌ترين راه بازگشت به سوى خداوند تاكيد دارد.
اين راه به شما مى‌آموزد كه چگونه براى افزايش آگاهى و لذت بردن از آزادى معنوى به درونتان بنگريد و گوش فرا دهيد.

توسط آموزشها و تمرينات معنوى اكنكار خواهيد توانست يك زندگى شاد، پر ثمر و متعادل داشته باشيد و همچنين به اكتشاف جهان هاى معنوى خداوند بپردازيد.
همچنين آموزشهاى اكنكار بر دو ويژگى روح مقدس يعنى نور و صوت تاكيد دارد و توسط اين آموزش‌ها خواهيم توانست با نور و صوت خداوند ارتباط برقرار كنيم و آنرا ببينيم و بشنويم.
با بهره بردن از آموزشهاى اكنكار و تمرينات معنوى آن خواهيم توانست حضور روح مقدس را در زندگي‌مان تشخيص دهيم و مى‌آموزيم كه 

ما روح هستيم، 
بارقه‌اى از خداوند كه
براى كسب تجربيات معنوى به اين دنيا فرستاده شده‌ايم. 
و همينطور كه شكوفايى معنوى حاصل مى‌كنيم، مى‌آموزيم كه 

عشق خداوند را از طريق خدمت به ديگران بيان كنيم.


نکاتی راجع به اکنکار


- آیا اکنکار ادعا می کند که تنها راه به سوی خداوند است؟
راههای زیادی به سوی خدا هست، و اکنکار یکی از آنهاست. با این وجود، اکنکار مدعی است که مستقیم ترین مسیر به سوی خداوند است.

- آیا اکنکار از هندوستان آمده است؟
آموزشهای اکنکار از سپیده دم زمان به شکلهای مختلف در این سیاره بوده اند. هیچ کشوری نمی تواند ادعا کند که زادگاه آنها است. به هرحال این آموزشها به ندرت آشکارا و عمومی تعلیم داده شده اند، همچون از زمانی که بنیان گذار اکنکار، پال توییچل، آنها را در میانه قرن بیستم به شکل نوینی به ارمغان آورد.

- آیا اعضای اکنکار استاد زنده اک را نیایش می کنند؟
اعضای اکنکار احترام عمیقی برای استاد زنده اک قائلند، اما او را نیایش نمی کنند. تمامی استادان اک وابستگی و دلبستگی احساسی به یک شخصیت را منع می کنند.

- چه کسی استاد زنده اک را تعیین می کند؟
استاد زنده اک بوسیله سوگماد (خداوند) انتخاب می شود. هر استاد زنده اک جانشین خود را تربیت می کند.

- استاد زنده اک در حال حاضر کیست؟ (2006)
استاد زنده اک در حال حاضر سری هارولد کلمپ است. او در سال 1981 ماهانتا، استاد زنده اک گردید.

- چه تعداد طبقه (سطح) وجود دارد؟
بیشمار طبقه و زیرطبقه وجود دارد. جهانهای پایین شامل سطوح فیزیکی(مادی)، اثیری(اختری)، علی(سببی)، ذهنی و اتری هستند. نخستین سطح فراتر از جهانهای پایینی به عنوان طبقه روح شناخته می شود. به همین ترتیب سطوح بسیاری بالاتر از آن وجود دارند.

- آیا سفر روح مشابه سفر اثیری است؟
خیر. سفر اثیری روشی پر زحمت و محدود برای ترک بدن است. یادگیری سفر روح ساده تر است و به طریق کاملا متفاوتی عمل می کند، یعنی گسترش آگاهی فرد با نور و صوت خداوند. سفر اثیری محدود به طبقه اثیری است، درحالیکه سفر روح می تواند در تمامی سطوح تا طبقه روح صورت گیرد.

- آیا خلاص شدن از شر همه کارمای فرد در یک زندگی امکان پذیر است؟
بله. برنامه رهاسازی که توسط استاد زنده اک سرپرستی می شود دانشجو را قادر می کند که کارمای خود را پشت سر بگذارد و همینجا در روی زمین، پیش از آن که به جهان بعدی نقل مکان کند، آموزش خویش را تکمیل نماید. بیشتر این تسویه حساب کارمیک در حالت رویا رخ می دهد، گاهی یکباره در چندین سطح. این مزیتی بزرگ برای همه کسانی است که در پی بناکردن پایگاهی در جهانهای رفیع خداوند هستند.

- آیا اکنکار زندگی مرا ساده تر می کند؟
هدف اکنکار این است که به شما کمک کند تا رابطه کاری نزدیکتری با روح القدس ایجاد کنید. این، درک، خرد، عشق، و دسته ای از ابزارهای معنوی را در برخورد با موقعیت ها و مبارزات زندگی فراهم می کند.

- آیا اکنکار افراد روحانی دارد؟ اگر چنین است، آنها چگونه واجد شرایط می گردند؟
اعضایی که به وصلهای بالا رسیده اند - پنجم و بالاتر - ممکن است صلاحیت فرد روحانی اکنکار را پیدا کنند. پرورش معنوی برای چنین جایگاهی عموما پانزده تا بیست سال طول می کشد. افراد روحانی اکنکار دسته ای از اعمال معنوی را اجرا می کنند و داوطلبانه و بدون درخواست پاداشی در اجتماع خدمت می کنند.

- آیا اکنکار قصد دارد که سبب ایجاد صلح جهانی گردد؟
استادان اک به دانشجویانشان یاد آور می شوند که جهان فیزیکی آمیخته ای از بسیاری از انواع تجربیات با روح هایی با درجه کمال متفاوت است. خداوند آن را اینگونه طراحی کرده است. اکنکار تنها قصد دارد که به روح در سفر بازگشتش به سوی خداوند یاری رساند.

- آیا اکنکار شاخه ای از یک آیین دیگر است؟
خیر. درحالیکه ممکن است محققین درباره قدمت آن بحث کنند و به نتایج متفاوتی برسند، بنیان های اکنکار ریشه در روزگار باستان دارند. استادان اک در هر قسمتی از جهان در مراحل مختلف تاریخ فعالیت کرده اند و در تکامل بسیاری از راه های مذهبی دیگر موثر بوده اند.

- آیا اکنکار قوانین یا محدودیتهایی چون دستورالعمل و راهنمای پوشیدن لباس یا رژیم غذایی دارد؟
قوانین یا محدودیتهایی از این نوع در اکنکار وجود ندارد. با این وجود، از دانشجویان انتظار می رود که بالاترین سطح استاندارد اخلاقی و رفتار فردی را مورد ملاحظه قرار دهند. کشیدن سیگار و نوشیدن الکل منع شده اند. استفاده از داروها (drugs)، مگر برای معالجه پزشکی، به عنوان گامی به عقب در رهایی معنوی فرد نگریسته می شود و به شدت منع گردیده است.

- آیا اکنکار با سقط جنین یا همجنس بازی مخالفت می کند؟
اکنکار می آموزد که روح ابدی و فناناپذیر است و اینکه روح اینجا بر روی زمین است تا تجربه کسب کند. اکنکار موضوعاتی از قبیل سقط جنین، طلاق، یا گرایش جنسی را به عنوان تصمیماتی شخصی در نظر گرفته و به عنوان یک سازمان نظری نمی دهد.

- آیا اکنکار کتاب مقدسی دارد؟
بله. آن به عنوان «شریعت-کی-سوگماد» شناخته می شود که به معنی "راه جاودانی" است، و شامل حدودا دوازده جلد می باشد. دو جلد نخست منتشر شده اند، درحالیکه بقیه ممکن است در طبقات درونی مورد کنکاش قرا گیرند.

- آیا هزینه پیروی از اکنکار زیاد است؟
خیر. اکنکار مبلغی اهدایی برای عضویت همراه با هر سال عضویت درخواست می کند که مبلغ پیشنهادی در کشورهای توسعه یافته 130 دلار برای اشخاص یا 160 دلار برای خانواده، و در کشورهای در حال توسعه 50 دلار برای شخص یا 75 دلار برای خانواده است. (2006)

- آیا می توانم اکنکار را به تنهایی در خانه خودم مطالعه کنم؟
بله. برخی از اعضا مطالعه خصوصی آموزشنامه های اک را انتخاب می کنند و ارتباط کمی با اعضای دیگر دارند.

- آیا می توانم اکنکار را بدون عضویت تمرین کنم؟
بله. ماهانتا، استاد زنده اک با تمام جویندگانی که به او برای راهنمایی و محافظت توجه می کنند از نظر معنوی کار می کند. با وجود این، وصلهای اک و برنامه های ویژه آموزشی که به وسیله استاد زنده اک تهیه می شوند تنها برای جویندگانی قابل دستیابی هستند که اکنکار را به عنوان مسیر معنوی خود انتخاب می کنند و به عضویت در می آیند.

- آیا اعضا می توانند اکنکار را به انتخاب خودشان ترک کنند؟
بله. نگه داشتن دیگران در یک مسیر خاص بر خلاف میلشان، تخلفی جدی از قوانین معنوی است

عقاید مزدکیان:



مزدکی ها ظاهرا به تاویل متون اوستایی معتقد بودند و به باطن معنایی و نه ظاهری آن باور داشتند . دسترسی مزدک به دربار به عنوان یک موبد خود موید ظاهر زرتشتی و احتمالا تمایلات زرتشتی در این آیین است، زیرا او به عنوان یک مانوی،قادر نبود در عداد موبدان به دربار قباد راه یابد
اما مزدکی ها از باورهای گنوسی به بهره نبودند و انتساب آنها به مانویت یک اتهام نیست.
میتوان باور داشت مزدکی ها برای دین خود یک بنیان زرتشتی قایل بودند و باورهایی برگرفته از آیین گنوسی در مورد جهان داشته اند.

لذت بردن از زندگی در حد توان ، یا ریاضت کشیدن های منتسب به مزدک ، هردو می تواند روحی گنوسی داشته باشد.

دوگانه پرستی مزدکی ضاهرا شبیه دوگانه پرستی زرتشتی است که در اوستای جوانتر دو نماد را می بینیم یکی اهورا مزدا و دیگری اهریمن، اما مسئله نجات روح از ماده، آنرا به دوگانه پرستی گنوسیان نزدیک می کند.
منع خون ریختن و برخی نکات اخلاقی اجتماعی ، نوعی اخلاق گنوسی مانوی را جلوه می دهد.

دین مزدکی در عمل،تلفیقی از دین زرتشتی دوره ساسانی، دین مانوی و آداب و عقاید جوامع روستایی در ایران است

تاثير دين ايرانی بر يهوديت


۴


این یکی از حقایق آشکار است که بسیاری موارد و موضاعات در پیوند با تبعید یهود، در بسیاری از بخش‌های ییش از تبعید آمده است. در نتجیه ما می‌باید در وجود نوشتارهای پیش‌تبعیدی دست نخورده شک کنیم.[1]

کتاب پادشاهان و تواریخ ایام را به دوره‌ی پیش از شاهنشاهی ایرانیان برمی‌گردانند، ولی عبارت شهرهای مادی‌ها دو بار در کتاب پادشاهان آمده است. این کتاب‌ها درباره‌ی پادشاهان اسرائیل و فلسطین است، ولی درباره‌ی زندگی و مرگشان نمی‌توان درباره‌ی سرنوشت نهایی آن حدسی زد. در دین باستانی کنعان چیزی درباره‌ی داوری نهایی دیده نمی‌شود. پیش از سرنگونی اورشلیم، مفهوم مرگ شئول بود، جایگاهی تیره و پریشان بدون هیچ یادی از خدا.
یادی از امید جاودانگی پیش از بخش دوم کتاب اشعیا در دست نیست. در کهن‌ترین نوشته‌های مزدیسنا در گاثاها که به سه‌هزار سال پیش می‌رسد، بهشت دیده می‌شود. پس از پیروزی ایرانیان مفاهیم بهشت و دوزخ در یهودیت ظهور می‌کند و یهود برای همگان دکترین رستاخیز و داوری نهایی را مطرح می‌کند. اسخوان‌های خشک حزقیال رسم مغان ایرانی را که مرده را بر فراز برج خاموشی می‌نهادند یادآوری می‌کند.


کیش زرتشت منبع اصلی برای فرجام‌شناسی ماست، حقیقتی که باید در همه‌جا مسلم گرفته شود؛ چنانکه تنها بررسی کوتاهی آنرا تایید می‌کند.[2]

سیستم اعتقادی یهود دربردارنده‌ی خدای بزرگ یگانه، فرشتگان، جاودانگی، رستاخیز، داوری، بهشت و دوزخ و باور به رهاننده، همه در دوره‌ی فرمانروایی ایران هنگامی که کوچ‌کنندگان به فلسطین گسیل داده می‌شدند پدیدار گردیده است.

از آغاز تا پایان، همه‌جا کیش زرتشت را سرآغاز اصلی فرجام‌شناسی خود می‌یابیم. چیزی مگر آموزه‌های کهن‌ترین بخش اوستا نیست که این دکترین را به خوبی بیان کرده‌باشد.[3]

در کتاب دوم پادشاهان (22: 8) آمده که کتاب تورات در پادشهای یوشیا (622 پیش از مسیح) پیدا شده است و پیش از آن اسرائیلیان درباره‌ی آن چیزی نمی‌دانستند. حتی اگر این را بپذریم، چنانکه در این داستا آمده، اثری از تورات‌های پیشین که باقی مانده باشد وجود ندارد. بنابراین دین یهود تا آن هنگام نمی‌توانسته پابگیرد، تنها 100 سال پیش از آنکه ایرانیان یهود را فلسطین بفرستند. این بیان، وجود دانش و سواد را مردود می دارد که نتیجه‌ی آن، آن است که پرستشگاهی نیز وجود نداشته است، چراکه این پرستشگاه می‌باست رونوشتی از کتب داشته باشد. در واقع تورات از سوی کوچندگان یهود نوشته شده و برای دادن پیشینه‌ای از برای آن، آنرا به دوران یوشیا برگرداندند.

ساخت پرستشگاه یهود در فلسطین را در داستان‌های دینی یهود در دوران سلیمان نوشته‌اند که صندوق عهد را به پرستشگاه آوردند.[4] کوهی که بر آن پرستشگاه ساخته شد، حورب نام داشت که به معنای یک جای خشک است، ولی به صورت ویرانه ترجمه شده، چراکه انتظار داشتند که پرستشگاهی درآن مکان بوده باشند. واژه‌ی اکدی (بابلی) برای خشک، شلمو (Shalmu) است که با واژه‌ی سلمیان هم‌ریشه است. گرچه در کتاب حجی پرستشگاهی وجود ندارد، لاویان نیایش‌ها و قربانی‌های خود را انجام می‌داده‌اند. درنتیجه می‌باید همه‌ی این‌کارها به مانند رسم پارسی در هوای آزاد انجام گیرد. این داستان که نخستین بازگشت‌کنندگان در روزگار کورش قربانگاهی پدیدآوردند، بدون اینکه از پرستشگاه نامی به میان آید، گواهی بر این مدعاست. چنین رسمی در میان پارسیان تا حدود صدسال تا هنگام پادشاهی داریوش دوم به دراز کشید که وی با تاثیرپذیری از بابلیان با ساخت پرستشگاه موافقت کرد.

پرستشگاه اصلی در سال 417 پیش از مسیح یا صدوچهل‌ودومین سال شاهنشاهی ایران بنیاد نهاده شد، ولی بنیادگذاری آن را به روزگار کهن در پنج سده پیش از آن نسبت دادند تا آنکه چنین به نظر آید که پرسشگاه ساخته شده، نسخه‌ی دومین پرستشگاهی است که سلیمان آنرا بنیاد نهاد. پرستشگاهی که در فلسطین در روزگار هخامنشی بنیاد نهاده شد و توسط امرای یهودی تابع ایران اداره می‌شد، بمانند نمونه‌های بابلی آنها همانند یک گنجینه افزون بر نیایشگاه عمل می‌کرد و این هدفی بود که شاهان هخامنشی از پشتیبانی از روند دینی یهود داشتند.[5]

در داستان‌های مزدیسنا آمده که دوشیزه‌ای باکره، هنگامی که در دریاچه‌ی هامون شنا می‌کند از سلاله‌ی زرتشت که تا آن هنگام حفظ شده است، بارور می‌شود و اوچنین مادر باکره‌ی واپسین رهانده و یا سوشیانت می‌شود. گرچه این داستان در بندهشن آمده که پس از اسلام تدوین شده و آثار برداشت از کتب عربی در آن دیده می‌شود، عناصری از آن را می‌توان در بخش‌هایی از اوستا یافت می‌شود. (یسنا 13: 142؛ 19: 92؛ 13: 62) مسیح یهودی نیز به شکل پادشاه اسرائیل که مردمش را از ستم می‌رهاند، رهاننده‌ای به مانند سوشیانت ایرانی می‌شود. نویسنده‌ی انجیل متی با آوردن داستان سه مغی که به دیدار زایش عیسی آمده‌اند درصدد است تا بفهماند که عیسی همان سوشیانت زرتشتیان است.

ایرانیان به مانند یهودیان پس از تبعید بر این باور بودند که روان تا سه روز بر تن می‌ماند و در روز چهارم روان از تن جدا می‌شود. این باور روشن می‌کند که چرا عیسی در روز سوم پس از مرگ برخاسته است.

پروفسور میلز می گوید: حتی اگر تماسی تاریخی میان یهودیت و دین ایرانی نیز نبود، نزدیکی ریشه‌ی این دو آیین، مطالعه‌ی دقیق یهودیان و مسیحیان را که به ادیان خود باور دارند می طلبد.

۴ کتاب اول پادشاهان، باب 8


ایران چگونه یهودیت را پدید آورد؟ بخش سوم




عزرا دیگر از خدمتگذاران شاه پارس از بابل به فلسطین فرستاده شد.
عزرا در صدویکمین و یا صدوشصت‌ویکمین و یا به احتمالی که همراهی عزرا و نحمیا را در نظر می‌گیرد در صدوسی‌ویکمین سال شاهنشاهی ایران به اورشلیم فرستاده شد. عزرا «کاتب شریعت خدای آسمان» بود، وظیفه‌ی او برنوشتن قوانین خدا بود.

بخشی از فرمان اردشیر به وی آنچنانکه خود می‌گوید چنین است: « و تو ای عزرا با حکمتی که خدا به تو داده است، حکام و قضاتی را که شریعت خدایت را می‌دانند برای رسیدگی به مسائل مردم غرب رود فرات برگزین. اگر آنها با شریعت خدای تو آشنا نباشند، باید ایشان را بیاموزی.
اگر کسی نخواهد از شریعت خدای تو و دستور پادشاه فرمانبرداری کند، باید بی‌درنگ کیفر بیند.»[1] عزرا می بایست شریعت را به کسانی که آن را نمی‌دانند بیاموزد، وی به عنوان پدیدآورنده‌ی شریعت و کاتب اسفار پنج‌گانه‌ی تورات یاد شده است. بیشتر پژوهشگران امروزی قانون‌نامه‌ی روحانیت یا سفر لاویان را که یکی از اسفار تورات است بویژه با عزرا ارتباط می‌دهند و در کل تالیف اسفار را مربوط به دوران ایرانی می‌دانند.
بخشی از سفر لاویان از باب 18 تا 26 که به آداب پاکیزگی می‌پردازد آشکارا وابسته به دین ایرانی است. عزرا همچنین آفرینش را به سفر پیدایش افزود (باب 1 و 2). باب نخست سفر پیدایش از دو جهت باور ایرانی را در بردارد: (1) بنیاد آفرینش بر روان خداست، چنانکه اهورامزدا با روان نیک به آفرینش پرداخت
. (2) آفرینش در هر دو هفت گام دارند، هرچند که این هفتگام در دو نوشتار ایرانی و یهودی متفاوت است.

با آنکه پرستشگاه اورشلیم می‌بایست ساخته شده باشد، به نظر می آید که چنین نبوده است. چراکه مردم محلی تغییر دینی را نمی خواستند. شاه (داریوش دوم و نه اردشیر) در نظر داشت که فلسطین به عنوان همسایه‌ی مصر و پشتیبان بالقوه‌ی مصریانِ شورشی باید آرام نگاه داشته شود.
در نتیجه تصمیم بر این گرفته شد تا حکومتی برپایه‌ی پرستشگاه پدید آید تا وظیفه‌ی گردآوری درآمد فرای رودفرات را انجام داده، خط دفاعی در برابر مصر نیز باشد. برای این کار می‌بایست مردم فلسطین را به گونه‌ای به این کار ترغیب نمود که سود خودر ادر پشتیبانی از این کار ببینند. تنها جاهایی که از پرستشگاه دوم سخن به میان آمده در کتاب زکریا و حجی است.
یادی از سلمیان در کتاب‌های حجی، زکریا و عزرا، مگر در نسب‌نامه‌هایی که بعدها افزوده شده است، دیده نمی‌شود و اشاره‌ی پرت کتاب نحمیا نیز به نظر می‌اید که بعد داخل شده است. در جاهای دیگر، در گفتار پیامبران، یهوه در کوه مقدسش زندگی می‌کند
[2] اشعیا از صحن خانه‌ی خدا یاد می‌کند.
[3] دیدگاه باب ششم کتاب اشعیا داستان‌ردازانه است، ولی ممکن است به پرستشگاهی به عنوان خانه‌ی خدا اشاره کرده باشد. ارمیا از اتاق‌های خانه‌ی خدا یاد می‌کند.
[4] اسرائیلیلان محلی عبوسانه در ساخت پرستشگاه همکاری نمی‌کردند و هنگامی که پرستشگاه افتتاح شد ناراحت بودند. در کتاب حجی (2: 3) و عزرا (3: 12) مردم بسیاری بودند که در هنگام پایه‌گذاری خانه‌ی خدا ناراحت بودند، بی‌آنکه توانسته باشند هیکل سلیمان را دیده باشند، چرا که برپایه‌ی خود پیمان کهن دست کم 70 سال پیش معبد ویران شده بود.

وی عزرا را فرمود تا دادرسان و دادورانی برگزیند که بتوان فلسطین را تحت قوانین یهوه اداره کرد. عزرا می‌بایست در فلسطین قوانین و فرامین را بیاموزاند[5] و ببیند که آیا مردم یهودیه با قانون خدا موافق هستند یا نه؟
عزرا این قوانین را به عنوان قوانین موسی ارایه داد. آنچنانکه در باب هشتم کتاب نحمیا آمده، عزرا قوانینی را برمی‌خواند که پس از آن از سوی لاویان ترجمه و تفسیر می‌شد. شاید این کتاب، نوشتاری پارسی به مانند وندیداد بوده باشد. آنچنانکه در جای دیگر آمده که عزرا نوشتار را از عبری به آرامی تغییر داد.[6] تمایز میان جانوران پاک و ناپاک آنگونه که در لاویان و حزقیال آمده از وندیداد گرفته شده است.
آیین‌های طهارت وندیداد با موارد یادشده در این‌باره در تورات همسان است.

در حدود سال 400 پیش از میلاد، پیمان کهن در هنگامی که اورشلیم هنوز تحت فرمان ایرانیان بود تحریر شد. فهم نادقیق قوانین انتقال‌یافته، سازگاری آنها با شرایط محیطی و تغییرات بعدی حاصل از فرمانروایی یونانیان و مکابیان باعث تغییر عمده‌ی قوانین یهودی و دورشدن آن از قوانین ایرانی شده است، با این همه همانندی‌های فراوانی میان این‌دو باقی‌مانده که نشان از ریشه‌ی واحد نخستین آنها دارد که بی‌تردید نمی‌تواند یهودی باشد.

یکی از قوانین عزرا عدم ازدواج میان یهود و غیر یهود است. در اینجا باید گفت که یهود به معنای پرستندگان یهوه است و منظور عزرا نژادی نیست بلکه می‌خواهد تا پرستندگان یهوه با دیگران درنیامیزند واین امر مشابه با رسم زرتشتی (دینکرد 3: 80) است.

همچنانکه زرتشت اهورامزدا را به عنوان خدای یگانه در میان ایرانیان معرفی کرد، عزرا با دستور شاه پارس، همین‌کار را در میان یهود در حدود سال 400 پیش از میلاد انجام داد.
تحت فرمان شاهنشاهی ایران، عزرا و نحمیا نوشتارهای یهودی را برنوشتند و در طی این کار با واردکردن قوانین بسیاری، به یگانه‌سازی خدایان یهودی به سوی یک خدای یگانه به مانند اهورامزدا پرداختند. هرآنچه که مفاهیم ایرانی را در نوشتارهای یهودی پیش از تبعید می بینم، با دست بردن در نوشته‌های کهن از سوی روحانیت پس از تبعید پدیدار گردیده است.

مزدیسنا منبعی برای توحید پدیدارشده در میان یهود پس از تبعید و بازگشت است.[7] اسرائیلیان کهن ساکن فلسطین موحد نبودند، پیش از آنکه یهودیت از سوی ایرانیان بازبینی گردد، یهودیت یک دین چندخدایی بود. خدای یهود، یک خدای قبیله‌ای و یکی از میان خدایان قبیله‌ای سامی بود که به طور عمومی بعل خوانده می‌شدند.
یک خدای قبیله‌ای، چندگانه‌پرستی را القا می‌کند، چراکه قبایل دیگری نیز وجود دارند که آنها نیز خدایانی دارند. با آشنایی عقلای قوم با دین ایرانی، مفاهیم بلند ایرانی در دین یهود پدیدار می‌گردد و خدای قبیله‌ای به خدای جهانی بدل می‌گردد، ولی آنگونه خدایی که هنوز قوم برگزیده‌اش را مورد توجه دارد.
کتاب اشعیا نخستین بیانات جهانی بودن را بیان می‌کند و در این جاست که کورش نجات‌دهنده‌ی یهود شناخته می‌شود. ایرانیان ایده‌ی خدای جهانی، دوست‌داشتنی و کامل را معرفی کردند که حضور زمینی‌اش در شاهنشاه نمود می‌یافت. افزون بر 100 واژه‌ی پارسی در کتاب مقدس یافت می‌شود. حتی یکی از واپسین واژه‌هایی که عیسی بر صلیب گفت، پارسی بود.[8]


۱عزرا، باب 7: 25 و 26

[2] Obad 16; Zeph 3:11; Joel 3:17; Isa 65:11,75

[3] اشعیا، 62: 9
[4] ارمیا 35: 2
۱۶ عزرا، 7: 10
[6]M.D. Magee. Persia & creation of Judaism, How Persia created Judaism, The Universal God
۷ اشعیا 43: 10-13؛ ارمیا 10: 1-16
۸ لوقا 23: 43




ژيل گامش و شاملو





یک کاوشگر جهان باستان ، طوفان به پا کرد.
او از کشف روایتی کهن خبر داد؛ روایتی که در عهدهای قدیم و جدید و اخیر (= قرآن) از آن با عنوان «توفان بزرگ نوح» یاد کرده می شود.
جورج اسمیت متنی مذهبی یا الواحی آیینی را بازنخوانده بود



در تعدادى از لوحهاى کتابخانه آشور بانى پال که 700سال پيش از ميلاد مى زيست ، داستانى را مطالعه کرده بود که بخشى از بدنه روايتى عظيم تر و حکايتى سترگ تر از غم عميق بشرى و اندوه آسمانى انسان زمينى را شکل مى داد: حکايت سترگى هاى «ژيل گامش / گيلگمش ».داستانى بسيار کهن تر از زمان آرشيوکردن و نگهداريش در کتابخانه دولتى آشور

منظومه اى که رخداده هاى افسانه شده (حدود) 3 هزارسال پيش از ميلاد را در 12 بخش (=لوح) روايت مى کند، 1839 به همراه تنديس ها و... از ويرانه هاى نينوا طى گمانه زنى يک انگليسى باستان پژوه (اوستن هنرى ليارد) کشف شد.در آن 28 هزار لوح کشف شده ، حماسه 12 بخشى ژيل گامش شايد نه به چشم مى آمد، نه کسى مى دانست که بخش مهمى از ادبيات بشرى دوباره طلوع کرده است.


راولين سون همان کسى بود که (اگر اسمش درست به خاطر مانده باشد) براساس کتيبه بيستون ، راز خواندن خط ميخى را کشف کرد و سرانجام دستيار او که در آغاز اين اشاره از او سخن رفت ، در نبشته هاى خشتى به توفان نوح رسيد و بار ديگر نام ژيل گامش / گيل گمش به بلندآوازگى درخشيدن گرفت.از لقبهاى ژيل گامش است: کسى که سرچشمه را کشف کرده ، آن که همه چيز را ديده
«خلق را سر بازشناساندن آنم به دل ست که همه چيزى را به چشم ديده. آن کو... همه چيزى را دريافته است. رازها را همه موى بشکافته. ژيل گامش ، جهان فرزانه اى که هر چيزى را بازشناخته... ما را او به مرده ريگ (ميراث) دانشى نهاد ديرينه تر از توفان بزرگ
چندان که خسته و صافى از راهى بس دور باز آمد.» منظومه شگرف ژيل گامش (اگرچه تلفظ گيلگمش به سبب تنها ترجمه منتشر شده ، مشهورتر جلوه مى کند) با اين فراز شروع مى کند و با سيرى آفاقى انفسى ادامه مى يابد.روايتى دلچسب و بزرگوار که با همان شورافکنى و شورانگيزى فرازهايش به اوج مى رسد و عجيب آن که فرجامى و پايانى بر اين حماسه نيست ؛ حماسه اى که نهاد ناآرام آدمى را، پى جويى هاى ديرين او را، تازگى پرسش هاى کهنش را و... چنان عجيب در هيات باشکوه يک شاهکار ادبى هنرى روايت مى کند که... بر اين شاهکار بشرى ، تاويل ها، تفسيرها و شرحها و تحشيه هاى بسيارى نگاشته شده که اگرچه در زبان فارسى در آثارى با عنوان هاى ديگر فقط اشارتى بدان ها مى يابيم ، اما چون اين نوشتار صرفا قصد دارد در متن تازه انتشار يافته مجموعه گيلگمش (به قول بابليان باستان ) تفرجى و گذر و نظرى کند، از آن درمى گذريم

اين که چرا پهلوان نامه ژيل گامش چنين قدر و مقدارى دارد، بماند براى فرصت‌هاى بعد. به زودتر وقتى بدان چه مراد توست رسيده بادي! برو گيلگمش که راه تو بر تو نيکوباد که خدا نگهبان تو دوشادوش تو روان باد و تو را به آنچه مراد اوست ، برساناد!اين مجموعه انديشيده شده از روى دانايى و توانايى ، پى افکنده و تراشيده شده و سرشار از تمهيدات متنى شگرف و زيبا و عجيبى است

جهان 12 بخشى اين منظومه در خودش مى چرخد و هر بخش با فنون و کارمايه هاى خاص و ويژه به بخشهاى ديگر ارجاع داده تداعى مى شود، مثلا «مکررسازى »هاى منظومه به گونه اى متن را آذين بسته که غافلگير مى شوي.راوى منظومه ، در همان سطرهاى آغاز با وصف اوروک آغاز سخن مى کند: «يکى بر اين حصار نظر کن» اين ترصيع زيبا در فرجام لوح يازدهم از زبان ژيل گامش خطاب به کشتى بان نوح (او تنه ايش تيم) مکرر مى شود.اين تمهيد جابه جا مانند توصيعى ، يکه و ممتاز، فرازهاى منظومه را با تنوعى رنگارنگ ، گوهرافشان و چراغان کرده است.

دغدغه جاودانگى
«چه بايدم کرد اى - او تنه ايش تيم - به کجا مى بايدم رفت ؟
آن... (عفريت مرگ) براندرون من دست يافته اکنون مرگ در حجره اى که مى خسبم مسکن گزيده ست.و به هر جا که قدم برنهم ، او نيز با من است.»
/ لوح يازدهم ديباچه منظومه ، اصرار دارد که ژيل گامش را از مرگ بترساند!

شاملو نوشته : «وحشت از مرگ به صورت دلهره تحمل ناپذير انسانى درمى آيد که به ناگهان به نااستوارى حيات پى مى برد و بيهوده در نوميدى صرف به جستجوى راز جاودانگى برمى خيزد و... دست از پا درازتر...» در پرانتز بنويسيم: اين نکته ها را از مترجم منظومه به خاطر بسپاريد و در جايى که از «مترجمان فرانسوى » دل آزردگى مى کشد به خاطر آوريد.
در لوح نهم از زبان ژيل گامش به مخاطبانش که نيمى انسان اند و نيمى کژدم (عقرب) ترجمه شده : «از هراس مرگ است که چنين سرگشته دشت ام.» گناه را به گردن مترجمان فرانسوى (ماخذ اوليه شاملو) يا حتى کاتبان کم دقت منظومه در قرنهاى متمادي! مى اندازيم! و اما اول به جهان منظومه دقت مى کنيم. سپس مى انديشيم!

قهرمان داستان در سطرهايى (به تواتر) از «دلهره قعر جان» اش سخن مى راند که سزاوارتر به معنى و سپهر - زيست منظومه مى نمايد. همچنين در آغاز لوح دهم ، توصيف بانوى ساکن در دامن دريا از ژيل گامش قابل تامل تر است:
«به جان آکنده از پريشاني... که از اين گونه شوريده سر راه مى رود... تشويش چرا چنين در قعر جان توست؟»ژيل گامش به راستى چنين است ، نه اين که نااميد و ترسان از مرگ يا دست از پا درازتر، اساسا او را از مرگ هراسى نيست.
او را هراس مرگى نيست و اين منظومه براى ترس او از مرگ و جستن و نايافتن درمان آن به پا نشده.خود منظومه گواهى مى دهد؛ آن هم در لوحهاى آغازين ، لوح دوم ، آنجا که ژيل گامش به يار و برادرش انکيد و بانگ برداشته. نهيب مى زند: «اگر از هم اکنون از مرگ در هراسى تو را اين فضيلت که قهرمانت نامند به چه کار آيد!»
يا در اين سطر درخشان لوح پنجم: ژيل گامش دهان گشوده به سخن درمى آيد و با انکيدو مى گويد... «مرگ را حقير شمار تا حيات يابي!». اين منظومه ، تو به تو و پيچيده است روايتش بارها از سر سطر شروع مى شود و يا با فرازهايى ديگر ادغام مى گردد.
اين که ژيل گامش پس از مرگ انکيدو در بيابان ها به جستجوگرى مى رود، به بيان آخرين سطر لوح دهم ، براى راهگشايى از ظلمات تهى اما پرتشويشى است که زمان بردار نيست:

«مرگ و حيات را تدارک مى بينند ليکن زمان مرگ را آشکار نمى کنند»او در مناظره اش با اوتنه ايش تيم (نوح) هديه اى دريافت مى کند: گياهى که خاصيتش «زندگى جاويدان» يا بنا به برگردان کتاب هفته «جوانى پايدار» است.اگر هدف ژيل گامش ، همانا غلبه بر هراس از مرگ است همان گياه رازآميز که نوح از روى شفقت بدو نشانى مى دهد، کفايت مى کند، اما حکايت جز اين است ، دلاور پرحماسه اين منظومه مى خواهد: «در زمانها برخيزد».

زمانها را بشکند.در آنها سفر کند و همواره در زمانها باشد. او بى زمانى مى خواهد. او جوانى و جاودانگى فيزيکى يا پايدارى متن و کالبدش را پى نمى جويد، تا «مهر گياه»اش بس باشد.

لوح دهم ، ژيل گامش ، دلهره سوزان و ناآرام روانش را چنين معنا مى کند (و جان خود و مخاطبانش را خلاص !): نه مگر من خود نيز چون او بخواهم خفت تا ديگر هيچ گاه در زمانها برنخيزم؟
يا در همان سطرهاى لوح دوم که به «خوان اول » پهلوانان در جنگل سدر گشوده مى شود: ژيل گامش:

«بگذار اگر از پا درمى آيم دست کم از خود نامى بر جاى نهم».
به همين خاطر است که خود ژيل گامش مى داند راه دراز جاودانگى ، صعب و دشوار است.بنابراين در پسين بخش لوح دوم به گريه مى نشيند و مى سرايد:

«آرى قدم به راهى مى گذارم که تا اين زمان در ننوشته ام. از آن بى خبرم اى خداى من. حتى از جهتش بى خبرم...».

يا مادر ژيل گامش که در لوح سوم مى گويد:
«تا به پيکارى تن در دهد که نمى داندو به راهى گام اندر نهد که نمى شناسد...»
آري!اکنون مى بينيم براستى که ژيل گامش / گيلگمش به راز بزرگ زمانها فائق آمده است. او براستى بر دلهره جان پرتشويش خود درمانى و آرامشى يافت : جاودانگي.

هشيار کار خويش

«الاهه ايشتر... گيلگمش را با او وعده ديدار بود».
اين سطر در لوح دوم درج شده. شاملو نام ايشتر را به جاى اسمى ديگر در منظومه گنجانيده. حال آن که ژيل گامش پس از کارهاى نمايان ، تازه در لوح ششم ، مورد توجه الهه مذکور قرار مى گيرد، او از پهلوان ما تقاضاى ازدواج مى کند اما دو برادر قهرمان او را سب مى کنند و دشنام مى گويند.در متن اصلى اسم خاص «ايشهارا» ثبت شده که همان صحيح مى نمايد و اساس اين ترجيح شاملو محلى ندارد.

بعضى کم دقتى ها و بى وسواسى هاى را که به متن لطمه زده ، با هم به خاطر مى آوريم بلکه اصلاحى صورت پذيرد: از آنجا که
«اگر مردى با خود تنها ماند پيروز نتواند شد، اما چون دو تن باشند، توانند»
پس دو برادر، انکيدو و ژيل گامش در جنگل سدر مقدس براى از ميان برداشتن عفريتى به نام «هوووه» غوغا مى کنند.

اين اسم در صفحات بعدى جابه جا 68 61 و... به هوم ببه و پس خوم ببه تحريف مى شود و خواننده بلاتکليف ، سرگردان مى ماند؛ مثلا صفحه 92 باز به هوووه اشاره مى شود و در همان صفحه در سطرى ديگر به خوم ببه بر مى خوريم در صفحات 82-89-90 و 125 همين طور.سه تلفظ براى يک عنوان ، متن را پريشان کرده است.
مترجم بارها در حاشيه ها بر مترجمان بى غم فرانسوى مى تازد که... شاملو جابه جا در صفحه 11و صفحات بعد که اشاره خواهد شد سعى در القاى مفاهيمى دارد که تاريخ مصرفشان خيلى وقتها پيشتر به اتمام رسيده بود.

مثلا او درباره سير تکوين و تدوين متن (ص 11) بى پروا و بدون تحقيق حکمهايى قطعى صادر کرده که پشت هر پرسشگر و هر پژوهشگرى مى لرزد.
«اگر بپذيريم» که لوح دوازدهم «به طور قطع» بعدها اضافه شده... اين گونه چيدمان مقدمه و سپس نتيجه گيرى هر فضلى داشته باشد، براى ما مخاطبان عام! دانسته نيست.در انتهاى صفحه 12 مى خوانيم:

مايه هاى عظيم انسانى به اين اثر طنين عميقى از تعهد مى بخشد. که بحث تعهد، معمولى تر و کهن تر از آنست که اينجا مطرح شود. واقعا تعهد به چه کسي؟ به چه چيزي؟ به چي؟

در صفحه 13فرازهاى آغازين زندگى انکيدو، تاويل شده به نخستين دوره هاى گذشت انسان... (شاملو اين بخش را از کتابى آورده) که بى توجه به چارچوب حماسه است ، زيرا در زمان شکوه تمدن آن دوران و اوج قدرتمندى ژيل گامش ، انکيدو در دشت ها پى افکنده مى شود تا بلکه با قهرمان ما ژيل گامش هماوردى کند و غيره.اين اصطلاحات مترجم را درباره لوح ششم از نظر بگذرانيد: «انعکاس درکى ريشخندآميز از آيين هاى مندرسى که... بايد راهى زباله دان ها شود!» يا همان فرازى که از صفحه 13 درباره «وحشت از مرگ» بررسى شد.

از اينها نگذريم و اين فراز را هم از صفحه (122 حاشيه) بخوانيم که درباره شاه افسانه اى «اتانا»ست که پس از توفان برتخت نشست و به وسيله شهباز عظيمى به آسمان رفت که مترجم افزوده: «چون سخن از خدايان مى رود مى توان پذيرفت که اين نيز (اتانا) نام خدايى باشد».از اين نوع حکم کردن هاي... فراوان است! ضمن اين که مشخص و مبرهن نيست نويسنده مقدمه درباره حماسه و رويا چه مى انديشد؟! مترجم ، اسطوره را «پرت آباد» مى شمارد و مى داند گويا تا سال (1377 زمان ترجمه اين کتاب و توليد مقدمه اش) خبر کوشش ها و مجاهدت هاى اسطوره پژوهان با آن همه رونق ، آن همه کتاب و غيره
(شما بهتر مى دانيد که اسطوره امروزه چيست و کجاى جهان مدرن قرار دارد) به دهکده نرسيده بوده.در تمام مقدمه به هيچ ماخذ و منبع مهم يا دست کم دايره المعارفى باستان شناسى رجوع نشده يا اشاره اى نيامده است.با سيرى در حواشى متن ، هر خواننده اى که در جان آگاهش دغدغه هاى انسانى ژيل گامش مى جوشد و با اين آشناى کهن ، احساس همسرايى دارد.
درمى يابد اساسا فقط با يک ترجمه روبه روست تا متنى منقح و پاکيزه و آراسته.چرا که شاملو مترجم بزرگى است اما تصحيح متون کهن آن هم از نوع باستانى آن ، تخصصى ديگر مى طلبد و هماوردى ديگرى است. شايان دقت آن که متنهاى فارسى ژيل گامش هيچکدام (کتاب هفته ، نسخه نينوا) ماخذ و شناسنامه مشخصى ندارند.

بسيار تاسف انگيز و عجيب است. (سر مطلب را نمى گشاييم ولى ) باور کنيد هيچ متن پژوهى نمى نگارد: روايت اول ، برگردان مستقيم من است از نسخه اى که مشخصاتش به قدر کافى معرفى نشده بجز اين که نسخه نى نواست و جاهاى از دست رفته اش با نسخه هاى ديگر کامل شد که اين کامل شدن و به گزينى ها و جايگزينى ها «شرحى دارد که ، بگذار تا وقت دگر»!مترجم افزوده:

« متاسفانه مشخصات مرجع کتاب هفته را نيز در اختيار ندارم»... با اين حال ، شما تنها متن فارسى شده منظومه گيلگمش / ژيل گامش را فراروى خود داريد محظوظ باشيد؛ ولى در صفحه 90دو سطر آخر، فعل را اصلاح کنيد چون فقط براى انکيدو به کار رفته.همچنين صفحه 172 که توصيف نانهاى نوح سهوا شايد جابه جا شده و توصيف نان ششم افتاده ، به هر حال «در ناوردگاه دليران به خاک نيفتاد؛ زمينش بگرفت ، آنچه بر انکيدو گذشت ، آشفته ام مى دارد.»


روزنامه جام‌جم

طوفان - گیل گمش


تمامی جهان را به یک زبان و لغت بود و واقع شد که چون از شرق کوچ می کردند همواره یی در زمین شنعار یافتند و در آنجا سکنی گرفتند - پیدایش
11
سه هزار سال قبل از آن که مردی بنام عیسی بن مریم ، دورانی تازه در تاریخ حیات انسانی پدید آورد در دره های دو رود دجله و فرات تمدنی بزرگ ، چون شاه رگ هایی عظیم، مناطق بزرگ انسان نشین قدیم را به یکدیگر ربط داده بود و عناصر زنده ای که میراث بزرگ جامعه کهن سومری بود ، چون عواملی جاندار ، در بنای حیات فرهنگی مللی که چندی بعد در عرصه صحنه تاریخ گردیدند ، نقشی بس شگفت داشت
شعر ، فلسفه ، دین ، نجوم و تاریخ در دره های بار آور این دو رود، با حکمت بالغه مردمی که اکنون از آنان ، در روزگار ما ، جز الواحی چند به نشانه تلاش بزرگ آنان باقی نمانده است ، شکفت و چون میراثی ارجمند از برای آیندگان به یادگار ماند. پیش از آنکه تاریخ حقوق انسانی با عنوان تاریخ حمورابی دو هزاره قبل از میلاد آشنا گردد ، مردی دونکی نام ، در سه هزاره پیش از میلاد مبانی اصلی حقوق و قوانین حمورابی را پایه نهاده بود ، و پیش از آنکه قوم یهود در بیابانهای گسترده فلسطین با سرنوشت پنجه در افکند و ایوب با سرود غم انگیزش تراژدی حیات انسانی را بسراید ، ایوبی سومری ، دردانگیز و جان فرسا به رغم خویش گریسته بود
فرهنگ و خط و زبان سومری ، با یاری اقوامی که در کمین بازیابی و پذیرش مدنیت بین النهرین بودند ، در تمامی امکنه گسترده ی جهای قدیم انتشار یافت. خدایان بایل و نینوا و اساطیر دینی آنها ، در اغلب حالات ، همان خدایان و اساطیر سومری است که تغییر شکل یافته است
ارتباط فی مابین زبان های بابلی و آشوری از یک سوی ، و زبان سومری از جهت دیگر ، نظیر ارتباطی است که بین دو زبان فرانسه و ایتالیایی از یک سو و زبان لاتین از سوی دیگر وجود دارد. در آن هنگام که تمدن سومریان به قدر کفایت قدمت پیدا کرده بود یعنی در حدود دو هزار و سیصد سال پیش از میلاد ، شاعران و دانشمندان ایشان در صدد تدوین تاریخ قدیم قوم خود بر آمدند. شاعران ، داستانی در باره آفرینش و بهشت و نخستین طوفان سهمناکی که در نتیجه ی گناه کاری یکی از پادشاهان قدیم پدید آمدو آن بهشت را در خود غرق کرد ، تالیف کردن


این داستان را بابلیان و عبرانیان گرفتند ، بعد ها به صورت پاره ای از معتقدات مسیحی و اسلامی در آمد. انجام این امور که جزء دقایق فکری انسان به شمار می رفت ، در حیطه قدرت و اختیار کاهنان بود ، همانان که همه مسائل خاصه ی مملکتی را به سامان می رسانیدند ، نخستین پایه گذاران تاریخ و فلسفه نیز به شمار می آیند

کاهنان سومری که در فن کتابت تخصص داشتند ، علوم سومر و آکاد را مخصوص به خود می دانستند و چون تنها به نگهداری و ترجمه متون قدیم رای نبودند ، با استفاده از آثار گذشته ی خود به تنظیم ادعیه و سرودهای مذهبی ، داستان های حماسی و افسانه ها ، معالجات سحر آمیز یا طبی ، طالع بینی و اختر شناسی و همچنین مسائل ریاضی پرداختند ، و از همین رهگذر ، این معتقدات ، در همه ادیان ملل و امم مختلف نفوذ کرد
به این ترتیب ، نوک قلم کاهنان به پرداختن داستان بزرگ آفرینش و متفرعات آن آغاز کرد و از آن میان ، داستان شگفت انگیز گیلگمش را نیز بر الواح پخته نقر کرد و این همان است که اینک ، چون ارمغان گرانقدر و مرده ریگی عزیز به ما رسیده است
.تا اوایل قرن نوزدهم ، باستان شناسان و محققان فقه اللغه ، تحقیق در مدنیت گمشده را با اسامی و داستانهای تورات مورد نظر قرار می دادند ، و تنها ماخد بزرگ ادبی که در کار مطالعه ی گذشته کهن جهان مورد استفاده قرار می گرفت ، کتاب مقدس ، خاصه اسفار مهمه ی خروج و آفرینش آن بود. ولی حفریات و کشفیاتی که باستان شناسان طی این سده از خرابه های سیبار و نینوا و تل العبید به عمل آوردند و این حفریات منجر به کشف کتابخانه بزرگ آشور بانیپال گردید ، ناگهان همه آن تصورات کهن را بی بنیاد ساخت
جرج اسمیت یکی از دانشمندان انگلیسی که هزاران لوح خرابه های نینوا را در موزه بریتانیا مطالعه کرده است ، روز سوم دسامبر 1862 نطقی در انجمن آثار تورات که در آن زمان تاسیس شده بود ایراد کرد. این خطابه ، بعدها در کار مطالعه و تحقیق متون تورات - خصوصا جنبه های مقایسه و تطبیق آنها و سایر آثار باستانی - راهنمای دانشمندان کردید. اسمیت در سخنرانی خود اعلام کرد که

بر روی یکی از الواح کتابخانه آشور بانیپال ، پادشاه آشور در قرن هفتم قبل از میلاد ، داستان طوفانی را خوانده است که شباهت بسیاری با داستان طوفان سفر تکوین در تورات دارد. اعلام این موضوع ، شور و هیجانی در محافل علمی برانگیخت و روزنامه دیلی تلگراف که در لندن انتشار می یافت بی درنگ مبلغی جهت اعزام یک هیئت باستان شناس به نینوا اختصاص داد
اسمیت پس از مطالعه الواح دیگری از کتابخانه آشور بانیپال ، دریافت که داستان طوفان ، در واقع جزئی از یک منظومه مفصل و طولانی است که بابلیان باستانی ، آن را مجموعه گیلگمش می نامیدند
کاتبان روزگار کهن ، این منظومه را به دوازده سرود یا فصل تقسیم کرده بودند و هر سرود سیصد سطر داشته ، هر یک از سرودها در کتابخانه ی آشور بانیپال به روی لوحه ی جداگانه ای نقر شده بود ، اما آنچه در این میان حایز اهمیت است آن است که نخی که از مجموعه گیلگمش در کتابخانه مذکور به دست آمده گذشته کهنی داشته است
تاریخ ادبیات و نفوذی که معنویت دنیای قدیم در ممالک تحت سلطه آشوری ها داشته ، در زمان حمورابی دوران طلایی خود را آغاز کرده است. داستان نویسی و علم اساطیر که معمولا با مذهب سر سازش دارد ، در زمان وی مورد توجه قرار گرفت

منظومه معروف خلقت ، در همین دوره تنظیم یافته است. منظومه گیلگمش نیز که اینک به زبان بابلی زمان حمورابی و زبان اقوام هیتی و سومری و هوری نسخی از آن به دست آمده است ، و به خصوص اکتشافات بغار کوی موید این ادعاست ، در زمان حمورابی تنظیم شده و مدون گردیده است..... هنوز نمی دانیم که ماخذ داستان شگفت آفرینش از کدام دیار است ، از سومر یا بابل ، از بنی اسرائیل یا یک قوم سامی نژاد دیگر
تنها آن چه حقیقتی بزرگ است این است که منظومه گیلگمش یکی از زیبا ترین و کهن ترین محصولات فکر بشر است که در تمام خطه مشرق زمین به شمار می آید ، و هم آن است که ماخد اصلی آن همه افسانه مشابهی می تواند باشد که در تورات و ادیان دیگر آمده است. یهود ، مزدنیان ، زروانیان ، هندی ها ، قریژی ها و بسیاری از مللی که قدمتی در تاریخ داشته اند ، به نحوی از داستان آفرینش و طوفان و متفرعات آن متاثر گردیده اند

گيلگمش افسانه و تاريخ



 تعداد بسیاری از آثار ادبی سومری و بابلی هزاره دوم و سوم در عصر ما شناخته شده است موضوع این آثار عموما بنحوی با مذهب ارتباط می یابد . غالب آنها عبارت از متونی است که به آئین مذهبی و یا سحر و جادو مرتبط است . آثار نادری یافت می شوند که هر چند با امر عبادت ارتباط ندارند معهذا به موضوعات مذهبی مخصوصا اساطیر می پردازند . آثار ادبی که به مسائل دیگر اختصاص داشته باشند بسیار کمیاب است .

اساطیر مذهب رسمی از اساطیر توده مردم که خود یکی از عناصر مهم افسانه ها و روایات کهن traditionsorale یا فرهنگ عوام folklore است منشا گرفته است .
باین جهت است که ما در آثار سومر و اکد با عناصر فولکلوریک برخورد می کنیم . این عناصر فولکلوریک در افسانه های مربوط به منشا جهان , انسان ها , کشاورزی و زندگی یکجا نشینی خود نمائی می کنند و با قصه های عامیانه ای , که دارای مضمون واحدی هستند شباهت دارند .


شاعران بابل برای ایجاد شاهکارهای عالی خویش از این افسانه های سومری استفاده کرده اند . یکی از جالب ترین این آثار قصیده ای است که بموجب نخستین کلمات آن « زمانی در آسمان ها » عنوان یافته است . این قصیده از اساطیر سومری در باب آفرینش جهان الهام می گیرد و قهرمان آن انلیل می باشد ؛ بعد کاهنان بابلی مردوک را جانشین انلیل ساختند .

زیباترین اثر ادبی بابلی منظومه حماسی « گیل گمش »(Gilgamesh) است . کهن ترین آثاری که از پیروزی های درخشان این قهرمان سخن می گویند بزبان سومری نوشته شده است ؛ نویسندگان بابلی که احتمالا از طبقه روحانیان بوده اند , در شکل و مضمون آن تغییراتی دادند و باین ترتیب منظومه حماسی بابل « گیل گمش » بوجود آمد . این منظومه بر دوازده لوح بزرگ نقش یافته که هر یک از آنها خود سرودی جداگانه بشمار می رود . اندیشه و کیفیات شعری این قصیده آنرا در ردیف شاه کارهای ادبیات جهان قرار داده است .

این قصیده از شمار آثار مذهبی liturgigue نیست . همچنین به اساطیر معین و یا سرود مذهبی خاص ارتباط ندارد ؛ بلکه مولف آن تنها افسانه ها و روایات توده ای عوامانه را برای ابداع شاهکار های مستقل درباره مسئله زندگی و مرگ مورد استفاده قرار داده است .

مسئله « مرگ و زندگی » از دیر باز جامعه سومر و بابل را بخود مشغول می داشت . برخی از اساطیر می کوشند تا توضیح دهند که چرا خدایان باقی و انسان ها فانی هستند . یکی از این اساطیر فانی بودن انسان را ناشی لز بیخردی آداپا (adapa), نخستین آدم , می داند . وی پسر محبوب رب النوع ا آ بود که او را خرد بسیار داد , ولی از زندگانی جاویدان بی بهره اش ساخت .

روزی برای آداپا فرصتی دست داد تا عمر جاویدان را بدست آورد , ولی او از این کار خودداری کرد : آداپا را بسبب شکستن بالهای « باد جنوب » به درگاه خدای آنوم احضار کرده بودند , و اآ او رابا خبر ساخت که در آنجا باو خوراک و آب مرگ عرضه خواهند داشت و مبادا از آن بچشد و یا لب بزند .هنگام دادرسی , خدایان دیگر , بدفاع از آپادا برخاستند و آنوم که بر سر لطف آمده بود دستور داد که برای وی خوراک و آب زندگی بیاورند , ولی آپادا از خوردن و آشامیدن همچنان سر باز زد . آنوم در شگفت شد و سبب پرسید , پاسخ داد سرور من اآ گفته است « نخوری و نیاشامی » . آنگاه امر کرد که او را دوباره بزمین دراندازند .

هدف این افسانه که احتمالا از جانب کاهنان ابداع شده اینست که انسانها را با سرنوشتشان سازش دهد و آنان را به ناتوانیشان در پیشگاه خدایان متقاعد سازد . چنین توجهی درباره فانی بودن آدمیان نمیتوانست انسانهای متفکر جامعه بابلی را اقناع سازد . منظومه گیل گمش مسئله را از نو مطرح می کند و با اینهمه , خود نمیتواند پاسخی تسکین بخش برای آن بیابد .

گیل گمش پادشاه افسانه ای اوروک , شهر بسیار کهن سومر , است که پس از مرگ بمقام الوهیت رسید و به افتخار او در شهر اوروک مراسم مذهبی خاص ایجاد شد .این منظومه او را بصورت قهرمانی بزرگ , زیبا و خردمند تصویر می کند که دو سوم وجود او خدائی بود و تنها یک سوم وی به انسان میماند . با انکیدو(enkidou) دوست و همرزم خود پیروزیهای شگرفی بدست می آورد و عشق الهه ایشتار(عشتار) را بخود بر میانگیزد , ولی گیل گمش این عشق را نمی پذیرد . ایشتار از بی اعتنایی او بر آشفته می شود و از اینرو , گاومیش آسمانی را بزمین می فرستد تا او را از پای در آورد و گشتزار ها را لگد کوب کند . ولی گیل گمش وانکیدو گاومیش را می کشند . آنگاه خدایان بدر خواست ایشتار بیماری مرگباری برانکیدو نازل می کنند . گیل گمش از مرگ دوست خود از پای درآمده خود از مرگ در هراس می شود :

گیل گمش بر دوست خود ,انکیدو ,

بتلخی می گرید و سر بصحرا می نهد :

« آیا من خود نیز بسان اآ بانی( eabani نام دیگر انکیدو ) نخواهم مرد ؟»

اندوه در قلبم رخنه کرده است

از مرگ می هراسم , سر به صحرا می نهم »

گیل گمش بر آن می شود که از راز زندگی و مرگ پرده برگیرد . او از افسانه های کهن در می یابد که کسانی مانند اوت نا پیش تیم(outnapishtime) و زوجه اش وجود داشته اند که به آنان زندگی جاوید بخشوده شده است . از اینرو راه دیار خدایان را پیش می گیرد و بسفری خطرناک دست می زند تا اوت نا پیش تیم را بیابد و از او بپرسد که چگونه زندگی جاوید یافته است . پس از سفرهای دور و دراز از موانعی هراس انگیز می گذرد و به کرانه دریای آسمانی می رسد . در آنجا اله نگهبان درخت زندگی saleeme وی را متوقف می سازد و باو می گوید که بیهوده در طلب هدفی واهی است , زندگی جاوید خاص خدایان است . وی را اندرز می دهد که باز گردد و از زندگانی خود بهره برگیرد . ولی این پند اخلاقی , که آشکارا در محافل عالی اشرافیت بابلی بشدت رواج دارد , هرگز گیل گمش را ارضا نمیکند . از اینرو براه خود ادامه می دهد و سرانجام به اوت نا پیش تیم دست می یابد . او نیز چیزی برای تسکین گیل گمش ندارد . اوت نا پیش تیم حکایت می کند که در زمان سلطنت او در شوروپاک( shouroupak) خدایان , که ار آدمیان در خشم شده بودند , طوفان نوح را بزمین نازل کردند . همه چیز نابود شد مگر او و خانواده او , زیرا رب النوع اآ که دوستدارشان بود انان را قبلا از مصیبت با خبر ساخته بود و خود او را بر آن داشته بود که یک کشتی بسازد .

هنگامی که طوفان فرو نسشت خدایان اوت نا پیش تیم و زوجه اش را نزد خود پذیره شدند و زندگی جاودان بانان بخشودند . وی سپس از گیل گمش پرسید : « و اینک کدامیک از خدایان ترا در محفل زندگان جاوید راه می دهد؟» هیچیک از خدایان انجام چنین خدمتی را بعهده نمی گیرد . از اینرو گیل گمش به اندرز اوت نا پیش تیم در صدد بر می آید که با یک رشته عملیات جادوئی بر مرگ چیره شود . ولی در اینجا نیز شکست می خورد خسته و نا امید بسرزمین پدری باز می گردد و انکیدو را از قلمرو مردگان فرا می خواند تا « قانون زمین » را بشناسد و بسرنوشت غم انگیز اتباع نرگال ( nergal خدای سرزمین مردگان ) و ارش کیگال ( ereshkigal الهه سرزمین مردگان و زوجه نرگال ) پی ببرد .

پایان منظومه از میان رفته است . گمان می رود که گیل گمش می میرد . منظومه گیل گمش بدون انکه مسئله مرگ و زندگی را حل کند , از انجا که نخستین مساعی انسان در انتقاد از مذهب در آن بجشم می خورد , اثری جالب توجه است . گیل گمش آن جسارت را دارد که خدایان را بمبارزه بطلبد و حتی بر آنان چیره شود خدایان ناگزیر می شوند عصیان او را چشم پوشی کنند . این منظومه در ادبیات سایر اقوام دنیای باستان تاثیری عظیم بجای گذاشته است .


«...غم‌نامه‌ی گیل گمش، در اصل، تذکاری عمیق از سرگذشت آدمی و گذار وی از خرافات مطلق به واقعیات نسبی‌تر است. لوح یازدهم توفان فراگیر نوح را روایت می‌کند که در آن تبار انسان از انهدام مقدر می‌گریزد. جوانی انکیدو یاد‌آور نخستین دوره‌های زنده‌گانی انسان است که در اعتماد کامل میان جانوران دیگر در کنار طبیعت زندگی می‌کرده است و رویکرد او به زند‌گی متمدنانه نشان مراحلی است که گروه‌های انسانی از قبیله نشینی به واحدهای شهری کوچ می‌کنند؛ و بی‌فایده نیست که در این حرکت تکاملی، از یک سو به جای گاهی توجه کنیم که حماسه به جنس مونث انسان ‌می‌دهد که تعلیم کننده‌ی فرهنگ است که از سوی دیگر به آن شکارچی یک‌جا‌نشین که موجودی وحشی و انگل طبیعت است. از همه گسترده‌تر حماسه به گوناگونی فضای پیرامون انسان‌ها، به جنگل و کوه و بیابان و دشت و جهان متمدن انگشت می‌گذارد اما شرح و وصف اوروک زمان گیل‌گمش را می‌توان توصیف شهرهای ابتدایی دانست با شورای ریش‌سفیدان و کاست جنگ جویان و حکومت جابرانه‌ی ستم‌گر تنها و منفردش: انسان یا خدایی که در قلمرو‌های خود بر مردان یا زنان تیول خویش خشونتی مهار ناپذیر اعمال می‌کند.


گیلگمش واَگَّ

منظومۀ سومری" گیلگمش واَگَّ" یکی از کوتاهترین داستانهای حماسی است که تنها 115 سطر است.اما با وجود کوتاهی، از دیدگاههای گوناگون اهمیتی ویژه دارد.در وهلۀ نخست، موضوع اصلی آن تنها دربارۀ انسانهاست و به عکس دیگر داستانهای حماسی سومری ، هیچ موضوع د مورد خدایان را مطرح نمی سازد.در درجۀ دوم،از اهمیت تاریخی فراوانی برخوردار است.این متن شماری از حقایق نا شناختۀ مربوط به درگیریهای قدیم دولت-شهرهای سومری را به دست می دهد، وسرانجام برای تاریخ تفکر و عملکرد سیاسی اهمیت بسیار ویژه ای دارد،وکهنترین مجلس سیاسی تاکنون شناخته شده را به ثبت می رساند.به طور یقین تاریخ نگارش هیچ یک از این الواح از نیمۀ نخست هزارۀ اول ق.م فراتر نمیرود، اما رویدادهای ثبت شده بر آنها به روزهای گیلگمش و اَگَّ، یعنی به احتمال به اوایل نیمۀ نخست هزارۀ سوم ق.م باز می گردد.

گیلگمش وسرزمین زندگی

منظومۀ"گیلگمش وسرزمین زندگی"یکی از داستانهای حماسی سومری است که به احتماال نویسندگان سامی از آن در نگارش حماسۀ بابلی گیلگمش استفاده کردند.متأسفانه تنها 175 سطر از این حماسه بازسازی شده است.با این حال این منظومه به عنوان آفرینشی ادبی شناخته می شود که می بایست برای مستمعین بسیار ساده دل وزود باور باستان شور و هیجانی عمیق وجذابیتی خاص داشته یاشد.موضوع هیجان انگیز آن، اشتیاق انسان در بارۀ مرگ و توجه آن به عالم بالا در تصور فنا ناپذیر،اهمیتی جهانی دارد که به آن ارزش شعری بالایی را می دهد.ساختار موضوع آن گزینش دقیق و تخیلی جزییاتی را آشکار می سازد که برای خلق وخوی تند و تلخ و قهرمانانۀ غالب آن اساسی است.از لحاظ سبک نیز شاعر توانسته است تأثیر موزون و منایب را از طریق کاربرد ماهرانۀ مجموعه های گوناگون و غیر معمول الگوهای تکرار و ترادف عبارات به دست آورد.

مرگ گیلگمش

"مرگ گیلگمش" بخش کوچکی از منظومۀ طولانی ناشناخته ای است.با وجود شکستگی لوح، محتوی آن به دلیل اطلاعاتی که دربارۀ عقاید سومریها در مورد جهان زیرین به دست می دهد، اهمیت ویژه ای دارد.متن به دو بخش "الف"و"ب" تقسیم شده است، که آنها را یک شکستگی با تعداد سطرهای نا معلوم از هم جدا می سازد.متن بخش الف را شاید بتوان این گونه خلاصه کرد: پس از قطعه ای که کاملاًنا مفهوم است، گیلگمش مطلع می شود که نباید هیچ امیدی برای زندگی جاودان داشته باشد، پدر همۀ خدایان، زندگی جاودان رابرای او مقدر نساخته است. اما او نباید از آن تصمیم دلگیر شود، زیرا انلیل پادشاهی، سروری،وپهلوانی در جنگ رابه وی ارزانی داشته است.ه دنبال آن مرگ گیلگمش فرا می رسد که در قطعه ای، که شاخص شکل شعری سومری است، توصیف شده است.این قطعه دست کم شامل ده سطر است و هر سطر آن با قافۀ "آرمیده است،بر نمی خیزد"به پایان می رسد.هشت سطر اول از این ده سطر بخش نخست به توصیف ویژگیهای گیلگمش اختصاص دارد وسپس با شرحی از سوگواری متعاقب پایان می پذیرد. بخش "ب" که چهل و دو سطر پایانی منظومه را در بر می گیرد،با فهرستی ازاعضای خانواده وملتزمین(زنان و فرزندان او، نوازندگان، رئیس پیشخدمتان، وملازمان) آغاز می شود وبا ارائه هدایا و پیشکشهای آنان به دست گیلگمش به خدایان متعدد جهان زیرین ادامه می یابد.به این ترتیب تفسیری قابل پذیرش بر اساس اسناد موجود این است که گیلگمش در گذشته و به جهان زیرین فرود آمده است تا پادشاه آنجا بشود.افزون بر آن ،باید این احتمال را در نظر داسته باشیم که خدم و حشم کاخی بزرگ همراه با گیلگمش به خاک سپرده می شود.و اینکه گیلگمش در آنجا مراسم نیایش تسکین را اجرا می کند که برای اقامت راحت آنان در جهان زیرین امری اساسی است.بقیۀ منظومه به شدت آسیب دیده است، و به احتمال با ستایش ویژه ای در وصف شکوه و جلال و خاطرۀ گیلگمش پایان می پذیرد



دروازه بان


دروازه بان، از بالاپوش هاي هفتگانه جادوئي خويش، تنها يكي بر تن دارد.

شش بالاپوش ديگر را بر تن برگرفته است... اينك چشم او در ايشان مي بيند. چنان چون نر گاوي وحشي خروش خشم برمي كشد. به جانب ايشان مي تازد و به نعره خوفناك نهيب بر ايشان مي زند:
«- پيش آييد تا طعمه كركسانتان كنم!»
شه مش- خداي فروزان آفتاب- نگهدار پهلوانان بود و طلسم بالاپوش دروازه بان را باطل كرد؛ ني نيب- خداي پرخاشگر جنگ- در دست هاي ايشان قوتي نهاد؛ و ايشان غول را از پاي درانداختند، دروازه بان خومبهبه را از پاي درانداختند.
انكيدو به سخن لب باز مي كند. و كلام او با گيل گمش چنين است:
«- اي مهربان! ديگر نمي خواهم كه در جنگل، در تاريكي درختان سدر به راه رويم. گوئي اندام هاي من فلج شده اند. دست من گوئي فلج شده.»
و گيل گمش با او- با انكيدو- سخن مي گويد:

«- ناتوانا مباش! بي همت و ترس خورده مباش، رفيق من! مي بايد كه از اينجاي فراتر رويم و روياروي خومبهبه بايستيم... نه مگر ما بوديم كه دروازه بانش را به خون دركشيديم؟ نه مگر ما، هر دو كس، از مردم پيكار گريم؟ برخيز تا به كوهسار خدايان رويم... تن و جانت را به شه مش باز نه تا هراس از تو فرو ريزد و فلج از دست تو زايل شود.
به خود بپرداز و از ناتوانائي بيرون بيا!... بيا! مي خواهيم تا در كنار يكديگر پيكار كنيم... شه مش- خداي آفتاب- يار ماست و هموست كه ما را به پيكار برانگيخته است. مرگ را از ياد بگذار، تا هراس، ترا باز گذارد!... اكنون، در جنگل، به خود باشيم تا آن زورمند بر ما نتازد... خدائي كه ترا، هم در نبردي كه از آن مي آييم نگهداشت، باشد كه همنبرد مرا در پناه خود گيرد! باشد كه درد ياران اين خاك، نام ما را بستايند!»
پس، آن هر دو روي در راه نهادند و به جنگل سدرهاي مقدس درآمدند.
ايستاده بودند و آواز دهان ايشان خاموشي بود.
در آنجا خاموش ايستاده بودند و جنگل را مي نگريستند. به سدرهاي مقدس مي نگرند. به شگفتي در بلندي درختان نظاره مي كنند.
در جنگل مي نگرند، و به راه دروي كه هم در جنگل بريده شده. آنك گذرگاه پهنه وري كه خومبهبه، با گام هاي كوبنده مغرور در آن گام مي زند!
در جنگل راه هاي باريك و راه هاي پهن گشوده اند. در جنگل خدايان، مرزهاي زيبا بكرده اند.
كوهسار سدر پوشيده را مي نگرند، منزلگاه خدايان را، و بر فراز بلندي، پرستشگاه مقدس ايرني ني را... درختان سدر، در منظر روياروي پرستشگاه، در انبوهي شكوهمندي قرار يافته اند... سايه درختان، مطبوع رهگذران است.
درخت سدر، از شادي سرشار است... زير درختان، بوته هاي خار رسته است، نيز گياهاني به رنگ سبز تيره، پوشيده از خزه... دارپيچ ها و گل هاي بويا، زير درختان سدر، برهم انباشته، جنگلي كشن و كوتاه ساخته اند.
يك ساعت دوتائي فراتر رفتند. و نيز ديگر ساعتي، و نيز سوم ساعتي...
گردش، رنج آور مي شد. بر كوهساران خدايان، سر بالائي راه، تيزتر مي شد. اكنون از خومبهبه، نه چيزي به چشم مي رسيد، نه به گوش. شب بر جنگل فرو ريخت. ستارگان پيدا آمدند. و پهلوانان بر زمين جنگل دراز شدند تا بخسبند.
انكيدو دهان گشود و با او- با گيل گمش- چنين گفت: 

«- اكنون بگذار تا در نقش هاي خواب بنگريم!»
گيل گمش- نيم شبان برخاست، انكيدو را آواز داد و با او از روياهاي خود سخن گفت:
«- من نفش خوابي ديدم اي رفيق! و نقش خوابي كه ديدم، راستي را هراس آور بود: ما- من و تو- رودروي قله كوه ايستاده بوديم كه به ناگه، ديولاخي برآمده، با خروش تندر به زير درغلتيد. و بر سر راه خويش، آدمئي را در هم شكست. ما- من و تو- چنان چون مگسان خرد صحرا به كناري گريختيم، و به راهي درآمديم كه به جانب اوروك مي رود.»
انكيدو دهان باز كرد و با او- با گيل گمش پادشا- چنين گفت:
«- نقش رويائي كه تو ديده اي نيك است اي گيل گمش. روياي تو شيرين است اي رفيق من، و تعبير آن نيكوست. اين كه ديدي تا ديولاخي به زير درغلتيد و آدمئي را درهم شكست، تعبيري نيكو دارد: چنين است كه ما- من و تو- بر خومبهبه فرود آمده درهمش مي شكنيم، پيكرش را به دشت مي افكنيم و ديگر روز پگاه، باز مي گرديم.»
سي ساعت فراتر رفتند. سي ساعت برشمردند. در برابر خداي آفتاب چالهئي كندند و دست ها به جانب شهمش فراز كردند.
پس، گيل گمش به پشته ئي برشد كه از انبارش خاك چاله برآمده بود. گندم به چاله درافشاند و آواز كرد:
«- اي كوه! نقش رويائي بيار!... اي شهمش بلند، گيل گمش را رويائي نمايان كن!»
از ميان درختان، تند بادي سرد مي گذشت. از آن جاي، توفاني خوف انگيز مي گذشت.
گيل گمش با همدم خود گفت كه بر زمين افتد؛ و او خود نيز بر زمين افتاد. در برابر توفان خم شد، چنان چون ساقه گندمي كه در برابر باد... پس به زانو درآمد، و سر خسته را بر پيكر همدم خويش تكيه داد. و خواب، به سنگيني، بدان گونه كه بر سر آدميان مي ريزد، بر او- بر گيل گمش- فرو افتاد.
نيم شبان خواب او بريده شد. گيل گمش برخاست و با او- با همدم خود- چنين گفت:
«- اي رفيق من! آيا تو مرا آواز ندادي؟ پس چگونه است كه من بيدارم؟... آيا دست بر سر من ننهادي؟
پس از چه روست كه چنين وحشتزده ام؟... آيا از خدايان، يك تن از اين جاي گذر نكرده است؟ پس چرا تن من اينگونه مرده شده؟... ديگرباره، رويائي به راستي هراس آور بر خواب من گذشت:- آسمان خروش برمي آورد و زمين به پاسخ او غريو مي كشيد. آذرخشي بر جست و آتشي شعله گرفت... مرگ مي باريد.
روشنائي ها همه نيست شد. آتش خاموشي گرفت. هرآنچه آذرخش بر او افتاده بود، خاكستر شده بود... بگذار تا زماني فراتر رويم، و بر فرش برگي كه ميان درختان سدر گستريده، به مشورت بنشينيم.»
انكيدو دهان باز كرد و با او- با يار خويش- چنين گفت:«- اي گيل گمش! روياي تو سخت نيكوست. تعبير روياي تو شادي زاست: 

خومبهبه را به خون درمي كشيم، هر چند كه پيكار بسي سخت خواهد بود.»


به سختي به فراز جاي كوه برمي شدند؛ آنجا كه شكوه انبوهي سدرها منزلگاه خدايان را فراگرفته.
با روي مقدس ئيرنيني- الهه جنگل ها- بازتاب سپيدي خيره كننده دارد.
با پهلوانان تبري بود. پس انكيدو تبر را گردشي داد و سدري بلند را به زمين درافكند. به ناگاه غرشي خشم آلوده طنين افكن شد:
«- كيست كه آمده، سدر كهن را به خاك افكنده؟»
و آنگاه خومبهبه پديدار شد. با پنجه هائي شيرسان؛ تني از فلس هاي مفرغ بپوشيده؛ پاي هائي به چنگال كركسان ماننده... شاخ هاي نر گاو وحشي بر سر داشت؛ دم و اندام آميزش وي با سر ماري پايان مي يافت.
آنگاه، شهمش- خداي آفتاب- از آسمان با ايشان چنين گفت:«- پيش رويد، مهراسيد!»
پس آنكه تند بادي توفنده در برابر خومبهبه برانگيخت؛ بدانسان كه راه پيش رفتن بر او بربسته شد، راه واپس نشستن بر او برجسته شد.
تيرها به جانب وي رها كردند. نيزه ها به جانب وي رها كردند. تير و نيزه بر او فرود مي آمد و باز مي گشت؛ بي آن كه گزندي بدو رساند.
اينك نگهبان جنگل مقدس رودروي ايشان ايستاده است. انكيدو را در پنجه چنگال مانند خويش مي گيرد.
پادشا تبرزينش را بر او بلند مي كند. خومبهبه كه زخمي بر او رسيد بر زمين در مي غلتيد. و گيل گمش، سر او را از قفاي فلس پوشش جدا مي كند...
آنگاه پيكر گرانش را به جانب صحرا مي كشند. پيكر گرانش را به پيش پرندگان مي اندازند تا از آن بخورند. و سر شاخدار را بر چوبي بلند مي برند، همه به نشانه پيروزي.
به جانب كوه خدايان، دليرانه فراتر مي روند تا سرانجام ازانبوهي شكوهمند جنگل به فراز جاي كوه برمي آيند.
اينك آوازي كه از كوه برخاسته است.

اينك آواز ئيرنيني است كه چنين شكوهمند طنين افكنده است:«- هان، بازگرديد. كار شما به انجام رسيده است. اكنون به شهر، به اوروك بازگرديد كه در انتظار شماست... هيچ ميرندهئي به كوه مقدس، بدانجا كه خدايان مسكن دارند، پاي نمي نهد... هر كه در روي خدايان نظر كند، مي بايد كه فنا شود.»
و آنان بازگشتند، از گردنه ها و راه هاي پيچاپيچ. با شيرها به پيكار برخاستند و پوست آنان را با خود برداشتند.
به روز ماه تمام، به شهر اندرآمدند؛ و گيل گمش پادشا، سر خومبهبه را بر نيزه نخجير خويش مي كشيد.

گيل گمش اندام خود را بشست و افزار جنگ را بسترد. موهاي خود را كه بر قفاي وي فروريخته بود، شانه كرد. جامه هاي ناپاك برزمين افكند و جامه پاك درپوشيد. بالاپوشي بر شانه افكند و بندي در ميان بست.

گيل گمش تازه خويش بر سر نهاد و كمربند را سخت دربست. گيل گمش زيبا بود.
ايشتر، الهه نشاط عشق، خود در او- در گيل گمش نظر كرد: 

«- بيا گيل گمش، و محبوب من باش! نطفه خود را به من ببخش. تو مرد من باش، من جفت تو باشم... ترا ارابهئي آماده مي كنم. ترا ارابهئي از زر و لاجورد آماده مي كنم. چرخ هاي آن زرين اند و دستك ها به گوهرها آذين شده. همه روز، مي بايد تا نيرومندترين اسبان، زيباترين اسبان، ارابه ترا بكشند... غرقه در بوي خوش سدر به خانه من درآي! چون به سراي جليل من درباشي، همه سالاران و پادشاهان پايبوس توئند.
بزرگان زمين همه در پاي تو بر خاك مي افتند. از كوه ها و دشت ها مي بايد هر آنچه را كه قلب تو مي جويد، ترا باج آورند! گوسفندانت ترا دوگانه بزايند و بزانت سه گانه! استرها مي بايد با بار گنجينه ها به نزد تو آيند. اسب ارابه جنگي تو مي بايد تا به شكوه تمام چنان چون توفان بتازد نريان مغرور ترا مي بايد كه همتائي نباشد!»

و گيل گمش با او- با ايشتر توانمند- چنين گفت:

«- چه چيز تو در كاستي است؟ نان تو يا خوردني ديگري؟ خواهان چه ئي تا ترا بدهم: 
خورش يا شربت خدايان؟ جامهئي كه اندام ترا در پوشيده، سخت فريبا است. اينك، راز فريبنده ترا باز مي گشايم: خواستاري تو سوزان است اما در قلب تو سردي است... يكي دريچه پنهان است، كه از آن بادي سرد به درون مي آيد؛ يكي سراي درخشنده است كه زورمندان را همي كشد؛ پيلي است كه جهاز از پشت خويش فرو مي افكند يا زفتي كه مشعلدار را به آتش مي سوزد؛ مشك شنائي است كه به زير شناگر مي تركد، سنگ بنائي كه حصار شهر را مي پوشاند يا پوزاري كه صاحب خود را مي فشارد!
... كجاست آن محبوب كه تواش جاودانه دوست بداري؟ 

كو آن شبان تو كه بر او هميشه مايل باشي؟
... مي بايد تا كرده هاي ننگ آلوده خود را همه بشوي؛ اينك بر آن سرم كه يكايك به كرده هاي تو پردازم: 
خداي بهاران، تموز جوان را، از سالي به سالي با ناله هاي تلخش وانهادي... به شبان بچه ئي با پرهاي رنگارنگ، عاشق شدي: او را بزدي و بالش بشكستي.
در جنگل ايستاده بود و فرياد مي كشيد:«- بال من، بال من!»... با شير عشق ورزيدي چرا كه شير از قدرت هاي گران انباشته بود؛ و هفت بار دامچاله برگذر گاهش كندي!... به نريان عشق ورزيدي چرا كه نريان با شور پيروزي به دشمن مي تازد؛ و او را طعم تركه و مهميز و تازيانه چشاندي... با گله باني زورمند عشق ورزيدي. همه روزه ترا با همت بسيار گندم نذر مي افشاند، و روزانه ترا بزغالهئي قربان مي كرد: تو به چوبدست خويش بر او نواختي و به هيأت گرگش درآوردي.
اكنون چوپانان- كه فرزندان اويند- او را مي رانند و سگانش پوست از او برمي درند... نيز به ئي شوله نو- باغبان پدر آسماني خويش- ئنو-عاشق شدي؛ هر بار كه مي خواستي، ترا خرماي تازه مي آورد، و سفره ترا همه روزه به گل مي آراست. تو بر او نظر مي كردي و او را مي فريفتي. با او مي گفتي:

«بيا، ئي شوله نو، مي خواهيم تا از نان خدايان بخوريم...

دست فراز كن و با من از ميوه هاي پر شهد بچش!» پس ئي شوله نو با تو چنين گفت:
«- از من چه مي خواهي؟ مگر مادر من در تنور خانه فطيري نپخته است و من از آن نخورده ام، كه اكنون دندان به خوردني هائي زنم كه فناي من در آن باشد! كه كنون دندان به خوردني هائي زنم كه مرا خاشاك و خار شوند!»

و تو چندان كه اين سخنان بشنيدي با چوبدست خويش بر او تاختي و او را به هيأت دل له لوئي درآورده در پارگينش منزل دادي. ئي شوله نو ديگر به پرستشگاه مقدس نمي رود و درهاي باغ بر او بسته است. اي ايشتر! اكنون عشق مرا مي جوئي و بر آن سري كه نيز با من همان ها كني كه با ديگر كسان كرده اي!»
چندان كه ايشتر بشنيد، خشمي تند بر او تاخت.

و او- ايشتر- به آسمان برخاست، به نزديك ئنو- پدر آسماني، و مادر آسماني انتو. و با ايشان چنين گفت:

«- اي پدر آسماني! گيل گمش با من سخن به درشتي گفت. از زشتي ها، همه كرده هاي مرا با من برشمرد... رفتار او با من سخت ننگ آور بوده است!»
پس ئنو دهان گشود و با او- با ايشتر- چنين گفت:

«- حالي تو عشق گيل گمش را مي جسته اي؛ و گيل گمش زشتكاري هاي ترا با تو برشمرده... رفتار او با تو سخت ننگ آور بوده است!»
پس ايشتر دهان گشود و با او- با پدر خويش ئنو- چنين گفت:

«- نر گاو آسمان را، پدر، به من بسپار تا گيل گمش را فرو كوبد... چندان كه در خواه مرا نپذيري و نر گاو آسمان را بر من نفرستي، دروازه دوزخ را درهم مي شكنم تا شياطين از ژرفاهاي خاك برون جهند و آن كسان كه از ديرباز بمرده اند به پهنه خاك بازآيند. و بدينگونه، مردگان از زندگان در شماره افزون شوند!»
پس ئنو دهان گشود و با او- با دختر نيرومندش ايشتر چنين گفت:

«- اگر من آن كنم كه درخواه تست، هفت سال گرسنگي عظيم پديد مي آيد. آيا آدميان را به قدر كفايت گندم انباشته اي؟ آيا جانوران را به قدر كفايت قصيل و علوفه رويانده اي؟
و ايشتر، با او- با پدر خويش- مي گويد:«- آدميان را به قدر كفايت گندم انباشته ام؛ جانوران را به قدر كفايت قصيل و علوفه رويانيده ام... باشد كه هفت سال بد فراز آيند. انبارها آدميان و جانوران را بسنده است؛ نر گاو آسمان را بي درنگ به جانب من فرست. مي خواهم خروش نر گاو آسمان را در حمله بر او بشنوم!»
پس خداي پدر آواز دهان او بشنيد، پس ئنو خواهش او، خواهش دخترش ايشتر را برآورد. نر گاو آسمان را از كوه خدايان بله كرد. و او را به جانب اوروك فرستاد. و او را به شهر، به اوروك رسانيد.
آنك نر گاو آسمان، كه بر دانه ها و بر كشتزاران، بر همه جانبي مي تازد. بيرون حصارهاي بلند اوروك، همه جا كرت
ها را به پاي مي مالد دم آتشينش به آني صد مرد را نابود مي كند.
همچنان كه به حمله پيش مي تازد، انكيدو به كناري جسته، شاخ او را به دست مي گيرد.
نر گاو، خروش كنان بازمي آيد. و انكيدو ديگر بار به همآوردي او پيش مي جهد. پس به چستي از سر راهش به كناري مي خزد و كلفتي دنب نر گاو را به چنگ مي آورد و هم در اين هنگام، گيل گمش پادشا دشنه خود را بر كتف نر گاو مي نشاند و جانور آسمان با خروشي دردمندانه بر خاك فرود مي آيد.
اينك انكيدو است؛ دهان باز كرده با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:
«- اي رفيق! ما نام خود را بلند آوازه كرديم. ما نر گاو آسمان را به خون دركشيديم!»

و گيل گمش، چنان چون نخجير كاراني كه به صيد گاوان وحشي آزموده اند، از ميانگاه شاخ ها و قفاي گاو، سر او را از جثه عظيمش جدا مي كند.
پس، چندان كه نر گاو آسمان را بدينگونه بر خاك افكندند و قلب ايشان آرام يافت و در برابر شهمش- خداي سوزان آفتاب نيمروز- سجده بردند و برخاستند و در كنار حصار شهر برآسودند، ايشتر بر ديوار بلند شهر به فراز شد، به دندانه ديوار بر حسب و به نفرين پادشا بانگ برداشت:
«- واي بر تو، گيل گمش، سه كرت واي بر تو! مرگ و نيستي نصيب تو باد كه با من به ستيز برخاستي و نر گاو آسمان را به خون دركشيدي!»
اين چنين، خاتون خدايان بر او لعنت مي فرستاد، و انكيدو آواز دهان او را به گوش مي شنيد.
پس او، انكيدو، راني از نر گاو آسمان بركند و سخت به جانب خاتون ايشتر افكند و بر او بانگ برزد:«- هم اگر به چنگال من درمي آمدي، من نيز با تو چنان مي كردم. و ترا به روده هاي نر گاو فرو مي آويختم!»
س ايشتر كنيزكان پرستشگاه را گرد كرد؛ زنان را و راهبگان عشق را همه. و آنان را به زنگ و مويه برنشاند. و آنان به ران بركنده نر گاو آسمان بسيار گريستند.
گيل گمش، استادكاران و صنعتگران را فراخواند. و آنان را همه با هم فراخواند...
استادكاران به شگفتي و آفرين در شاخ هاي عظيم فرود پيچيده نظر كردند كه جرم هر يكي با سه بار ده حقه سنگ لاجورد برابر مي بود و قشر هر يك با ضخامت دو انگشت.
گيل گمش شش صد رطل روغن- هم به گنجايش شاخ ها- از براي اندودن خداي پشتيبان خويش- لوگل بندا- نثار كرد. نيز، شاخ هاي گران را به پرستشگاه خاصه او برد و بر كرسي شاه‌خدا استوار كرد.
پس، دستان خود را در فرات به آب شستند. و سواره در معبرهاي اوروك آشكار شدند.
اينك خلق اوروك برايشان گرد آمده اند، و به شگفتي و آفرين در ايشان مي نگرند.
گيل گمش با كنيزكان رامشگر كاخ خويش چنين گفت:
«- در ميان مردان، كدامين زيباتر است؟
در ميان مردان، كدامين سرور است؟»
و كنيزكان رامشگر، به سرودي اين گونه، آواز برداشتند:
«- در ميان مردان، گيل گمش زيباتر است!
در ميان مردان، گيل گمش سرور است!»
گيل گمش شادمان است؛ جشن شادي برپا مي كند. آهنگ ناي و ترانه رقص، از تالار درخشان قصر برمي خيزد پهلوانان در جامه هاي خواب برآسوده اند... انكيدو برآسوده است، و در نقش هاي خواب نظاره مي كند.
پس، انكيدو برخاست و روياهاي خود را با گيل گمش حكايت كرد.
و انكيدو، با او- با گيل گمش- چنين گفت:
- خدايان بزرگ بر سر چيستند، اي رفيق؟
خدايان بزرگ، طرح فناي مرا چرا مي ريزند؟... خوابي شگفت ديده ام كه انجام آن از بلائي خبر مي دهد: عقابي با چنگال هاي مفرغ خود مرا در ربود و با من چهار ساعت به بالا پريد. پس با من گفت:

«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است. به دريا درنگر تا خود چه گونه پيداست!». و زمين به كوهي مي مانست. و دريا به نهري كوچك ماننده بود...
و عقاب هم‌چنان چهار ساعت به بالا پركشيد. پس با من گفت:

«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است. به دريا درنگر تا خود چه گونه پيداست!» و زمين به باغي مي مانست. و دريا به جويار باغبانان... وعقاب همچنان چار ساعت به بالا پريد. پس با من گفت:
«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است به دريا درنگر تا خود چگونه پيداست!» و زمين به خمير نان مي مانست. و دريا به لاوكي ماننده بود... آنگاه، چون دو ساعت ديگر به بالا پريد، مرا رها كرد و من افتادم. و من افتادم و بر زمين سخت، درهم شكستم... نقش رويائي كه بر من آمد بدينگونه است. و من، سوزان از هراس بيدار گشتم.»
گيل گمش سخنان انكيدو را مي شنيد. و نگاهش تيره شد. با او- با انكيدو- چنين گفت:

«- ديوي ترا با چنگال خويش مي گيرد... دريغا كه خدايان بزرگ آهنگ بلائي كرده اند!... اي رفيق! اندكي بياساي كه پيشاني سوزان است.»

پس انكيدو بر آسود. شيطاني به جانب او آمد و ديو تب در سرش خانه كرد.
اينك انكيدوست كه با دروازه سخن مي گويد، هم بدان گونه كه با آدمئي سخن مي گويند-:

«- اي در باغستان! اي دروازه كوهسار سدر! ترا دانش و بينشي نيست... چهل ساعت به هر سو دويدم تا چوب ترا برگزيدم، تا سدر بلند را بازيافتم... تو از چوب خوبي؛ بالاي تو هفتاد و دوارش است، و پهنايت از بيست و چارارش درمي گذرد. جرزهاي ترا از صخره سخت تراشيده اند، و سردرت را كمانهئي سخت زيبا است، و سلطاني از سرزمين نيپ پور ترا بنا نهاده... اگر مي دانستم، اي در كه بلائي مي شوي، و زيبائي تو مرا نابوده مي كند، تبر فراز مي كردم، ترا درهم مي شكستم و پرچيني از بوريا درمي بافتم-»
پس گيل گمش خروشي سخت كرد و با او- با انكيدو- چنين گفت:«- اي رفيق من كه با من از دشت ها و كوهساران بلند برگذشته اي! رفيق من كه با من در همه گونه سختي ها همراه بوده اي!اي رفيق من!... روياي تو به حقيقت مبدل مي شود؛ تقدير دگرگونگي پذير نيست!»
و هم در آن روز كه نقش خواب بر او آشكاره شد، سرنوشت رويا به حقيقت پيوستن آغاز كرد.
اينك انكيدوست كه ناخوش به زمين درافتاده است.
اينك انكيدوست كه بر فرش خوابي درافتاده است.
يك روز و ديگر روز هذيان تب او را گرفتار مي دارد. سوم روز و چارمين روز افتاده است و خفته است.
پنجم روز و ششم روز و هفتمين و هشتمين، نهمين روز و روز دهم، انكيدو هم در آنجاي فرو افتاده است. درد او در تنش زياده مي شود.
يازدهم روز و روز دوازدهم، او- انكيدو- از گرمي تب مي نالد. او رفيق خود، همدم خود را، گيل گمش را آواز مي دهد و با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:

«- خداوند آب زندگي مرا نفرين كرد اي رفيق! من در ميان كارزار بر خاك نيفتاده ام، مي بايد تابي هيچ فخري بميرم!»
چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، گيل گمش برخاست و به نزديك بالين رفيق خويش آمد.
انكيدو آرام خفته بود. سينه اش به آهستگي بالا مي رفت و فرو مي افتاد. دم جان اوست كه به آرامي از دهان او به بيرون مي تراود.
گيل گمش گريست و چنين گفت:«- انكيدو اي رفيق جوان! نيروي تو و صداي تو كجا مانده است؟... انكيدوي من كجاست؟ تو از نيرومندي به شير و به نر گاو وحشي مي مانستي. چالاك و تند، به غزال صحرا ماننده بودي... چنان چون برادري ترا، ترا دوست مي داشتم! در برابر همه شاهان ترا، ترا بركشيدم! 

همه زنان زيباي اوروك ترا، ترا مي خواستند! به جنگل سدر خدايان با تو رفتم، روزان و شبان با تو بودم... سر خومبهبه را همراه من به اوروك ديوار كشيده تو آوردي، چنان كه كوه نشينان ستمكشيده، آزاد از بيداد غول، ما را هماره دعايي مي فرستند
.. نر گاو غران آسمان را ما در خون كشيده ايم؛ شايد دم زهرآلود او بر تو رسيده است؟ شايد پسند خدايان نبوده است كه ما، در خشم، به ايشتر برتابيم و گاوي را كه از آسمان يله كرده بودند به خون دركشيم؟»
پس گيل گمش ساعتي خاموش بر بالين رفيق خويش بنشست. و نگاه او بيرون، در دوردست ها سرگردان بود.
آنگاه در او- در انكيدو- نظر كرد. و انكيدو همچنان آرام افتاده بود؛ انكيدو به آرامي خفته بود.
پس گيل گمش چنين گفت:

«- انكيدو، همدم و يار ساليان جواني من!... اينك پلنگ دشت، اينجا خفته است؛ هم آن، كه خود از هيچ چيز دريغ نكرد تا ما از كوهسار خدايان به فراز برشديم؛ تا گاو خروشنده آسمان را گرفتيم و در خون كشيديم؛ تا خومبهبه را بر خاك، درهم شكستيم. آن را كه در جنگل سدر خدايان مي زيست و بر مردم ديار بيداد مي كرد.- اكنون اين خواب ژرف چيست كه بر تو فرو افتاده؟ اي رفيق! سخت تيره مي نمائي و گوئي ديگر بانگ مرا نمي شنوي!»
با اين همه، او- انكيدو- چشمانش را باز نمي گشايد. گيل گمش بر قلب او- بر قلب انكيدو- دست مي نهد... و قلب انكيدو از تپيدن باز ايستاده است...
پس گيل گمش روي رفيق خود را- روي انكيدو را- فرو پوشيد هم بدان سان كه روي عروسان را فرو پوشند. چونان نره شيري مي غريد و چنان چون ماده شيري كه زخم نيزه بر او آمده باشد فرياد شيون برآورد. موي خود بركند و برافشاند. جامه هاي خود بردريد و رخت غبارآلود عزا به تن درپوشيد.
چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، گيل گمش زاري از سر گرفت.
شش روز و شش شب بر او- بر انكيدو- گريست تا سرخي بامداد هفتمين روز پديدار شد. و تا بدين هنگام، هنوزش به خاك در نسپرده بود.
گيل گمش به روز هفتم او را- انكيدو را- به خانه خاك درسپرد.
اينك گيل كمش پادشاست كه اوروك ديوار كشيده را ترك مي گويد و زاري كنان به بيرون- به پهنه دشت مي شتابد.
«-آيا من نيز چندان كه بميرم چنان چون انكيدو نخواهم شد؟... درد بر دل مي نشست و هراس مرگ بر من فرود آمد. پس من به جانب دشت شتاب كردم.»
بيرون اوروك، نخجيربازي از براي شيران تله چالي ميكند. چون گيل گمش بدانجا مي رسد، نخجير باز با او- با پادشا- چنين مي گويد:
«- اي خداوندگار بلند! تو جنگلبان دشخوي سدرها را كشتي و خومبهبه را كه بر كوهساران مقدس سدر فرمان مي راند بر خاك كوفتي. شيران را در كوهساران به دست خود شكستي و نر گاو نيرومند را كه خداي آسمان يله كرده بود به شمشير كشتي... پس از كجا رخسار تو اين چنين به زردي گرائيده، چهره تو بدينگونه چرا بپژمرده؟ فغان زاري از قلب تو چرا بلند است؟ به سرگردانان راه هاي دور چرا ماننده اي؟ 

رخسارت از باران و باد و آفتاب چرا برتافته، چنين بي تاب از كشتزارها شتابان چرا مي گذري؟»
گيل گمش دهان مي گشايد و با او- با نخجيرباز- چنين مي گويد:

«- رفيق من، آن كه چون نريان سواري با من بستگي مي داشت، پلنگ دشت، يار من انكيدو، آن كه خود از هيچ چيزي دريغ نكرد تا از كوهسار خدايان به فراز برشديم، گاو آسمان را به خون دركشيديم، خومبهبه را در كوهسار سدر بر خاك افكنديم و در دره هاي تاريك شيران را شكستيم،- رفيق من كه در تمامي سختي ها همراه من بود، بهره آدميان بدور رسيده است.
شش روز و شش شب بر او گريستم. تا به هفتمين روزش به خاك درنسپردم... سرنوشت او سخت بر من گران افتاده. اين است كه به دشت شتافته ام تا در دوردست پهناور بازش جويم. چه گونه آرام مي توانم بود؟ چه گونه فغان زاري از قلب من بلند نباشد؟... رفيق من، آن كه دوست مي دارم، به خاك مبدل گشته انكيدو رفيق من، خاك رس شده. آيا من نيز نبايد تا در آرامش افتم؟ 

آيا من نيز نبايد كه ديگر تا به ابد برنخيزم؟»
گيل گمش بر انكيدو تلخ مي گريد و از پهنه صحرا به شتاب مي گذرد. او- گيل گمش- با خود چنين انديشه مي كند:

«- آيا من نيز چون انكيدو نخواهم مرد؟
... درد قلب مرا شوريده؛ وحشت مرگ جان مرا انباشته است... اكنون بر پهنه دشت ها شتابانم.
پاي در راهي نهاده ام كه مرا به نزديك اوتنه پيش تيم مي برد،- آن كه حيات جاويد يافته است.و مي شتابم تا به نزديك او رسم... شبانه به تنگه كوه رسيدم.
شيران را ديدم و از ايشان بر جان خود بهراسيدم. به استغاثه، سر به جانب آسمان برداشتم؛ و اينك دعاهاي من است به درگاه سين- الهه ماه-، و به درگاه نين ئوروم- خاتون برج زندگي- آن كه در ميان خدايان تابنده است:

«- زندگي مرا از گزندها نگهدار باشيد!»»
گيل گمش درمانده و خسته بر فرش زمين برآسود.

اعتقاد بومی های آمریکا به نیروهای ماور الطبیعه



بومی های آمریکا نیروهای ماوراء الطبیعه و ارواح را بخشی از جهان طبیعی میدانستند که در آن زندگی می کردند. از دید شکارچیان، به ویژه حیوانات پدیده های مهمی بشمار می آمدند. یکی از باستان شناسان در مورد این شکارچیان سنتی می نویسد :

“آنان حیوانات را مشابه آدمیان می دانستند با این تفاوت که حیوانات دارای نیروهای ماور الطبیعه هستند. آنها بر این باور بودند که انسان می تواند تبدیل به حیوان شود و برعکس و نیز روح مردگان می تواند به جسم حیوانات حلول کند و سرانجام این که ارتباط مرموزی بین فردی معین و حیوانی معین وجود دارد”

پاره ای از حیوانات که از لحاظ معنوی و روحانی نیرومندترند، خطرناک ترین آنها بشمار می آیند، از جمله خرس، پلنگ و مار سمی در آمریکای شمالی و یا جاگوار، تمساح و انواع مار در آمریکای جنوبی. در گذشته چنین باور داشتند که یک حیوان می تواند با یک فرد دوستی کند و بسیاری از قبیله ها بعضی از حیوانات را از خویشاوندان و نیاکان خود می پنداشتند. نام قبیله های بومی آمریکای شمالی مانند لاکپشت، گرگ و یا آهو می باشد که این موضوع را تایید می کند.

نه فقط حیوانات بلکه گیاهان و حتی طرح ها و کیفیات طبیعی نیز در نظر آنان دارای حیات، اراده و نیروهای گوناگونی بودند. چنین تصور می شد که انسان ها متناسب با این جهان طبیعی و روحانی آفریده شده اند. برای حفظ تعادل میان نیازهای انسانی با فراوانی خوراک کسب شده از حیوانات و گیاهان، مراسمی اجرا می شد و دعاهایی خوانده می شد. البته فدیه دادن و قربانی کردن نیز معمول بود. مثلا” قطعه گوشتی را در آتش می انداختند یا از اجرای وظایف جنسی خودداری می کردند.

بسیاری از گروه ها گمان می کردند مراسمی که انسانها انجام می دهند سراسر طبیعت را در نظم و ثبات نگه میدارد. مثلا” بنا به نوشته کنت موریسون مورخ مذهبی، “اعضای قبلیه ناواجو در مراسم سنتی خود می کوشیدند ابتکاراتی به خرج دهند و تعادل ممتازی در جهان بوجود بیاورند.”همین مورخ معتقد است که آنها حدوث بلا و بدبختی را نتیجه قصور و کم کاری مردمان می دانستند.

در نظر بسیاری از قبایل، ارواح نه تنها در دنیای ملموس و دیدنی فعالیت می کنند، بلکه بر فراز قلمرو آسمان و در یک دنیای زیر زمینی آبی نیز فعال هستند. به باور آنها بعضی از افراد این قبایل آنچنان قدرتی داشتند که می توانستند به این سطوح پرواز کنند، با ارواح ملاقات کنند و بر کارشان تاثیر بگذارند.

بسیاری از داستانها و آداب و رسوم بومیان آمریکای شمالی و جنوبی بر این ایده استوار است که یک درخت مرکزی یا محوری عمودی وجود دارد که این جهان ها را به یکدیگر مرتبط می سازد که در عین حال معرف سطوح هستی است.

شاخه ی: تاریخی
منبع: کتاب آمریکای باستان نوشته کاترین ج. لانگ ترجمه فرید جواهر کل
به نقل از سیمرغ

حقوق« زن » درالواح حمورابي



من حمورابي ، شاه بزرگ
من دشمن را از بالا و پايين ريشه كن كردم ،من جنگ را به پايان رساندم، من باعث شدم كه مردم دوستانه زندگي كنند ،
من سخنان خود را بر روي سنگ نبشته ام نگاشتم ،
من آنرا به پا كردم تا مجري عدالت در زمين باشد ، تا احكام زمين را جاري سازد ، تا به مظلوم عدالت دهد.


بي ترديد قانون نامه حمورابي از مهمترين متون باستاني به دست ما رسيده است.اين يادمان در ابتداي قرن بيستم در ويرانه هاي شهر شوش به دست آمد و در حال حاضر اصل آن در موزه لوور و بدل آن در ايران نگهداري مي شود . يكي از ويژگيهاي ملل باستاني بين النهرين قانونگذاري و تبعيت از قوانيني بوده است كه حكمرانان مختلف آن سرزمين وضع نموده بودند.
بدون شك حمورابي (1792 تا 1750 ق م ) يكي از بزرگترين فرمانروايان بين النهرين و سرداري جنگاور ، سياستمداري ورزيده و قانون گذاري دقيق بوده است.
هنگامي كه حمورابي به سلطنت رسيد بابل سرزميني كوچك بود كه دور تا دور آن را دولتهاي بزرگ و زورمند فرا گرفته بودند. او سالهاي آغازين سلطنت خود را صرف استحكام بخشيدن به پايه هاي حكومت خود نمود ، سپس در سال ششم ايسين را تصرف كرد و در امتداد فرات به سوي جنوب تا اوروك پيش رفت
در سال دهم اَموت بَل و مَلگوم و در سال يازدهم رَپيكتوم را فتح كرد.پس از آن حدود بيست سال اوقات خود را صرف پيراستن معابد و تقويت استحكامات شهرها كرد.
به احتمال بسيار قانون نامه نيز در همين ايام و به فرمان حمورابي مكتوب و بر لوح نوشته شده است.
در سالنامه حمورابي ، سال دوم سلطنت او تحت عموان «سالي كه او قانون را بر زمين حاكم ساخت»مشخص شده است. اين قانون نامه سواي ارزش حقوقي ، داراي ارزش ادبي نيز مي باشد كه خود بين النهريني ها بدان واقف بودند ، زيرا نسخه هايي از اين قانون نامه بر روي الواح كتابخانه آشور باني پال در نينوا يافت شده و مربوط به يازده قرن پس از تدوين تدوين نسخه اصلي سنگ نبشته است.
متن از سه قسمت مقدمه ، موخره و مجموعه قوانين در 49 ستون عمودي به شيوه قديمي ترين متون ميخي تشكيل شده است.
مترجمين و محققين 282 قانون را در آن دريافته اند.
مهمترين بخش لوح مربوط به حق و حقوق زنان و رعايت جايگاه و مقام زن در سومر تحت سلطنت حمورابي مي باشد كه اين بخش از لوح داراي حساسيت و ويژگي منحصر به فرديست چرا كه ثابت مي كند فرمانروايان و حاكمان نامي جهان باستان چگونه بر جايگاه معنوي و انساني زن توجه خاص داشته اند. براي درك بهتر مطلب بخشي از لوح را كه به حقوق زنان اشاره دارد بازگو مي كنيم . اميد كه روزي جايگاه انساني افراد بر اساس جنسيت ، نژاد و دين درجه بندي نشود.
اگر مردي دختري را كه هنوز در خانه پدرش زندگي مي كند اسير كرده و با او هم آغوش شد ، آن شخص بايد به قتل برسد و دختر آزاد است.

اگر مردي همسرش را متهم كرد ولي او را هنگام همخوابگي با مرد ديگري دستگير نكردند ، آن زن بايد در حضور خدا سوگند بخورد و آزاد شود.

اگر زني به واسطه رفتار شوي خود از او متنفر بود و به شوهر گفت «تو نبايد مرا داشته باشي». بايد پرونده او در انجمن شهر بررسي شود و اگر محق بود بي هيچ ملامتي مي تواند جهيزيه خود را بردارد و به خانه پدرش باز گردد.

اگر مردي به هنگام اهداي يك مزرعه ، باغ ميوه ، خانه يا اجناسي به همسر خود ، با او پيمان نامه مهر شده منعقد كرد ، فرزندان زن نبايد بعد از مرگ شوهر ، ادعايي بر عليه او كنند.
اگر شخصي براي پسر خود همسري انتخاب كرد اما خود نيز با آن زن هم آغوش شد ، بايد آن شخص را بسته و در آب بيندازند.
هر كس در اين سرزمين مي تواند مالكيت اموال خود را به همسر يا دخترش واگذار كند.
اگر مردي به همسرشخص ديگري نظر داشت اما كار به جايي نبرد ، بايد آن شخص بازداشت شود و نيمي از موهايش تراشيده شود.
اگر زني ولگرد بود و در نتيجه از خانه و مردش غافل شد سزاي او مرگ است.


निर्वाण- 涅槃 - نیروانا

نیروانا

نیروانا (از سانسکریت निर्वाण، به پالی: نیبّانَه، چینی: 涅槃) یکی از مفاهیم اصلی در بوداگرایی است. نیروانا هدف ممتاز آیین بودا ست .نیروانا مرحله پایانی سلوک آیین بودا در راه رسیدن به اشراق کامل و آگاهی و آرامش مطلق است. نیروانا حالتی است که در آن آدمی از جهل رنج،شهوات، خشم، خواهش و تمنا و وابستگی‌ها کاملاً تهی شده و به فرزانگی کامل دست یافته‌است. نیروانا آخرین مرحلهٔ طریقت بودا و مقصد سلوک بودایی یست.نیروانا یعنی آزادی از سلسلهٔ علل رنج‌ها و پیدایش‌ها و فرو نشاندن مطلق عطش تمایلات. نیروانا یعنی زوال مطلق جهل و روشنی مطلق روح ، نیروانا ساحل ممتاز و کمال ایده آلی است که بر اثر انجام سلوک و طریق هشت گانه بودایی تحقق می‌پذیرد .

... جان بودا در لحظه‌ای توصیف ناپذیر روشن می‌شود و این روشنی چنان است که مرزهای هستی را در جان نابود می‌کند چنانکه جهان و کائنات در یک آن یکی می‌شوند و ظلمت و جهل که بر خزانه عالم نقش بسته شکسته شده پرده از مخزن اسرار بر می‌افتد آنگاه از بودا چیزی نمی‌ماند جز دانستگی ، فرزانگی ،آگاهی ،آزادی و نابودی مطلق تشنگی و نادانی و رهایی از چرخهٔ بازپیدایی ،یگانگی مطلق با هستی ، برگذشتن از همه ناپایداری‌ها و رسیدن به رهایی و آرامش ابدی در این جهان ودر این زندگی.

این سخن را به بودا پس از رسیدن به نیروانا منسوب می‌دانند :«...روح من از جهل و خطا و آز و میل ،نجات یافت و در این موجود نجات یافته معرفت به راه نجات پیدا شد ، لزوم زندگی دوباره از بین رفت ، حالت قدسی در رسید وظیفه به انجام آمد و من دانستم دیگر به این جهان باز نمی‌گردم.»
بودا می‌گفته‌است : این است ای رهروان حقیقت شریف فرونشاندن رنج یعنی خاموشی میل و عطش بواسطهٔ نابودی کامل تمایلات ، و این خاموشی ای رهروان مانند چراغیست که با روغن می‌سوزد اما دیگر بدان سوخت ندهند و از فتیله آن نگه داری نکنند به علت تمام شدن سوخت شعلهٔ آن ای رهروان فرو نشیند و آن چراغ خاموش گردد. یک متن کهن بودایی پالی می‌گوید : «به نیروانا رسیده را دیگر معیاری نیست حتی نمی‌توان او را شناخت هنگامی که نمودها به آخر رسند و درون تهی آنها آشکار شود زبان در کام نمی‌گردد و همه چیز خبر از آن می‌دهد که خاموشی پیدایش‌ها فرا رسیده‌است

مديتيشن چيست ؟

مديتيشن چيست ؟

اکثر افراد فکر میکنند که مدیتیشن (یا مراقبه) نشستن در گوشه ای و یا متمرکز نمودن افکار بر چیزی مشخص است! در صورتی که این ایده اشتباه است! مدیتیشن به زبان ساده چیزی نیست به جز خاموشی ذهن و با هستی یکی شدن و در خدا حل شدن. یا اگر بخواهیم آن را به صورتی دیگر تعریف کنیم باید بگوییم که نشستن به نیلوفرانه و... در گوشه ای و یا تمرکز کردن بر چیزی؛ مدیتیشن نیست! اینها همه راه ها و تکنیک هایی برای رسیدن به مدیتیشن میباشد. در واقع مدیتیشن را میشود خلصه نیز نامید، در این زمان شما وارد بعد بی زمانی خواهید شد. تمامیه این تکنیک ها (چه به صورت داینامیک و چه آروم و یا تنفسی یا .....) راه هایی هستند که رسیدن به آن حالت خاص که اسمش مدیتیشن است را آسان میکنند. و شما را در وضعیتی قرار میدهند تا آسان تر وارد حریم شوید.

اشو اعتقاد دارد قبل از این مراحل در دنیای نوین، بشر باید اول خود را پاکسازی عمیقی بکند و بعد میتواند به حریم مراقبه وارد شود! برای مثال؛ شما اگر نیم ساعت به یک شکل در گوشه ای بنشینید و هیچ کاری نکنید و یا اگر بخواهید حتی فقط به یک چیز فکر کنید، این تقریباً غیر ممکن است!! چون لحظه ای ممکن است بدنتان خارش بگیرد! دست و پایتان خواب رود، افکار دیگری به سراغ شما بیاید، و ....! ما مانند پیاز می مانیم! و دارای لایه ها و پوسته های متعددی هستیم! و باید بوسیله راه ها و تکنیکهایی این پوسته ها را بیاندازیم تا به مرکز وجودمان برسیم.

مديتيشن فقط بودن است , بدون اينكه هيچ كاري انجام دهيم ، بي عملي محض ، بدون گذر هر گونه فكري از ذهن و عدم وجود هيجانات . شما فقط هستيد و اين احساس بسيار خوشايند به انسان دست ميدهد .هنگامي كه شما , نه در لايه بدن و نه در سطح ذهن هيچ كاري انجام نمي دهيد , هنگامي كه تمام فعاليت ها متوقف ميشود و شما فقط هستيد ... همين " بودن " مدي تيشن است . مدي تيشن چيزي نيست كه آن را انجام بدهيد يا آن را تمرين كنيد , تنها بايد آن را تجربه كنيد و بچشيد .

هر گاه زماني پيدا ميكنيد كه فقط ميتوانيد " باشيد " انجام هر عملي را متوقف كنيد .فكر كردن نيز به نوعي انجام كاري است , تمركز كردن نيز به همين صورت . حتي اگر براي يك لحظه هيچ كاري انجام ندهيد و در بي عملي محض در هسته مركزي وجود خود در ارامش بسر بريد وارد حالت مديتيشن شده ايد و اگر يك بار چنين وضعيتي را تجربه كنيد خواهيد توانست تا هر زمان كه دوست داريد در آن باقي بمانيد و در نهايت ميتوانيد براي تمام مدت بيست و چهار ساعت شبانه روز در اين حالت باشيد . يك بار كه متوجه شديد چگونه ميتوانيد وجود خود را در حالتي ارام و بدون تنش نگاه داريد , آرام ارام خواهيد توانست حتي در حال انجام كارهاي مختلف نيز هوشياري و اگاهي خود را به گونه اي حفظ كنيد كه وجودتان دچار هيچ گونه تنشي نشود . البته اين قسمت دوم مديتيشن است ، در بخش اول بايد ياد گرفت كه چگونه فقط "بود " و سپس ياد ميگيريم چگونه در حال انجام كارهاي كوچك مثل تميز كردن زمين و يا دوش گرفتن هوشيار و اگاه باقي بمانيم و در مركز وجود خويشتن باشيم . در اين صورت خواهيم توانست كارهاي پيچيده تري را نيز با همين اگاهي انجام دهيم .

بنابر اين مديتيشن به هيچ وجه در تقابل با عمل كردن و فعال بودن نيست . مدي تيشن به اين معني نيست كه بايد از زندگي فرار كرد . مدي تيشن نوع جديدي از زندگي كردن را به شما مي اموزد . در اين حالت شما مركز گردباد حوادث و تغييرات زندگي اطراف خود خواهيد بود . زندگي شما در گذر خواهد بود , حتي باشدت بيشتر ، بالذت , شفافيت و خلاقيتي بيشتر ، و در عين حال شما كاملا از آن جدا هستيد و هيچ وابستگي اي نداريد , تنها مشاهده كننده اي بر فراز تپه هايي دور دست كه به سادگي هر آنچه در حال اتفاق افتادن در اطراف است را تماشا ميكند . شما فاعل و انجام دهنده نيستيد بلكه تنها شاهدي هستيد كه به تماشا كردن ادامه ميدهيد . اين نكته سر اصلي مديتيشن است كه تنها شاهدي باقي بمانيد .

در اين حالت انجام شدن فعاليت ها و كارها خود به خود و بدون هيچ گونه مشكلي صورت ميپذيرد : خرد كردن هيزم ، كشيدن آب از چاه ... ميتوانيد كارهاي كوچك و بزرگ را به همان صورت قبل انجام دهيد، تنها يك چيز ممنوع است و آن اين است كه نبايد به هيچ وجه حالت "در مركز بودن " خود را از دست بدهيد . هسته اصلي و روح مدي تيشن اين است كه آموزش ببينيم چگونه مشاهده كنيم . صدايي مي آيد ... شما در حال شنيدن آن هستيد . در اين حال موضوع , يعني صدا وجود دارد و شما كه در حال شنيدن آن هستيد نميتوانيد شاهدي پيدا كنيد كه در حال مشاهده هر دوي اينها يعني صدا و شما باشد . ولي در وجود شما شاهدي هست كه هر دو را مشاهده ميكند . اين پديده اي است بسيار ساده . شما در حال تماشا كردن درختي هستيد , شما اينجا هستيد و درخت نيز انجاست , ولي ايا ميتوانيد چيز ديگري را نيز ببينيد ؟ شما در حال تماشا كردن يك درخت هستيد و در عين حال شاهدي در وجود شما هست كه شما را در حال تماشا كردن درخت , مشاهده ميكند . مشاهده كردن مديتيشن است . آنچه مشاهده ميكنيد اصلا اهميتي ندارد . كيفيت مشاهده كردن ، كيفيت آگاه و هوشيار بودن ، چيزي است كه مديتيشن ناميده ميشود .

يك نكته را هميشه به خاطر داشته باشيد : مديتيشن يعني آگاهي و هر كاري كه با آگاهي انجام شود مديتيشن است . خود كاري كه انجام ميشود اهميتي ندارد بلكه مهم كيفيتي است كه با آن كار خود را انجام ميدهيد. قدم زدن ميتواند يك مديتيشن باشد اگر اگاه و هوشيار قدم بزنيد . نشستن ميتواند مدي تيشن باشد اگر همراه با اگاهي باشد . گوش دادن به آواز پرندگان اگر با اگاهي همراه باشد ,مديتيشن است . حتي گوش دادن به سر و صداي دروني ذهن شما نيز اگر هنگام گوش دادن اگاه و هوشيار باقي بمانيد ميتواند يك مديتيشن باشد . كل مساله اين است كه زندگي شما نبايد در خواب و رويا باشد . در اين صورت هر انچه بكنيد مدي تيشن است

اولين گام در اگاهي , مشاهده بدن خودتان است , سپس آرام آرام از هر حركت و هر وضعيت بدن خود آگاه و هوشيار خواهيد شد . همينطور كه آگاهي شما افزايش مي يابد , معجزه اي شروع به اتفاق افتادن ميكند و خيلي از كارهايي كه قبلا عادت داشتيد انجام دهيد به سادگي حذف خواهند شد . بدن شما ارامش بيشتري تجربه خواهد كرد و هماهنگي بيشتري را در آن احساس ميكنيد

گام دوم , آگاه شدن از افكار تان است . افكار شما بسيار ظريف تر از بدنتان ميباشد و البته خطرناك تر هم هستند . هنگامي كه از افكار خود آگاه ميشويد بسيار شگفت زده خواهيد شد كه در درونتان چه ميگذرد . اگر هر آنچه از ذهنتان ميگذرد را در برگه اي ثبت كنيد , هنگامي كه دوباره ان را مرور كنيد بسيار تعجب خواهيد كرد . تنها به مدت ده دقيقه آنچه از ذهنتان ميگذرد را بر روي كاغذي يادداشت كنيد ، پس از خواندن ان متوجه خواهيد شد كه چه ذهن ديوانه اي داريد! به علت عدم وجود اگاهي اين ديوانگي دائما به صورت يك " زير جريان " در درون ما در حال گذر است . اين ديوانگي هر آنچه انجام ميدهيد را تحت تاثير قرار ميدهد و بر هر انچه انجام نميدهيد نيز تاثير ميگذارد . اين ديوانگي كه در درون شماست بايد متحول شود . معجزه اگاهي اين است كه براي اين تحول نيازي نيست كاري انجام دهيد جز اينكه آگاه و هوشيار باقي بمانيد . خود پديده مشاهده كردن اين ديوانگي را تغيير ميدهد . به آهستگي اين ديوانگي ناپديد ميشود و افكار شما شروع به تبعيت از يك الگوي خاص ميكنند ، ديگر آشوب و اغتشاشي در افكارتان مشاهده نميكنيد بلكه افكارتان بيشتر بيشتر هماهنگ خواهد شد و آرامشي ژرف بر وجودتان حاكم ميشود

هنگامي كه بدن و ذهن شما در ارامش باشند متوجه خواهيد شد كه آنها هماهنگ با يكديگر عمل ميكنند و در واقع پلي ميان آنها وجود دارد . براي اولين بار هماهنگي ميان ذهن و بدن به وجود خواهد آمد و اين هماهنگي كمك شاياني براي برداشتن گام سوم ميكند : آگاه شدن از احساسات و هيجانات . اين ظريف ترين لايه وجودي شما و مشكل ترين آن است ولي اگر بتوانيد از افكار خود آگاه شويد با اين مرحله تنها يك قدم فاصله خواهيد داشت . كمي اگاهي بيشتر مورد نياز است كه احساسات و هيجانات شما ظاهر شوند . هنگامي كه شما از تمامي اين سه لايه اگاه شويد ، هر سه لايه تبديل به يك پديده ميشوند و در اين صورت مرحله چهارم اتفاق مي افتد كه چيزي نيست كه شما بتوانيد خود آن را انجام دهيد . اين مرحله به خودي خود اتفاق مي افتد .

چهارمين مرحله آگاهي نهايي است كه باعث ميشود انسان كاملا بيدار و روشن شود . در اين مرحله انسان از آگاهي خود آگاه ميشود . در اين مرحله انسان تبديل به بودا مي شود . و تنها انسان هايي كه به اشراق رسيده اند ميدانند اين مرحله چيست . بدن لذت را ميشناسد ، ذهن شادي را تجربه ميكند ، دل خوشحالي را درك ميكند و فقط افرادي كه در مرحله چهارم قرار دارند ميدانند سرور و بهجت چيست . نكته مهم اين است كه شما آگاه و هوشيار به مشاهده ادامه ميدهيد و به اين ترتيب آرام آرام شاهد دروني شما ثابت و پايدار ميشود و تغيير و تحول دروني در شما صورت ميگيرد . در اين حالت انچه مورد مشاهده قرار مي داديد ناپديد ميشود و براي اولين بار خود " شاهد " موضوع " مشاهده " ميشود و شما به مقصد نهايي مي رسيد

Saturday June 16, 2007 - 01:56pm (IRST) Permanent Link | 0 Comments
مراقبه هاي اوشو
مراقبه هاي اوشو magnify

لبخند درونی :

زمان انجام اين مراقبه : هروقت نشستيد و کاری نداريد

دستور :

مرحله اول : از دهان تنفس کنيد

خود را ريلکس کرده و بگذاريد تا قدری دهانتان باز باشد. شروع به تنفس از راه دهان کنيد ولی نه خيلی عميق. فقط بگذاريد تا با نفس کشيدن، در بدنتان احساس سبکی کنيد. اين کار را برای مدتی انجام دهيد. تا وقتی احساس کنيد نفستان سبک شده است و فک پايينی کاملا شل و ريلکس است

مرحله دوم : لبخند را حس کنيد

در اين موقع، يک لبخند را در درون خود احساس کنيد. نه روی صورت بلکه در تمام وجودتان. حتماً هم می توانيد اين کار را انجام دهيد. اين لبخند قرار نيست روی صورت شما قرار بگيرد. اين لبخند يک لبخند درونی است که در تمام وجودتان رخنه می کند. نمی توان خيلی آن را توضيح داد، بايد سعی کنيد تا بتوانيد آن را حس کنيد. مثل اين است که شکمتان در حال لبخند زدن است. اين لبخند خيلی نرم و لطيف است. مثل اينکه يک گل رز در درون شکمتان در حال باز شدن است و رايحه خودش را در تمام بدن پخش می کند

اگر بتوانيد اين تمرين را مرتب انجام دهيد و آن را کاملاً حس کنيد در تمام شبانه روز خوشحال خواهيد بود. هروقت هم احساس کرديد که آن شادی را گم کرديد، چشمانتان را ببنديد و دوباره همان لبخند را در درونتان پيدا کنيد هروقت که بخواهيد می توانيد


شبانگاه


و شبانگاه، نقش خوابي بر او آشكار شد. پس به خواب چنان ديد كه شير بچه ئي، سرشار از شادي هاي حيات، به بازي در جست و خيز است... او- گيل گمش- تبرزين از كنار خود برداشت. و بازو برافراشت، و تيغ از كمربند بركشيد صخره نوك تيزي به زوبين ماننده، در فاصله ميان ايشان فرو افتاد و شكافي عظيم در خاك پديد كرد. و او- گيل گمش- در آن مغاك فروشد.
پس گيل گمش وحشتزده برخاست، و از آنجاي كه بود، فراتر رفت.
ديگر روز، چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، او- گيل گمش- رو در روي خويش به بالا نظاره كرد. و رو در روي خويشتن كوهساري ديد بس عظيم. و آن كوهساري است كه مشو مي خوانندش و آن، دو تيزه است كه بار آسمان را همي كشد. و در فراخناي ميان آن هر دو تيزه، كمانه دروازه خورشيد است.
و خورشيد، هم از آن جاست كه بيرون مي آيد. و دو غول- نر غولي و ماده غولي- بر دروازه خورشيد كه بر آسمان مي گشايد نگهبان اند. تن ايشان از سينه به بالا از خاك بيرون است و از سينه به پائين ايشان كه به هيأت كژدمي است- به جهان زيرين خاك در نشسته. ديدار ايشان خوف انگيزست. از نگاه ايشان مرگ فرو مي بارد. برق زشت چشم ايشان كوه ها را به بستر دره هاي ژرف در مي غلتاند.
گيل گمش در ايشان ديد و خشك زده، هم به جا كه بود، درماند. رخسار او از بسياري هراس به هم درشد. با خود هي زد و در برابر ايشان فروتني كرد.
كژدم نر، ماده خود را آواز داد و با او- با جفت خويش- چنين گفت:
«- مردي كه به جانب ما مي آيد با اندام و گوشتي همانند خدايان است! »
و ماده وي، به پاسخ، با او- با نرينه خويش- چنين گفت:«- آري دو سوم او خدا، پاره سومش آدمي است!»
پس كژدم نر يار خدايان را آواز مي دهد، و با او- با گيل گمش مي گويد: «- تو راهي بس دراز در نوشته اي، اي بيابانگرد، تا اينك به نزديك من آمده اي... از كوهساراني بر گذشته اي كه بر گذشتن از آن سخت دشوار است... مي خواهم بر آهنگ تو آگاهي يابم... اين جا بر بيابانگردي كرانه ئي است؛ مي خواهم تا مقصد سفر ترا بدانم.»
پس گيل گمش به پاسخ با او- با كژدم- چنين گفت:

«- من داغ انكيدو را به دل دارم؛ من داغ انكيدو، رفيق خويش و پلنگ دشت را دارم. بهره آدمي بدو رسيد... اينك هراس مرگ در من است. از آن روي به پهنه صحرا شتافته ام... سرنوشت انكيدو بر من سنگين و دشوار افتاده است... رفيق من خاك شده. آن كه او را دوست مي داشتم، انكيدو، رفيق من، چنان چون خاك رس اين زمين شده است... از آن روي از كوهساران به فراز بر شدم و به نزديك تو آمدم. انديشيدم كه به نزد نياي بزرگ خويش- به نزد اوتنهپيشتيم بخواهم رفت... او- اوتنهپيشتيم- بدانجا رسيد كه با جرگه خدايان درآمد.
چندان به جست و جو برخاست تا خود زندگي جاودانه را باز يافت. من بر آن سرم كه به نزديك او روم، و او را از مرگ و زندگي بپرسم.»
پس نرينه كژدم دهان گشود و با او- با گيل گمش- چنين گفت:«- اي گيل گمش! از آدميان هيچگاه كسي راه بر اين كوهستان نيافته است. هيچ كس در اين كوهساران پيشقدم نبوده است. اينك درهئي عميق، كه دوازده ساعت دوتائي از ميان كوه هاي آسمان مي گذرد. تاريكي آن غليظ است.
در راه ژرف از روشني نشاني نيست. راه، به طلوع آفتاب مي كشد، به غروب آفتاب باز مي گردد. ما نگهبانان دروازه راه ژرف تاريكيم... پشت كوه ها، درياست كه سرزمين هاي خاك را دربرگرفته... از اين دره ظلمات، هيچ گاه، آدمي برنگذشته است... پشت دروازه خورشيد، منزلگاه نياي تست. سراي اوتنهپيشتيم، دور از اينجا، بر دهانه كشتي ترا بدان سوي ها نخواهد برد.» گيل گمش آواز دهان غول را مي شنيد.
پس گيل گمش با او- با نگهبان دروازه آفتاب- چنين گفت:«- راه من از دردها مي گذرد. درد خوف انگيز غم، نصيب جان من است. آيا مي بايد تا به زنگ و مويه روزگار خويش به سر كنم؟ مرا جوازي بده تا به كوهستان درآيم. تا اوتنهپيشتيم را ديدار كنم و زندگي را ازو بپرسم، چرا كه او آن را باز يافته... بگذار تا بگذرم، باشد كه من نيز زندگي را به دست آرم!»
و كژدم با او- با گيل گمش- چنين گفت:«- اي گيل گمش! تو دلاوري، و قدرت هاي تو سخت عظيم است. پس برو، و به گستاخي راه را بجوي. كوهساران مشو، از همه كوهي بر پهنه زمين، برتر است. در اندرون اين كوهسار، درهئي هست ژرف و تاريك... باشد كه به سلامت از راه ژرف تاريك بگذري!- دروازه خورشيد كه ما بر آن نگهبانيم، بر تو گشوده باد!»
و گيل گمش اين سخنان مي شنيد.
پس او- گيل گمش- رو در راه نهاد. او به راهي ميرود كه به طلوع آفتاب مي كشد. چون دو ساعت در راه برفت، به تنگناي ظلمت رسيد. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود... آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند. آنچه را كه در پشت اوست نمي بيند.
پس چار ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمي بيند.
پس پنج ساعت ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمي بيند.
پس شش ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمي بيند.
پس هفت ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمي بيند.
پس هشت ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. به بانگ بلند آواز در مي دهد. و تاريكي غليظ بود و از روشني به هيچگونه نشاني نبود. ظلمت نمي گذارد تا هر آن چه را كه در پيش روي اوست ببيند؛ تا هر آنچه را كه در پشت اوست ببيند.
پس نه ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. اينك جنبيدن هوا را احساس مي كند. بالايش خميده، رخسارش به زير افتاده است. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچگونه نشاني نبود.

پس ده ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. اكنون تنگناي دره به فراخي مي گرايد و اينك، نخستين سپيده روز در برابر نگاه اوست.
پس دوازده ساعت دوتائي پيش تر رفت. اينك روشني است و روشنائي روز، ديگر بارش به برگرفت.
باغ خدايان رويا روي او گسترده است. و گيل گمش در آن مي ديد با گام هاي تند به جانب باغ خدايان برفت. ميوه هاي آن ياقوت است. و تاك، خوشه ها فرو آويخته. تماشاي آن همه، نيكوست. اينك، درختي ديگر با بار لاجورد. و اينك ميوه هاي ديگر، بسياري ميوه هاي ديگر!... در تابش خورشيد، منظر درخشان باغ، دل انگيز است. و او- گيل گمش- دست هاي خود را به جانب شهمش، به جانب خداي سوزان آفتاب، بر ميفرازد:«- سرگرداني من دراز و دشوار بود. مي بايست تا جانوران وحشي را به خون دركشم و از پوست ايشان تن پوشي كنم. و خوراك من از گوشت ايشان بود... از دروازه خورشيد رخصت ورود يافتم، و از تنگراه دره ژرف ظلمات گذشتم.
اينك باغ خدايان، كه روياروي من گسترده!... درياي فراسوي باغ، درياي پهنه ور است. راه خانه ئوتنهپيشتيم دور را با من بنماي! كشتيباني را كه مرا از لجه هاي مرگ تواند كه به سلامت بگذراند با من بنماي تا توانم كه از زندگي خبر گيرم!» و شهمش- خداي آفتاب- آواز دهان او مي شنيد... پس در انديشه شد. و با او- با گيل گمش- چنين گفت:«- گيل گمش! به سوي كجا شتاب مي كني؟ زندگي را كه پي گرفته ئي باز نمي يابي!»
و گيل گمش با او- با شهمش بلند- مي گويد:«- با همه شوربختي هاي غربت، از دشت ها گذشتم. از پس هر ستاره، ستاره ئي ديگر به خاموشي فرو شد. من اين ساليان را، همه شب ها بر دشت برهنه خفته ام. در راه ژرف، نه آفتاب و نه ماه بر من تافت، نه هيچ ستارهئي... بگذار اي آفتاب تا چشمان من در تو نظر كنند؛ بگذار تا روشني زيباي تو مرا بسنده شود!- ظلمت، گذشته. ظلمت، دور است. نعمت روشنائي ديگر باره مرا فرا مي گيرد
... نه مگر هيچ ميرندهئي در چشم آفتاب نمي تواند ديد؟ از چه روي نمي بايد تا من نيز زندگي را بازجويم؛ از چه روي نمي بايد تا من زندگي را از براي روزان هميشه بازيابم؟»
و شهمش آواز دهان او مي شنيد.
پس شهمش با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:«- به نزديك سيدوريسابيتو، خاتون فرزانه كوه آسمان رو. منزلگاهش در آن سوي دروازه، در آستانه باغ خدايان، بر كنار درياست. سيدوريسابيتو نگهبان درخت زندگي است... به باغي كه روياروي تو گسترده درون شو!... سيدوريسابيتو راه منزلگاه ئوتنهپيشتيم دور را با تو باز مي تواند نمود.»
و گيل گمش اين سخنان مي شنيد.
پس او- گيل گمش- رو در راه نهاد و روياروي خويش، در باغ خدايان نظاره كرد. سدرها در انبوهي پرشكوهند. گوهرها از همه رنگي بر درختان آويخته؛ بستر باغ را فرشي از زمرد سبز است كه با گياهان دريا مي ماند. سنگ هاي ناياب، آنجا، به بسياري خاشاك و خار است. تخمه ميوه ها از ياقوت زرد است.
و او- گيل گمش- از رفتن باز مي ايستد.
واو- گيل گمش- با نگاه چشمانش، به بالا، به باغ خدايان نظر مي كند.
گيل گمش با او، با ئوتنهپيشتيم دور، سخن مي گويد:«- ئوتنهپيشتيم! من در تو مي نگرم و ترا برتر و پهنه ور تر و خويشتن نمي يابم. تو چنان به من مانندهئي كه پدري به فرزند خويش.
ترا و مرا در آفرينش ما اختلافي نيست: تو نيز آدمئي چون مني، به جز آن كه من آفرينهئي آسودگي ناپذيرم. مرا از براي نبرد آفريده اند. و تو از نبرد روبگردانيده به پشت خويش برآسودهئي... چگونه است كه خدايان، ترا به جرگه خود درآورده اند؟ چگونه است كه تو زندگي را باز جسته، دريافته اي؟»
ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- مي گويد:«- گيل گمش! مي خواهم كه با تو حقيقتي را در ميان گذارم. مي خواهم از رازهاي خدايان با تو حكايتي كنم. شوريپك را تو خود نيك مي داني كه شهري است كهن، و خدايان را از ديرباز در او به مهر نظر بود. تا آن كه سرانجام، خدايان مهر از او بازگرفتند و بر آن شدند تا توفاني سهمگين بپا دارند... پس، ئهآ كه هم در آن كنگاش حاضر بود،- خداي لجه هاي ژرف-، از قراري كه خدايان نهادند، با كومه بوريائي من حكايت كرد. و ئهآ با او- با كومه بوريائي من- چنين گفت:«- اي كومه بوريائي- كومه بوريائي! اي ديوار، ديوار! اي كومه بوريائي، بشنو! اي ديوار، آواز دهان مرا بشنو!- اي از مردم شوريپك، اي ئوتنهپيشتيم پسر ئوبارهتوتو! از چوب، خانهئي بساز. و آن خانه را بر بالاي يكي كشتي بساز.
بگذار تا خواسته و دارائي تو، برود. در پي زندگي باش... خواسته و داشته را رها كن؛ زندگي را برهان... پس از هر گونه نطفهئي به كشتي اندر بگذار. و درازي و پهني كشتي را به اندازه بساز. و كشتي را هم در اين ساعت بساز. و آن را به درياي آب شيرين يله كن و مر آن را طاقي بساز!»
«من آواز دهان او را مي شنيدم. و آن همه را دريافتم. و با ئهآ، با خداوند خويش، چنين گفتم:«- اي خداوند! به هر آنچه درخواه تست گردن مي نهم، با حرمتي كه مر ترا در خور است... اما با من بگوي تا به مردم شهر و با سالديدگان ايشان، از آن، چه مي بايدم گفت؟»
«پس ئهآ دهان گشود و با من- با بنده خويش- چنين گفت:
«- تو، اي زاده آدمي! تو مي بايد بديشان چنين بگوئي: ئنليل، خداي بزرگ، نظر از من بازگرفته، باري در من به مهرباني نظاره نمي كند. اين است كه مي خواهم تا از ديار شما رخت به سرزمين ديگر كشم. سرزمين ئنليل را ديگر نمي خواهم كه ببينم؛ مي خواهم كه به جانب درياي آب شيرين روم و در كنار ئهآ فرود آيم:- خدائي كه به مهر در من نظر مي كند. ئنليل اما، شمايان را نعمت و مالي بسيار به نصيب خواهد داد و بركت خود را همراه نعمت و مال شما خواهد كرد.»
«پس، چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، ابزار كار خويش فراهم آوردم.
چوب و قير گرد كردم. كشتي را طرحي كشيدم. از كسان خود، توانايان و ناتوانايان همه را به كار گرفتم تا به ماه شهمش بزرگ، كار كشتي سراسر پرداخته آمد. از خواسته و داشته، هر آنچه مرا بود كه كشتي اندر بردم. از سيم و زر، همه را به كشتي اندر بردم. و نطفه جانوران را همه، به كشتي اندر بردم. خويشان و كسان خويش، همگان را به كشتي اندر بردم. چارپايان را از خرد و بزرگ، به كشتي اندر بردم.
كار استادان را، از همه هنري و همه حرفهئي، به كشتي اندر بردم. و در فراز كردم؛ چرا كه خداوند من ئهآ، مرا زماني معين كرده با من بنده خويش چنين گفته بود: «- به گام شام، چندان كه خدايان ظلمت تندبادي گران فرو فرستند، به كشتي درون شو و در فراز كن!».

«پس زمان فرا رسيد. ادد توانا بارشي هول انگيز فرو فرستاد. من در آسمان نگريستم، كه در آن نگريستن سخت هراس آور بود. پس به كشتي درآمدم و در فراز كردم. و كشتي عظيم را، سگان به ناخدا سپردم.