کافه تلخ

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

شرحی بر سفر به ایختلان





شرحی بر سفر به ایختلان (سفر به دیگر سو) ((قسمت اول))کتاب چرخ زمان ( کارلوس کاستاندا )

هنگامی که مشغول نوشتن سفر به ایختلان (سفر به دیگر سو) بودم، حال و روز اسرار آمیزتری در تمام دور و برم حاکم بود. دون خوان ماتوس چند مقیاس بینهایت عملی را در رفتار روزانه ام در خواست کرده بود. او گامهایی چند از عمل را طرح ریزی کرده بود که می خواست با دقت پیگیری کنم.
سه وظیفه به من محول کرده بود که فقط مبهمترین ارجاعات دنیای زندگی روزمرۀ من یا هر دنیای دیگری بود.

می خواست تلاشم را در دنیای روزمره انجام دهم تا گذشتۀ شخصی ام را به هر وسیلۀ ممکنی از بین ببرم. سپس از من خواست تا عاداتم را ترک گویم و سرانجام خواست تا حس خودبینی خویش را

از بین ببرم. از او پرسیدم:

- دون خوان، چطور همه اینها را انجام دهم؟

- اصلاً نمی دانم. هیچ یک از ما نمی داند که چگونه عملاً و به نحو مؤثری این کار را انجام دهد. با این حال اگر شروع به کار کنیم، آن را به انجام خواهیم رساند، بی آنکه حتی بدانیم چه چیزی به کمکمان آمده است. مشکلی که تو با آن رویارو هستی همانی است که من با آن رویارو بودم.

سپس ادامه داد:

- به تو اطمینان می دهم که مشکل ما بیرون از فقدان مطلقی در زندگی عقاید ما متولد شده است که ما را مهمیز می زند تا تغییر کنیم. موقعی که معلمم این وظیفه را به من محول کرد به تنها چیزی که نیاز داشتم تا این وظیفه را به کار اندازم، این فکر بود که می تواند انجام شود. وقتی این تصور را داشتم، بی آنکه بدانم چگونه، آن را انجام دادم. توصیه می کنم که همین کار را بکنی.

شروع به درهم و بر همترین شکایات کردم، تلویحاً این واقعیت را گفتم که جامعه شناسم و عادت به راهنماییهای علمی دارم که ماده اصلی و مفاد را دارد و نه چیزی مبهم که وابسته راه حلهای جادویی

است تا ابزار عملی. دون خوان خندان پاسخ داد:

- هر چه دلت می خواهد بگو، وقتی شکایت به پایان رسید ضعف ها و تردیدها را فراموش کن و آن کاری را انجام بده که گفتم.

حق با دون خوان بود. به تنها چیزی که نیاز داشتم یا بهتر بگویم تنها چیزی که بخش اسرار آمیز من نیاز داشت که آشکار نبود، تصور بود. ((منی)) که در سراسر زندگیم شناخته بودم به چیزی بینهایت بیش

از تصور نیاز داشت. به تعلیم و تربیت نیاز داشت، به مهمیز خوردن، به راهنمایی نیاز داشت. چنان درگیر موفقیت خود شدم که وظیفۀ ترک کردن عادات روزمره، از دست دادن خودبینی و از بین بردن گذشته شخصی به لذتی ناب مبدل گشت. دون خوان هنگام توضیح موفقیت اسرار آمیزم گفت:

- تو مزه ای در برابر راه سالکان مبارزی.

او آهسته و روش دار مرا رهنمون گشت تا آگاهیم را با شدت بیشتر وبیشتری بر شاخ و برگ تجریدی مفهوم سالک مبارزمتمرکز کنم که او راه سالکان مبارز، طریقت سالکان مبارز می نامید. او توضیح داد

که راه سالکان ساختاری از عقاید است که شمنان مکزیک کهن برپا کرده اند. آن شمنان ساخت خود را به وسیلۀ توانایی دیدن انرژی، همان طور که به آزادی در جهان جاری است، به دست آوردند. بنابراین، راه سالکان همهنگ ترین تودۀ امور مسلم انرژتیکی بود، حقایق تقلیل ناپذیری که منحصراً توسط جهت جریان انرژی در جهان معین می شد.
دون خوان با قطعیت اظهار داشت که هیچ چیزی دربارۀ راه سالکان نیست که بتوان مباحثه کرد، هیچ چیزی نمی توانست تغییر یابد.
ساختاری به خودی خود و فی نفسه کامل بود و هر که آن را دنبال می کرد توسط امور مسلم انرژتیکی محصور می شد که به هیچ استدلالی، هیچ تأمین و تعمقی دربارۀ کارکرد و ارزش آنها اجازۀ ورود نمی داد.

دون خوان گفت که شمنان دوران کهن آن را راه سالکان مبارز نامیدند، زیرا ساختار آن تمام امکانات زنده ای را دربر می گرفت که ممکن بود سالک مبارز در طریقت معرفت با آن رویارو گردد.
آن شمنان مطلقاً در بررسی خود برای چنین احتمالاتی دقیق و روش دار بودند. طبق نظر دون خوان آنان براستی قادر بودند در ساختار تجریدی خویش هرچیزی را جای دهند که از نظر بشری امکان دارد.





سفر به دیگر سو




تو برای تردید و نق زدن وقت نداری.
به طرف مرگ رو کن وبه او بگو آیا حق با تو است یا نه!
ترس ها و دلواپسی های تو با حس نزدیک بودن مرگ از بین می ره. دردنیایی که مرگ شکارچی آن است فرصتی برای تاسف وشک نیست فقط برای تصمیم گرفتن وقت هست.
مسئولیت تصمیمی رو به عهده گرفتن یعنی این که آماده باشی برای مردن در آن راه. تو خیلی خشنی. خیلی خودت را جدی می گیری.
تو در خیال خودت وحشتناک مهمی .
واین باید عوض شود. تو آن قدر مهمی که به خودت اجازه می دهی که وقتی اوضاع خلاف میل توست بگذاری وبروی. تو آن قدر مهمی که به نظرت طبیعی است که از همه چیز احساس ملال کنی. شایدتصور کنی که این نشانه ی یک شخصیت قوی است.
نه مسخره است .
تو ضعیفی.تو خودپرستی.
تو در زندگی ات هیچ کاری را به اتمام نرسانده ای ودلیلش هم اهمیت فوق العاده ای است که برای خودت قائل هستی.
خود را مهم شمردن یکی از چیزهایی است که باید رهایش کرد. مثل تاریخچه ی شخصی .
تو تا هنگامی که معتقد باشی که مهمترین چیز عالم هستی نخواهی توانست دنیای اطرافت را واقعا دریابی مانند اسبی خواهی بود باپشم بند. فقط خودت راخواهی دید . جدای از همه ی عالم. مرگ مشاور خوبی است. مرگ همراه جاودانی ماست. او همیشه طرف چپ ما به فاصله ی یک بازوی گشوده قرار دارد.
هنگامی که تورا لمس میکند لرزشی رو دربدنت حس می کنی. وقتی بی صبری میکنی فقط کافی است به سمت چپ خودت برگردی وبا مرگ مشورت کنی.هرچه که بی ارزش ومبتذل است درلحظه ی مرگ که به سمت تو می آید، فراموش می شود. هنگامی که هیچ چیز رو به راه نیست وتو در خطر نابودی هستی، به طرف مرگ رو کن واز او بپرس که آیا حق با توست یا نه؟
مرگ به تو خواهد گفت که اشتباه می کنی.
وهیچ چیز مهم نیست مگر تماس او با توومن هنوز به تو دست نزده ام. باید همه ی کوتاه نظری معمول انسان هایی را که طوری زندگی می کنند که گوئی هرگز مرگ آن ها را لمس نخواهد کرد به دورافکند.
به مرگت بیندیش که او به فاصله ی یک ذرعی توست وهر لحظه ممکن است که تورا لمس کند. بنابراین توبرای این کج خلقی ها واندیشه های تاریک وقت نداری.
تو باید بیاموزی که به اراده ی خودت دردسترس باشی یا خارج از دسترس.
درجریان فعلی زندگی ات تو بدون این که بخواهی همواره دردسترس هستی. دست نیافتی بودن یعنی این که فرد با قناعت با دنیای اطرافش مواجه شود.یعنی تو خود اگاهانه از خسته کردن دیگران وخودت اجتناب کنی.
نگران بودن مساوی است با دردسترس بودن.
به محض این که نگران ومضطرب هستی ناامیدانه به هر چیز متوسل می شوی ووقتی به چیزی چنگ انداختی هم خودت را خسته می کنی وهم آن چیز یا آن کس را که به او چنگ انداخته ای خسته خواهی کرد. یک شکارچی با قناعت وشفقت از دنیا استفاده می کند.
شکارچی بودن فقط تله گذاشتن نیست . اگر نخجیر به دام می افتد به این دلیل نیست که خوب تله میگذارد ویا این که عادات شکارش را می شناسد بلکه به این دلیل است که خود عادتی ندارد. اوآزاد، جاری وغیر قابل پیش بینی است. تو تنها یک عیب داری وآن این که تصور می کنی زمان زیادی در اختیار داری.
تغییری که من از آن صحبت می کنم بتدریج اتفاق نمی افتد.
ناگهان صورت می گیرد. اما تو هیچ کاری نمی کنی تا برای این عمل ناگهانی که زندگی ات راتغییر خواهد داد آماده شوی. هر عملی قدرتی دارد. مخصوصا وقتی کسی که آن را انجام می دهد می داند که این آخرین نبردش در روی زمین خواهد بود. در اقدام به عمل با علم به این که این عمل می تواند آخرین نبرد ما در زندگی باشد خوشبختی شگرف ودرخشانی نهفته است.
من می خواهم تو را مطمئن کنم که باید کاری کنی که هر عملی که انجام می دهی به حساب بیاید. بزدلی درصورتی وحشتناک نیست که بدانی جاودان هستی . ولی اگر باید بمیریبرای بزدلی فرصت نداری.
چون بزدلی موجب می شود که به چیزهایی چنگ بیاندازی که فقط دراندیشه ات وجود دارد . این چنگ انداختن تورا تسلی می دهدولی فقط تا هنگامی که آرامش برقرار است.
زیرا وقتی دنیای ترسناک، دنیای اسرار آمیز دهانش را برای تو خواهد گشود ، همان طور که برای هر یک از ما خواهد گشود متوجه می شوی که طریقه ی رفتارت اصلا قابل اطمینان نبوده وبزدلی مانع می شود آن چه را به عنوان انسان برای ما مقدر شده بشناسیم ومورد بهره برداری قراردهیم. رویا برای یک جنگ جو واقعیت دارد . زیرا می تواند مختارانه درآن عمل کند.

می تواند چیزی را بپذیرد یا رد کند. وبین مسائل مختلف آن هایی را که به اقتدار منجر می شوند برگزیند. اقتدار مشخص نیست چیست ویا کی می آید.
چیزی نیست ولی در برابر چشمانت شگفتی های بسیار می آفریند. چیزی درخودماست.
چیزی که اعمال ما رو کنترل می کند ومعذالک از ما فرمان می برد. اگر فکر می کنی که روحت ضایع شده ،آن را اصلاح کن . پاکیزه کن وبه کمال برسان. زیرا درزندگی انسان وظیفه ای شایسته تر از این نیست .
روح خود را اصلاح نکردن یعنی به جستجوی مرگ رفتن. آن چه در دنیا از همه دشوارتر است انتخاب کردن وعهده دار شدن منش وشخصیت یک جنگ جو است. غمگین بودن .شکایت کردن وخود را کاملا محق دانستن هیچ فایده ای ندارد. به هیچ دردی نمی خورد که فکر کنیم دیگران ما را آزار می دهند.هیچ کس به کسی کاری ندارد مخصوصا به یک جنگ جو.
انسان می تواند به ماورای محدودیت های خود برود به شرط این که رفتار مناسبی داشته باشد. من هرچه بخواهم جوان هستم. مساله اقتدار شخصی است.
اگر تو اقتدار ذخیره کنی بدنت قادر به انجام عملیات غیرقابل تصوری خواهد بود.برعکس اگر اقتدارت را تلف کنی درمدت کوتاهی تبدیل به یک پرمرد فربهی خواهی شد! اگر اقتدار کافی داشته باشی می توانی دنیا را متوقف کنی وببینی.

یکی از هنرهای جنگجو این است که دنیا را به دلیل ویژه ای درهم بشکندوآن گاه آن را دوباره بسازدتا بتواند به زندگی ادامه دهد.
تجربه ی شخصی من به من آموخته است که برای این که دردنیای اقتدار انسان بتواند خودش باشد باید سراسرزندگی را مبارزه کند. آخرین مقاومت جنگ جو:
آن چه انسان درخواب می بیند باید با زمان خواب دیدن تطابق داشته باشد درغیر این صورت مشاهدات خواب دیدن نیست وفقط رویاهای معمولی خواهند بود. به اقتدار شخصی خودت اعتماد کن .
این تنها چیزی است که دراین دنیای اسرارآمیز داریم.وقتی که اقتدار حاکم است یک گام اشتباه برداشته نمی شود. کلید اقتدار درنکردن آن کاری است که می توانی انجام دهی.
بی عملی به قدری دشوار وبه قدر نیرومند است که نباید درباره ی آن صحبت کنی . حداقل پیش از آن که دنیا را متوقف کنی. عمل آن چیزی است که موجب می شود سنگ ، سنگ باشد ودرختچه، درختچه .
عمل آن چیزی است که تورا تو می کند ومن را من. این تخته سنگ را نگاه کن . نگاه کردن عمل است ودیدن بی عملی. یک انسان شناسا می داند که تخته سنگ به دلیل عمل تخته سنگ است.
پس اگر نخواهد که یک سنگ ، سنگ باشد کافی است بی عملی کند. دنیا، دنیا است چون تو عمل مربوطه را که آن را این طور می کند می شناسی. اگر این عمل را نمی دانستی دنیا متفاوت بود. بدون عمل هیچ چیز اطراف ما اهلی وآشنا نخواهد بود.
آن چه برای یک جنگ جو از همه بیشتر دشوار است این است که دریابد دنیا چیزی جز احساس نیست. درحال بی عملی شخص دنیارا حس می کند. دنیا را از طریق خطوط احساس می کند.
برای دیدن بایددنیا رو متوقف کرد واز طریق بی عملی می توان دنیا را متوقف کرد. وقتی انسان می خواد چیزی را به کسی بیاموزد باید درفکر باشدکه چگونه آن را به جسم او عرضه کند. وقتی شخص به حدمعینی از اقتدار شخصی می رسد تمرین وورزش های گوناگون بی فایده می شوند.
زیرا آن چه شخص برای سرحال بودن از نظر جسمی به آن نیاز دارد فقط بی عملی است. هرچیزی دردنیا خیلی بیش از آن است که می نماید. هنگامی هم که به بی عملی می رسی بیشتر انسان ها تمایل به رها کردن خود دارند .
با رها کردن خودت تو بی عملی را تبدیل به عمل مانوس کرده ای.عمل نوعی تمکین کردن است. خواب ساختن یعنی بی عملی دررویا. واقعیت آن وجودی است که باید درتوبمیرد. رسیدن به آن موجود از طریق بی عملی خوداست.
یک حریف ارزنده:
بگذار مطلبی را بتو بگویم. اگر به ماحقه نمی زدند ، هیچ وقت چیزی یاد نمی گرفتیم. یک جنگ جو در رابطه اش با دیگران از عمل استراتژیک استفاده می کند. یعنی این که انسان دراختیار دیگران نباشد. شانس ،اقبال، بخت ، اقتدار شخصی یا هر اسمی که میخواهی برآن بگذاری ، مساله ی ویژه ای است .
مثل گلی که جلوی ما ظاهر می شود وما را به چیدن خود دعوت می کند. دراین موقع اکثر آدم ها یا خیلی گرفتار ومشغول هستند یا خیلی احمق وتنبل و متوجه نمی شوند که این بخت آن هاست که به سراغشان آمده.یک جنگ جو برعکس همواره هوشیار وآماده است وانگیزه وابتکار لازم را نیز برای گرفتن بخت دارد.
آن چیزی که درتو متوقف شد، همان جهانی است که براساس گفته های دیگران بنا شده بود. دیدن وقتی ممکن است که انسان درمرز دو جهان قرار بگیرد. فقط یک جنگ جو می تواند از مسیر شناخت ، زنده بیرون بیاید. زیرا هنر جنگ جودراین است که بین وحشت انسان بودن وشکوه انسان بودن تعادل برقرار کند.



گفتگوی پيش از مرگ با کاستاندا 2




س: اگر اجازه دهيد بايد بگويم کارهاي ادبي شما مفاهيمي را ارائه مي دهند که بسيار نزديک به فلسفه تعاليم شرقي است و با آنچه بطور متعارف به عنوان فرهنگ بومي مکزيک شناخته شده است متفاوت است .
شباهت ها و تفاوت هاي اين و آن کدامند ؟
ج: من در باره هيچ کدام مطلع نيستم .
کار من گزارش پديده شناسي دنيايي است که دون خوان به من نشان داد . از ديدگاه پديده شناسي و به عنوان روشي فيلسوفانه ، ‌مي توان اظهاراتي در باره پديده تحت بررسي ابراز کرد ،‌ اما دنياي دون خوان ماتيوس چنان وسيع و اسرار آميز و ضد و نقيض است که نمي توان آن را به صورت يک بعدي و خطي مورد بررسي قرار داد ، ‌تنها کاري که مي توان انجام داد توصيف آن است که به تنهايي ، ‌تلاشي تمام عيار است .
س: اگر تعاليم دون خوان را بخشي از علوم خفيه بدانيم نظرتان در مورد تعاليمي که در اين طبقه قرار دارند چيست ؟
مثل فلسفه فراماسونري ، ‌هرمتيسيسم ،‌ روزيکروشنيسم ،‌ کابالا ،‌ تاروت و ستاره شناسي . آيا تاکنون ارتباطي با اين فرقه ها و پيروان آنها داشته ايد ؟
ج: دوباره بايد بگويم که من هيچگونه نظري در مورد قواعد ، ‌ديدگاه ها و موضوعات اين طريقه ها ندارم . دون خوان ما را با مسئله کاوش در ناشناخته مواجه کرد و اين مسئله تمام تلاش و انرژي ما را به خود مشغول کرده است .
س: آيا در دانش امروزي معادلي براي مفاهيمي که در آثار شما عنوان شده است وجود دارد ؟ مفاهيمي مانند نقطه تجمع ،‌ رشته هاي نوراني سازنده جهان ، ‌دنياي موجودات غير ارگانيک ، ‌قصد ، ‌کمين و شکار و رويابيني ؟‌ به عنوان مثال مردم بر اين باورند که تخم مرغ درخشان همان هاله انساني است .
ج: تا آنجايي که مي دانيم در دانش غربي معادلي براي هيچ کدام از تعاليم دون خوان وجود ندارد . يک بار زماني که دون خوان هنوز اينجابود يکسال تمام را صرف پيدا کردن گوروها ،‌ مربيان و مردان خرد کردم تا به من تعريف يا اشاره اي مبهم از آنچه انجام مي دهند ارائه دهند . مي خواستم شباهتي ميان جهان آنها و گفته هاي دون خوان پيدا کنم ؛ منابع پولي من بسيار محدود بود و فقط توانستم براي ملاقات با تني چند از استاداني که ميليون ها پيرو داشتند بروم ولي متاسفانه موفق به يافتن هيچ شباهتي نشدم .
س: اگر بطور اخص به آثار شما توجه کنيم ، خوانندگان با کارلوس کاستانداهاي متفاوتي مواجه مي شوند .

ابتدا با يک دانشجوي بي تجربه غربي روبرو مي شوند که دائما از نيروهاي شگفت سرخپوست هاي پيري مثل دون خوان و دون خنارو گيج و متحير است ( بطور عمده در تعليمات دون خوان ، حقيقتي ديگر ،سفر به ايختلان و افسانه هاي قدرت ) و سپس ( در دومين حلقه قدرت ، هديه عقاب ، آتشي از درون ، قدرت سکوت و هنر رويا بيني ) با شاگرد و سالکي خبره در شمن گرايي روبرو مي شوند . اگر با اين سنجش موافقيد ، زمان و چگونگي تبديل يکي به ديگري را به چه صورت در نظر مي گيريد؟

ج: من خودم را يک شمن و يا يک معلم و يا يک سالک پيشرفته شمن گرايي نميدانم . همان طور که خود را يک دانشمند و جامعه شناس غربي نمي دانم .
آنچه تاکنون ارائه داده ام تماما توصيف پديده اي است که دانش يک بعدي غرب قادر به تميز و تشخيص آن نيست . تعاليم دون خوان را نمي توان در رده علت و معلول قرار داد . راهي براي پيش بيني اينکه او قصد داشت چه بگويد و يا چه اتفاقي قرار بود بيافتد وجود نداشت .
تحت چنين شرايطي عبارات نه ماهرانه و دقيق ، نه با قصد قبلي و نه حاصل خرد است ؛ بلکه عباراتي ذهني است . س: در آثار شما موضوعاتي مطرح شده است که در نظر يک فرد غربي کاملا غير قابل باور است . کسي که در اين راه يک مبتدي است ، چگونه مي تواند به صحت حقايق جداگانه اي که شما مطرح کرده ايد پي برد؟

ج: اين کار ساده است فقط بايد بجاي بکار گرفتن عقل تمام جسم را بکار گرفت . هيچکس نميتواند تنها از طريق عقل به دنياي دون خوان قدم بگذارد و يا مثل فردي بي تجربه باشد که بدنبال معرفتي ناپايدار و زود گذر است . ديگر اينکه در دنياي دون خوان هيچ چيز بطور صد در صد قابل اثبات نيست .
تنها کاري که در اين زمينه مي توان انجام داد افزايش سطح انرژي و آگاهي به روشي ويژه است . به عبارت ديگر دون خوان پيرو آييني است که هدف آن شکستن معيارهاي زماني ادراک براي درک ناشناخته است و به همين دليل بود که او خود را کاوشگر بي نهايت مي ناميد . او مي گفت بي نهايت مافوق ادراک روزمره ماست .
هدف او شکستن اين معيارها بود و چون شمني خارق العاده بود ، بتدريج همين ميل و آرزو را به ما انتقال داد.
او ما را وا داشت تا قدم به فراسوي عقل گذاريم و مفهوم شکستن ادراک گذشته را عملا درک کنيم .
س: شما گفته ايد که ويژگي اصلي انسانها اين است که گيرنده انرژي هستند و به حرکت پيوندگاه به عنوان امري ضروري براي درک مستقيم انرژي اشاره کرده ايد .
اين مسئله چه فايده اي مي تواند براي انسان قرن بيست و يکم داشته باشد و کسب اين معارف چگونه به پيشرفت معنوي انسان کمک مي کند؟
ج: شمنهايي چون دون خوان عقيده دارند که تمام انسانها از اين توانايي برخوردارند تا انرژي جاري در جهان را بطور مستقيم درک کنند. هنگاميکه يک شمن انسان را بصورت انرژي مي بيند ، آن را بشکل توپ بزرگ و درخشاني مي بيند که در داخل آن نقطه درخشان تري وجود دارد که به موازات استخوان کتف و به فاصله يک بازو در پشت سر قرار دارد .
شمنها معتقدند که ادراک در اين نقطه جمع مي گردد . بدين معني که انرژي جاري در جهان در اين نقطه به اطلاعات حسي تبديل مي شود و اين اطلاعات حسي وقف و صرف زندگي روزمره مي شود .
شمنها مي گويند از کودکي به ما ياد داده اند تا ادراک کنيم . بنابر اين ما بر اساس تفسيرهايي که به ما ياد داده اند ، ادراک مي کنيم . ارزش عملي درک مستقيم انرژي جاري در جهان براي انسان قرن اول و يا بيست و يکم يکي است . درک مستقيم انرژي به انسان اين امکان را مي دهد تا قلمرو ادراکي خود را گسترش دهد . دون خوان مي گفت که درک مستقيم شگفتي هاي جهان خارق العاده خواهد بود.
س: شما اخيرا يک سري حرکات و مقررات بدني به نام تنسگريتي را به مردم معرفي کرده ايد . ممکن است در مورد هدف و فايده هاي معنوي اين تمرينات توضيح دهيد ؟
ج: بر طبق تعاليم دون خوان شمنهايي که در مکزيک باستان زندگي مي كردند ، متوجه شدند که انجام يک سري تمرينات خاص منجر به پيشرفت روحي و جسمي ميشود .
آنها نام اين حرکات را پاس هاي جادويي گذاشتند . آنها با استفاده از اين پاس هاي جادويي سطح آگاهي خود را افزايش دادند و به مرتبه اي از بصيرت رسيدند که قادر به اعجاز هاي غير قابل توصيف شدند . اين پاس هاي جادويي نسل در نسل فقط به شاگردان شمن گرايي تعليم داده مي شد و بسيار مخفيانه و همراه با مراسمي پيچيده بود . دون خوان نيز به همين روش اين تمرينات را ياد گرفته بود و به همين طريق آنرا به شاگردان خود ياد داد .
در حال حاضر تلاش ما بر اين است تا پاس هاي جادويي را به هرکس که مشتاق آن است ، تعليم دهيم . ما نام اين تمرينات را تنسگريتي گذاشتيم و آنها را از حرکات مخصوص به هر شاگرد به حرکاتي جامع و متناسب با همه افراد تبديل کرديم . تمرين تنسگريتي بطور جمعي يا فردي موجب سلامتي ، سرزندگي و احساس خوشي و شادابي مي شود .
دون خوان مي گفت انجام اين تمرينات موجب مي شود تا انرژي لازم براي افزايش آگاهي را ذخيره کنيم و عوامل ادراکي خود را گسترش دهيم .
س: کساني که در سمينارهاي شما شرکت مي کنند علاوه بر سه سالک ديگر گروه تان با گروههاي ديگري روبرو مي شوند . گروههايي مانند چاکمولس، انرژي تراکرس ، المنتس ، بلو اسکات و غيره . آنها که هستند؟ آيا نسل جديدي از جويندگانند که توسط شما رهبري مي شوند ؟
ج: اين افراد کساني هستند که دون خوان ماتوس از ما خواسته بود تا منتظرشان باشيم . او آمدن هر يک از آنها را مانند اجزاي تشکيل دهنده يک تصوير پيشگويي کرده بود . با توجه به اين مسئله که گروه دون خوان ديگر قابل تداوم نبود و با در نظر گرفتن وضعيت انرژي شاگردان دون خوان ماموريت گروه را از تداوم آن به پايان دادن به آن آنهم به بهترين نحو ممکن تبديل کرد . ما در مقامي نيستيم که در تعاليم دون خوان (تغييري ) بوجود آوريم . همچنين دنبا مريد و يا عضو فعال براي گروه نيستيم . تنها کاري که مي توانيم بکنيم سر فرود آوردن در برابر قصد است .
اين واقعيت که پاس هاي جادويي نسلها با بخل تمام دور از دسترس همگان قرار داشت و اينک در دسترس همگان قرار گرفته است ، گوياي اين نکته است که در حال حاضر هر کسي مي تواند با انجام اين تمرينات و بکار گيري طريقت جنگ جويان بطور غير مستقيم در گروه روشن بينان جديد قرار گيرد.
س: شما مکررا در سخنان و آثارتان از اصطلاح درنورديدن و يا دريانوردي براي تشريح اعمال ساحران استفاده کرده ايد . آيا قصد افراشتن پرچم اين کشتي را داريد تا به سفرنهايي خود برويد ؟ آيا سلسله جنگ جويان تولتک با رفتن شما خاتمه مي يابد؟ ج: بله ، صحيح است . حلقه دون خوان با رفتن ما به پايان مي رسد .
س: سئوالي دارم که هميشه ذهن مرا به خود مشغول کرده است . آيا پيروي از اصول و طريقت جنگ جويان براي افراد متاهل نتيجه بخش خواهد بود؟
ج: طريقت جنگجويان هر چيز و هرکس را شامل مي شود . حتي همه اعضاي يک خانواده ميتوانند جنگ جويان بي نقصي باشند . مشکل در اين حقيقت وحشتناک نهفته است که روابط فردي بر اساس داد و ستد احساسي است . زمانيکه سالک مي خواهد آنچه را که ياد گرفته به مرحله عمل بگذارد روابط فرو مي ريزد .
در دنياي امروز ما داد و ستد احساسي بر محور طبيعي و صحيح نمي چرخد و ما تمام عمر خود را در انتظار گرفتن آنچه داده ايم بسر ميبريم و به نظر دون خوان من سرمايه گذار سرسختي بودم . روش احساسي زندگي من به راحتي قابل توصيف بود من تنها ميتوانستم همان قدر به ديگران بدهم که به من داده بودند .

س: اگر کسي بر طبق معرفتي که شما در کتابهاي تان عرضه کرده ايد عمل کند ، اميد و انتظار چه پيشرفتهايي را مي تواند داشته باشد؟ توصيه شما به کساني که ميخواهند به طور فردي از تعاليم دون خوان پيروي کنند چيست؟
ج: براي آنچه که فرد ممکن است بتنهايي کسب کند، حدي وجود ندارد . اگر قصد ، قصدي بدون نقص باشد. تعاليم دون خوان معنوي نيستند و من بارها اين مطلب را تکرار کرده ام زيرا هميشه اين سئوال در اذهان مردم وجود داشته است .
معنويت با مقررات آهنين يک جنگجو جور در نمي آيد .
آنچه براي شمني چون دون خوان اهميت دارد ، عمل است . هنگامي که براي اولين بار با دون خوان ملاقات کردم بر اين باور بودم که مردي عمل گرا هستم ؛ دانشمندي جامعه شناس و کاملا بي غرض و عمل گرا. او تمام ادعاهاي مرا نابود کرد و از من چيزي ساخت که ملاحظه مي کنيد .
من به عنوان يک انسان غربي ، نه معنوي بودم و نه عمل گرا و متوجه شدم که لغت معنويت را تنها در تضاد با جنبه هاي مادي دنيا بکار مي بردم و اشتياقم را براي دور شدن از دنياي مادي معنويت مي ناميدم .
من به اين نتيجه رسيدم که حق با دون خوان بود . زمانيکه او از من خواست تا معنويت را تعريف کنم ، تازه فهميدم که نمي دانستم در مورد چه چيزي صحبت مي کنم . آنچه مي گويم ممکن است گستاخانه بنظر برسد ، اما راه ديگري براي گفتن آن وجود ندارد .
شمني چون دون خوان خواستار رشد آگاهي است . بدين معني که با تمام امکانات بشري خود جهان را درک کنيم و اين مستلزم کاري بس عظيم و عزمي خلل ناپذير است که به هيچ وجه معادل با معنويت غرب نيست. س: آيا حرفي براي گفتن به مردم آمريکاي جنوبي و بخصوص شيلي داريد ؟
و علاوه بر پاسخ به پرسشها اگر نکته ناگفته ديگري داريد ، بفرمائيد . ج: حرف ديگري براي گفتن ندارم جز اينکه همه افراد بشر در يک سطح هستند .
در آغاز شاگردي خود نزد دون خوان او به من فهماند که انسان عادي در چه جايگاهي قرار دارد ، آن وقتها من به عنوان يک فرد اهل آمريکاي جنوبي تمام افکارم درگير اصلاحات اجتماعي بود .
روزي سئوال نسبتا گستاخانه اي از دون خوان کردم . پرسيدم " چطور مي تواني در برابر اوضاع اسف بار قبيله خود يعني سرخپوستهاي ياکي سونورا بي تفاوت باقي بماني ؟ " . در آن زمان درصد عمده اي از جمعيت سرخپوست هاي ياکي از بيماري سل رنج مي بردند و بخاطر اوضاع بد اقتصادي خود قادر به معالجه خود نبودند.
دون خوان در جواب سئوالم پاسخ داد " بله اين خيلي ناراحت کننده است ؛ اما اوضاع و احوال تو هم بسيار ناراحت کننده است و اگر فکر ميکني که نسبت به سرخپوستهاي ياکي از شرايط بهتري برخورداري ، در اشتباهي " . بطور کلي بشر در وضعي هولناک و آشفته بسر مي برد . وضعيت هيچکس بهتر از ديگري نيست .
ما همه موجوداتي هستيم که بايد روزي بميرند و هيچ راه علاجي برايمان وجود ندارد مگر اينکه به اين مسئله آگاه باشيم و اين نکته ديگري از علمگرايي يک شمن است . آگاه بودن از مرگ ، آنها مي گويند "وقتي که ما به اين حقيقت آگاهي داشته باشيم ، همه چيز نظم و ارزشي متعالي پيدا مي کند" . نقل از جلد دوم کتاب شمنيزم - تولتک منبع اصلي : نشريه در آستانه فردا . سال

1377

گفتگوی پيش از مرگ با کاستاندا 1



کارلوس کاستاندا

با تامل روی این گفتگو و جواب های هوشمندانه ای که کاستاندا داده است به راحتی می توان فهمید که قصه دون خوان و ماجراهای هیجان اگیز کاستاندا با این استاد خیالی قصه ای تخیلی و ذهنی بیش نبوده است.قصه ای که به خاطر ریشه زدن در فرهنگ معرفتی سرخپوستان آمریکای مرکزی و مخلوط شدن عمدی با برخی واقعیات به یک قصه باورپذیر تبدیل شده است.


گفتگوي دانيل تروخيلو ريوس از مجله آرژانتيني و شيليايي اتوميسمو با کارلوس کاستاندا که در فوريه 1997 انجام شده است .



س: آقاي کاستاندا شما سال هاست که به طور ناشناس زندگي کرده ايد . چه چيز باعث شد که اين وضع را تغيير دهيد و به طور علني در باره تعليماتي که شما و سه نفر همراهتان از ناوال دون خوان ماتيوس دريافت کرده ايد به صحبت بپردازيد ؟



ج: آنچه ما را وادار به انتشار افکار دون خوان مي کند نيازي است که براي روشن کردن تعاليم او حس مي شود و اين وظيفه اي است که ديگر نمي توان آن را به تاخير انداخت . من و سه شاگرد ديگر او به اين نتيجه واحد رسيديم که همه انسان ها از امکانات دروني لازم براي درک جهاني که دون خوان ماتيوس به ما نشان داد برخوردارند . ما در مورد اينکه کدام راه مناسب تر است با يکديگر به بحث و گفتگو پرداختيم و دو راه در پيش رو داشتيم . اولين راه اين بود که ناشناس باقي بمانيم ، ‌راهي که دون خوان پيشنهاد کرده بود . راه ديگر انتشار افکار دون خوان بود ؛ راهي بي نهايت خطرناک تر و دشوارتر . ما راه دوم را برگزيديم زيرا به اعتقاد ما تنها راهي بود که در شان و مرتبه دون خوان قرار داشت .



س: با توجه به آنچه که شما در مورد غير قابل پيش بيني بودن اعمال جنگجو گفته ايد و ما در حدود سه دهه شاهد آن بوده ايم ، ‌آيا ممکن است نظرتان را در مورد عمومي کردن افکار دون خوان عوض کنيد و يا فقط براي مدت کوتاهي به اين کار بپردازيد ؟ اگر اين طور است تا کي و چه موقع به اين کار ادامه خواهيد داد ؟



ج: ما به هيچ طريقي نمي توانيم يک ضابطه موقتي برقرار کنيم . ما بر اساس اصول دون خوان زندگي مي کنيم و هرگز از آن منحرف نخواهيم شد . دون خوان ماتيوس مثال ترسناکي در اين زمينه براي ما زده بود ؛‌ ترسناک از آن جهت که تقليد و پيروي از راه او سخت ترين کارهاست . دراين راه مي بايست چون کوه سخت و استوار بود و در عين حال در برخورد با مسائل قابليت انعطاف داشت . اين طريقي بود که دون خوان در تمام عمر خود طبق آن زندگي کرد . در محدوده اين اصول فرد مي تواند واسطه اي بي عيب و نقص باشد . ما در اين مسابقه کيهاني شطرنج ، بازيکن نيستيم ، ‌بلکه تنها مهره اي هستيم در صفحه شطرنج و تصميم گيري با انرژي غير شخصي و آگاهي است که ساحران آن را قصد يا روح مي نامند .



س: تا آنجا که توانسته ام تحقيق کنم ، ‌مردمشناسي رسمي و همچنين مدعيان دفاع از ميراث فرهنگي آمريکاي پيش از کلمب اعتبار آثار شما را زير سوال برده اند . به عقيده آنها آثار شما تنها حاصل استعداد ادبي شماست که به طور غير مترقبه اي استثنائي است و تا به امروز ادامه داشته است . همچنين گروه هاي ديگري هستند که شما را متهم به داشتن ملاک و معياري دو گانه مي کنند . به عنوان مثال روش زندگي شما و فعاليت هايتان مغاير با چيزهايي است که اکثريت از يک شمن توقع دارند . چگونه اين شبهات را برطرف مي کنيد ؟



ج: طرز تفکر غربي ، ‌انسان را وادار به تکيه بر معلومات از پيش دانسته مي کند . ما قضاوت هايمان را بر اساس بديهيات قرار مي دهيم ؛‌ به عنوان مثال واقعا چه چيزي مرسوم است و اصولا مردم شناسي رسمي چيست ؟ ‌آيا موضوعي است که در سالن هاي سخنراني دانشگاه ها تدريس مي شود ؟
رفتار يک شمن چگونه است ؟ گذاشتن پر بر روي سر و رقصيدن براي روح ؟ حدود 30 سال است که مردم مرا متهم به خلق يک ويژگي ادبي مي کنند ، تنها به اين دليل که آنچه گفته ام مطابق با اصول بديهي روانشناسي نيست . آنچه دون خوان به من عرضه کرد تنها در عمل کاربرد دارد و تحت چنين شرايطي ، پيش برداشت ها خيلي کم هستند يا اصلا وجود ندارند .
من هرگز نمي توانم در مورد شمن گرايي به نتيجه گيري بپردازم . براي اين کار فرد بايد عضوي فعال در دنياي شمن ها باشد . يک جامعه شناس غربي به راحتي مي تواند در مورد هر موضوعي که مربوط به جهان غرب باشد نتيجه گيري کند زيرا او عضوي از جهان غرب است ، ‌اما يک جامعه شناس که حداکثر دو سال صرف مطالعه فرهنگ هاي ديگر کرده است چگونه مي تواند در مورد آن فرهنگ ها به نتايجي قابل اعتماد برسد ؟‌
اينکه فرد بتواند به عضويت فرهنگ ديگري در آيد به يک عمر وقت نياز دارد . بيش از سي سال است که بر روي سيستم شناخت شمن هاي مکزيک باستان فعاليت مي کنم و صادقانه بگويم فکر نمي کنم که به چنان عضويتي دست يافته باشم که به من اجازه نتيجه گيري و يا حتي ارائه پيشنهاد بدهد .
من بارها با افراد مختلف با تخصص هاي مختلف در اين باره به بحث و گفتگو پرداخته ام و آنها هميشه حرف هاي مرا درک کرده و آنچه را که تاييد کرده اند به فراموشي سپرده اند و بدون توجه به آنکه ممکن است در نتيجه گيري هايشان اشتباه کرده باشند به پيروي خود از اصول غربي آکادميک ادامه مي دهند . ظاهرا سيستم شناختي انسان غربي نفوذ ناپذير است .



س: چرا اجازه نمي دهيد از شما عکس گرفته شود يا صدايتان ضبط شود و يا اطلاعاتي در مورد زندگي شخصي تان فاش شود ؟‌ آيا ممکن است به اين دليل باشد که اينها بر روي کارهاي شما اثر مي گذارند و اگر اينطور است ( اين تاثير )به چه صورت است ؟ آيا فکر نمي کنيد شناختن شما براي جويندگان حقيقت به منزله تاييدي بر اين نکته باشد که عملا مي توان از روشي که شما ارائه داده ايد پيروي کرد ؟



ج: در ارتباط با عکس و تاريخچه شخصي من و سه مريد ديگر دون خوان طبق تعاليم او عمل مي کنيم . براي شمني چون دون خوان انگيزه اصلي اجتناب از دادن اطلاعات شخصي بسيار ساده است . کنار گذاشتن تاريخچه شخصي امري ضروري است . رهايي از من کاري بسيار سخت و طاقت فرساست .
آنچه شمن هايي چون دون خوان دنبال آن هستند درجه اي از رهايي است که من شخصي اصلا در آن به حساب نمي آيد . او عقيده داشت که نبود عکس و اطلاعات شخصي بر هر فردي که در اين راه قدم مي گذارد به طريقي مثبت و نيمه خود آگاه اثر مي گذارد . ما به شدت به استفاده از عکس ،‌ ضبط صوت و اطلاعات مربوط به زندگي شخصي معتاد شده ايم و تمام اين ها از اهميت دادن به خود سرچشمه مي گيرد .
دون خوان مي گفت بهتر است که هيچ چيز درمورد يک شمن ندانيم زيرا در اين صورت به جاي رويارويي با يک شخص با يک عقيده روبرو مي شويم که قابل حمايت کردن است و اين درست عکس آن چيزي است که در دنياي روزمره اتفاق مي افتد ؛ دنيايي که در آن تنها با مردمي روبرو مي شويم که جز مشکلات بي شمار رواني ،‌ هيچ عقيده و نظري ندارند و تمامشان لبريز هستند از من ، من ، ‌من .



س: پيروان شما چگونه مي توانند تبليغاتي را که اطرافيان شما در ارتباط با انتشار عقايد دون خوان به راه انداخته اند توجيه کنند ؟ رابطه واقعي شما با تشکيلات کليرگرين و موسسه هاي ديگري مثل لوگان پروداکشن و تولتک آرتيست چيست ؟ ‌منظورم در باره يک ارتباط تبليغاتي است .



ج: در اين قسمت از کارم نياز به شخصي داشتم تا با انتشار افکار دون خوان نماينده من باشد . کليرگرين تشکيلاتي است که علاقه زيادي به کارهاي ما دارد . همچنين لوگان پروداکشن و تولتک آرتيست . انتشار تعاليم دون خوان در دنياي پيشرفته امروز مستلزم استفاده از تبليغات و رسانه هاي ارتباطي است که از عهده من به تنهايي خارج است .
اين شرکت ها آنچه را که من مي خواهم منتشر مي کنند ، چون اکثر شرکت ها مايلند تا به آنچه به آنان ارائه مي شود تسلط داشته باشند و اگر به خاطر علاقه صادقانه کلير گرين ، لوگان پروداکشن و تولتک آرتيست نبود ، افکار دون خوان تا به حال تبديل به چيز ديگري شده بود .



س: عده زيادي از مردم براي کسب شهرت به طرق مختلف ، خود را به شما نسبت مي دهند ، ‌نظرتان در باره کارهاي ويکتور سانچز چيست ؟ او تعاليم شما را تاييد و تفسير کرده و از آن يک تئوري شخصي ساخته است . همچنين نظرتان در باره اظهارات کن ايگل که ادعا مي کند دون خوان تنها به خاطر او بازگشته و او را مريد خود کرده است چيست ؟



ج: در واقع عده اي خود را شاگرد من يا دون خوان معرفي مي کنند . افرادي که من هرگز آنها را نديده ام و مطمئنم که دون خوان نيز آنها را نديده است . دون خوان ماتيوس تنها به تداوم گروه شمن ها علاقمند بود . تنها چهار شاگرد او تا امروز باقي مانده اند . او شاگردان ديگري نيز داشت که با وي رفته اند .
دون خوان علاقه اي به تعليم معرفت خود نداشت و فقط براي تداوم گروهش آن را به شاگردان خود تعليم داد و با توجه به اين حقيقت که ما ، ‌يعني چهار شاگرد او ، ‌نتوانستيم گروه او را تداوم بخشيم ،‌ مجبور به انتشار عقايد او شديم . مفهوم تعليم ،‌ قسمتي از سيستم شناختي جهان امروز است و در سيستم شناختي شمن ها وجود ندارد .
تعليم دادن براي آنان پوچ و بي معني است و با انتقال معرفت براي تداوم گروه فرق مي کند . اين واقعيت که عده اي از نام من يا دون خوان استفاده مي کنند تنها تدبيري ساده براي منفعت بدون سعي و تلاش است .



س: بياييد مفهوم لغت معنويت را حالتي از آگاهي در نظر بگيريم که در آن انسان کاملا قادر به کنترل نيروهاي بالقوه خود باشد ؛‌ نيروهايي که يک حيوان ساده را از طريق تمرينات ذهني ،‌اخلاقي و روحي به فراسوي خود ارتقا مي دهد . آيا شما با اين نظر موافقيد ؟‌ آيا اين تعريف با دنياي دون خوان تطابق دارد ؟



ج: براي دون خوان که شمني واقع گرا و بسيار دانا بود ،‌ معنويت خالي و پوچ است ؛ ‌بياني بدون اساس و به اعتقاد اکثريت ،‌ بسيار زيبا زيرا با مفاهيم ادبي و شاعرانه پوشيده شده است اما هرگز فراتر از آن نمي رود .
شمن هايي چون دون خوان اساسا اهل عمل هستند و تنها چيزي که براي آنان وجود دارد جهاني شکارچي است که در آن هوش يا آگاهي ،‌ محصول مبارزه ميان مرگ و زندگي است .
او خود را کاوشگر بي نهايت مي دانست و مي گفت براي اينکه بتوان مثل يک شمن در ناشناخته سير کرد شخص نياز به عمل گرايي نامحدود ،‌ هوشياري بي حد و مرز و شجاعتي از فولاد دارد و با در نظر گرفتن تمام اينها او عقيده داشت که معنويت تنها يک توصيف است و با پيروي از الگوهاي دنياي روزمره قابل دستيابي نيست .



س:‌شما هميشه تاکيد کرده ايد که فعاليت هاي ادبي شما و همچنين فلوريندا دانر و تايشا آبلار حاصل تعاليم دون خوان است ، ‌هدف شما از اين فعاليت ها چيست ؟


ج: دون خوان هدف نوشتن اين آثار را چنين بيان کرده است که حتي اگر کسي نويسنده نباشد با اين همه مي تواند بنويسد و در اينجاست که نوشتن ،‌ از يک حرکت ادبي تبديل به عملي شمن وار مي شود و آنچه درمورد موضوع و پيشرفت يک کتاب تصميم مي گيرد مغز نويسنده نيست بلکه نيرويي است که شمن ها آن را زير بناي جهان کائنات مي دانند و به آن "‌قصد " مي گويند .
اين "‌قصد " است که درباره محصول کار يک شمن تصميم مي گيرد ، ‌حالا آن کار هرچه مي خواهد باشد ،‌ کاري ادبي يا هر کار ديگري . به اعتقاد دون خوان ،‌ پيروان شمن گرايي وظيفه دارند تا خود را سرشار از اطلاعات قابل دسترس کنند .
کار شمن اين است که کاملا از هر آنچه که ممکن است به موضوع مورد علاقه اش مربوط باشد مطلع و آگاه گردد . او مي بايست تمام اطلاعات نامربوط را دور بريزد . دون خوان هميشه مي گفت کسي که افکار و عقايدش از چنين درياي اطلاعاتي سر چشمه بگيرد ديگر شمن نيست بلکه خود "‌قصد " ‌و معبري بي عيب و نقص است . به نظر دون خوان نوشتن مبارزه اي شمن گرايانه است و نه کاري ادبي .


کارلوس کاستاندا - سفر جادویی







Carlos Castaneda، کارلوس در 1951 به آمریکا مهاجرت کرد و چهار سال بعد در دانشگاه لوس آنجلس به هدف تحصیل در رشته روانشناسی ثبت نام نمود. سپس در 1959 عقیده خود را عوض کرده و در رشته مردم‌شناسی به تحصیل ادامه داد. ماجرای کاستاندای نویسنده و مردم‌شناس از آن‌جا آغاز می‌شود که او در سال 1960با یک استاد شمن روبرو شد.


کارلوس کاستاندا (Carlos Castaneda) در سال 1926 میلادی در کاحامارکا -منطقه ای در پرو- متولد شد. ( البته این نکته بعد از مرگ او مشخص شد و کاستاندا قبلاً خود را متولد 1931 و برزیلی معرفی کرده است. این که او به چه دلیل کشور و سال تولد خود را پنهان کرده هنوز مشخص نیست.)
او در دانشکده ملی هنرهای زیبا در لیما در رشته‌های مجسمه‌سازی و نقاشی تحصیل کرده و در نظر داشت که مجسمه‌ساز شود، اما به اعتراف خودش فاقد خلاقیت و قدرت تخیل کافی برای این کار بود. کارلوس در 1951 به آمریکا مهاجرت کرد و چهار سال بعد در دانشگاه لوس آنجلس به هدف تحصیل در رشته روانشناسی ثبت نام نمود.
سپس در 1959 عقیده خود را عوض کرده و در رشته مردم‌شناسی به تحصیل ادامه داد. بالاخره در 1960 ازدواج کرد. تا این زمان همه چیز در زندگی او روال عادی و طبیعی خود را طی می‌کرد. کار، تحصیل، ازدواج و تلاش برای تشکیل یک زندگی سالم و معمولی.
ماجرای کاستاندای نویسنده و مردم‌شناس از آن‌جا آغاز می‌شود که او در سال 1960با یک استاد شمن روبرو شد. وی که برای تحقیق در مورد گیاهان توهم‌زا به مکزیک رفته بود، از طریق یکی از دوستانش با دون خوان آشنا شد. کاستاندا از حدود سال‌ 1960 تا 1980 پیش دون خوان آموزش می‌دید.
دون خوان ابتدا به او گفت:
راه سالکان اصلی ربطی به استفاده از گیاهان توهم‌زا ندارد؛ ولی چون تو یک غربی غیر آشنا به این مسائل هستی اول از این گیاهان شروع می‌کنیم! در حالی که یک سالک اصیل نیازی به تاتوره و مسکالتیو (دو نوع گیاه توهم‌زا) ندارد و راه را به کمک دل انتخاب می‌کند.

« لازم به ذکر است در ابتدای آشنایی دون‌خوان با کاستاندا محقق و دانش‌پژوهی که سخت درگیر قوانین تابع منطق بود، برای شکستن باورهای او درباره‌ی جهان پیرامونش او را به تجربه‌ی گیاهان روان‌گردان برد تا قالب‌های سخت اجتماعی او را در هم شکند. از این رو اشخاصی که تمامی کتاب‌های کاستاندا را مطالعه ننموده بودند خود وارد این توهم شدند که کاستاندا از طریق گیاهان روان‌گردا به شناخت جهان نائل گشت که این جهلی‌ است از سر بی‌سوادی موخرین. شهرزاد » 


گیاهان توهم‌زا گیاهانی هستند که توسط سرخ‌پوستان سونورای مکزیک مصرف می‌شوند و اثرات عجیب و غریبی روی شخص می‌گذارند.
مثلاً قدرت‌های شنوایی یا بینایی عجیبی به او می‌دهند و چیزهایی مثل این.
از زندگی خود دون خوان اطلاعات زیادی نداریم. علت کم‌اطلاعی ما از زندگی او شاید این باشد که او اجازه نمی‌داد کاستاندا عکسی از او بردارد یا صدایش را ضبط کند. کاستاندا از طریق او با دون خونارو هم آشنا شد که از دوستان نزدیک دون خوان بود. معروف است که دون خوان جادوگر بوده و از گفته‌های کاستاندا هم چنین چیزی برمی‌آید؛ اما خودش می‌گفته:
کار من جادوگری نیست؛ جادوگری گام نهادن در کوچه‌ی بن‌بست است.
کلمنت میهان پروفسور مردم‌شناسی دانشگاه لوس آنجلس که بر کار کاستاندا نظارت داشت درباره این شمن سرخپوست چنین می‌گوید:
«یکی از دلایلی که به عنوان شخصی مطلع از او ایراد می‌گیرند این است که او خودش فردی بی‌همتاست.
او در واقع عضو هیچ جامعه قبیله‌ای نیست.
والدینش نیز عضو هیچ گروه قومی نبوده‌اند. بدین‌سان او مدتی بین سرخپوستان کالیفرنیا و مدتی در میان سرخپوستان مکزیک زیسته است. او یاکی خالص نیست و در ضمن از اشخاصی ست که خود را بالا کشیده و خردمند شده است. من سرخپوستان دیگری مثل او را دیده‌ام، ولی آن‌ها واقعاً کمیاب هستند.
شما آدم متوسط پیدا نمی‌کنید که فیلسوف یا متفکر باشد و خود را با مضامینی در سطحی بسیار ظاهری و سطحی مشغول نماید.»
کاستاندا در 1968 اولین کتاب خود را منتشر کرد که در واقع یادداشت‌های تحقیقی مردم‌شناسی از گفتگو با این شمن سرخپوست است و توسط دانشگاه کالیفرنیا منتشر شد. نکته قابل توجه این که کتاب کاستاندا به سادگی به چاپ نرسید.
در واقع این یادداشت‌ها که بیشتر به خاطرات شخصی شبیه بود تا تحقیقات علمی، به مدت سه سال بین اساتید دانشگاه دست به دست گشت و علت تاخیر در چاپ آن هم مخالفت شدید بعضی از آن‌ها بود.
این مخالفت‌ها بر سه استدلال استوار بود.
اول این که آن‌ها معتقد بودند این استاد شمن که به عنوان راهنمای کاستاندا در کتاب او مطرح شده است، یک سرخپوست سنتی نیست و از آن‌جا که در نقاط مختلف مکزیک و آمریکا زندگی کرده، آموزش‌های او مخلوطی ست از چند جهان‌بینی مختلف.
دوم این که کاستاندا در نوشته‌های خود اصول تحقیقی را رعایت نکرده و به جای این که از دید یک محقق بی‌طرف آن را به انجام برساند، عمدی یا غیر عمدی از دانسته‌های خود نیز در تنظیم نوشته‌ها استفاده کرده است و بالاخره در نظر آن‌ها کتاب از ارزش علمی و مردم‌شناسی چندانی برخوردار نبوده و چاپ آن توسط انتشارات دانشگاه در واقع اعتبار و حیثیت علمی دانشگاه را خدشه‌دار می‌کرد.
علی‌رغم این مخالفت‌ها، با پشتیبانی و اصرار دو پروفسوری که از ابتدا بر کار کاستاندا نظارت داشتند کتاب او سرانجام به عنوان پایان‌نامه فوق لیسانس، تأیید و توسط انتشارات دانشگاه لوس آنجلس منتشر شد.


همسر وی می‌نویسد که کاستاندا هم‌زمان با تحقیقات مردم‌شناسی در خصوص آیین شمنی، نوشتارهای تالکوت پارسونز، هوسرل و فیلسوف زبان‌شناس -ویتگنشتاین- را به دقت خوانده و بسیار تحت تأثیر پروفسور خود هرولد گارفینکل بوده که در زمینه پدیدارشناسی کار می‌کرد.
سومین کتاب کاستاندا با عنوان "سفر به دیگر سو" نیز با وجود انتقادهای شدیدی که در هیئت علمی دانشگاه در خصوص تردید در واقعی بودن گزارش‌های او ابراز می‌شد به عنوان رساله دکترای وی مورد قبول قرار گرفت.
از آن پس سال‌ها در مورد زندگی خصوصی کاستاندا هیچ گزارشی منتشر نشد و او به جز چند مورد محدود در هیچ مصاحبه یا سخنرانی رسمی شرکت نکرد.
قابل ذکر است که کاستاندا با انتشار آثارش بنا بر شکایت ارباب کلیسا به دادگاه کشیده شد، تا درباره نوشته‌هایش توضیح بدهد.
کارلوس کاستاندا را پدر عصر جدید و مشهورترین نویسنده گمنام جهان لقب داده‌اند.
از اولین کتاب وی که هم‌زمان رساله فوق لیسانس او در رشته مردم‌شناسی بوده، تاکنون یک میلیون نسخه در زبان انگلیسی به فروش رفته است. شیوه نگارش کاستاندا و جذابیت فلسفه و فرهنگ تولتک‌های عهد باستان که بخش اصلی نوشته‌های وی را در بر می‌گیرد و نیز تمایل وی به گمنام زیستن شاید دلایل اصلی شهرت وی باشند.
کتاب‌های کاستاندا از دهه 1360 شمسی به فارسی ترجمه شد و از همان وقت تاکنون سوالات و بحث‌های زیادی در این زمینه مطرح گشته که از آن جمله می‌توان به موضع‌گیری افرادی مثل دکتر عبدالکریم سروش با دیدی کاملاً منفی یا دیگرانی مثل تورج زاهدی با نگاهی مثبت، اشاره نمود.


« و برخی هم با جهل  و مطالعه‌ی اندک راه به خطا بردند . شهرزاد »


از آثار وی می‌توان: "آموزش‌های دون خوآن"، "حقیقتی دیگر"، "دومین حلقه قدرت"، "سفر به دیگر سو"، "افسانه قدرت"، "هدیه عقاب"، "آتش درون"، "قدرت سکوت"، "کرانه فعال بی‌کرانگی" و "هنر رؤیا دیدن" را نام برد .
مریم السادات فاطمی

رویای کالبد اختری - کاستاندا



در زیر دو نمونه از رؤیای دون‌خنارو، یکی از اساتید رؤیابینی در مکتب تولتک آورده شده است:
وقتی این مسئله اولین بار برایم پیش آمد، نمی‌دانستم که چنین چیزی رخ داده است.
یک روز که طبق معمول برای جمع‌آوری گیاهان طبی به کوهستان رفته بودم ضمن کار احساس خستگی نمودم تقریباً آمادهٔ بازگشت به خانه بودم که تصمیم گرفتم مختصری استراحت کنم.
در سایهٔ درختی، کنار جاده دراز کشیدم و به خواب رفتم. ناگهان صدای افرادی را شنیدم که از تپه پائین می‌آیند، بیدار شدم، به تندی دویدم و خود را پشت درختانی که نزدیک جاده و محل خوابم بود، پنهان کردم. در حالی که مخفی شده بودم، از این احساس که چیزی را فراموش کرده‌ام، رنج می‌بردم، نگاه کردم ببینم آیا کیسهٔ گیاهان را با خود آورده‌ام؟ متوجه شدم که آن را نیاورده‌ام.
نگاهی به جاده در حالی که دقایقی قبل، خوابیده بودم، انداختم. ناگهان از ترس خشکم زد.
من هنوز آنجا دراز کشیده و خوابیده بودم!
خودم بودم!
به بدنم دست زدم.
باز خودم بودم.
در این بین کسانی که از تپه پائین می‌آمدند، به من که خوابیده بودم رسیدند و من کاملاً بیدار و بی‌پنه از مخفیگاهم به آنها می‌نگریستم. رؤیای من چنان زنه بود ه داشتم دیوانه می‌شدم. فریادی زدم و دوباره از خواب بیدار شدم، لعنتی!
این فقط یک ”رویا“ بود.
من تا چند روز از رؤیائی که دیده بودم، می‌ترسیدم اما به خاطر کار و فعالیت واقعاً فرصتی نداشتم تا درباره اسرار رؤیایم کند و کاو کنم.
تا اینکه چند ماه بعد، در پایان یک روز که سخت کار کرده بودم، به خواب عمیقی فرو رفتم. باران تازه شروع به باریدن کره بود، فکر سوراخی که در بام بود مرا بیدار کرد، از رختخواب بیرون پریدم و بالا یبام رفتم تا سوراخ را قبل از نفوذ باران ببندم. چنان احساس آرامش و قدرت می‌کردم که در عرض یک دقیقه این کار را انجام دادم و اصلاً هم خیس نشدم. فکر کردم احساس خوش من، در اثر چرت است که زده‌ام.
وقتی کارم تمام شد به داخل خانه برگشتم که چیزی بخورم اما انگار راه گلویم بسته شده بود، نمی‌توانستم چیزی قورت بدهم.
فکر کردم بیمار شده‌ام. قدری از ریشه و برگ درختان را خرد کردم و آن را به‌صورت خمیر درآوردم، به گردنم مالیدم، روی آن را بستم و به طرف رختخواب رفتم. وقتی جلوی تخت قرار گرفتم، نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. من در رختخواب دراز کشیده و خوابیده بودم!
خواستم خودم را بیدار کنم ولی می‌دانستم که این کار صحیح نیست. از خانه بیرون آمدم، ترس وجودم را فرا گرفته بود، بی‌هدف میان تپه‌ها دویدم.
نمی‌دانستم به کجا می‌روم، با وجودی که تمام وقت آنجا زندگی کرده بودم اما راهم را گم کردم. در میان باران می‌دویدم ولی حتی آن را حس نمی‌کردم. انگار قادر به فکر کردن نبودم. بعد رعد و برق چنان شدید شد که من در اثر آن دوباره بیدار شدم.
من در تپه‌ها زیر باران بیدار شدم.
ولی از کجا می‌دانستم که بیدار شده‌ام؟ جسم می‌دانست.
همیشه صدائی درونی وجود دارد که به شخص می‌گوید که قضیه از چه قرار است. البته به محض بیداری متقاعد شدم که ”رؤیائی“ دیده‌ام.
بدیهی است که این یک رؤیای معمولی نبود ولی در عین حال ”رؤیا دیدن“ تمام و کمال هم نبود. نتیجه گرفتم که باید چیز دیگری بوده باشد. حدس من ”راه رفتن در خواب و بیداری“ بود، اما حامی‌ام (معلم باطنی‌ام) برایم این طور تشریح کرد که چیزی که دیده‌ام اصلاً ”رؤیا“ نبوده و من نیز نبایستی روی این موضوع پافشاری کنم که آن واقعه، راه رفتن در خواب بوده است. حامی من گفت:
زمانی که انسان در رؤیائی خودش را در خواب بییند، زمان آشکاری کالبد اختری‌اش فرا رسیده است.

منبع: افسانه‌های قدرت، کارلوس کاستاندا
تألیف و تحقیق: امیررضا الماسیان

آگاهی در خواب و برون فکنی کالبداختری (قسمت دوم)





ميزان واقعيت آگاهی در خواب در مقايسه با تجربه برون فکنی کالبداختری بسيار ناچيز است.
ولی اين دليل بر هم سنخ نبودن اين دو تجربه نيست. حالت خاصی که دانشمندان رو به خودش جلب کرده حالت بی حسی کامل بدن درخواب ميباشد۱.
اين حالت در خيلی از موارد به اينصورت پيش مياد که شخص خودش رو عاجز از تکان دادن بدنش ميبينه و اکثرا از اين حالت به وحشت ميفتن ولی بعد از مدتی اين حالت از بين ميره و شخص ميتونه بدنش رو تکان بده.
اتفاقی که در اين حالت افتاده اينه که بدن هنوز خوابه ولی انسان آگاهيش رو بدست آورده به همين دليل تا بيداری کامل بدن شخص امکان هيچگونه تحرک رو نداره.
اين حالت کاملا طبيعيه و درصد زيادی از مردم حداقل يکبار در زندگيشون اين حالت رو تجربه کردن. من خيلی از اين حالات رو تجربه کردم.
انسان ممکنه حس کنه چيزی روی سينه اش نشسته و اين احساس اونو به وحشت ميندازه.
وقتی حالت بی حسی کامل به من دست داد من فکر ميکردم چيزی روی من نشسته که اين فکر به ذهنم رسيد که نکنه جن باشه.
ترس من وقتی پايان پذيرفت که به حقيقت اين اتفاق آگاه شدم. در کسانی که در خواب آگاه ميشوند اين حالت وجود ندارد.
ولی وقتی برون فکنی کالبداختری رخ ميدهد اين حالت دقيقا وجود داره.
در حقيقت انسان وقتی ميتونه برون فکنی کنه که ديگه از حواس پنجگانه اش استفاده نکنه و ديگر هيچ احساسی رو از بدنش دريافت نکنه.
اگه بخوام ساده تر بگم وقتی ما بتونيم بدنمون رو به خواب ببريم و هنوز آگاه باشيم احتمال برون فکنی کالبداختری بسيار بالاست.
اينکه ميگم احتمال چون عوامل ديگری هم در موفقيت برون فکنی کالبداختری تاثيرگذار هستند که انشاءالله در فرصت مناست بيان خواهم کرد.
ولی سوالی که ممکنه برای شما در اين لحظه پيش بياد اينه که چطور ميشه از آگاهی در خواب برای برون فکنی کالبد اختری استفاده کرد؟

محيط و شرايط موجود در آگاهی در خواب تقريبا با محيط و شرايط موجود در تجربه برون فکنی کالبداختری يکی ميباشد. آگاهی در خواب در واقع شامل همه تخيلات غنی ذهن ميتونه باشه که ما به اونها واقعيت بخشيديم و همچنين شامل خيلی از تمايلاتی است که مانع از ديدن حقيقت ميشود.

آگاهی در خواب و برون فکنی کالبداختری درجاتی دارند. آگاهی در خواب ممکن است فقط شامل توهم باشد که در اين صورت انسان ميتواند از آن برای رفتن به درجه ای بالاتر از آگاهی و ملاقات با موجودات غير آلی (کارلوس کاستاندا از موجوداتی که در دنيای اختری وجود داشتند و غير انسان و حيوانات بودند به عنوان موجودات غيرآلی نام ميبرد) استفاده کند.
حقيقت اينست که آگاهی در خواب خود نوعی برون فکنی کالبداختری ميباشد.
ولی معمولا به دليل کامل نبودن اين برون فکنی از آن به عنوان تجربه ای که در آن خواسته های ذهن ناخودآگاه و نفس برای تشکيل محيط بخصوصی تاثير بسزائی دارد.
حقيقت ديگری هم وجود دارد، شما ميتوانيد از آگاهی در خواب به مرحله برون فکنی کامل برسيد. در واقع راحتترين روش برای دستيابی به برون فکنی کالبداختری تجربه آگاهی در خواب و ارتقاء دادن اين آگاهی برای وارد شدن به بعد دنيای اختری.
برون فکنی کالبداختری خود دارای درجات ديگری است و فقط به برون فکنی در دنيای اختری موازی دنيای فيزيکی ختم نميشود. در صورت پيشرفت سطح انرژی و البته موارد بسيار مهم ديگر(در اينجا از ذکر آنها خودداری ميکنم) ميتوان به سطح بالاتری از دنيای اختری وارد شد.

مکانی که هيچ چشمی نديده و هيچ گوشی نشنيده.
مکانی که نمی توان بيان کرد. فقط عظمت آن را و آرامشش را ميتوان احساس کرد. آگاهی در خواب راه بسيار مناسبی برای پيشرفت از لحاظ روحی نيز ميباشد.
قدرت انتقال فکر و فعاليت چاکراها بيشتر شده و شما احساسهايی را خواهيد شناخت که ممکن است پس از بيداری از بيان آنها عاجز بمانيد.
وقتی شروع به فعاليت در اين زمينه کرديد با موجودات منفيی برخورد خواهيد کرد که سعی ميکنند مانع از پيشرفت شما بشوند. قبل از تمرين از خدا بخواهيد به شما در اين راه کمک کند. صادقانه نيت کنيد. خيلی ها به کلمه نيت حساسيت دارند.
ناشناخته هميشه مقدس بوده و هست.
از خود ناشناخته ای بسازيد که امروز برای شما آشناست ولی ديروز غريبه ای بيش نبود که صورتش را در پس حجاب نرسيدن مخفی نگاهداشته بود.




ایختلان

ایختلان

این رویداد حدود سه سال پیش اتفاق افتاد . من به قصد خرید چیزی پس از کار روزانه و در نیمه راه منزل از مترو خارج شدم . اما در تمام طول راه بطور وحشتناکی درگیر افکار آزار دهنده بودم . موضوع کلی این افکار حول سرزنش خود بخاطر برخی نقطه ضعف های همیشگی و توجیه آنها در مقابل ، دور می زد .
به هر حال این چیز تازه ای نبود . گهگاه چنین درگیریهای وحشتناک درونی را تجربه می کردم اما گویا آنروز روز دیگری بود چون بمحض اینکه از میدان رد شدم و بقصد فروشگاهی در انتهای یک کوچه وارد آن شدم ضربه اساسی وارد آمد .
من همواره در تمام طول زندگی رویدادهای عجیبی را تجربه می کردم که بعدها فهمیدم چنان همه گیر است ( تقریبا 70 در صد مردم ) که نامی فرانسوی هم بر آن گذاشته اند . دژاوو .
در حین این تجربه ها ناگهان احساس می کردم رویدادی که هم اکنون در حال انجام است را قبلا هم دیده ام و حتی می توانستم دقیقا بگویم که یک لحظه دیگر چه اتفاقی می افتد و عجیب این که همان اتفاق هم کما بیش به همان شکل روی می داد . معمولا من می توانستم طی چند ثانیه ای که این تجربه ادامه داشت تا یکی دو مرحله رویدادها را پیش بینی کنم .
اما آنروز موضوع فرقی اساسی داشت .
درگیری ذهنی به شکلی ناگهانی خاموش شد و همزمان درکی ناشناخته با فشار جای آن را پر کرد . این فضا ابتدا ترس آور نبود اما لحظه ای بعد که فهمیدم پیش بینی رویدادها بجای یک یا دو مرحله همیشگی از چهار و پنج هم گذشته است و هر لحظه در حال عمیقتر شدن است وضع فرق کرد .
فضاهایی ناگفتنی از وهم و درک پی در پی از راه می رسیدند . حالا من دیوانه وار خواهان بازگشت به وضعیت عادی بودم و از شدت دستپاچگی اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که کوچه نرفته را برگردم شاید که این دو به طریقی با هم ربطی داشته باشند . بعد از دقایقی وحشتناک کابوس رو به افول گذاشت اما چیزی که تا حول و حوش یکساعت دیگر به شکل معمولش بازنگشت روند همیشگی و معمولی احساسات و درک چیز ها بود .
نه تنها درگیری ذهنی دیگر وجود نداشت بلکه روند کلی افکار به عجیبترین و ناشناخته ترین شکل خاموش شده بود . قسمت اعظم حافظه من محو شده بود .
همین یکساعت پیش با یکی از دوستانم بودم و حالا با حیرت می پرسیدم من واقعا او را دیده ام ؟ نمی توانستم منکر دیدار با او شوم و از طرفی نمی توانستم بپذیرم که همین امروز او را دیده ام . روش درک زمانی و پشت سر هم از رویدادها کاملا بهم ریخته بود . اتفاقات آنروز انگار که در هوا شناور باشند .
هیچ ترتیب زمانی و روندی بجای نمانده بود . از آن عجیب تر آن چیزی بود که می دیدم .
نمی دانستم کجا هستم . دهها و صدها بار از این میدان گذشته بودم و با اینحال گویی در شهری ناشناخته قدم می زنم . هیچ چیز را بجا نمی آوردم و همزمان می دانستم که اینجا باید کجا باشد . اما این اگاهی ضعیف تر از آن بود که پیروز شود . پی در پی با حیرت می پرسیدم این واقعا همان جایی است که من بارها سر راه منزل از آن گدشته ام ؟ پس چرا این دیوارهای طولانی لخت ، آن ایستگاه بزرگ اتوبوس یا آن کیوسک فروش روزنامه را قبلا ندیده ام ؟


شالوده و اساس این تجربه بر لذت و رهایی بی نظیری استوار بود . در تلاش برای به کلام در آوردن غنای آن لحظات شاید بتوان گفت که گویی در دوران اساطیری پر شکوهی زندگی می کردم .
تصمیم گرفتم حداقل هنگام عبور از عرض خیابان تمام تلاشم را برای متمرکز کردن افکار بخرج دهم . این خیابانی بود که بازار اصلی ابزارهای صنعتی است . درست در لحظه ای که بیاد آوردم در نوجوانی از اینجا ابزاری خریده بودم به حال و هوای آن سن و سال بازگشتم . این خاطره ای نبود که من از آن روزها داشته باشم . من در حالت همان روزها بودم . همان احساس ها و همان سبکباری ها .
بی خانمانی در آنسوی خیابان نشسته بود . کاملا مطمئن بودم که اگر در این حالت اسرار آمیز بود هیچ رنجی از بی سرپناهی حس نمی کرد . این وضعیتی از قدرت بود که در آن نیاز به حمایت و راحتی بی معناست .
طی این لحظات خاموشی تنها فکری که از سنخ افکار معمولی داشتم یادآوری تاسف باری بود که این سرخوشی موقتی است و بزودی همان حالت همیشگی باز خواهد گشت . در تمام طول این تجربه چند بار این جمله تکرار شد . انگار که راز بازگشت به حالت قبلی این یادآوری بود .

تمثیلی که زمانی شنیده بودم و به نظرم تنها سعی و کوششی کلیشه ای برای ترکیب کلمات زیبا رسیده بود سخت درست از کار درمی آمد : دنیا خوابی بیش نیست ، خوابی که بیداریش مرگ است .
متوقف کردن دنیا بیداری پیش از موعد و تکان دهنده ایست .


دانلود کتاب کامل آتش درون به صورت پی دی اف

 

پیش‌گفتار آتش درون
چند روز بعد، همه گروه ناوال و کارآموزان در همواری قله کوهی گرد هم آمدند که دون خوان درباره اش برایم حرف زده بود.
دون خوان گفت:  هر یک از کارآموزانش با دیگران بدرود گفته است و همه ما در حالتی از آگاهی هستیم که به هیچ وجه اجازه نمی دهد احساساتی باشیم. گفت که برای ما تنها عمل وجود دارد، ما سالکان جنگجویی در مرحله جنگ تمام عیاری هستیم.
همه، بجز دون خوان، خنارو، پابلیتو، نستور و من کمی از قله هموار کوه دور شدند تا به من و پابلیتو و نستور اجازه دهند که به حالت آگاهی عادی وارد شویم.
ولی قبل از انجام این کار دون خوان بازویمان را گرفت و یک بار دور قله کوه راه برد و گفت:
- تا لحظه ای دیگر «قصد» حرکت پیوندگاهتان را می کنید و هیچ کس به شما کمکی نمی کند. اکنون تنها هستید. باید به یاد آورید که «قصد» با فرمانی آغاز می گردد.

بینندگان کهن می گفتند که اگر سالکی گفتگوی درونی داشته باشد، دست کم باید گفتگوی مناسبی باشد. این مطلب برای بینندگان کهن به معنای گفتگو درباره ساحری و تقویت درون بینی آنهاست. برای بینندگان جدید گفتگو نیست، بلکه دخل و تصرف منفک «قصد» توسط اوامر هوشیارانه است.

چندین بار گفت که این دخل و تصرف «قصد» با فرمان خود شخص آغاز می شود. بعد این فرمان آنقدر تکرار می شود تا فرمان عقاب گردد. سپس در لحظه ای که سالک مبارز به خاموشی درونی دست می یابد، پیوندگاه جابجا می شود.
گفت که این واقعیت که امکان چنین تدبیری وجود دارد، برای بینندگان، چه کهن و چه جدید به دلایلی کاملا متضاد از اهمیت ویژه ای برخوردار است. اطلاع از این مطلب به بینندگان کهن اجازه داد تا پیوندگاه خویش را در بیکرانی ناشناخته به «وضعیتهای رویا دیدن» تصورناپذیری حرکت دهند. برای بینندگان جدید این امر یعنی سرپیچی از اینکه غذای عقاب شوند، یعنی گریز از عقاب توسط جابجایی پیوندگاهشان به «وضعیت رویا دیدن» خاصی که آزادی کامل نامیده می شود.

توضیح داد که بینگان کهن کشف کردند که می شود پیوندگاه را تا محدوده شناخته جابجا کرد و در حالت کامل ابرآگاهی نگاه داشت. آنها از آن موضع «دیدند» که جابجایی تدریجی و دائمی پیوندگاهشان به وضعیتهای دیگری در فراسوی این محدوده امکان پذیر است، شاهکار حیرت آوری مملو از شجاعت ولی فاقد اعتدال است. به همین علت هرگز نتوانستند حرکت پیوندگاهشان را برگردانند یا شاید هرگز نخواستند.

دون خوان گفت انسانهای ماجراجویی که با این انتخاب مواجه هستند که در دنیای روزمره بمیرند یا در دنیاهای ناشناخته، ناگزیر دومی را برمی گزینند. و بینندگان جدید با دریافت این مطلب که پیشینیان تنها تصمیم گرفته بودند که محل مرگ خود را تغییر دهند، عاقبت به بیهودگی همه چیز پی بردند، به بیهودگی تلاش برای تسلط بر همنوعانشان، به بیهودگی ساختن دنیاهای دیگر و مهمتر از همه به بیهودگی خودبزرگ بینی.

گفت که یکی از بهترین تصمیمات بینندگان جدید این بود که آنها هرگز نگذاشتند پیوندگاهشان بجز حالت ابرآگاهی به طور دائمی در وضعیت دیگری جابجا شود. در این حالت موفق شدند معمای بیهودگی را حل کنند و دریافتند که راه حل صرفا در برگزیدن دنیای دیگر برای مردن نیست، بلکه گزینش آگاهی کامل یعنی آزادی مطلق است.
دون خوان اظهار داشت که بینندگان جدید با گزینش آزادی مطلق ناخواسته سنت پیشینیانشان را ادامه دادند و جوهر رزمندگان با مرگ شدند.
توضیح داد که بینندگان جدید کشف کردند اگر پیوندگاه را پیوسته تا محدوده ناشناخته جابجا کنند و دوباره به وضعیتی در مرز شناخته برگردانند، درصورتی که ناگهان رها شود، چون برق از تمام پیله بشر می گذرد و همه فیوضات درون پیله را یکباره همسو می کند.

دون خوان ادامه داد:
- بینندگان جدید در آتش نیروی همسویی می سوزند، در نیروی «اراده» که آنها در اثر زندگی بی عیب و نقص آن را بدل به نیروی «قصد» می کنند. «قصد»، همسویی تمام فیوضات کهربایی رنگ آگاهی است، پس صحیح است اگر بگوییم آزادی مطلق، آگاهی مطلق است.
- دون خوان همه شما همین کار را خواهید کرد؟
- یقینا اگر به اندازه کافی انرژی داشته باشیم همین کار را خواهیم کرد. آزادی هدیه عقاب به بشر است. بدبختانه تعداد کمی از انسانها می فهمند که برای پذیرش یک چنین هدیه باشکوهی فقط به انرژی کافی نیاز داریم.
حالا که فقط به این انرژی نیاز داریم، پس باید به هر قیمت که باشد در انرژیمان صرفه جویی کنیم.
پس از آن دون خوان ما را به حالت ابرآگاهی فرستاد. در شامگاه من و پابلیتو و نستور به ورطه پریدیم و دون خوان و گروه ناوالش در آتش درون سوختند. آنها به آگاهی مطلق رسیدند، زیرا برای پذیرش این هدیه آزادی هوش ربا، انرژی کافی داشتند.
نه من و پابلیتو و نستور در اعماق این دره تنگ مردیم و نه دیگر کارآموزانی که زودتر از ما پریده بودند، زیرا هرگز به اعماق آن نرسیدیم. همه ما تحت تاثیر چنین عمل وحشتناک و درک ناپذیری که پرش به سوی مرگمان بود، پیوندگاهمان را حرکت دادیم و دنیاهای دیگر را ساختیم.

اکنون می دانیم که جان به در برده ایم تا ابرآگاهی را به یاد آوریم و به خویشتن خویش رسیم. همچنین می دانیم که هرچه بیشتر به یاد آوریم، به همین نسبت شادی و شگفتی ما افزایش می یابد و بیشتر از آن شک و تردید ما، پریشانی ما.

حال گویی تنها برای این مانده ایم که با ژرفترین و بنیادی ترین سوالات درباره طبیعت و سرنوشت بشر، خود را بیازاریم تا زمان آن فرا رسد که انرژی کافی داشته باشیم که نه تنها صحت و سقم آموزشهای دون خوان را معلوم کنیم، بلکه خود نیز هدیه عقاب را پذیرا شویم.



دانلود کتاب کامل به صورت پی دی اف



شکستن مانع ادراک

شکستن مانع ادراک

تنگ غروب، باز هم من و دون خوان در اآخاکا آسوده خاطر در اطراف میدان گردش می کردیم. وقتی به نیمکت محبوب او نزدیک شدیم، کسانی که روی آن نشسته بودند، بلند شدند و رفتند. با عجله خود را به آن رساندیم و نشستیم. دون خوان گفت:

- به انتهای توضیحاتم درباره آگاهی رسیده ایم و امروز تو خودت به تنهایی دنیای دیگری می سازی و برای همیشه شک و تردید را کنار می گذاری.

نباید در کارهایت اشتباه کنی. امروز با بهره گیری از ابرآگاهیت، پیوندگاهت را به حرکت درمی آوری و در آنی فیوضات دنیای دیگر را همسو می کنی.

تا چند روز دیگر که من و خنارو در قله کوهستانی ملاقات خواهیم کرد، تو همین کار را در حالت فروتر آگاهی عادی انجام می دهی. باید در یک آن فیوضات دنیای دیگر را همسو کنی.
اگر نتوانی مثل مردی معمولی که از پرتگاهی پرت شود، می میری.

او اشاره به عملی می کرد که باید به عنوان آخرین مرحله آموزشهایش در مورد سوی راست انجام دهم: پرش از قله کوه به ورطه.

دون خوان اظهار داشت وقتی که سالکان بتوانند بدون کمک کسی و با شروع از حالت آگاهی عادی مانع ادراک را بشکنند، کارآموزیشان پایان می یابد.
ناوال سالکان را به آستانه آن هدایت می کند ولی موفقیت بستگی به فرد دارد. ناوال پیاپی آنها را در وضعیتهایی قرار می دهد که به خودشان متکی شوند و بدین ترتیب آنها را می آزماید. ادامه داد:

- تنها نیرویی که می تواند همسویی را موقتا متوقف کند، همسویی است. باید همسویی را که باعث درک و مشاهده دنیای روزمره می شود باطل کنی. برای پیوندگاهت وضعیت جدیدی «قصد» کنی و با «قصد» به تثبیت آن برای مدتی نسبتا طولانی دنیای دیگری بسازی و از این دنیا بگریزی.

بینندگان کهن هنوز هم تا امروز با مرگ مبارزه می کنند. بدین ترتیب که «قصد» می کنند پیوندگاهشان در مواضعی ثابت بماند که آنها را در هر یک از این هفت دنیا جای می دهد.

- اگر من در همسو کردن دنیای دیگر موفق شوم چه اتفاقی می افتد؟

- مثل خنارو که شبی درست در همین مکان به تو اسرار همسویی را نشان می داد، به درون آن می روی.

- به کجا خواهم رفت دون خوان؟

- می خواهی به کجا بروی! خب معلوم است، به دنیای دیگر.

- چه بر سر مردم و ساختمانها و خانه های اطراف و خلاصه هر چیز دیگری می آید؟

- تو توسط مانعی که شکسته ای یعنی مانع ادراک از همه اینها جدا خواهی شد. درست مثل بینندگانی که برای مبارزه با مرگ خود را دفن می کردند، دیگر در این دنیا نخواهی بود.

با شنیدن حرفهایش، کشمکش دردناکی در درونم آغاز شد. بخشی از من اعتراض می کرد که موضع دون خوان غیرقابل دفاع است. در حالی که بخش دیگرم بی هیچ چون و چرایی می دانست که حق با او است.

از او پرسیدم اگر من وقتی که در خیابان و در وسط ترافیک لوس آنجلس هستم، پیوندگاهم را به حرکت درآورم چه اتفاقی می افتد. با حالتی جدی پاسخ داد:

- لوس آنجلس چون بخاری در هوا محو خواهد شد ولی تو می مانی. این رازی است که سعی می کنم برایت شرح دهم. خودت تجربه کرده ای ولی هنوز آن را نفهمیده ای. امروز می فهمی.

گفت که هنوز نمی توانم برای جابجایی به نوار بزرگ فیوضات دیگر از نیروی محرکه زمین استفاده کنم ولی حالا که نیاز ضروری به این جابجایی است، این نیاز به عنوان محرکی به من کمک می کند.

دون خوان به آسمان نگریست و دستش را بالای سرش برد و کش و قوسی به آن داد. گویی مدت زیادی آرام نشسته است و می خواهد خستگی جسمیش را برطرف کند. به من فرمان داد گفتگوی درونیم را متوقف کنم و به خاموشی درونی فرو روم. سپس برخاست و از میدان دور شد و به من اشاره کرد که دنبالش بروم.
خیابان فرعی خلوتی را پیش گرفت. متوجه شدم که همان خیابانی است که خنارو نمایش همسویی را در آنجا نشان داده بود. به محض به یادآوردن این مطلب، دیدم کنار دون خوان در مکانی قدم می زنم که به نظرم خیلی آشنا آمد: دشت متروکی با شنهای زردرنگ که به نظر می رسید گوگرد باشند.

بعد به یاد آوردم که دون خوان مرا صدها بار وادار به مشاهده این دنیا کرده بود. همچنین به یاد آوردم که آن سوی این دشت متروک شنی، دنیای دیگری وجود دارد که در نوری سفید و به غایت عالی، یکدست و خالص می درخشد.

وقتی که این بار من و دون خوان به درون آن گام نهادیم، حس کردم نوری که از تمام جهات می تابید، نوری نیروبخش نیست ولی چنان آرام بخش است که حس کردم مقدس است.

هنگامی که این نور مقدس مرا احاطه کرد، فکری منطقی در سکوت درونیم شکفت. فکر کردم کاملا امکان دارد که صوفیان و قدیسان این سفر پیوندگاه را تجربه کرده باشند. خدا را در قالب انسان و دوزخ را در تپه های گوگردی دیده باشند و سپس شکوه و عظمت بهشت را در نور روشن.

افکار منطقی من بی درنگ زیر یورش آنچه درک و مشاهده می کردم، درهم شکست. آگاهی من از اشکال فراوان، چهره های مردان و زنان و کودکان در سنین مختلف و سایر اشباح درک ناپذیری احاطه شده بود که درخشش خیره کننده سفیدرنگی داشتند.

دون خوان را دیدم که در کنارم راه می رفت و به من خیره شده بود، نه به اشباح دیگر ولی در لحظه ای که او را چون گوی درخشانی دیدم که چند قدم دورتر از من بالا و پایین می رفت، گوی حرکت ناگهانی ترسناکی کرد و به من نزدیکتر شد و من درون آن را «دیدم».

دون خوان به خاطر من تابش آگاهیش را به کار انداخته بود. تابش ناگهان به چهار یا پنج رشته تار در سوی چپش تابید و در آنجا ثابت ماند. تمام نمرکزم به آن بود، گویی چیزی مرا آهسته به درون لوله ای کشاند و من همزادها را دیدم. سه پرهیب تیره، دراز و خشک که مثل برگهایی در باد در اثر ارتعاش تکان می خوردند. آنها در زمینه صورتی شب نمایی قرار داشتند. در لحظه ای که نگاهم را به آنها متمرکز کردم، به محلی که بودم آمدند. نه با گام برداشتن، سریدن یا پرواز کردن، بلکه خود را با چند تار سفید که از وجودم خارج شده بود می کشاندند. سفیدی، نور یا تابش نبود، خطوطی بود که گویی با پودر گچ پررنگ ترسیم شده است. با سرعتی نه چندان کافی از هم پاشیده شدند و همزادها قبل از آنکه خطوط محو شوند بر سرم ریختند.

مرا می فشردند. عصبانی شدم و همزادها بی درنگ دور شدند، گویی آنها را تنبیه کرده بودم. دلم به رحم آمد و این احساس فورا آنها را به سوی من کشاند. دوباره آمدند و خود را به من مالیدند. همان چیزی را «دیدم» که داخل نهر در آئینه «دیده» بودم. همزادها تابش درونی نداشتند. جنبش درونی هم نداشتند. در آنها حیات نبود و با وجود این ظاهرا زنده بودند. آنها شکلهای عجیب و غریبی بودند که به کیسه های خواب با زیپ بسته شباهت داشتند. خط باریک در میان اشکال دراز آنها، آنان را این طور نشان می داد که دوخته شده اند.

اشکال دلپسندی نداشتند. این احساس که آنها کاملا برای من بیگانه هستند، مرا ناراحت و بی حوصله کرد. «دیدم» که سه همزاد حرکت می کنند، انگار به بالا و پایین می پریدند. تابش ضعیفی درون آنها بود. تابش قویتر شد تا عاقبت در یکی از همزادها بشدت درخشیدن گرفت.

به محض «دیدن» آن با دنیای سیاهی روبرو شدم. منظورم این نیست که تاریک بود. اطرافم قیرگون بود. به آسمان نگریستم و نتوانستم در هیچ جای آن نوری بیایم. آسمان نیز سیاه بود و با خطوط و دایره های نامنظم در درجات رنگ سیاه پوشیده شده بود. آسمان به تکه چوب سیاهی می ماند که روی آن رگه های برجسته باشد.

به زمین نگریستم. پرزدار بود. گویی با تکه های جبلک دریایی پوشیده شده بود، تکه ها کدر نبودند ولی درخششی نیز نداشتند. چیزی بین این دو بود که هرگز در زندگیم تدیده بودم: جلبک دریایی سیاه رنگ.

بعد صدای دیدن را شنیدم. آن صدا گفت که پیوندگاه من با نوار بزرگ دیگری از فیوضات دنیای کاملی ساخته است، دنیایی سیاه.

می خواستم هر کلمه ای را که می شنوم جذب کنم. برای این می بایست تمرکزم را دو نیم می کردم. صدا متوقف شد. چشمانم دوباره میزان شد. من تنها چند خیابان آن طرفتر میدان با دون خوان ایستاده بودم.

بی درنگ متوجه شدم که وقتی برای استراحت ندارم. بیهوده است که خود را تسلیم ترس کنم. همه نیرویم را جمع کردم و از دون خوان پرسیدم آیا آنچه را که او انتظار داشت برآورده کرده ام. با اطمینان گفت:

- درست همان کاری را کردی که باید می کردی. بیا به میدان برگردیم و یک بار دیگر، برای آخرین بار گردشی در اطراف این جهان کنیم.

نمی خواستم به عزیمت دون خوان فکر کنم. بنابراین از او درباره دنیای سیاه پرسیدم. خاطره مبهمی داشتم که یک بار دیگر نیز آن را «دیده ام». گفت:

- آسانترین دنیایی است که می شود به آن دست یافت و از میان تجربیاتت، دنیای سیاه تنها دنیایی است که ارزش تفکر را دارد. تنها همسویی راستین نوار بزرگ دیگری است که تا به حال انجام داده ای. سایر چیزها جابجایی نهایی در طول نوار انسانی است ولی در درون همان نوار بزرگ. دیوار مه، آن دشت با تپه های شنی زرد رنگ، دنیای اشباح، همگی جابجایی جانبی است که پیوندگاهمان وقتی که به وضعیتی قطعی نزدیک می شود، انجام می دهد.

هنگامی که ما قدم زنان به میدان بازمی گشتیم، برایم توضیح داد که یکی از ویژگیهای عجیب دنیای سیاه این است که فاقد آن فیوضاتی است که در دنیای ما، زمان ما را به وجود می آورد. آنها فیوضات دیگری هستند که نتایج دیگری به بار می آورند. بینندگانی که به دنیای سیاه سفر می کنند، احساس می کنند که ابدیتی را در آن گذرانده اند ولی این زمان در دنیای ما به لحظه ای بدل می شود. با تاکید گفت:

- دنیای سیاه، دنیای هولناکی است، زیرا جسم را پیر می کند.

از او خواستم حرفهایش را توضیح دهد. گامهایش را آهسته کرد و به من نگریست. به یادم آورد که خنارو یک بار سعی کرده بود این مطلب را به شیوه سرراست خود برایم روشن کند. به من گفته بود ما به اندازه ابدیتی در دوزخ راه رفته ایم، در حالی که در این دنیا حتی یک لحظه هم سپری نشده است.

دون خوان اظهار داشت که در جوانی دچار وسوسه دنیای سیاه شده بود، در حضور حامیش دچار تردید شده بود که اگر مدتی در آن دنیا بماند، چه اتفاقی می افتد. ولی از آنجا که حامیش ارزشی برای توضیح قایل نبود، فقط به این کار اکتفا کرده بود که دون خوان را به دنیای سیاه بفرستد تا خودش این مسئله را کشف کند. دون خوان ادامه داد:

- اقتدار ناوال خولیان چنان خارق العاده بود که روزها طول کشید تا من از دنیای سیاه بیرون آمدم.

- منظورت این است که روزها طول کشید تا پیوندگاهت به حالت عادی برگشت، این طور نیست؟

- بله، همین طور است.

توضیح داد که ظرف چند روزی که در دنیای سیاه گم شده بود، لااقل ده سال پیرتر شد. فیوضات درون پیله اش فشار سالها مبارزه را به تنهایی حس کردند.

مورد سیلویو مانوئل کاملا متفاوت بود. ناوال خولیان او را به ناشناخته فرستاد، ولی سیلویو مانوئل با مجموعه دیگری از نوارها دنیای دیگری ساخت. دنیایی بدون فیوضات زمان که اثر معکوس بر بینندگان دارد. او هفت سال ناپدید شده بود و با وجود این احساس می کرد که فقط برای لحظه ای نبوده است. ادامه داد:

- ساختن دنیای دیگر ربطی به ممارست ندارد و به «قصد» مربوط است؛ و انسان نمی تواند با جهش از این دنیاها خارج شود، درست مثل اینکه با کشی او را بکشند. می دانی، بیننده باید شجاع باشد. به محض آنکه مانع ادراک را بشکنی، دیگر به محل اولت در دنیا بازنمی گردی. منظورم را می فهمی.

کم کم می فهمیدم منظورش چیست. خیلی دلم می خواست که به این اندیشه نامعقول بخندم ولی قبل از آنکه این اندیشه به یقین تبدیل شود، دون خوان با من حرف زد و خاطره ای را که من داشتم به یاد می آوردم از هم گسیخت.

گفت که خطر ساختن دنیاهای دیگر برای سالکان در این است که این دنیاها همچون دنیای ما تملک پذیرند. نیروی همسویی چنان است که به محض آنکه پیوندگاه از وضعیت عادی خود درآمد، به توسط همسویی های دیگری در وضعیتهای دیگری ثابت می شود. و این خطر برای سالکان وجود دارد که در انزوای تصورناپذیری باقی بمانند.

بخش منطقی و انتقادی من اظهار داشت که او را در دنیای سیاه چون گوی درخشانی «دیده ام». بنابراین امکان دارد که انسان در آن دنیا با افراد دیگری باشد. پاسخ داد:

- فقط به شرطی که وقتی پیوندگاهت را حرکت دادی، اشخاص با حرکت دادن پیوندگاهشان به دنبالت بیایند. من پیوندگاه خود را هماهنگ با پیوندگاه تو جابجا کردم، در غیر این صورت تو با همزادها آنجا تنها بودی.

ایستادیم و دون خوان گفت که زمان رفتن من فرا رسیده است. گفت:

- می خواهم تو از تمام تغییرات جانبی میان بر بزنی و مستقیما به دنیای کامل بعدی روی: به دنیای سیاه. چند روز دیگر بایستی خودت به تنهایی همین کار را انجام دهی. وقتی برای تلف کردن نداری. برای فرار از مرگ این کار را خواهی کرد.

گفت که شکستن مانع ادراک نقطه اوج همه کارهای بینندگان است. لحظه ای که مانع بشکند، بشر و سرنوشتش معنی دیگری برای سالک پیدا می کند. به خاطر اهمیت والای شکستن مانع، بینندگان جدید از عمل شکستن به عنوان آزمون نهایی استفاده می کنند. این آزمون عبارت است از پرش از قله کوهی به ورطه در حالت آگاهی عادی. اگر پرش سالک به ورطه دنیای روزمره را محو نکند و قبل از رسیدن به عمق، دنیای دیگری نسازد، او می میرد. ادامه داد:

- کاری که تو می کنی، این است که این دنیا را محو کنی، ولی به طریقی خودت باقی می مانی. این سنگر نهایی آگاهی است، همانی که برای بینندگان جدید معتبر است. آنها می دانند که پس از آنکه آگاهی، آنان را سوزاند، به طریقی این احساس باقی میماند که هنوز هویت دارند.

لبخندی زد و به خیابانی اشاره کرد که از محلی که نشسته بودیم، دیده می شد. خیابانی که در آن خنارو به من اسرار همسویی را نشان داده بود. گفت:

- این خیابان چون هر خیابان دیگری به ابدیت منتهی می شود. تنها کاری که که باید بکنی، این است که در سکوت تام در آن به راه افتی. زمانش رسیده است. حالا برو! برو!

برگشت و از من دور شد. خنارو در گوشه ای منتظر او بود. دستی تکان داد و بعد با اشاره ای تشویقم کرد به سویش روم. دون خوان بدون آنکه به پشت سر بنگرد به رفتن ادامه می داد: خنارو به او پیوست.
شروع به تعقیب آنها کردم ولی می دانستم که این کاری نادرست است.
بجای این کار، جهت عکس را در پیش گرفتم. خیابان تاریک و ملال انگیز و سوت و کور بود. تسلیم احساس شکست و بی کفایتی نشدم. در سکوتی درونی قدم زدم. پیوندگاهم با سرعت زیادی حرکت می کرد. سه همزاد را «دیدم». خط میان آنها باعث می شد این طور به نظر بیاید که لبخند می زنند. احساس سبکی کردم و سپس نیروی باد مانندی وزید و دنیا را با خود برد.

سفر کالبد رویا

سفر کالبد رویا

دون خوان به من گفت که ما دو نفر می خواهیم برای آخرین بار به اآخاکا رویم. خیلی واضح فهماند که دیگر به اتفاق به آنجا نخواهیم رفت، گفت که شاید فکرش به آن محل بازگردد ولی هیچ گاه تمامیت وی به آنجا بازنخواهد گشت.

دون خوان در اآخاکا ساعتها وقت صرف نگاه کردن به چیزهای پیش پا افتاده و بی اهمیت کرد، دیوارهای رنگ و رو رفته، شکل کوههای دوردست، شیار سیمان های ترک خورده و چهره های مردم. بعد به میدان رفتیم و روی نیمکت محبوبش که مثل همیشه وقتی می خواست رویش بنشیند، خالی بود، نشستیم.

در طول پیاده روی طولانی به سوی شهر، زحمت زیادی کشیدم که خود را در غم و اندوه غرق کنم، ولی این کار از عهده ام برنیامد. در عزیمتش نوعی شادی نهفته بود. او آن را به عنوان نیروی نامحدود رهایی مطلق وصف کرد. گفت:

- رهایی مانند یک بیماری مسری است، منتقل می شود. ناقل آن ناوالی بی عیب و نقص است. ممکن است مردم قدر آن را ندانند، به خاطر آنکه نمی خواهند آزاد باشند. یادت باشد آزادی ترس آور است، ولی نه برای ما. من تقریبا در تمام عمر، خود را برای چنین لحظه ای آراسته ام. تو نیز چنین خواهی کرد. چند بار تکرار کرد در مرحله ای که من هستم، به هیچ وجه نباید فرضیات منطقی در اعمالم دخالت کنند. گفت که «کالبد رویا» و مانع ادراک وضعیتهای پیوندگاه هستند و این معرفت برای بینندگان، مانند خواندن و نوشتن برای انسان امروزی امری حیاتی است. هر دو اینها نیز پس از سالها تمرین به دست می آید. با تاکید بسیار گفت:

- خیلی مهم است که هم اکنون زمانی را به یاد آوری که پیوندگاهت به این وضعیت رسید و «کالبد رویا»ی تو را به وجود آورد.

بعد لبخندی زد و خاطرنشان کرد که وقت بسیار کمی داریم. گفت که به یاد آوردن سفر اصلی «کالبد رویا» یم پیوندگاهم را در وضعیتی قرار خواهد داد که برای دست یافتن به دنیای دیگر مانع ادراک را بشکند.

پس از مکثی طولانی گفت:

- «کالبد رویا» نامهای مختلفی دارد. بهترین نامی را که دوست دارم «دیگری» است و این واژه با واژه حال و حوصله به بینندگان کهن تعلق دارد. اهمیت خاصی به حال و حوصله آنها نمی دهم ولی باید اقرار کنم که واژه آنها را دوست دارم. «دیگری». این واژه اسرارآمیز و ممنوع است. مرا نیز چون بینندگان کهن به یاد تاریکی و سایه می اندازد. بینندگان کهن می گفتند که دیگری همیشه پیچیده شده در باد می آید.

در طی سالها دون خوان و دیگر اعضای گروهش سعی کرده بودند به من بفهمانند که می توانیم همزمان در دو محل باشیم و می توانیم نوعی دوگانگی ادراک را تجربه کنیم.

ضمن حرف زدن دون خوان، شروع به یادآوردن چیزی کردم که عمیقا آن را فراموش کرده بودم، ابتدا به نظرم رسید که فقط درباره آن چیزی شنیده بودم. بعد، مرحله به مرحله متوجه شدم که خودم این را تجربه کرده ام.

همزمان در دو محل بوده ام. این رویداد شبی در کوههای مکزیک شمالی اتفاق افتاده بود. تمام روز با دون خوان گیاه جمع آوری کرده بودیم. در شب دست از این کار برداشتیم و من تقریبا از شدت خستگی به خواب رفته بودم که ناگهان باد شدیدی وزید و دون خنارو درست از دل تاریکی مقابلم بیرون پرید و مرا تا سرحد مرگ ترساند.

اولین واکنشم سوءظن بود. فکر کردم که دون خنارو تمام روز در میان بوته ها خود را پنهان کرده و منتظر تاریکی هوا مانده است تا با ظهور ترس آور خود مرا بترساند. وقتی که به جست و خیز او نگاه می کردم، متوجه شدم که آن شب چیز واقعا عجیبی در او وجود دارد. چیزی ملموس، واقعی و در عین حال بدان گونه که نمی توانستم به آن دست بزنم.

سر به سرم می گذاشت و ادا در می آورد و اعمالی انجام می داد که مخالف منطقم بود. دون خوان مثل ابلهی به ترس من می خندید. وقتی رأیش بر این قرار گرفت که زمان مناسب فرا رسیده است، مرا وادار به جابجایی در حالت ابرآگاهی کرد و لحظه ای توانستم دون خوان و دون خنارو را چون دو حباب نور «ببینم». خنارو همان خناروی ساخته شده از گوشت و پوستی که در حالت آگاهی عادیم می شناختم نبود، بلکه «کالبد رویا» یش بود. به این علت این مطلب را می گویم، زیرا او را چون گوی آتشینی «دیدم» که از زمین بالاتر بود. او مثل دون خوان با زمین تماس نداشت. گویی چیزی نمانده بود که خنارو، این حباب نور، حرکت کند. از هم اکنون چند متری در هوا بلند شده و آماده پرواز بود.

وقتی که آن واقعه را به یاد می آوردم، کار دیگری را که آن شب انجام داده بودم به طور ناگهانی بر من روشن شد، خود بخود فهمیدم که باید چشمانم را بگردانم تا پیوندگاهم جابجا شود. با «قصدم» می توانستم فیوضاتی را همسو کنم که خنارو را چون حباب نوری «ببینم»، یا شاید می توانستم فیوضات دیگری را همسو کنم که او را چون موجودی عجیب و غریب، ناشناس و بیگانه «ببینم».

وقتی که خنارو را چون موجود عجیب و غریبی «می دیدم»، چشمانش درخششی منحوس داشت، درست مثل چشمان حیوان درنده ای در تاریکی ولی به هرحال چشم بود. من آنها را چون نقاط نورانی کهربایی رنگ «نمی دیدم».

آن شب دون خوان گفت که می خواهد مرا یاری دهد تا پیوندگاهم را عمیقا جابجا کنم. من باید از او تقلید و از تمام اعمالش پیروی کنم. خنارو عقبش را برآمده کرد و بعد با نیروی زیاد لگن خاصره اش را به جلو داد. فکر کردم حرکت مستهجنی است. چندین بار این کار را تکرار کرد و گویی در حال رقص است به اطراف حرکت می کرد.

دون خوان سقلمه ای به بازویم زد و وادارم کرد که از خنارو تقلید کنم، کردم. هر دو در اطراف خلبازی می کردیم و همان حرکت مضحک را انجام می دادیم. پس از مدتی حس کردم بدنم به تنهایی و بدون آنکه «من» واقعی باشد این کار را می کند. جدایی بین جسم و «من» واقعیم بیشتر آشکار شد و بعد لحظه ای رسید که به صحنه مضحکی می نگریستم: دو مرد حرکات زشتی انجام می دادند.

با شیفتگی نگاه کردم و متوجه شدم که یکی از آن دو مرد خودم هستم. در همان آن که از این موضوع آگاه شدم، حس کردم چیزی مرا به سوی خود می کشد و دوباره دریافتم که با خنارو حرکات قبیحی انجام می دهم. همزمان با آن متوجه شدم که مرد دیگری در کنار دون خوان ایستاده است و به ما می نگرد. باد به دوروبر او می وزید و موهایش را درهم می ریخت. برهنه بود و دستپاچه به نظر می رسید، باد او را در میان گرفت، گویی از او مراقبت می کرد، یا برعکس، گویی سعی داشت او را با خود ببرد.

بتدریج متوجه شدم که مرد دیگر من بودم. وقتی این مطلب را دریافتم، بزرگترین ضربه روحی زندگیم بر من وارد آمد. نیروی فیزیکی سبکی مرا از هم گسیخت، گویی از تارهایی ساخته شده بودم. دوباره به آن مردی می نگریستم که خودم بود و با خنارو خلبازی می کرد و به من خیره شده بود. درست در همین زمان نیز، به مرد برهنه ای می نگریستم که خودم بود و ضمن آنکه با خنارو حرکات زشت انجام می دادم، به من خیره شده بود. این ضربه چنان عظیم بود که هماهنگی حرکاتم را برهم زد و بر زمین افتادم.

وقتی که به خود آمدم، دون خوان به من در برخاستن کمک می کرد. خنارو و من دیگر، همانی که برهنه بود ناپدید شده بودند.

همچنین به یاد آوردم که دون خوان از صحبت درباره آن حادثه اجتناب کرد و فقط توضیح داد که خنارو متخصص به وجود آوردن «کالبد اختری» یا «دیگری» است و من در حالت آگاهی طبیعی و بدون آنکه دریابم، ارتباطی طولانی با «کالبد اختری» خنارو داشته ام.

بعد از آنکه همه چیزهایی را که به یاد می آوردم به دون خوان گفتم، پاسخ داد:

- آن شب، همان طور که خنارو صدها بار در گذشته نیز انجام داده بود، پیوندگاهت را در ژرفای سوی چپ جابجا کرد.

قدرتش چنان بود که پیوندگاه تو را به زور به وضعیتی کشاند که در آن حالت «کالبد رویا» پدیدار می شود. تو، «کالبد رویا»ی خود را «دیدی» که تو را می نگریست و با رقصش این حقه را زد.

از او خواستم برایم توضیح دهد که چگونه حرکت زشت خنارو می توانست چنین اثر فاحشی ایجاد کند. گفت:

- تو محتاطی. خنارو از بی میلی و سرگردانی آنی تو نسبت به اجرای اجباری این حرکت استفاده کرد. از آنجا که در «کالبد رویا»ی خویش بود، قدرت «دیدن» فیوضات عقاب را داشت و با داشتن چنین مزیتی برایش بسیار ساده بود که پیوندگاه تو را به حرکت درآورد.

گفت آنچه که خنارو در آن شب کمک کرد تا انجام دهم، امری ناچیز بوده است. خنارو پیوندگاهم را حرکت داد و بارها مرا وادار کرد «کالبد رویا» را ایجاد کنم ولی آنها حوادثی نبود که می خواست به یاد آورم. گفت:

- می خواهم که تو دوباره فیوضات مناسبی را همسو کنی و زمانی را به یاد آوری که واقعا در حالت «رویا» از خواب برخاستی.

گویی موج انرژی عجیبی از درونم فوران کرد و فهمیدم که او می خواست چه چیز را به یاد آورم. به هرحال نمی توانستم حافظه ام را به تمام حادثه متمرکز کنم. تنها توانستم قسمتی از آن را به یاد آورم.

به خاطر آوردم که روزی صبح، من و دون خوان و دون خنارو روی همان نیمکت نشسته بودیم و من در حالت آگاهی طبیعی بودم. دون خنارو کاملا ناگهانی گفت که می خواهد جسمش را بدون برخاستن از روی نیمکت بلند کند. حرف او کاملا خارج از بحث ما بود. من به کلمات و اعمال منظم دون خوان عادت داشتم. برای یافتن سرنخی رو به سوی دون خوان کردم، ولی او عکس العملی نشان نداد. مستقیم به جلو خویش می نگریست، گویی من و دون خنارو اصلا آنجا نبودیم.

دون خنارو برای جلب توجه من سقلمه ای به من زد و منظره بسیار پریشان کننده ای را دیدم. واقعا خنارو را در آن سوی میدان «می دیدم». به من اشاره می کرد که نزد او بروم ولی همچنین می دیدم که دون خنارو کنارم نشسته و مستقیما به مقابل خود می نگرد، درست مثل دون خوان.

می خواستم چیزی بگویم. وحشتم را بیان کنم ولی چنان گیج و منگ و توسط نیرویی در اطرافم چنان محصور بودم که نمی گذاشت حرف بزنم. دوباره به خناروی آن سوی پارک نگریستم. هنوز آنجا بود. با حرکت سرش اشاره می کرد که به او بپیوندم.

احساس پریشانی من در یک آن افزایش یافت. دلم آشوب شد و سرانجام تصویری را از میان تونلی دیدم، تونلی که مستقیما به خنارو در آن طرف میدان وصل می شد. سپس کنجکاوی یا ترس عظیمی که در آن لحظه برایم یکسان بود، مرا به سوی او کشید. عملا به هوا رفتم و در جایی که او بود فرود آمدم. مرا گرداند و سه نفر را نشانم داد که در حالت سکون روی نیمکتی نشسته بودند، گویی زمان متوقف شده بود.

ناراحتی شدیدی به من دست داد، سوزشی درونی، گویی اندامهای درونیم در آتش بودند، بعد دوباره خود را روی نیمکت یافتم و خنارو رفته بود. از آن طرف میدان به علامت خداحافظی دستی برایم تکان داد و در میان مردمی که به بازار می رفتند ناپدید شد.

دون خوان خیلی هیجان زده شد. چشم از من بر نمی داشت. بلند شد و دورم گشت. دوباره نشست و ضمن حرف زدن نمی توانست قیافه بی تفاوت بگیرد.

متوجه شدم چرا این کار را می کند. من بدون کمک دون خوان به ابرآگاهی گام نهاده بودم. خنارو موفق شده بود و من به تنهایی پیوندگاهم را حرکت داده بودم.

از دیدن دفتر یادداشتم که دون خوان با حالتی جدی در جیبش می گذاشت، بی اراده خندیدم. گفت که می خواهد از حالت ابرآگاهی من استفاده کند و نشان دهد که بیکرانی اسرار انسانها و رمز و راز جهان پایانی ندارد.

تمام تمرکزم روی کلمات او بود. به هر حال دون خوان چیزی گفت که نفهمیدم. از او خواستم تا دوباره گفته اش را تکرار کند. بآهستگی شروع به صحبت کرد. فکر کردم صدایش را از این جهت پایین آورده است که سایرین نشنوند. با دقت گوش فرا دادم ولی حتی یک کلمه از حرفهایش را نفهمیدم. یا به زبانی بیگانه با من حرف می زد و یا ورد می خواند. عجیب این بود که چیزی دقت کامل مرا جلب کرده بود. یا آهنگ موزون صدایش بود و یا اینکه برای فهمیدن به خود فشار می آوردم. حس کردم ذهنم با حالت عادیش فرق دارد. گرچه نمی توانستم تفاوت آن را دریابم. برایم فکر و تعمق درباره آنچه می گذشت سخت بود.

دون خوان آهسته در گوشم حرف می زد. گفت از آنجا که بدون هیچ کمکی از جانب او به مرحله ابرآگاهی وارد شده ام، پیوندگاه من خیلی سست شده است و اگر راحت و آرام باشم، می توانم با استراحت در روی نیمکت و در حالت خواب و بیدار آن را در سوی چپ جابجا کنم. به من اطمینان داد که مراقبم خواهد بود و از هیچ چیز نترسم. وادارم کرد راحت باشم و بگذارم که پیوندگاهم حرکت کند.

بی درنگ سنگینی خواب عمیقی را حس کردم. در یک لحظه آگاه شدم که خواب می بینم. خانه ای را دیدم که قبلا نیز دیده بودم. گویی در خیابان قدم می زدم، به آن نزدیک شدم. در آنجا خانه های دیگری هم بود ولی نمی توانستم به آنها کمترین توجهی بکنم. چیزی آگاهی مرا به خانه ای که می دیدم ثابت کرده بود. خانه بزرگ و مدرن سفیدی بود که در جلو آن چمنی وجود داشت.

وقتی به نزدیکی آن رسیدم، حس کردم آن را می شناسم. گویی قبلا خواب خانه را دیده بودم. از روی راهی شنی به در ورودی رسیدم، باز بود، داخل شدم. سرسرای تاریک و اتاق نشیمن بزرگی در سمت راست بود که با یک کاناپه زرشکی و مبلهای دسته دار مناسب آن که در گوشه ای قرار داشت مبله شده بود. قطعا میدان دیدم تنگ بود. تنها می توانستم آنچه را که مقابل چشمانم بود ببینم.

زن جوانی کنار کاناپه طوری ایستاده بود که گویی به محض ورود من برخاسته است. لاغر و بلند بود. پیراهن دست دوز فوق العاده زیبا و سبز رنگی به تن داشت. شاید نزدیک به سی سال از عمرش می گذشت. موهای قهوه ای تیره و چشمان قهوه ای درخشانی داشت که گویی می خندید. بینی قلمی کشیده و زیبایی داشت. پوست روشنش در اثر آفتاب به رنگ قهوه ای زیبایی درآمده بود. به غایت او را زیبا یافتم. ظاهرا امریکایی بود. لبخندزنان سری تکان داد و هر دو دستش را طوری دراز کرد که کف آن رو به پایین بود، گویی می خواست مرا در برخاستن یاری دهد. با حرکتی بسیار ناشیانه دستهایش را گرفتم. ترسیدم خودم را عقب بکشم ولی او دستهای مرا محکم و در عین حال با ملاطفت نگاه داشت. دستهایش کشیده و زیبا بود. به زبان اسپانیایی با من صحبت کرد و کمی لهجه داشت. از من خواهش کرد راحت باشم، دستهایش را حس کنم و دقتم را بر چهره او معطوف دارم و از حرکت دهانش تقلید کنم. می خواستم بپرسم او کیست ولی نتوانستم کلامی بر زبان آورم.

بعد صدای دون خوان را در گوشم شنیدم، گویی هم اکنون مرا یافته است گفت:

- آه، تو اینجایی!

روی نیمکت پارک نشسته بودم ولی می توانستم صدای آن زن را نیز بشنوم. می گفت:

- بیا و کنارم بنشین!

به محض اینکه چنین کردم، باورنکردنی ترین تغییر در چشم اندازم آغاز شد. به تناوب با دون خوان و آن زن جوان بودم. هر دو را واضح تر از هر چیز می دیدم.

دون خوان از من پرسید که آیا از او خوشم می آید. به نظرم جذاب و آرامش بخش می رسد. نمی توانستم حرفی بزنم ولی به طریقی احساسم را به او رساندم که از آن زن خیلی خوشم می آید. بدون هیچ دلیل روشنی فکر می کردم که او نمونه عطوفت و مهربانی است و وجودش برای کاری که دون خوان می خواست برایم انجام دهد ضروری است.

دوباره دون خوان در گوشم حرف زد و گفت که اگر آن زن را خیلی دوست دارم، باید در خانه او از خواب بیدار شوم و اساس عشق و محبت به او راهنماییم خواهد کرد. بی خیال و بی پروا بودم. هیجان خردکننده ای تمام وجودم را فرا گرفت، گویی این هیجان عملا مرا ازهم می پاشید. اهمیت نمی دادم که چه اتفاقی برایم می افتد. با خوشحالی در سیاهی فرو رفتم، در سیاهی ناگفتنی و بعد خود را در خانه آن زن جوان یافتم. با او روی کاناپه نشسته بودم.

پس از لحظه ای وحشت غریزی متوجه شدم که به نوعی کامل نیستم. چیزی کم داشتم. به هر حال وضع را ترسناک نیافتم. این فکر از ذهنم گذشت که «رویا» می بینم و بزودی روی نیمکت پارک اآخاکا، در محل واقعیم و در جایی که واقعا به آن تعلق داشتم از خواب بیدار می شوم.

زن جوان کمکم کرد تا بلند شوم و به حمامی برد که وان بزرگی پر از آب داشت. آنگاه متوجه شدم کاملا برهنه ام. بآرامی مرا داخل وان کرد. در حالی که درون آب غوطه می خوردم سرم را بالا نگاه داشت.

پس از لحظه ای به کمک او بیرون آمدم. خود را ضعیف و لرزان یافتم. روی کاناپه اتاق نشیمن دراز کشیدم و او به کنارم آمد. صدای تپش قلب، و جریان خون را در رگهایش می شنیدم. چشمانش همچون دو سرچشمه درخشان بودند که نه نور بود و نه حرارت ولی به طور عجیبی چیزی بین این دو بود. دریافتم که در نگاهش نیروی حیات را «می بینم» که از چشمش می تراوید. تمام بدنش مانند کوره روشنی برافروخته بود.

رعشه عجیبی تمام وجودم را به لرزه درآورده بود. گویی اعصابم بی حفاظ بودند و کسی آنها را از جای می کند. احساس عذاب آوری بود. بعد بیهوش شدم و یا به خواب رفتم.

وقتی که بیدار شدم، کسی حوله نمدار سردی را بر چهره و در پشت گردنم می گذاشت. زن جوان را دیدم که نزدیک سرم روی تخت نشسته بود. ظرف آبی روی میز کنار تخت گذاشته بود. دون خوان پایین تخت ایستاده بود و لباسهایم را روی بازوی خود داشت.

سپس کاملا بیدار شدم. نشستم. مرا با پتویی پوشانده بودند. دون خوان لبخندزنان پرسید:

- مسافر ما چطور است. حالا یکی شده ای؟

این مطالب همه آن چیزهایی بود که به خاطر آوردم. این قسمت از حادثه را برای دون خوان تعریف کردم. ضمن صحبت بخش دیگری به یادم آمد. به یاد آوردم که چطور دون خوان مرا مسخره کرد و دست انداخت. زیرا مرا برهنه در تخت آن زن دیده بود. من از اشاراتش بشدت آزرده خاطر و خشمگین شدم و لباسهایم را پوشیدم و با غضب از خانه بیرون رفتم.

دون خوان روی چمنهای خانه به من رسید. با لحنی جدی گوشزد کرد که من دوباره همان وجود کودن و زشت هستم و در اثر شرم دوباره به خود بازگشته ام. این مطلب به او ثابت می کند که خودبزرگ بینی من پایانی ندارد. و با لحنی آشتی جویانه اضافه کرد که این مسئله در این لحظه دیگر اهمیتی ندارد. چیزی که مهم است این حقیقت است که پیوندگاهم را به ژرفای بسیار در سوی چپ جابجا و در نتیجه مسافتی طولانی را طی کرده ام.

او از عجایب و اسرار حرف زد ولی من قادر به شنیدن حرفهایش نبودم، زیرا بین ترس و خودبزرگ بینی ام گیر افتاده بودم. واقعا خشمناک بودم. یقین داشتم که دون خوان مرا در پارک به خواب مغناطیسی فرو برده و بعد به آن خانه آورده است و سپس آن دو کارهای وحشتناکی با من انجام داده اند.

خشم و غضبم فرونشست. در خیابان حادثه ای روی داد و چنان وحشت آور و تکان دهنده بود که در یک آن خشمم فرو نشست. ولی قبل از آنکه افکارم دوباره منظم شوند، دون خوان به پشتم زد و دیگر از آنچه که روی داده بود چیزی باقی نماند. دوباره خود را در حالت خوشی احمقانه زندگی روزمره ام یافتم. با خوشحالی به دون خوان گوش می دادم و نگران بودم که از من خوشش می آید یا نه.

وقتی که درباره بخش جدید خاطراتی که هم اکنون به یاد آورده بودم با دون خوان حرف می زدم، متوجه شدم که یکی از روشهایش برای کنار آمدن با احساسات آشفته من این بود که مرا به حالت آگاهی طبیعی برمی گرداند. گفت:

- تنها چیزی که مسافران ناشناخته را تسکین می دهد، فراموشی است. بودن در دنیای روزمره چه آسایشی دارد!

آن روز تو کار فوق العاده ای را به انجام رساندی. کار عاقلانه من این بود که به هیچ وجه نگذارم به آن حادثه تمرکز کنی. به محض آنکه داشتی واقعا می ترسیدی، تو را به حالت آگاهی عادی برگرداندم. پیوندگاه تو را در فراسوی موضعی حرکت دادم که در آنجا هیچ شک و تردیدی راه ندارد. برای سالکان دو گونه وضعیت از این دست موجود است: در یکی اصلا شک و تردید نداری، زیرا همه چیز را می دانی. در دیگری که آگاهی عادی است باز هم شک و تردیدی نداری، به خاطر آنکه هیچ چیز نمی دانی. در آن هنگام برای تو خیلی زود بود که بدانی واقعا چه اتفاقی افتاد. ولی فکر می کنم حالا زمان مناسبی است. وقتی که به آن خیابان نگاه می کردی، نزدیک بود بفهمی که موضع «رویای» تو درکجا قرار داشت. آن روز مسافت زیادی را طی کرده بودی.

دون خوان با آمیزه ای از شادی و اندوه مرا ارزیابی می کرد: بیشترین تلاشم را می کردم که احساس هیجان عجیبم را مهار کنم. حس می کردم که چیز بسیار مهمی از حافظه ام زدوده شده و یا به گفته دون خوان در درون فیوضات استفاده نشده ای که زمانی همسو شده بودند، مکتوم مانده است.

کوشش من برای آنکه آرام بمانم نشان داد که این کار نادرست است. ناگهان زانوانم لرزید و تشنجی عصبی از قسمت میانیم گذشت. زیرلب حرف می زدم و قادر نبودم سوالی کنم، قبل از آنکه آرامشم را دوباره به دست آورم، آب دهانم بزحمت فرو می رفت و بسختی نفس می کشیدم. با لحنی خشن ادامه داد:

- اولین بار که برای گفتگو اینجا نشستیم، گفتم که هیچ فرضیه منطقی نباید مانع اعمال بیننده شود. می دانستم که برای به یادآوردن آنچه که انجام داده ای، بایستی از شر منطق خلاص شوی، ولی این کار را باید در مرحله آگاهی فعلی خویش انجام دهی.

بعد توضیح داد که عقلانیت شرط همسویی است، تنها نتیجه وضعیت پیوندگاه. او تاکید کرد که باید این مطلب را هنگامی که مثل این لحظه در حالت آسیب پذیری شدید هستم بفهمم. تا وقتی که پیوندگاهم در موضعی است که در آنجا هیچ شک و تردیدی وجود ندارد، فهمیدن این مطلب بیهوده است. زیرا در چنین وضعی چنین شناختهایی اموری پیش پا افتاده هستند. بعلاوه فهمیدن آن در حالت آگاهی عادی نیز کاملا بیهوده است. در این حالت، چنین دریافتهایی طغیان احساسات است و تنها تا زمانی که احساس دوام دارد معتبر است. بآرامی گفت:

- به تو گفته ام که در آن روز مسافت زیادی طی کردی و به این دلیل این مطلب را گفته ام که می دانستم. آنجا بودم، یادت می آید؟

از شدت ناراحتی و اضطراب بشدت عرق می ریختم. ادامه داد:

- این مسافت را طی کردی، زیرا در «وضعیت رویا»ی دوردستی بیدار شدی. وقتی خنارو تو را به آن طرف میدان کشاند، یعنی درست از همین نیمکت برای پیوندگاهت راهی گشود تا از آگاهی عادی به موضع دوردستی که «کالبد رویا» پدیدار می شود حرکت کند. «کالبد رویا»ی تو واقعا در یک چشم به هم زدن مسافتی باورنکردنی را پرواز کرد ولی مسئله مهم این نیست. راز در «وضعیت رویا دیدن» است. اگر به اندازه کافی برای کشاندن تو نیرومند باشد، می توانی به آن سر این دنیا و یا فراسوی آن روی، درست مثل بینندگان کهن. آنها از این دنیا ناپدید شدند، زیرا در «وضعیت رویا» و در فراسوی مرزهای شناخته بیدار شدند. آن روز «وضعیت رویا دیدن» تو در این دنیا بود، ولی کمی دورتر از شهر اآخاکا.

- چگونه چنین سفری صورت می گیرد؟

- هیچ راهی برای دانستن چگونگی آن نیست. احساسات شدید یا عزم خلل ناپذیر و یا تمایل شدید می توانند به عنوان راهنما به کار آیند. سپس پیوندگاه بشدت در «وضعیت رویا دیدن» ثابت می شود و آنقدر می ماند تا همه فیوضات درون پیله را به آنجا بکشاند.

بعد دون خوان گفت که در طی سالهای همکاریمان بارها وادارم کرده است که چه در حال آگاهی و چه در حال ابرآگاهی «ببینم». من چیزهای بیشماری «دیده ام» که اکنون با انسجام بیشتری شروع به فهم آنها می کنم. این انسجام منطقی یا عقلانی نیست ولی به هر حال به طرز عجیبی آنچه را که انجام داده ام، آنچه را که بر سرم آورده اند و آنچه را که طی این سالها «دیده ام» روشن می کند. گفت که حالا نیاز به آخرین روشنگری دارم: به طور منسجم اما غیر عقلایی دریابم تمام چیزهای دنیا را که درک آن را آموخته ایم، به نحوی ناگسستنی به موضعی وابسته است که پیوندگاهمان در آن جای دارد. اگر پیوندگاه از آن وضعیت تغییر مکان دهد دنیا دیگر آن چیزی که اکنون برای ماست، نخواهد بود.

دون خوان اظهار داشت که جابجایی پیوندگاه به فراسوی خط میانی پیله انسان، تمام دنیایی را که می شناسیم در یک آن از پیش چشم چنان ناپدید می کند که گویی محو شده است، زیرا ثبات و مادیتی که به نظر می رسد به دنیای درک پذیر ما تعلق دارد، فقط نیروی همسویی است. به علت استقرار پیوندگاه در مکانی خاص، فیوضات معینی همسو می شوند. دنیای ما چیزی جز این نیست. ادامه داد:

- استحکام دنیا سراب نیست، سراب تثبیت پیوندگاه در هر مکانی است. وقتی که بینندگان پیوندگاه خویش را جابجا می کنند، با یک توهم مواجه نمی شوند، بلکه با دنیایی دیگر روبرو می شوند. آن دنیای جدید مثل همین دنیایی که اکنون به آن می نگریم واقعی است اما تثبیت جدید پیوندگاهشان که این دنیای جدید را پدید می آورد، چون تثبیت کهن سرابی بیش نیست.

مثلا خود تو، اکنون در حالت ابرآگاهی هستی. آنچه در این حالت قادر به انجامش می باشی خیال نیست، به اندازه همان جهانی که فردا در زندگی روزمره ات با آن مواجه می شوی واقعی است. و با وجود این دنیایی را که اکنون شاهد آنی، فردا دیگر وجود ندارد. این دنیا تنها هنگامی وجود دارد که پیوندگاه تو به نقطه خاصی که اکنون در آن است نقل مکان کند.

اضافه کرد که وظیفه سالکان مبارز، در پایان آموزششان یکپارچه شدن است. در خلال آموزششان، سالکان و خصوصا ناوالهای مرد باید تا آنجا که امکان دارد پیوندگاهشان را در مکانهای مختلفی جابجا کنند. گفت که مثلا من آن را به مواضع بیشماری جابجا کرده ام و باید روزی آنها را به کل یکپارچه و منسجمی تبدیل کنم. با لبخند عجیبی ادامه داد:

- مثلا اگر پیوندگاهت را به وضعیت خاصی جابجا کنی، به یاد می آوری که آن خانم کیست. پیوندگاه تو صدها بار در این نقطه بوده است. برای تو یکپارچه کردن آن باید خیلی آسان باشد.

گویی به یاد آوردن خاطراتم به پیشنهاد او ارتباط داشت. شروع کردم به به یاد آوردن خاطراتی مبهم، و احساساتی از انواع مختلف. گویی که احساس علاقه بی پایانی مرا مجذوب خود می کند. عطر خوش لطیفی هوا را پر کرد، درست مثل آنکه شخصی از پشت سرم سر کشد و این عطر را در اطرافم بپاشد. حتی برگشتم و بعد به یاد آوردم. او کارول بود، ناوال زن. روز قبل با او بودم. چگونه توانستم فراموشش کنم؟

لحظه وصف ناپذیری را می گذراندم که فکر می کنم تمام احساسات گنجینه روانشناختی من به ذهنم هجوم می آوردند. از خود پرسیدم امکان دارد که من در خانه او در توکسن در آریزونا، سه هزار کیلومتر آن طرفتر بیدار شده باشم؟ آیا هر یک از لحظات ابرآگاهی چنان مجزاست که شخص نمی تواند آنها را به یاد آورد؟

دون خوان به کنارم آمد و دستش را بر شانه ام گذاشت. گفت که کاملا احساس مرا درک می کند. حامیش او را نیز وادار کرده بود تا واقعه مشابهی را تجربه کند. و او تلاش داشت با من نیز اکنون همان کاری را که حامیش با او کرده بود انجام دهد یعنی با کلمات تسکینم دهد. او از کوششهای حامیش قدردانی و تشکر کرده بود ولی در آن هنگام نیز مثل من تردید کرده بود که برای تسکین کسی که سفر «کالبد رویا» را درمی یابد، راهی وجود داشته باشد.

دیگر شکی در ذهنم نبود. چیزی در من مسافت میان شهرهای اآخاکا در مکزیک و توکسن در آریزونا را طی کرده بود. احساس راحتی عجیبی کردم، گویی سرانجام از بار گناه سنگینی رهایی یافته بودم.

در خلال سالهایی که با دون خوان گذرانده بودم، وقفه هایی در تداوم حافظه ام وجود داشت. بودن من در توکسن با او نیز یکی از این وقفه ها بود. به خاطر آوردم که یادم نمی آید چگونه به توکسن رفته بودم. به هر حال توجهی به آن نکردم. فکر کردم این وقفه ها نتیجه کارهای من با دون خوان است. او همیشه خیلی دقت می کرد که سوءظن منطقی مرا در حالت آگاهی طبیعی تحریک نکند، ولی اگر این بدگمانیها اجتناب ناپذیر بود، همیشه توضیح مختصر و قانع کننده ای می داد و می گفت که ماهیت اعمال ما موجب ناهماهنگیهای وخیم حافظه می شود.

به دون خوان گفتم از آنجا که در آن روز هر دو در یک جا به هم رسیدیم، در این اندیشه ام که آیا امکان دارد دو نفر یا بیشتر در یک «وضعیت رویا دیدن» بیدار شوند. پاسخ داد:

- البته. ساحران کهن تولتک نیز به همین ترتیب گروه گروه به ناشناخته می رفتند. یکی پس از دیگری می رفت. هیچ راهی برای دانستن اینکه چگونه یکی دیگری را دنبال می کند وجود ندارد. خود بخود روی می دهد. «کالبد رویا» این کار را انجام می دهد. آن روز تو مرا کشاندی و من به دنبالت آمدم، زیرا می خواستم با تو باشم.

می خواستم از او سوالهای زیادی کنم ولی همه به نظرم زاید آمد. زیر لب گفتم:

- چه شد که ناوال زن را به یاد نیاوردم؟

دلتنگی و اضطراب شدیدی مرا فراگرفت. سعی کردم که دیگر غمگین نباشم ولی ناگهان اندوه چون دردی تمام وجودم را فرا گرفت. گفت:

- تو هنوز هم او را به یاد نمی آوری. فقط وقتی که پیوندگاهت جابجا شود، می توانی او را به خاطر آوری. او برای تو چون خیال است و تو نیز برای او چون خیالی. یک بار که در حالت آگاهی عادی بودی او را دیدی ولی او هیچ گاه تو را در حالت آگاهی عادیش ندیده است. برای او، تو به همان نسبت یک شخصیت مبهمی که او برای توست. با این تفاوت که ممکن است روزی بیدار شوی و همه اینها را یکی کنی. تو به اندازه کافی برای این کار وقت داری ولی او ندارد، زمانش سرآمده است.

می خواستم در برابر این بی عدالتی وحشتناک اعتراض کنم. در ذهنم ایرادهای زیادی آماده کرده بودم ولی هرگز آنها را بر زبان نیاوردم. لبخند دون خوان درخشان بود. چشمانش از خوشحالی و موذیگری صرف می درخشید. حس کردم که منتظر حرفهای من است، زیرا می دانست چه می خواهم بگویم. این احساس مرا از حرف زدن بازداشت یا بهتر بگویم حرفی نزدم، زیرا پیوندگاه من دوباره خودبخود حرکت کرده بود و بعد دانستم که نمی توان برای فرصت نداشتن ناوال دلسوزی کرد. و من نیز نمی توانم به خاطر داشتن وقت شاد باشم.

دون خوان افکارم را چون کتابی می خواند. وادارم کرد که دریافتم را به انتها رسانم و دلیل احساس تأسف نخوردن یا شادی نکردن را بگویم. لحظه ای حس کردم که دلیلش را می دانم ولی بعد سرنخ را گم کردم. او گفت:

- هیجان داشتن یا نداشتن وقت برابر است، هر دو یکی است.

- احساس غم چون احساس تأسف نیست. من بشدت غمگینم.
- چه کسی به غم اهمیت می دهد؟ تنها به اسرار فکر کن، اسرار مهم است. ما موجودات زنده هستیم. باید بمیریم و آگاهیمان را رها کنیم. ولی اگر بتوانیم رنگ آن را تغییر دهیم، چه اسراری انتظار ما را می کشد! چه اسراری!