کافه تلخ

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

خلاصه ای از داستان لیلی ومجنون





خلاصه ای از داستان لیلی ومجنون به روایت نظامی


در كشور عربستان قبیله بنی عامر را امیری بود به مردی طاق و به هنر شهره آفاق‚ او را فرزندی نبود.
به درگاه خداوند بس راز و نیازكرد تا پسری روشن گوهر دادار داور بدو عطا فرمود‚ نامش را قیس نهاد. چون ببالید و بالا گرفت به مكتب دادش ‚ آنجا كه گروهی از دختران و پسران خردسال همزانوی وی جور استادمیبردند به از مهر پدر ‚ از جمله دختران
دختری بود نه دختر بلكه :
ماه عربی به رخ نمودن
ترك عجمی به دل ربودن
در هر دلی از هواش میلی
گیسوش چو لیل و نام لیلی
قیس را با لیلی دلبستگی و مهر پدید آمد و لیلی هوای قیس در سرمیپرورد. چون چندی بر این گذشت ‚ عشق پوشی سودمند نیامد و كار از پرده برون افتاد‚ سخنان مردم به درازا كشید و میان آن دو جدائی افكندند . مجنون چون از معشوقه دور ماندگرد كوی و برزن برآمد و سرود خواندن گرفت ‚ صبر از دست بداد و بی تاب و بی اختیار پای و سربرهنه روی به دشت و صحرا نهاد. گاهگاه نیز پنهان به كوی جانان میرفت ‚ در و دیوار میبوسید و از كوی یار به بویی خورسند بود و به چیزی جز نام لیلی تسلی نمییافت .
چون كار آشفتگی او از حد گذشت وداستانش به پدر رسید نصیحت آغازید‚ اما مفید نیفتاد. ناگزیر بر آن شد كه لیلی را برای فرزند خواستگاری كند. پیران قبیله نیز بدین رضا دادند و پدربا گروهی بسیار و شكوهی تمام به قبیله لیلی رفت. شیوخ قبیله به ادب پذیرفتندش و حاجتش بازپرسیدند. پدر قیس به پدر لیلی گفت:
من درخرم و تو درفروشی
بفروش متاع اگر بهوشی

اما به علت کینه ای که پدر لیلی از قوم قیس داشت ، به خواسته پدر مجنون جواب رد داد . پدر که حال پریشان فرزند می دید شروع به نصیحت پسر نمود ، و مجنون با شنیدن نصیحت پدر :

ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست
چون وامق از آرزوی عذرا
گه کوه گرفت و گاه صحرا
وقتی خویشان درماندگی پدر و آشفتگی مجنون دیدند :
گفتند به اتفاق یک سر
کز کعبه گشاده گردد این در
حاجت گه جمله جهان اوست
محراب زمین و آسمان اوست
وقتی پدر مجنون را به کعبه برد و از او خواست تا از خدا برای خود شفاعت طلبد مجنون چنین با خدای خویش راز و نیاز کرد :
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای

خلاصه چون پدر این سخنان را از مجنون شنید دیگر چیزی نگفت . بعد از مدتی ابن سلام لیلی را خواستگاری کرد و چون پدر لیلی می خواست هر چه زودتر این قضیه به پایان برسد لیلی را به زور به ابن سلام داد که مردی ثروتمند بود . مجنون که از عشق لیلی روانه کوه و بیابان شده بود و از شوهر کردن لیلی خبر نداشت روزی به او خبر آوردند :

آن دوست که دل بدو سپردی
بر دشمنیش گمان نبردی
دادند به شوهری جوانش
کردند عروس در زمانش
مجنون که این ماجرا را شنید :
چندان سر خود بکوفت بر سنگ
کز خون همه کوه گشت گل رنگ
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامه پاره پاره

پدر برای دلداری دادن نزد مجنون رفت تا او را آرام کند بسیار نصیحت داد تا مجنون کمی آرام شد . بعد از چندی پدر چشم از جهان بست و اندکی نگذشت که مادر قیس نیز در گذشت این دو غم مجنون را بیش از پیش آشفته کرد .

سال ها گذشت و مجنون در این مدت در بیابان با زاغ و آهو حرف می زد و با حیوانات وحشی انس می گرفت و حدیث دلدادگی خود بر آنان باز می گفت . عمری بگذشت و خبر آوردند کی ابن سلام بغدادی مرد ، لیلی مجنون را به سوی خویش فراخواند ولی مجنون امتنا کرد اندکی نگذشت که لیلی ناخوش شد و در اواخر عمر چنین گفت :

گو لیلی از این سرای دلگیر
آن لحظه که می برید زنجیر
در مهر تو تن به خاک می داد
در یاد تو جان به پاک می داد
این گفت و به گریه دیده تر کرد
و آهنگ ولایت دگر کرد
چون راز نهفته بر زبان داد
جانان طلبید و زود جان داد
چون مجنون این خبر بشنید شتابان سوی مزار لیلی رفت و :
بیتی دو سه زار زار برخواند
اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند
چون تربت دوست در بر آورد
ای دوست بگفت و جان بر آورد
پهلو گه دخمه را گشادند
در پهلوی لیلیش نهادند
بودند در این جهان به یک عهد
خفتند در آن جهان به یک مهد





2


يكي از بزرگان عرب از قبيله‌ي بني‌عامر ( احتمالا در زمانه‌ي خلفاي بني‌اميه ) فرزندي نداشت ؛ پس از دعا و نذر و نياز بسيار ، خداوند به او پسري عنايت مي‌كند كه نامش را قيس مي‌گذارند . قيس هرچه بزرگتر مي‌شود ؛ بر زيبايي وكمالاتش افزوده مي‌گردد . تا اين‌كه به سن درس خواندن مي‌رسد و او را به مكتب مي‌فرستند .

در مكتب به جز پسرهاي ديگر ، دختراني نيز بودند كه هر كدام از قبيله‌اي براي درس خواندن آمده‌بودند . در ميان آنان دختري زيبارو به‌نام ليلي ، دل از قيس مي‌برد و كم‌كم خودش نيز دل‌باخته‌ي قيس مي‌شود .
اين دو ديگر فقط به اشتياق ديدار هم به مكتب مي‌روند . روزبه‌روز آتش اين عشق بيشتر شعله مي‌كشد و اگرچه سعي مي‌كنند اين دلدادگي از چشم ديگران پنهان بماند ؛ اما بي‌قراري‌هاي قيس باعث مي‌شود كه ديگران به او لقب مجنون (ديوانه) بدهند و آن‌قدر به طعنه سخن مي‌گويند تا به گوش پدر ليلي هم مي‌رسد ؛ بنابراين از رفتن ليلي به مكتب جلوگيري مي‌كند و اين فراق و نديدن روي معشوق ، شيدايي قيس را به نهايت مي‌رساند .

قيس با ظاهري آشفته و پريشان ، در كوچه و بازار ، اشك‌ريزان در وصف زيبايي هاي ليلي شعر مي‌خواند ؛ آن‌چنان كه كاملا به‌نام مجنون معروف مي‌شود و قصه‌اش بر سر زبان‌ها مي‌افتد . تنها دل‌خوشي او اين است كه شب‌ها پنهاني به محل زندگي ليلي برود و بوسه‌اي بر در ديوار آن‌جا بزند و برگردد .

پدر و خويشاوندان مجنون هرچه نصيحتش مي‌كنند كه از اين رسوايي دست بردارد ؛ فايده‌اي نمي‌بخشد . بالاخره پدر قيس تصميم مي‌گيرد به خواستگاري ليلي برود . در قبيله‌ي ليلي پدر و اقوام او ، بزرگان بني‌عامر را با احترام مي‌پذيرند اما وقتي سخن از خواستگاري ليلي براي قيس مي‌شود ؛ پدر ليلي مي‌گويد :
« وصلت ديوانه‌اي با خاندان ما پذيرفته نيست ؛ چون حيثيت و آبروي ما را در ميان قبائل عرب بر باد مي‌دهد و تا قيس اصلاح نشود و راه و رسم عاقلان را در پيش نگيرد او را به دامادي نمي‌پذيرم .»

پدر و خويشان مجنون نااميد برمي‌گردند و او را پند مي‌دهند كه از عشق اين دختر صرف‌‌نظر كن زيرا كه دختران زيباروي بسياري در قبيله‌ي بني‌عامر يا قبائل ديگر هستندكه حاضرند همسري تو را بپذيرند . اما مجنون آشفته‌تر از پيش سر به بيابان مي‌گذارد و با جانوران و درندگان همدم مي‌شود .

پدر مجنون به توصيه‌ي مردم پسرش را براي زيارت به كعبه مي‌برد و از او مي‌خواهد كه دعا كند تا خدا او را از اين عشق شوم رهايي دهد و شفا بخشد . اما مجنون حلقه‌ي خانه‌ي خدا را در دست مي‌گيرد و از پروردگار مي‌خواهد كه لحظه به لحظه ، عشق ليلي را در دل او بيفزايد تا حدي كه حتي اگر او زنده نباشد عشقش باقي بماند و آن‌قدر براي ليلي دعا مي‌كند ؛ كه پدرش درمي‌يابد اين درد درمان پذير نيست و مأيوس برمي‌گردد .

در اين ميان مردي از قبيله‌ي بني‌اسد به‌نام « ابن‌سلام » دلباخته‌ي ليلي مي‌شود و خويشانش را با هداياي بسيار به خواستگاري او مي‌فرستد . پدر ليلي نمي‌پذيرد و از او مي‌خواهد تا كمي صبر كند تا جواب قطعي را به او بدهد

روزي يكي از دلاوران عرب به نام نوفل در بيابان مجنون را غزل‌خوانان و اشك‌ريزان مي‌بيند . از حال او مي‌پرسد . وقتي ماجراي او و عشقش به ليلي را مي‌شنود به حالش رحمت مي‌آورد ؛ از او دلجويي مي‌كند و قول مي‌دهد او را به وصال ليلي برساند . پس با عده‌اي از دلاوران و جنگ‌جويانش به قبيله‌ي ليلي مي‌رود و از آنان مي‌خواهد ليلي را به عقد مجنون درآورند .
اما آنان نمي‌پذيرند و آماده‌ي نبرد مي‌شوند . نوفل جنگ و كشته‌شدن بي‌گناهان را صلاح نمي‌بيند و از درگيري منصرف ميگردد . مجنون دل‌شكسته دوباره رهسپار كوه و بيابان مي‌شود .

از سوي ديگر ابن‌سلام (خواستگار ليلي) آن‌قدر اصرار مي‌كند و هديه مي‌فرستد تا ناچار پدر ليلي به ازدواج او رضايت مي‌دهد . پس از جشن عروسي وقتي ابن‌سلام عروس را به خانه مي‌برد ، هنگامي كه مي‌خواهد به او نزديك شود ؛ ليلي سيلي محكمي مي‌زند وبه خداوند قسم مي‌خورد كه :
« اگر مرا هم بكشي نمي‌تواني به وصال من برسي .» ؛ شوهرش هم به اجبار از اين كار چشم مي‌پوشد و تنها به ديدار و سلامي از او راضي مي‌شود .

در همين ايام مرد شترسواري مجنون را در زير درختي مشغول ياد و نام ليلي مي‌بيند ؛ فرياد برمي‌آورد كه : « اي بي‌خبر! چرا بيهوده خود را عذاب مي‌دهي ؛ آن‌كه تو را اين‌چنين از عشقش بي‌تاب كرده‌است ؛ اكنون در آغوش شوهرش به بوس و كنار مشغول و از ياد تو غافل است . اين بي‌قراري را رها كن كه زنان شايسته‌ي عهد و پيمان نيستند» . مجنون چون اين سخن گزاف را مي‌شنود ؛ فريادي جگرسوز برمي‌آورد و بي‌هوش به خاك مي‌غلطد . مرد پشيمان مي‌شود ؛ از شتر پياده مي‌گردد و از مجنون دل‌جويي مي‌كند كه: « من سخن به درستي نگفتم ، ليلي اگر چه بر خلاف ميلش شوهر كرده‌است ؛ اما به عهد و پيمان پايبند است و جز نام تو را بر زبان نمي‌آورد .» ولي مجنون دل‌خسته و نالان به راه مي‌افتد و در خيال و ذهن خود با ليلي گفتگو مي‌كند و لب به شكايت مي‌گشايد كه : « كجا رفت آن با هم نشستن‌ها و عهد بستن در عشق ؛ كجا رفت آن ادعاي دوستي و تا پاي جان به ياد هم بودن ؛ تو نخست با پذيرفتن عشقم سربلندم كردي ولي اكنون با اين پيمان‌شكني خوارم نمودي ؛ اما چه‌كنم كه خوبرويي و اين بي‌وفائيت را هم تحمل مي‌كنم .»

پدر مجنون باز به ديدار فرزندش مي‌رود و او را پند مي‌دهد اما سودي ندارد و مدتي بعد با غصه و درد مي‌ميرد . اما مجنون پس از شبي سوگواري بر مزار پدر ، به صحرا بازمي‌گردد و با جانوران همنشين مي‌شود . روزي سواري نامه‌اي از ليلي براي مجنون مي‌آورد كه در آن از وفاداريش به او خبر مي‌دهد . اين نامه مرهمي بر دل مجروح اوست و مجنون با نامه‌اي لبريز از عشق به آن پاسخ مي‌دهد .

چندي بعد مادر مجنون نيز در مي‌گذرد و غم مجنون را صد چندان مي‌كند . روزي ليلي دور از چشم شوهرش ، توسط پيرمردي براي مجنون پيغام مي‌فرستد كه مشتاق است او را در نخلستاني ببيند . در هنگام ملاقات ، ليلي براي حفظ حرمت آبروي خود ، از 10 گام فاصله ، به مجنون نزديك‌تر نمي‌شود و به پيرمرد مي‌گويد : « از مجنون بخواه آن غزل‌هايي را كه در وصف عشق من مي‌خواند و ورد زبان مردمان است ؛ چند بيتي برايم بخواند » .
مجنون كه مدهوش شده است پس از هشياري ، چند بيتي در وصف عشق خود و دلربائي ليلي مي‌خواند و آرزو مي‌كند شبي مهتابي در كنار هم باشند و راز دل بگويند . سپس مجنون دوباره به دشت و صحرا ، و ليلي به خيمه‌گاه خود بازمي‌گردد .

ليلي در خانه‌ي شوهر از هيبت همسر و شرم خويشان ، جرأت گريستن و ناله كردن از فراق يار را ندارد پس در تنهايي اشك مي‌ريزد و در مقابل ديگران لبخند مي‌زند . تا اين كه ابن‌سلام (شوهر ليلي) بيمار مي‌شود و پس از مدتي از دنيا مي‌رود .
ليلي مرگ همسر را بهانه مي‌كند ؛ بغض‌هاي گره‌خورده در گلو را مي‌شكند و به ياد دوست گريه آغاز مي‌كند . به رسم عرب ، زنان شوهر مرده ، بايست تا مدتي تنها باشند و براي همسرشان عزاداري كنند ، بنابراين ليلي پس از مدت‌ها فرصت مي‌يابد در تنهائي خود چند بيتي بخواند و از عشق مجنون گريه سردهد .

با رسيدن فصل پائيز ، گلستان وجود ليلي نيز رنگ خزان به خود مي‌گيرد . بيماري ، پيكرش را در هم مي‌شكند و به بستر مرگ مي‌افتد . ليلي به مادرش وصيت مي‌كند : «پس از مرگ مرا چون عروس آراسته كن و مانند شهيدان با كفن خونين به خاك بسپار ( با توجه به اين حديث: «هر كه عاشق شود و پاكدامني ورزد چون بميرد شهيد است») و آن‌هنگام كه عاشق آواره‌ي من بر مزارم آمد ، بگو ليلي با عشق تو از دنيا رفت و امروز هم كه چهره در نقاب خاك كشيده ؛ آرزو مند توست» . پس از مرگ ليلي ، مادرش با ناله و شيون بسيار ، او را چون عروسي مي‌آرايد و به خاكش مي‌سپارد .

چون خبر درگذشت ليلي به مجنون بيچاره مي‌رسد ؛ اشك‌ريزان و سوگوار بر سر آرامگاه ليلي مي‌آيد ؛ مزار او را در آغوش مي‌گيرد و چنان نعره‌ مي‌زند و مي‌گريد كه هر شنونده‌اي متأثر مي‌شود . سپس ليلي را خطاب قرار مي‌دهد كه : «اي زيباروي من ! در تاريكي خاك چگونه روزگار مي‌گذراني . حيف از آن همه زيبايي و مهرباني كه در خاك پنهان شد و اگر رفته‌اي اندوه تو در دل من جاودانه است . » آن‌گاه برمي‌خيزد و سر به صحرا مي‌گذارد ؛ و همه جا را از مرثيه‌‌هايي که در سوگ ليلي مي‌خواند ؛ پر ناله مي‌كند . اما تاب نمي‌آورد و همراه جانوران و درندگاني كه با او انس گرفته‌اند برسر مزار ليلي باز مي‌گردد .
مانند ماري كه بر گنج حلقه زده ؛ آرامگاه يار را در بر مي‌گيرد و از خدا مي‌خواهد كه از اين رنج رهايي يابد و در كنار يار آرام گيرد . پس نام معشوق را بر زبان مي‌آورد و جان به جان آفرين تسليم مي‌كند .

تا يك سال پس از مرگ مجنون ، جانوراني كه با او مأنوس بوده‌اند ؛ پيرامون مزار ليلي و پيكر مجنون را ، رها نمي‌كنند ؛ به حدي كه مردم گمان مي‌كنند مجنون هنوز زنده‌است و از ترس حيوانات و درندگان كسي شهامت نزديك شدن به آن‌جا را پيدا نمي‌كند . پس از آن‌كه بالاخره جانوران پراكنده مي‌شوند ، مردمان مي‌بينند در اثر مرور زمان ، از پيكر مجنون جز استخواني نمانده‌است كه همچنان مزار ليلي را در آغوش دارد .
آنان آرامگاه ليلي را مي‌گشايند و استخوان‌هاي مجنون را در كنار معشوقش به خاك مي‌سپارند ( نظامي چون خودش نيز ، همسرش را در جواني از دست داده‌است ؛ ماجراي مرگ ليلي و سوگواري مجنون را بسيار جانسوز بيان مي‌كند ) . گويند آرامگاه اين دو دلداده سال‌ها زيارتگاه مردم بوده‌است و هر دعايي در آنجا مستجاب مي‌شد .