کافه تلخ

۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

مصطفي رحماندوست - خضر




قصه حضرت خضر يا خيدير نبي در آذربايجان





زمستان كه مي آيد در اكثر شهرها و روستاهاي آذربايجان جشني خاص برگزار مي شود موسوم به «خيدير نبي» يا خدير نبي كه زمان برگزاري آن بين دو چله زمستان است و موضوع اصلي آن اميد به آينده بهتر است با مساعدت و پايمردي حضرت خضر.

خيدير نبي در اردبيل

اهالي شهرستان اردبيل و آبادي هاي آن به چارچار يعني چهار روز آخر چله بزرگ و چهار روز اول چله كوچك كورد اوغلي يا خيدير نبي مي گويند و عقيده دارند سرماي زمستان در چارچار سبك مي شود و از زمين دوري مي گيرد، به همين سبب آب و خاك رو به گرمي مي رود.
به جا آوردن آداب اين جشن بيشتر، از طرف زناني است كه نيت و حاجت و نيازي دارند، مثلا زني كه بچه دار نمي شود و يا زني كه فرزندش نمي ماند يا زني كه آرزو دارد پسر داشته باشد،‌به اين سبب نذر مي كند كه اگر حاجتش برآورده شد خيدير نبي بگيرد يا اين كه خيدير نبي مي گيرد تا به آرزويش برسد.

ترتيب آن هم اينست كه از اقوام و خويشان و همسايگان خود دعوت مي كنند و آنها هم به قدر وسع خود هر كدام مقداري گندم، جو، ارزن، ذرت، شاهدانه، تخم هندوانه، تخم خربزه، نخود سياه، نخود سفيد، كنجد، عدس، ماش، لوبيا، تخم آفتابگردان و كمي تخم گشنيز _ براي خوشبو شدن قاووت _ مي آورند، بعد با اين دانه ها به اصطلاح محلي «قوت يا گوت» درست مي كنند.
براي اين كار كساني كه نذر دارند به كمك اقوام و خويشان و همسايگاني كه دعوت شده اند اين دانه ها را اول سرخ مي كنند و بعد با آسياب دستي آرد مي كنند و پس از آرد كردن آن را در طشتي مي ريزند و در اطاق خلوت و تميزي يك شال سفيد يا قرمز پهن مي كنند و طشت آرد را در وسط شال مي گذارند.
در اطراف شال هم شمع هاي الوان روشن مي كنند و يك جلد قرآن كريم، آئينه، شانه، آفتابه لگن و سجاده تميزي مي گذارند.
بعد مهمان ها شام مصرف مي كنند و به شادي و رقص و سرگرمي مي پردازند و آخر سر به اطاق مخصوصي كه قاووت در آن است مي روند و هر كدام يك قاشق آرد در كف دستشان مي ريزند و از حضرت خضر حاجت مي طلبند و به خانه هاشان باز مي گردند.
بعد از انجام اين مراسم صاحب اصلي نذر در اطاق را مي بندد و ديگر هيچكس به آن اطاق نمي رود زيرا معتقدند كه نيمه شب حضرت خضر مي آيد و پس از آن كه وضو گرفت نماز مي خواند و بعد دستش را روي آن آرد مي گذارد يا با شلاقش روي آن خط مي كشد و ميرود.
فردا صبح در اطاق را باز مي كنند و همه به زيارت جاي دست حضرت خضر مي شتابند و پس از زيارت كردن جاي دست حضرت خضر با آن آرد مقداري شكر يا دوشاب و شيره مخلوط مي كنند و خميري مي سازند و از آن براي همسايه ها و خويشاوندان خودشان مي فرستند. آنها هم پس از خالي كردن ظرف، مقداري قند، شيريني، تخم مرغ و گاهي پول در آن مي گذارند و مي گويند:
«پايوز چوخ اولسون، الله قبول ائله سين»، مردم اردبيل در انجام اين مراسم افسانه اي هم دارند به اسم كورد اوغلي يعني پسر كرد و مي گويند كه اين كورد اوغلي آدم خوبي بوده و در يكي از همين روزهايي كه مردم قاووت درست مي كرده اند مسافر بوده و در كولاك و زير بهمن ها گير كرده بوده، خداوند هم به خاطر كورد اوغلي هواي آن منطقه را گرم كرده و كورد اوغلي زنده مانده و با نفس كشيدنش برف ها را سوراخ كرده است و مردم متوجه شده اند مثل اين كه در زير برف آدم زنده اي است، برف را كنار زده اند و كورد اوغلي را زنده پيدا كرده اند.




خضر - شفيعی کد کنی



۱-رفته بودم داستان بين حضرت موسی (عليه السلام )و حضرت خضر (عليه السلام)رو ميخوندم يادمون نره حضرت موسی نتونست شاگردی حضرت خضر رو کنه.نه اينکه آدم گنه کاريه نه.چون نبی الله بودند .ولی ظرفيتشون به اندازه حضرت خضر نبود.ظرفيتی که باعث ميشه ديدتون رو به هرچیزی که اطرافتون هست بست بدين.ظرفيتی که باعث ميشه کلی خوب و بد رو با هم ببينی و بتونی تصميم درست رو بگيری .بتونی آدمی باشی که بتونی به يه ارتفاع بالاتر از خودت بری و از اون ديد ببينی .خوشا بحال اونايی که دارای بعد هستند.اين دنيا رو به قد خودش ميبينن.طوری ميبينند که هم ميتونن توش لذت ببرن و هم اينکه دل به اون نبندن...

۲-اينقدر اطرافمون نعمت ريخته که قدرشون رو نميدونيم و کافيه از دستشون بديم تا قدر شناس بشيم.ياد و خاطره زنده ياد پناهی رو گرامی ميداريم و از خدايش طلب آمرزش برايش داريم.آمين يا رب العالمين

۳-دارم سخنی با تو گفتن نتوانم...زين درد جهانسوز نهفتن نتوانم

يا حق

شفيعی کد کنی



ضرب المثل ها و قصه هايشان

بيلم را پارو كن



سي‌ و نه‌ روز بود كه‌ مرد بيچاره‌ هر روز صبح‌ خيلي‌ زود از خواب‌ بيدار مي‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ مي‌پاشيد و جارو مي‌كرد. فقط‌ يك‌ روز ديگر مانده‌ بود.

او شنيده‌ بود كه‌ اگر كسي‌ چهل‌روز پشت‌ سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند، حضرت‌ خضر به‌ ديدنش‌ مي‌آيد و آرزوهايش‌ را برآورده‌ مي‌كند.

مرد بيچاره‌ گرفتاري‌هاي‌ زيادي‌ داشت، اما بيشتر از هرچيزي‌ از فقر و تنگدستي‌ رنج‌ مي‌كشيد. بارها به‌ خودش‌ گفته‌ بود: .اگر خضر را ببينم، به‌ او مي‌گويم‌ كه‌ دلم‌ مي‌خواهد ثروتمند بشوم. مطمئن‌ هستم‌ كه‌ تمام‌ بدبختي‌ها و گرفتاري‌هايم‌ از فقر و بي‌پولي‌ است..

روز سي‌ونهم‌ هم‌ گذشت. روز چهلم‌ فرارسيد. مرد بيچاره‌ كه‌ نمي‌خواست‌ زحمات‌ چهل‌ روزه‌اش‌ به‌باد برود تا صبح‌ نخوابيد. هنوز هوا تاريك‌ و روشن‌ بود كه‌ مشغول‌ جارو كردن‌ شد.

كمي‌ بعد متوجه‌ شد مقداري‌ خاروخاشاك‌ آن‌طرف‌تر ريخته‌ شده‌ است. با خودش‌ گفت: .با اين‌كه‌ آن‌ آشغال‌ها جلو در خانه‌ من‌ نيست، بهتر آنجا را هم‌ تميز كنم. هرچه‌ باشد امروز روز ملاقات‌ من‌ با حضرت‌ خضر است، نبايد جاهاي‌ ديگر هم‌ كثيف‌ باشد..

مرد بيچاره‌ با اين‌ فكر آب‌ و جارو كردن‌ را رها كرد و داخل‌ خانه‌ شد تا بيلي‌ بياورد و آشغال‌ها را بردارد. وقتي‌ بيل‌ به‌دست‌ برمي‌گشت، همه‌اش‌ به‌ فكر ملاقات‌ با خضر بود و حرف‌هايي‌ كه‌ مي‌خواست‌ به‌ حضرت‌ خضر بگويد و آرزوهايي‌ كه‌ در سر داشت.

با اين‌ فكرها مشغول‌ جمع‌ كردن‌ آشغال‌ها شد. ناگهان‌ صداي‌ پايي‌ شنيد. سربلند كرد و ديد پيرمردي‌ به‌ او نزديك‌ مي‌شود. پيرمرد جلوتر كه‌ آمد سلام‌ كرد.

مرد جواب‌ سلامش‌ را داد.

پيرمرد پرسيد: .صبح‌ به‌ اين‌ زودي‌ اينجا چه‌ مي‌كني؟.

مرد جواب‌ داد: .دارم‌ جلو خانه‌ام‌ را آب‌ و جارو مي‌كنم. آخر شنيده‌ام‌ كه‌ اگر كسي‌ چهل‌ روز تمام‌ جلو خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند، حضرت‌ خضر را مي‌بيند..

پيرمرد گفت: .حالا براي‌ چي‌ مي‌خواهي‌ خضر را ببيني؟.

مرد گفت: .آرزويي‌ دارم‌ كه‌ مي‌خواهم‌ به‌ او بگويم..

پيرمرد گفت: .چه‌ آرزويي‌ داري؟ فكر كن‌ من‌ خضر هستم، آرزويت‌ را به‌ من‌ بگو..

مرد نگاهي‌ به‌ پيرمرد انداخت‌ و گفت: .برو پدرجان! برو مزاحم‌ كارم‌ نشو..

بعد آهي‌ كشيد و انگار با خودش‌ حرف‌ مي‌زند، گفت: .بگذار حضرت‌ خضر را را ببينم‌ و به‌ آرزويم‌ برسم، آن‌وقت‌ خواهي‌ فهميد كه‌ چه‌ آرزويي‌ داشته‌ام..

پيرمرد اصرار گرد: .حالا فكر كن‌ كه‌ من‌ خضر باشم. هر آرزويي‌ داري‌ بگو..

مرد گفت: .تو كه‌ خضر نيستي. خضر مي‌تواند هر كاري‌ را كه‌ از او بخواهي‌ انجام‌ بدهد..

پيرمرد گفت: .گفتم‌ كه، فكر كن‌ من‌ خضر باشم‌ هر كاري‌ را كه‌ مي‌خواهي‌ به‌ من‌ بگو شايد بتوانم‌ برايت‌ انجام‌ بدهم..

مرد كه‌ حال‌ و حوصله‌ي‌ جروبحث‌ كردن‌ نداشت، رو به‌ پيرمرد كرد و گفت: .اگر تو راست‌ مي‌گويي‌ و حضرت‌ خضر هستي، اين‌ بيلم‌ را پارو كن‌ ببينم..

پيرمرد نگاهي‌ به‌ آسمان‌ كرد. چيزي‌ زيرلب‌ خواند و بعد نگاهي‌ به‌ بيل‌ مرد بيچاره‌ انداخت. در يك‌ چشم‌ به‌هم‌ زدن‌ بيل‌ مرد بيچاره‌ پارو شد. مرد كه‌ به‌ بيل‌ پارو شده‌اش‌ خيره‌ شده‌ بود، تازه‌ فهميد كه‌ پيرمرد رهگذر حضرت‌ خضر بوده‌ است. چند لحظه‌اي‌ كه‌ گذشت‌ سر برداشت‌ تا با خضر سلام‌ و احوالپرسي‌ كند و آرزوي‌ اصلي‌اش‌ را به‌ او بگويد، اما از او خبري‌ نبود.

مرد بيچاره‌ فهميد كه‌ زحماتش‌ هدر رفته‌ است. به‌ پارو نگاه‌ كرد و ديد كه‌ جز در فصل‌ زمستان‌ به‌درد نمي‌خورد در حالي‌ كه‌ از بيلش‌ در تمام‌ فصل‌ها مي‌توانست‌ استفاده‌ كند.
از آن‌ به‌بعد به‌ آدم‌ ساده‌لوحي‌ كه‌ براي‌ رسيدن‌ به‌ هدفي‌ تلاش‌ كند، اما در آخرين‌ لحظه‌ به‌ دليل‌ ناداني‌ و سادگي‌ موفقيت‌ و موقعيتش‌ را از دست‌ بدهد، مي‌گويند بيلش‌ را پارو كرده‌ است.

خضر در ادبیات ایرانیان




يه تا قصه يزدی

بچه بودم نَميدونَم چارسالُم بود يا يا پَين سال هَمَش بزرترا مِگفتن که هر کَه چِل رو صب سر آفتاب درخونَشا آب و جارو کنه خواجه خضرا می وينه و ۳ تا حاجتشا اِگَه بِگَه ور ميارن......منم هوس کِرده بودم هرروز نَنگی مِکِردم و غر مِزدم به جون خانمم که يالله منا صب وخت نماز بيدار کنِد که برم دمبال آب و جارو......اونام منا ريشخند مِکِردن و سر کار مِذاشتن .
تا اين که يَه روز که تابسون بود ورفته بودِم ده بازور و سر وصدای شبونه من آخِرِش کوتااومدن و صب وخت نماز منا بيار کِردَن منم شنگول وخوشحال يَه تا آفتابه وَرداشتم و يَه تاهم جار نِشکک بدو در خونه که آب و جارو کن....... درِخونه تِجَه بود.تِجَه را واکِردم ودرا واکِردم.درخونای اوروزا خو لولا نداش فقط رو پاشنه مِچرخيدواونم پاشنه ش يَه تا تِکه چوب بود که گودِش کِرده بودن و تو گل کار هشته بودن.
همين که دره را واکردم و اومدرو پاشنه بچرخه يَهوَکی پاشنه هه دررفت ودره ازجاش دراومد و افتيد رو من......گريه م بلن شد و اومدن منااززير درسنگين بلند کردن و در آوردن. ما گريه مِکِردم و خواربرادرام مِخَنديدَن، مِگفتن ،علی همين روزاولی خواجه خضراديده و حاجتشا گرفته ....

ترجمه:بچّه بودم نميدومنم ۴ سالم بود يا۵سال،همه اش بزرگترها ميگفتندکه هرکس ۴۰روز صبح اول آفتاب درب خونه را آب و جارو کنهحضرت خضرنبی س را م يبينهو ايشون ۳ تاازحاجتهاش را براورده ميکنند.
من هم هوس ديدار حضرت خضرراداشتم وهرروز بداخلاقی ميکردم و نق می زدم به جون مادرم که ياالله من راصبح وقت نماز بيدار کنيد که برم دنبال آب و جارو،آنها هم منو با نيشخند و شوخی سرکار ميگذاشتند تااين که يک روز تابستانی که به ييلاق رفته بوديم .
شب دادوبيدادراه انداختم .آنهاهم کوتاه آمدند و صبح وقت نماز من را بيدار کردند منهم شنگول و خوشحال يک آفتابه و يک جارو(جارويی که نوکش ساييده شده بود)برداشتم و دويدم طرف درب خانه که آنجاراآب وجاروکنم.کلون درب خانه بسته بود.کلون راباز کردمودرب راباز کردم.درب خانه های آنروزهالولا نداشت و روی پاشنه ميچرخيد.
پاشنه در يک تخته چوبی بود که داخل آنرا گود کرده بودن وداخل خاک کارگذاشته بودند.همين که درب راباز کردمو روی پاشنه چرخيديکباره پاشنه دررفت ودرب ازجايش در آمدوروی من افتاد.صدای گريه من تلندشدو آمدند من رااز زير درب بلند کردندوبيرون آوردند.
من گريه می کردم و خواهرها وبرادرانم می خنديدند.می گفتندکه علی همين اولين روز خواجه خضررا ديده و حاجتش را گرفته.....



دلاویزتر از سبز



من از عطر نسیم مطمئن شده بودم اوخواهد آمد. هوا دردرخشش مهتاب مثل آب زلال بود. امواجش رانه اینکه احساس کنم که به چشم می دیدم. به نظرم آمد ماهی ها هم دراین هوا ازبی آبی نمی میرند. لبخند زدم ونفس عمیق کشیدم. نه، آب نوشیدم.
تازه، اگرهم نیاید، اگرهم نیایی، پشیمان نیستم ازاین که چهل شب به انتظارت ایستاده ام. حتما شایسته دیدارت نبودم.
کتمان نمی کنم که غمگین می شوم، اما عبرت هم می گیرم. وبرای من همین مهم است. باید بیشتر به خود بیایم. آخراین درد کوچکی نیستکه آدم شایسته دیدار تو نباشد...

ناگهان مهتاب را سبز دیدم. روبه ماه چرخیدم که حالا چشم های سبزی بود که پلک نمی زد. بی اختیاردو سه قدم عقب رفتم.قلبم مشت محکمی شد و به قفسه سینه ام خورد.
نفس هایم مقطع شد و زانوهایم ضعیف رفت. نشستم وپیشانیم را در دست گرفتم.
به نظرم آمد کسانی می آیند و می روند. خواستم نگاه کنم، نتوانستم. همهمه بود. خواستم فریاد بزنم، دهانم باز نشد. این مفهوم به من القا شد که« چهل شب را نه در انتظار من که به تظاهر خود بوده ای.»

سر تکان دادم.

« و جای پالایش خود نام مرا آلاییده ای.»

سر تکان دادم. خواستم بگوییم شاید رفتارم خوب نبوده، اما دعوتم ازسر صدق بوده است.

« و من که مظهری از عدل خدایم، نمی توانم زیر دین چهل شب انتظار تو در سرما بمانم.»

سر تکان دادم. نتوانستم لبخند بزنم. پلک هایم باز شد و چشم هایم طوری به او خیره شد که ذهنم از شدت دستپاچگی آن را به پای ایستادن گذاشت. نمی دانم آن نور سبز از او می تابید یا بر او می تابید؟

گفت:« سلام.»

درست متناسب با تصور من از زیبایی بود. گفتم:« سلام.» و لبخند زدم، باز هم لبخند زدم. و تازه متوجه شدم هنوز نشسته ام. سریع ایستادم. گفتم: « خوش آمدید.» و دیدیم پیش از آن که بروم طرفش، دست هایم به طرفش دراز شده اند. زیبایش وحشتم را مجاب کرده بود.
دست هایش را گرفتم، بوسیدم و برچشم هایم گذاشتم. گفتم:« بر من منت گذاشتید.» و در آغوش گرفتمش. انگار ابری را لمس کنم. انگار طراوت را ببینم. گفتم:« افتخار دادید.»

دست بر شانه ام گذاشت. گفت:«با من چه فرمایش داری؟»

گفتم:« نمی فرمایید برویم منزل؟» و اشک هایم را پاک کردم. گفتم«خواهش می کنم»

گفت:« پس نماز را منزل شما می خوانیم.»

گفتم:« مایه سعادت است.»

به نظرمی آمد نسیم فرشی است زیر پای او. گفتم:« درست صبح روز چهلم.» و با لبخندی نظمش را تحسین کردم.

گفت:« نظم خورشید وماه و من یکی است.»

گفتم:« بفرمایید تو، خواهش می کنم.» و خود را کنار کشیدم تا داخل شود. در حیاط را آرام بستم که پدر و مادرم وخواهرم بیدار نشوند. سایه خود را می دیدم اما سایه او را نه. قشر یخ حوض را منقلب دیدم. از گوشه وکنارش آب شروع کرد به جوشیدن. لبخند زدم.
دستم را د رآب کردم. گرم بود.
مطمئن بودم می توان د رآرامش صدای شرشرش به خوابی عمیق فرو رفت و در رویایی صادق بهشت را به چشم دید. انعطاف پله ها را برای بالا بردن او به وضوح دیدم. چرا تا سبزه نور او هست، چراغ اتاق را روشن کنم؟ شعله بخاری آبی می سوخت. بوی آکالیپتوس پخش بود.
رنگ اتاق از سبزه نور او زیبا شد. به نظرم آمد دیوارها کش می آیند وسقف رفیع می شود. گفتم:« خیلی خیلی خوش آمدید. مشرف فرمودید.
ببخشید که اینجا به هم ریخته است .» وچشمم افتاد به تابلوی نقاشی خواهرم. غنچه اش تبدیل شد به گلی سرخ که درگلبرگ هاش رگه های زرد بود. حتما خواهرم افسوس می خوردچرا این همه زیبایی را خود نرویانده؟
گفتم:« چرا نمی فرمایید بنشینید؟ بفرمایید.» وتند تند شروع کردم به ظبط وربط کتاب ها از وسط اتاق. کاش تابلوی میوه ای داشتم. چرا نباید قبلا چیزی برای خوردن تهیه ببینی؟ خودت هم ایمان نداشتی که می آید، نیست؟ انگارتمیزی سکوت را سنگین ترمی کند.
آخراتاق ریخت وپاش که مجالی برای سکوت ندارد. وعجیب اینکه درحضوراوهم دسپاچگی یک میزان را داشتم هم شرم یک مهمان را.

گفت:« چرا راحت نیستی؟ بفرما بنشین.»

گفتم:« راحتم.» ونشستم.

گفت:« رزق من پرداخته است.»

خیالم راحت شد. لبخند زدم. گفتم:« خوش به حالتان. ما که روز وشبمان درپی کسب رزق می گذرد.»

لبخندش برازنده یک پیغمبربود. گفت:« گفت هربارکه به زمین می آیم، شدت دلتنگی جناب آدم را ازهبوط احساس می کنم.»

گفتم:«پس ما چه بگوییم؟» وخندیدم. گفتم:« اسباب زحمت شده ام. شرمنده ام.»

گفت:« اصلا.» وایستاد. گفت:« وقت نمازاست.» وچنگ در جعد موی بلندش زد. صدای اذان برخاست. گفتم:« وضو که می گیرید؟»

لبخند زد. گفت:« وضو دارم»

سجاده را پهن کردم. گفتم: « بفرمایید» ولم دادم روی صندلی تا نمازش را تماشا کنم. اما حی علی الصلواه اقامه اش را طوری ادا کرد که فهمیدم مخاطبش منم. سریع وضو گرفتم وهمان طور با دست وصورت خیس ازصراط مستقیم به نمازش پیوستم. صداش خوش بود.
دررکوع دیدم رنگ قهوه ای سجاده ام سبزمی شود. از قهوه ای فقط رگه هایی مانده بود.
نتوانستم لبخند نزنم. احساس غرورکردم . نه، خودم همچنان رنگ پوستم هستم. به سجده که رفتیم، یک دفعه ابلیس آدم را سجده کرد، وهم صدا با خدا وفرشته ها خواند:« فتبارک الله احسن الخالقین.»

بعد آدم وحوا دست دردست هم ازکناردرخت ممنوع گذشتندبی آنکه به میوه اش حتی نبم نگاهی بیندازند. قابیل دست هابیل را فشرد وصورتش را بوسید. هردو با صدایی بلند به غارغار کلاغی خندیدند که هیچ ماموریتی در دنیا نداشت.
جاودانگی زمزمه جویبارهای شیر وعسل بود. وزمین فقط تصویر عقوبتی بود که یک لحظه به چشم آدم وحوا آمد تا بدانند اگرمیوه ممنوعه را خورده بودند، برآن هبوط می کردند.
ومن نطفه ای شدم که ازشُکرآدم به شادی حوا پیوست. زاییده شدم، وبهشت رادیدم، درهیات خضر. کنارم نشسته بود. نه، من دراو ماوا گرفته بودم. لبخند می زد. گفت:« قبول باشد.»

گفتم:« من... من...» وگریه امان نداد. گفتم: « می دانید من چه دیدم؟»

گفت:« می دانم.» ودست برشانه ام گذاشت. « آرزوی آدم را.»

گفتم:« دلم تنگ است.» وخواستم لباسهایم رابرتن پاره کنم.

گفت:« من برای گشایش آمده ام.»

گفتم:« خسته ام. ازاین دنیا خسته ام.»

لبخند زد. جابه جا شد. گفت: « مگرازدنیا انتظار بهشت داشتی؟ »

گفتم:« انتظارجهنم را هم نداشتم.»

گفت:« این سیرت دنیاست.»

گفتم:« مرا مرا که به ستوه آورده. هرلحظه به رنگی است. هیچ چیزش نمی پاید. لحظه ای که نیامده، آینده است. الان حال شد، وتمام شد.
پیوست به گذشته ها. کودکیم را همین طوری ازم گرفت. فعلا جوانیم را مصرف می کند، وپیری، جناب خضر، ازش می ترسم. فکر می کنم حسرت باشد وبس. ودرراه راست.»

گفت:« می فهمم چه می گویی. هرچند تجربه نکرده ام.»

گفتم:« آدم ها هم که... هوم... آدم ها» وپوزخند زدم.

گفت:« چه کاری ازدست من برمی آید؟»

گفتم:« شما را دعوت نکرده ام برایم کاری انجام دهید. فقط خواستم ببینمتان. راستش، دلم برای یک آدم بی نقص تنگ بود.»

گفت:« باید دید چه کسی ازاین آزمایش سرافرازبیرون می آید؟»

گفتم:« من ازظلم به این تنیجه رسیدم که جهنم وجود دارد.»

گفت:« به رازبهشت چگونه پی بردی؟»

گفتم:« ازخوشی های زود گذر.»

رفت طرف پنجره. گفت:« دنیا جزاین نیست.» ودستش را درازکرد طرفم.

گفت:« بیا این جا.»

صبح ازپنجره طلوع کرد. صدایبوق ماشین هاراشنیدم. نفرت صورتم را به هم کشید. آسمان کبود بود. مردم به سرعت می رفتند ومی آمدند.

گفتم:« ملولم می کنند.» وخیره دختر وپسری شدمکه دست در دست مادرشان ازعرض خیابان می گذشتند.

گفت:« دلیل ملالت را ببین.» ودوانگشتش را برابرچشم هام گرفت. دنیا را ازآن میا دیدم. ابتدا محودیدم. مه بود، وخیابان را درشفافیت ازگرگ وخوک وگاودیدم. باورنکردم.
فقط ماشین هارامی شناختم وعلامتهای پلیس را. تو پیاده رو دختروپسر کوچک را فریب خورده گرگی را دیدم که دستشان را گرفته بود.فریاد زدم:« مواظب باشید.» وفریادم را بعد ازشنیدن دیدم.
چشم هام را بستم. می لرزیدم. گفتم:« یعنی من هم؟» وبه پاش افتادم.گفتم : « من کدام یک ازایشانم؟» وبغضم شکست.

گفت:« درآیینه نگاه کن.»

گفتم:«نمی توانم»

گفت:« می توانی.»

گفتم: « می ترسم.»

وخود راازهرسوبی شماردیدم. تبدیل می شدم. بینی ام درازوکوتاه می شد. دهانم لحظه ای پوزه گرگ بود لحظه ای پوزه خوک لحظه ای پوزه گاو.چشم هام رابستم که بیش ازاین تکثیرنشوم.
طعم خون دردهانم بود.موهایم زبانه می کشید. فریاد زدم:« ایخضر» وازامنیت دست هایش چشم هایم رابازکردم. گرگان وخوکان وگاوان به من پیوستند. یکی شدیم. دست خضررا گرفتم. درحسرت صورت انسانیش سوختم. بوی تنش را مثل سیبی گاززدم. گفتم:« پس... من...»

دو انگشتش رابرابرچشم هام گرفت: عزرائیل رادرپروازدیدم. اسرافیل راآماده دمیدن دیدم. وآتش ازهرسو گسترده بود. صورتم رادردست هام پوشاندم. وفریاد زدم:« ای خضر...» وانعکاس صدام را درهمه کوه ها دیدم. درااوفرو رفتم. وگریه کردم. گفتم:« مرا به رنگ خود درآر. سبزم کن.
ازسجاده که کمترنیستم.» وبرابرش زانو زدم. گفتم:« زرد که زودترازقهوه ای سبزمی شود.»

گفت:« صورت دنیا رازدلت پاک کن.»

گفتم:« کمترین رغبتی به بودنش ندارم.»

گفت:« جسم را اززمان سیراب کن.»

گفتم:« ای جسم، شنیدی که؟ سیراب شو.» . چرخیدم.ازگردنه چهاررنگ زمان تندتر. زمان پاییزقبل بود، من بهاربعد. من تابستان بعد بودم. زمان زمستان قبل. موها سفیدی را آغازکردند، واعضا را به فرسودگی پیش رفتند. گفتم:« سریع تر» وچنان چرخیدم که بهاردرزمستان شد، پاییزدرتابستان. جسم اعلام پیری کردو بربفش بند نمی آمد. سرماش نفوذ می کرد. خاطرات کودکی وجوانی ازناودان ها قندیل بسته بودند. جسم تا زانو دربرف فرورفته بود. تکیه به عصا داشت. گفت:ن ای اندوه، لحظه ای مرابه خود وانگذاشتی.»

اندوه گفت:« چطورمی توانستم، وقتی با توزاده شدم؟»

سرتکان داد. گفت:« وآرزوها... هرسه صورت عمررا فریب دادید.»

آرزوها دست تکان دادند.

گفت:« دست نیافتنی بودید.»

گفتند:« تو بی عرضه بودی. حالاهم که دیگر...» وبه جسم اشاره کردند که تاکمردربرف فرو رفته بود.

گفت:« وتو، ای امید!»

امید گفت: «سلام» وپرچمش رابع اهتزازدرآورد. گفت:« بگذارآتشی عظیم برافروزم تاراه را گم نکنی.»

گفت:« فاصله ات دیگر حتی برای خیال هم بعید است.» و در برف فرو رفت. عصا قائم به خود را افتاد. صدای دنیا تق تق بود.

گفتم:« می بینیدش، جناب خضر؟ بی من می رود!»

خضر جوان تر از من نشسته بود. گفت:« مگر دنیا پیش از تو نبود که بعد از تو باشد؟»

فریاد زدم:« پاک می کنم، پاک می کنم صورت کریهش را.» و گریبان دریدم:« ای گرگان وخوکان و گاوان، از من بیرون شوید.» و به پای خضر افتادم:« وتو، ای خضر، چشم هام را رو به جهانی باز کن که آدم هایش را چون تو سبز می پرورد.» و دستش را بوسیدم. گفت:« در آیینه نگاه کن.»

رفتم طرف آیینه. رنگ پوستم نبود. لبخند زدم.

آیینه گفت:« شما را ندیده بودم.»

گفتم:« از آشناییت خوشبختم.»

پوست زیتونی شد. پررنگ تر شد. از شوق جهیدم. دیوارها از شدت شوق من عقب نشستند و سقف از جهش من بالاتر رفت. خضر از مشرق ومغرب می تابید. نمی دانم من سبزم یا آیینه، جناب خضر؟ باورم نمی شود. به سبزی شما نیستم اما سبزم. آن قدر سبز که بعید نمی دانم درختان با بهار اشتباه گیرند. دیگر ترسی از تکثیر ندارم. با خاطری جمع در آیینه خیره می شوم

و از یک صورت به دو صورت می رسم، واز صورت به چهار. صورت به صورت پیش می روم. آیینه همکاری می کند. حجیم می شود، و کثرت مرا در بر می گیرد. من اجتماع می شوم. اذان به جماعت می گویم. نماز به جماعت می خوانم. در شور فرو می روم. از شوق بالا می آیم. جذبه ازمن می دمد. از ماه مد می شوم. خورشید جزرم می کند. و من می شوم، سبز وسبز وسبزتر. آیینه با جامی از شیر و عسل در من می شود، و من از شیر و عسل آکنده می شوم.

خضر گفت:« وقت رفتن است.»

« رفتن؟»

لبخند زد. باطنش را ظاهرش دیدم. رفت رو به پنچره و در امتداد آن.

فریاد زدم:« مرا با خود ببر. موسای شکیبایی می شوم. کشتی ها را سوراخ کنی، سکوت می کنم. کودکان را بکشی، تایید می کنم. دیوارها را مرمت کنی، کمک می کنم. قول می دهم .» و گریه کردم. درخت ها در نورش کشاله می کردند. هوا خضر بود. جای پایش در هوا می دیدم. جرات نمی کردم خیابان را نگاه کنم. یعنی آدم ها... آدم ها؟
خواستم فریاد بزنم خداحافظ، جناب خضر، و متشکرم، اما به تکان دست اکتفا کردم. می دانستم با آنکه پشتش به من است، حرکت دستم را می بیند. سر سجاده ایستادم. فصل نماز من از این پس بهار است. رنگ تو را عرضه می کنم، ای خضر، با دلی که از پیش برایت تنگ تر است.
دست از آب و جاروی در خانه بر نمی دارم. هر سحرم را به یاد تو آغاز می کنم . مطمئنم زمان شوق رسیدن چله تو دلپذیر میگذرد. می دانم که به وقت ماه وخورشید می آیی.





اعتقادات تهرا نی های قدیم





بچگی ها توی کتاب نيرنگستان صادق هدايت خونده بودم که قديما هر زنی که آرزويی داشته چهل روز صبح زود بلند می شده و دم در رو آب و جارو می کرده و روز چهلم حضرت خضر به شکل يه پيرمردی گدايی چيزی می اومده و اگه زن تشخيص می داده که اين موجود حضرت خضر است و بهش چيزی می داده نيت زن رو برآورده می کرده.
حتی بعضی وقتها خضر به شکل بعضی حيوونها می اومده بنابراين زنها می بايست خيلی حواسشون رو جمع می کردن که مبادا خضر بياد و بره و نشناسنش و چيزی رو که می خوان ازش نگيرن.
هميشه با خودم فکر می کردم مگه می شه آدم اين هم روز پاشه و زحمت بکشه و آخرش حواس پرت بازی راه بندازه و کارو خراب کنه، که امروز بعد از سالها بهم ثابت شد که آره می شه. می شه آرزوهای بزرگ در دل داشت ولی لحظه موعود رو تشخيص نداد و فرصت رو از دست داد.
من که نه تنها فرصت رو از دست دادم بلکه با ناراضی کردن خدا يه تهديد هم برای خودم درست کردم.
حالا لابد مثل خيلی آدمها و اقوام ديگه که خدا ازشون ناراضی بوده و آتيش سرشون فرستاه يا سيل و يا طوفان و بالاخره با يه بلای آسمونی نسلشون رو از زمين برداشته سر من هم يه بلايی مياره که توی عهد عتيق بنويسن. عيب نداره. ما که ديگه به انواع و اقسام بلا عادت کرده ايم اين هم روش. تازه مگه من از خدا راضيم؟؟؟ بگذار اون هم از من ناراضی باشه.
اين به اون در. تنها تفاوتش اينه که اون می تونه بلا سرمن بياره ولی من نمی تونم.

فلسطين ... سرزمين شجره زيتون و خضر



بيت لحم و توابع آن

در جنوب قدس ، شهري بنام بيت ايلولاها به معناي خانة الهة (لاهاما) يا (لاخاما) قرار دارد ،‌احتمالاً نام فعلي بيت لحم از نام اين الهه اقتباس شده ، بيت لحم در زبان آرامي به معناي بيت خبز و نامي قديمي است و همان افراته به معناي حاصلخيزي مي باشد ، آمده است كه حضرت يعقوب (ع) وقتيكه راهي شهر الخليل بود ، همسرش راحيل را در محلي نزديك بيت لحم از دست داد كه امروز به نام ( قبّة ـ راحيل ) معروف است . حضرت داود نيز در اين شهر ديده به جهان گشود ، مي توان گفت بيت لحم پس از بدنيا آمدن حضرت عيسي در مكان معروف به كليساي مهد ،‌‌شهرت جهاني پيدا كرد .

اين كليسا توسط كنستانتين ، امپراطور روم ساخته شد و در محلي بالاتر از محل ولادت حضرت عيسي (ع) قرار دارد . اين كليسا يك بار ويران شد و بار ديگر توسط جوستينان بازسازي شد .

بيت لحم بر روي كوهي در 789 متري سطح دريا و در جنوب رشته كوههاي قدس قرار دارد . در شمالغربي ده كيلومتري جنوب قدس ، بيت جالا و در ناحية شرقي آن ،‌بيت ساحور واقع شده اند .

مساحت عمراني بيت لحم حدود چهار هزار هكتار است .

جمعيت اين شهر طبق سرشماري سال 1922 حدود 6658 نفر و سال 1945 حدود 8820 نفر بود كه پس از اشغال فلسطين توسط رژيم صهيونيسم در سال 1967 به 16300 و در سال 1987 به همراه جمعيت اردوگاه عايده و عزه به 34200 نفر افزايش يافت .

اين شهر از موقعيت جهانگردي خوبي برخوردار است و جهانگردي نقش اساسي در اقتصاد اين شهر دارد . مجهز به هتل هاي جهانگردي است و زائران حج در طول سال از اين شهر ديدن مي كنند از جمله صنايع توريسم اين شهر مي توان منبت كاري (روي درخت زيتون) و مليله دوزي و غيره را نام برد . نزديك 80 فروشگاه به عرضة صنايع دستي و چوبي پرداخته و بخش زيادي از آن به خارج صادر مي شود . در بازارهاي داخلي نيز به فروش مي رسند .

در بخش صنعت ، بيت لحم در مرتبة دوم پس از نابلس قرار دارد . داراي صنعت نساجي است . تعداد كارخانه هاي نساجي به 27 كارخانه مي رسد . از جمله ديگر كارخانه ها مي توان به كارخانه توليد آنتن گيرندة تلويزيون و كارخانة معادن اشاره كرد .

بخش كشاورزي ، بدليل كوهستاني بودن اين شهر نقش دوم در اقتصاد شهر دارد .

مهمترين توليدات كشاورزي آن ، زيتون ، انگور ، انواع بادام و انواع سبزيجات تابستاني است . حبوبات ، گندم و جو و باقلا نيز در زمينهاي كشاورزي آن كشت مي شوند .

بخش آموزش در بيت لحم روند پيشرفتي دارد . تعداد بيست و يك مدرسة دولتي و غير دولتي در شهر وجود دارد . داراي دانشكده هاي خصوصي ،‌دانشكدة امت و كتاب اسلامي و علوم اسلامي است .

بهداشت‌ آن نيز توسعه يافته و مترقي است داراي چهار بيمارستان (از جمله بيمارستان بيماريهاي رواني و اطفال) است . همچنين شانزده كلينيك خصوصي و دولتي و 28 داروخانه در شهر وجود دارد .

در بيت لحم شش مؤسسه خيريه وجود دارد كه اقدام به تقديم كمك در زمينة بهداشت و آموزش و غيره مي كند . برخي مؤسسه ها نيز به اهداف گوناگوني اختصاص يافته اند . كميتة خيرية “زكات” جهت كمك به نيازمندان و نظارت بر مدارس تأسيس شده و برخي طرحهاي سازمان يافته و كلينيك پزشكي از جمله اقدامات اين مؤسسه هستند .

لازم به ذكر است كه مقامات اشغالگر صهيونيسم حدود دوازده شهرك يهودي نشين در بيت لحم تأسيس كرده اند كه مساحت هفت شهرك تقريباً كمتر از 5 هزار هكتار و مساحت چهار شهرك ديگر بالغ بر 25 هزار هكتار مي باشند .

روستاي خضر

اين روستا از ناحية غربي بيت لحم و در حدود 5 كيلومتري آن قرار دارد . از طريق راه داخلي به راه اصلي (قدس الخليل) متصل مي شود . طول آن 104 كيلومتر است . و در 880 متري سطح دريا واقع است و مساحت عمراني آن 800 هكتاري مي باشد در روستا كدخدا به تمام كارها رسيدگي مي كند . نام اين شهر در واقع از نام ديري كه در زمان استعمار براي مارگريس ساخته شده بود ، اقتباس شده .

واقعة خضر در سال 1936 در اين روستا رخ داد و منجر به شهادت سعيد العاص شد . قبر اين شهيد هم اكنون به زيارتگاه تبديل شده است .

وسعت زمينهاي خضر حدود 20100 هكتار است كه يهود در سال 1948 حدود 218 هكتار از آن را اشغال كرد . زمينهاي روستاهاي بيت فجار ، بيت أمّر ، نحالين و زمينهاي بتير و بيت جالا و ارطاس و بيت لحم اطراف آنرا فراگرفته اند .

كشت انگور و انجير و هلو و سيب در آنجا رونق فراوان دارد . سبزيجات آن نيز بدليل فراواني آب و سرچشمه ها از كيفيت خوبي برخوردار است .

جمعيت اين روستا در سال 1931 حدود 914 نفر و در سال 1967 پس از اشغال فلسطين طبق سرشماري صهيونيسم حدود 2100 نفر بود كه در سال 1987 به 4400 نفر افزايش يافت .

در روستا تعدادي مدارس دولتي و غير دولتي در پايه هاي مختلف تحصيلي و همچنين مطب و مركز مراقبت (بهداشت) مادران و كودكان وجود دارد و مجهز به خدمات پست و تلفن است .

مقامات صهيونيسم جزئي از اراضي اين روستا را تصاحب كرده و شهرك كفار عصيون (كيبونس) را در آن تأسيس كردند در سال 1967 حدود 4500 هكتار از آن اراضي ،‌مسكوني و حدود 461 شهروند ساكن آن شدند . شهر دانيال نيز يك روستاي مسكوني است كه در سال 1983 تأسيس و حدود 200 هكتار از زمينهاي آن آباد شد .



.

دریاچه خضر نبی دراستان مازندران



آنها كه اهل طبيعت گردى هستند شايد جزء معدود كسانى هستند كه نام تالاب لپو و پلنگان را شنيده اند اما بد نيست شما هم از موقعيت اين تالاب ديدنى خبر دار شويد. مجموعه مرداب هاى لپو و پلنگان به فاصله يك كيلومترى جنوب درياى خزر و در شرق نيروگاه نكا قرار دارند. مجموعه تالابى فوق هر فصل از سال جلوه خاصى دارد. در زمستان و پاييز مامن پرندگان مهاجر است. بد نيست بدانيد معروف ترين اين پرندگان قو، غاز و فلامينگو است. از ديگر تالاب هاى استان مازندران مجموعه تالابى سراندون و بالندون است كه در جوار روستاى سيه محله در ۲۵ كيلومترى سارى قرار دارد. درياچه خضر نبى را فراموش نكنيد. اين درياچه كه در شمال نوشهر و در ميان جنگل قرار گرفته به اعتقاد بوميان اهميت و تقدس مذهبى دارد. وسعت اين درياچه كمتر از نيم هكتار و آب آن شيرين است. نكته جالب توجه اينكه اين درياچه مامن انواع جانوران وحشى است. از ديگر جاذبه هاى طبيعى اين استان تالاب كند و چال است. اين تالاب در ميان جنگل انبوه «فى ين» چالوس قرار دارد. عمق اين تالاب درون جنگل پنج متر است و پر از نى و گياهان مردابى است. منطقه اى است كه بسيارى از طبيعت گردان با چادر زدن در اطراف آن سكوت و آرامش را تجربه مى كنند. درياچه استخر پشت در نكا نيز ديدنى است. اين درياچه به صورت گودال بزرگى و دايره شكل است و اطرافش از مزارع برنج و نيزار پوشيده شده است اگر اهل طبيعت گردى هستيد مطمئن باشيد در اطراف اين درياچه محوطه اى براى اتراق و چادر زدن وجود دارد ولى متاسفانه خدمات رفاهى ديگرى وجود ندارد.





حضور موسی وخضر در ناصره



.اردن: اردن نام پسر سام بن نوح بود وظايف يکی از قطعات اردن است که به لطافت آب و هوا معروف و دارای مناظر زيبا می‌باشد.

حضرت ابراهيم خليل اول در اردن می‌زيسته و پس از وحی الهی به شهری که امروز به آن شهر الخليل گويند رفته و در آنجا مسکن گرفته است.

قريه ناصريه مسکن حضرت عيسی عليه السلام بود و کلمه نصاری از ناصره دمشق شده که مسکن پيشوای آنها بوده است.

حضرت خضر عليه السلام و حضرت موسی عليه السلام در اين سرزمين ناصره غذا خوردند و در قرآن مجيد از ان با عنوان قريه نام ياد شده است، آنجا که می‌فرمايد:

«فانطلقا حتی اتيا اهل قرية استطعما اهلها فابوا ان يضيفوهما فوجدا فيها جدارا يريد ان ينقض فاقامه قال لو شئت لتخذت عليه اجرا»

يعنی: پس رفتند تا وقتی که آمدند نزديک اهل دهی («انطاکيه») طلب طعام کردند از اهل آن ده ابا کردند اهل ده از اينکه مهمان کنند موسی و خضر عليه السلام را؛ ناچار رو به راه نهادند و يافتند در نواحی ده ديواری را که می‌خواست بيفتد خضر آن ديوار را ساخت و با سنگ و گل محکم نمود آن را و رفت. موسی گفت: اگر می‌خواستی مزدی می‌گرفتی بر تعميرآن ديوار چرا مزد نگرفتی؟

اين داستان در سوره کهف از ملاقات و همراهی موسی عليه السلام با خضر نبی عليه السلام سخن می‌گويد. در اردن قبور بسياری است. از جمله قبر لقمان حکيم، که در قرآن سوره‌ای به نام او وجود دارد، در شهر طبريه واقع است که معروف به حيره طبريه است.

قبور حجر بن عدی، اويس قرن و بلال حبشی در اين منطقه بين اردن و شام است.



مقام خضر وراهنماى مسجد كوفه

راهنما:

1- باب الفيل - باب الثعبان

2- مقام حضرت ابراهيم و ستون چهارم

3- مقام حضرت خضر

4- مقام جبرئيل - ستون پنجم

5- مقام حضرت سجاد (ع) - ستون سوم

6- باب الفرج - مقام حضرت نوح

7- محراب شهادت حضرت على (ع)

8- مقام حضرت آدم - ستون هفتم

9- دكه المعراج

10- محل سفينه نوح

11- دكه القضاء

12- بيت الطشت

13- مقام حضرت صادق (ع)

14- مرقد مختار

15- قبله

16- مرقد مسلم بن عقيل

17- مرقد هانى بن عروه

18- محراب نافله

19- محل دار الاماره ابن زياد (اكنون خرابه اى بيش نيست )

20- منزل حضرت على (ع)









مسجد كوفه وراهنمای موقعییت خضر



1- محراب ومحل ضربت خوردن حضرت علي (ع )

2- مقام توبه حضرت آدم (ع)

3- مقام حضرت نوح (ع)

4- مقام حضرت ابراهيم (ع)

5- مقام امام صادق (ع)

6- مقام امام زين العابدين (ع )

7- مقام بيت الطشت

8- مقام دكة القضاء

9- مقام دكة المعراج

10- محل كشتي حضرت نوح (ع )

11-مرقد مطهر هاني ابن عروه : ازياران امام حسين (ع )

حرم مطهر حضرت مسلم ابن عقيل (ع)

پسر عموي امام حسين (ع ) وسفير ايشان به شهر كوفه و

مرقد مطهر مختار انتقام گيرنده خون شهداي كربلا

منزل امام علي ( ع )

1- اطاق حسنين (ع )

2- اطاق حضرت زينب (س)

3- اطاق حضرت ام البنين (س)

4- محل غسل و كفن امام علي (ع )

5- چاه آب

مسجد سحله

1- مقام و مسجد امام زمان (ع‌ )

2- مقام حضرت ابراهيم (ع )

3- مقام حضرت ادريس (ع )

4- مقام حضرت خضر (ع )

5- مقام امام صادق (ع )

6- مقام امام زين العابدين (ع )

7- مقام انبياء صالحين (ع )

مرقد مطهر ميثم تمار

ازياران ومحبان امام علي وامام حسين (ع ) بود




مقام خضردر جامع اموی دمشق



گویند حضرت خضر نبی علیه السلام در مسجد اموی همواره نماز می گذاشته است مکان نماز ایشان در سمت شرقی قبله (جنوب شرقی ) نزدیک مناره شرقی بوده است . اکنون نزدیک به محراب اصلی مسجد و به موازات مقام هود بر دیوار قبله عنوان هذا مقام خضر النبی بر تابلویی سبز دیده می شود



چشمه خضردر استان گلستان



در كوههاي شمالي قريه گچي سو بالا، در بخش مركزي شهرستان كلاله و در محدوده دهستان تمران ( تمر قوزي ) بر فراز ارتفاعات گوگچه داغ، رشته كوه جرجان، قله (( قدرت )) آرامگاه خالد بن سنان (ع) قرار دارد.

راه ارتباطي زيارتگاه خالدنبي كوهستاني بوده، ولي از طريق كلاله و تمر قره قوزي تا آن محل، راه دشواري نيست. بدليل دوري راه و فقدان وسيله نقليه مناسب و كمبود تسهيلات رفاهي در محل و هم چنين گرماي شديد تابستان و سرماي زمستان، بهترين زمان براي انجام فرايض ديني از شهرها و روستاهاي مختلف تركمن، ماه هاي فروردين و ارديبهشت است.

در نزديكي و پايين تر از بقعه خالدنبي، بقعه هاي عالم بابا و چوپان آتا و دره اي به نام پنج شير و هم چنين چشمه ي خضر دندان قرار دارد. طبق روايات رايج بين اهالي، عالم بابا پدر همسر حضرت خالدنبي و چوپان آتا يكي از اولياي گمنام است كه مورد توجه و احترام تركمن هاست.

اين زيارتگاه در شمال شرقي شهرستان كلاله در استان گلستان واقع بوده كه منسوب به حضرت خالد بن سنان (ع) معروف به خالد نبي (ع) است كه يكي از اولياء بزرگ و انبياء دوره فترت ( دوره سكون ) بوده و آخرين پيامبر مبلغ دين مسيح مي باشد كه مردم را به دين و آئين مسيح دعوت مي كرده است. اين آرامگاه جداي از مكان مقدس و زيارتگاه از لحاظ چشم انداز طبيعي مي تواند بهترين تفريحگاه براي بهرمند شدن سالم از طبيعت وحشي و زيباي اين منطقه باشد. در كنار اين طبيعت زيبا، منطقه اي نسبتا وسيع حاوي سنگهاي باستاني با قدمت تاريخي قبل از اسلام به صورت ميله اي و استوانه اي و چيلپا قرار دارد كه به احتمال زياد بوسيله انسان تراشيده شده و با توجه به آثار موجود در منطقه، حكايت از وجود تمدني در هزاره پيشين دارد كه يكي از جاذبه ها و ديدنيهاي اين منطقه محسوب مي شود.

خالدنبي (ع) از پيامبران تبليغي و بدون كتاب و آخرين مبلغ دين مسيح بوده وظيفه اش ايجاب مي كرد كه به عنوان دين به همه جا سفر كند و مردم را به پذيرش دين مسيح دعوت كند. در ان زمان در ايران ، خسرو انوشيروان پادشاهي مي كرد و ائين زرتشت مذهب رسمي اكثر ايرانيان بود. حضرت خالد نبي (ع) در سرزمين عدن ساكن بود كه از نظر نسب به اسماعيل ذبيح الله مي رسد و از قبيله بني عبس بغيض مي باشد.

بر اساس كتاب ناسخ التواريخ، فاصله زماني بين ظهور خالدنبي (ع) و ولادت خاتم الانبياء چهل سال مي باشد. به عبارت ديگر خالد بن سنان (ع) چهل سال قبل از ولادت خاتم الانبيا به ظهور مي رسد به طوري كه دختر حضرت خالد نبي (ع) در دوران پيري به خدمت رسول الله (ص) مي رسد و در حضور مبارك پيامبر ايمان مي اورد.

با توجه به تحقيقات به عمل امده خالد نبي (ع) در سال 530 ميلادي به ظهور مي رسد. حضرت محمد (ص) در مورد محل دفن و مزار خالد نبي (ع) فرموده اند:

و يقال ان قبره بناحيه جرجان علي قله جبل يقال له خدا ....

آرامگاه حضرت خالد بن سنان(ع) در ناحيه جرجان، بر روي قله كوهي كه به آن (( خدا )) يا قدرت ( در زبان محلي ) مي گويند قرار دارد و ...

تــاريــخــچــه جمکران و کوه خضر

شيخ حسن بن مثله جمكرانى مىگويد: من شب سه شنبه، 17 ماه مبارك رمضان سال 373 هجرى قمرى در خانه خود خوابيده بودم كه ناگاه جماعتى از مردم به در خانه من آمدند و مرا از خواب بيدار كردند و گفتند:

برخيز و مولاى خود حضرت مهدى عليه السلام را اجابت كن كه تو را طلب نموده است·

آنها مرا به محلى كه اكنون مسجد جمكران است آوردند، چون نيك نگاه كردم، تختى ديدم كه فرشى نيكو بر آن تخت گسترده شده و جوانى سى ساله بر آن تخت، تكيه بر بالش كرده و پيرمردى هم نزد او نشسته است، آن پير، حضرت خضر عليه السلام بود كه مرا امر به نشستن نمود، حضرت مهدى عليه السلام مرا به نام خودم خواند و فرمود:

برو به حسن مسلم (كه در اين زمين كشاورزى مىكند) بگو: اين زمين شريفى است و حق تعالى آن را از زمين هاى ديگر برگزيده است، و ديگر نبايد در آن كشاورزى كند·

عرض كردم: يا سيدى و مولاى! لازم است كه من دليل و نشانه اى داشته باشم و

تو برو و آن رسالت را انجام بده، ما نشانه هايى براى آن قرار دهيم، و همچنين نزد سيد ابوالحسن (يكى از علماى قم ) برو و به او بگو: حسن مسلم را احضار كند و سود چند ساله را كه از زمين به دست آورده است، وصول كند و با آن پول در اين زمين مسجدى بنا نمايد

عبادتگاهی به قدمت سه هزار سال



در شش كيلومتری شهر قم كوهی وجود دارد كه از فراز آن می‌توان همه شهر را با يك نگاه طی كرد. اين كوه منسوب به حضرت خضر(ع) با قدمت سه هزار سال است.

می‌گويند بر قله اين كوه در سه هزار سال پيش غاری بوده است كه خضر پيامبر(ص) در آن غار به عبادت و نيايش می‌پرداخت، غاری كه امروز به مسجد كوچكی با ظرفيت ۱۰ تا ۱۵ نفر تبديل شده است و سال‌ها پيش از اين در حالی كه هنوز قم آنقدر بزرگ نشده بود كه خود را به دامنه اين كوه برساند معبد عارفان و ساكنان و اوقاد بود، خلوتكده‌ای برای شب زنده‌داری و عبادت عالمان و عاشقان طريقت حق.

مكانی كه امروز به مسجد‌گاهی برای عامه بدل گشته است و تفرجگاهی مذهبی برای زائران اين شهر، جايی كه به گفته مسئول فرهنگی اين مسجد هم مكانی برای كسب معنويت است و هم مأمنی برای برآوردن حاجت‌های مادی، جايی كه به گفته او فرزند شيميای شده مادر چهار شهيد را شفا داده و رونق آن از علائم نزديكی ظهور حضرت مهدی (عج) است، مسجدی كه آن را ديده‌بان جمكران می‌خوانند.

روحانی متولی مسجد معتقد است خضر نبی(ع) كه سه هزار سال قبل از پيامبر گرامی اسلام(ص) متولد شده به علت علم لدنی دعای كميل را به نيمه شعبان و به عشق حضرت مهدی(عج) سروده و در آن سال‌ها در غار اين كوه به درگاه خداوند عبادت كرده است.

خضر نبی ومردم قشم



قشم‌ نام‌ جزيره‌ و نام‌ شهر بندري‌ جزيره‌اي‌ است‌ در آبهاي‌ خليج‌ فارس‌ در نزديك ‌دهانه‌ تنگه هرمز در فاصله‌ حدود 22 كيلومتري‌ بندرعباس‌. درازاي‌ جزيره‌ قشم‌ حدود 115 كيلومتر و پهنايش‌ در پهن‌ترين‌ حدود 35 كيلومتر و در باريك‌ترين‌ جا، دماغه‌ باسيدو حدود 10 كيلومتر است‌، مسافت‌ تمامي‌ جزيره‌ 1628 كيلومتر است‌.
از زمان‌ ورود انسان‌ به‌ جزيره‌ قشم‌ و اقامت‌ مردم‌ در آن‌ آگاهي‌ روشن‌ و معتبري‌ دردست‌ نداريم‌، بنابر افسانه‌اي‌ كه‌ از قول‌ مورخي‌ يوناني‌ به‌ نام‌ آگاتار خيدوس‌، تاريخنگار و جغرافيدان‌ قرن‌ دوم‌ پيش‌ از ميلاد، در نوشته‌اي‌ به‌ سال‌ 113 قبل‌ ازميلاد نقل‌ مي‌كنند:
نخستين‌ كسي‌ كه‌ به‌ جزيره‌اي‌ در خليج‌ فارس‌ (برخي‌ آن‌ را همين‌ جزيره‌ قشم‌ كنوني‌دانسته‌اند) پا نهاد مردي‌ بود اريتراس‌ يا اريتره‌ نام‌، از دامداران‌ بزرگ‌ و ثروتمندان‌ ايران‌ در دوره‌ ماد. روزي‌ اريتره‌ در پي‌ رمه‌ ماديانهايش‌ كه‌ در مراتع‌ سواحل‌ درياي ‌فارس‌ چرا مي‌كردند و از وحشت‌ حمله‌ شيران‌ درنده‌ به‌ آب‌ زده‌ و به‌ اين‌ جزيره‌ رفته‌ بودند، با قايقي‌ خود را به‌ جزيره‌ مي‌رساند، آب‌ و هواي‌ خوش‌ و مطبوع‌ زمستانه ‌جزيره‌ گواراي‌ طبع‌ او مي‌افتد و آنجا را براي‌ زيستن‌ خود و خاندان‌ و طايفه‌اش ‌برمي‌گزيند. از اين‌ رو، طايفه‌اش‌ را به‌ جزيره‌ فرا مي‌خواند و در آن‌ جا دژ و بارو و خانه‌ مي‌سازد. اريتره‌ اين‌ جزيره‌ و جزاير ديگر را به‌ تدريج‌ آباد و مسكوني‌ مي‌كند و سالها بر سراسر آبهاي‌ خليج‌ فارس‌ و درياي‌ عمان‌ و درياي‌ سرخ‌ حكم‌ مي‌راند و درهمين‌ جزيره‌ هم‌ مي‌ميرد. از اين‌ روست‌ كه‌ درياي‌ پيرامون‌ جزيره‌ را به‌ نام‌ “اريتره“ ناميده‌اند.
پس‌ از فتح‌ جزاير خليج‌ فارس‌ به‌ دست‌ سپاهيان‌ صدر اسلام‌ و آشنايي‌ قبايل‌ عرب‌ با اين‌ جزاير، رفته‌ رفته‌ پاي‌ قبيله‌ها و طايفه‌هاي‌ عرب‌ به‌ جزاير آبهاي‌ اين‌ دريا، ازجمله‌ قشم‌، گشوده‌ شد. جزيره‌ قشم‌، بنابر نوشته‌ مسعودي‌ در مروج‌ الذهب‌، به‌دست‌ عمرو بن‌ عاص‌ گشوده‌ شد.
در اوايل‌ قرن‌ 10 هجري‌ جزيره‌ قشم‌ حدود 400 سال‌ عرصه‌ تاخت‌ و تاز و جنگ‌ وستيز ميان‌ ايرانيان‌، صاحبان‌ اصلي‌ جزيره‌، و بيگانگاني‌ مانند پرتغاليان‌، انگليسيان‌ و عربها بوده‌ و بارها دست‌ به‌ دست‌ گشته‌ و هر از چند گاهي‌ بيرق‌ يكي‌ از آنها بر فرازآسمان‌ جزيره‌ افراشته‌ بوده‌ است.


در سال‌ 1622م‌ / 1031ق‌، به‌ فرمان‌ شاه‌ عباس‌ اول‌، امام‌ قليخان‌ سپهسالار فارس‌، گروهي‌ از سپاهيان‌ فارس‌ را به‌ قصد حمله‌ به‌ نيروهاي‌ پرتغالي‌ مستقر در جزاير قشم‌و هرمز به‌ آبهاي‌ خليج‌ فارس‌ گسيل‌ داشت‌. پس‌ از رانده‌ شدن‌ پرتغاليان‌ از جزاير وآبهاي‌ خليج‌ فارس‌، به‌ تدريج‌ هلندي‌هاو انگليسي‌ها به‌ خليج‌ فارس‌ آمدند وجايگزين‌ آنها شدند. انگليسي‌ها بيش‌ از سه‌ قرن‌ در خليج‌ فارس‌ حضور داشتند و دربرخي‌ از بنادر و جزاير آن‌ پايگاههايي‌ براي‌ حفظ منافع‌ تجاري‌ و نظامي‌ خود ساخته‌ بودند و از آبراه‌ خليج‌ فارس‌ براي‌ ناوگان‌ كشتيهاي‌ بازرگاني‌ خود بهره‌ مي‌گرفتند.
مجموعه‌اي‌ از آثار تاريخي‌ از معماري‌ دوره‌هاي‌ گذشته‌ به‌ صورت‌ پراكنده‌ در جزيره‌ بازمانده‌ است‌ از مهمترين‌ اين‌ آثار مي‌توان‌ شماري‌ بنا از جمله‌ بناي‌ صخره‌اي‌ (درون‌ صخره‌ يك‌ تالار و دو اتاق‌ در درون‌ سنگ‌ كنده‌اند)، آثار ويرانه‌ دو قلعه‌ بزرگ‌ تاريخي‌ (قلعه‌ قشم‌ و قلعه‌ لافت‌)، سد، بركه‌، بقعه‌ و مسجد نام‌ برد.
در جزيره‌ شماري‌ مزار به‌ طور پراكنده‌ ديده‌ مي‌شود برخي‌ از اين‌ مزارها گورگاه‌ وبرخي‌ ديگر قدمگاه‌ هستند. در چند آبادي‌ جزيره‌ مانند قشم‌، باسيدو و پي‌پشت‌ زيارتگاههايي‌ منسوب‌ به‌ “خدر“ (=خضر) و الياس‌ قرار دارند كه‌ مردم‌ اين‌ زيارتگاهها را قدمگاه‌ اين‌ قديسان‌ مي‌پندارند.


جزيره‌ نشينان‌ خضر و الياس‌ را موكل‌ و نگهبان‌ درياها و پشتيبان‌ صيادان‌ و ملاحان‌ وجاشوان‌ مي‌انگارند. به‌ پنداشت‌ مردم‌ جزيره‌ نشين‌ خضر زنده‌ جاودانه‌ است‌ و درهمه‌ جا و همه‌ حال‌ پيوسته‌ حضور دارد.
هنگامي‌ كه‌ دريا خشم‌ مي‌گيرد و آبها به‌ تلاطم‌ در مي‌آيند و بيم‌ شكستن‌ و غرق‌ كشتيها و مرگ‌ كشتيبانان‌ و ماهي‌گيران‌ در دريا مي‌رود، زنان‌ مرداني‌ كه‌ به‌ دريا رفته‌اند، در زير چارطاقي‌ اين‌ قدمگاهها گرد مي‌آيند و دست‌ به‌ دعا و نيايش‌ فرازمي‌آورند و خضر و الياس‌ را به‌ ياري‌ مردانشان‌ فرا مي‌خوانند. هنگامي‌ كه‌ دريا از صيادان‌ روي‌ بر مي‌گرداند و صيادان‌ با تورهاي‌ تهي‌ از ماهي‌ به‌ خشكي‌ بازمي‌گردند، زنان‌ به‌ زيارت‌ خضر به‌ قدمگاه‌ خضر، يا “پاخضر“ مي‌روند و از او براي ‌بركت‌ تورهاي‌ ماهيگيران‌ دعا مي‌كنند و با نذر و نياز استمداد مي‌جويند.



بقعه پير خضردر کردستان



در روستاي پير خضر در دو كيلومتري بيجار بقعه اي به همين نام وجود دارد . اين بنا داراي پلان چهار ضلعي با گنبدي شلجمي است كه باسنگ لاشه و آجر خشت و سنگ هاي حجاري شده بنا شده و مدفن يكي از عرفا و سادات منطقه ، معروف به پير خضر است . تاريخ سنگ نبشته قديمي روي مزار مشخص نيست ، اما نوع خط ،‌ قدمت ساختمان را به دوره صفوي مي رساند . اين بقعه در سال 1378 به و سيله ميراث فرهنگي كردستان به طور كامل مرمت شد .


پله پله تا ملاقات خضر



غريب كه با نام روح تعريف شده سفری آسمانی كرد تا به دياري رسيد كه آن را ديار يوح خوانده‌اند. چون بدين طبقه از آسمان رسيد، در آستانه ممنوعه را كوبيد تا ندايي بدو جواب داد:

« اي عاشق تو كيستي كه در مي‌زني؟» او پاسخ گفت: «عاشقي جدا مانده از ياران و خويشان من از ديار شما اخراج شده بودم. من از بني نوع شما دور شده بودم. من در قيود ارتفاع، عمق؟ طول و عرض به بند اندر افتاده بودم. من در زندان «آتش» و «آب»، «هوا» و «خاك» گرفتار شده بودم. ولي ا‌ينك بندها را گسسته‌ام. و به سعی و كوشش آغاز كرده‌ام تا از زنداني كه در آن گرفتار بوده‌ام رهايي يابم...»

«آنگاه وي در حضور شخصي بود با گيسوان سپيد كه بدو گفت: به دنيايي كه درآن حضوريا فته ای جهان اسرار (عالم الغيب، عالم تجرد) است.انسانهائی که بدان متعلق هستندبی شمارند ويارانی مهربان وپرلطف هستند وسايل مؤثر و مقتدر در اختيار دارند و دوره زندگي‌شان طولانی است. آنكس كه مشتاق پيوستن بديشان و عرضه كرن خود بر آنان است، بايد جامه مجلل و فاخر آنان را بر تن كند و با عطر دل‌انگيزشان خود را معطر سازد.

به ايشان عرض کردم: اين جامه‌ها را از كجا به دست آورم؟ اين عطرها را كجا مي‌فروشند؟

ايشان فرمودند: جامه‌ها را در بازار كنجد كه از گل آدم باز ماند‌ه است توان يافت اما عطرها را در «ارض تخيل» می توان فراهم آورد .

اگر بهتر مي‌داني، مي‌تواني اين توضيح را بيفزايي: در اين صورت جامه را از بافندگي تخيل و عطر را از ارض كنجد عاريه بگير زيرا به طور قطع، اين‌ها دو برادرند يا دو «خواهر» متعلق به هم وهر دو به يك جهان كه آن را «عالم الغيب» يا «جهان تجرد و فوق عالم حواس» تعريف كرده‌اند .

«بنابراين، نخست به سوي ارض كمال،ومعدن اوليه جمال روي مي‌آورم، زميني كه به خاطر چندين وجهه و جهت، آن را عالم تخيل خوانده‌اند. در همانجا، به سوي شخصيتي روي مي‌آورم داراي عالي‌ترين وضع و شرايط، از مرتبتي رفيع، با قدرتي مافوق همه. او را نامي بود: «روح تخيل» (روح الخيال) ولقبي داشت: «روح فردوس» (روح الجنان) آنگاه كه بدو سلام كردم و با احترام و ادب در برابرش ايستادم، با چندين باربر كردن درود و دعاي خير و آرزوي خير مقدم، مرا پاسخ گفت. بدو گفتم: اي مولاي من، آن جهان كه بدان كنجد باز مانده از مازاد صلصال (گل خلقت آدم)نام داده‌اند، چيست؟ وي مرا گفت، اين عالمي است لطيف، جهاني كه هرگز فساد و فنا نپذيرد، مكاني كه با توالي و تعاقب شبان و روزان سپري نشود. خدا آن را از اين صلصال خلق كرد، سپس آن را موهبت و قدرتي داد كه مطلقاً همه چيز را فرا مي‌گيرد، هم آنچه را که بزرگ است و هم هر چه را که حقير و خوار است ... آن زميني است كه در آن ناممكن ممكن مي‌شود در آن با حواس، صور خيالي مجردته را نظاره مي‌كنند.

آيا مي‌توانيم راهي را كه بدان سرمنزل خارق‌العاده بدان جهان شگفت‌مي‌پيوندد، بيابم؟

بلي، به ‌يقين! آنگاه كه تخيل تو به اعلي حد كمال و تمامت برسد، استعداد و قابليت تو بسط مي‌پذيرد تا آن‌جا كه ناممكن را ممكن گرداند، تا بدان‌جا كه ذوات مجرده خيالي را به صورت وجودهايي محسوس نظاره كند تا بدانجا كه كنايات و اشارات و تلميحات را دريابد و رمز و راز نكات تعليمي حروف و اعداد را كشف كند. آنگاه تو را، از همين ذوات مجرده جامه‌اي بافته خواهد شد. و چون بدان خلعت مخلع گشتي دري براي وصول به «كنجد» به روي خود بگشاي.

هان، اي مولاي من، من اين شرايط را مي‌پذيرم زيرا كه از هم اكنون با حبل المتين ميثاق عقده بسته ‌ام. من ديگر مي‌دانم، از طريق وحي و الهام و كشف شخص خود، كه عالم ذوات مجرده محضه، عيان‌تر و قدرتمندتر از عالم مدرك با حواس مي‌باشد، هم براي تجربه و سير و سلوك باطن و هم از نظر شهود و مكاشفه و اشراق.

وصف ورود به قلمرو پادشاهی خضر

در اين احوال پس از زمزمه‌اي با دست اشارتي كرد و هماندم خود را در سرزمين كنجد يافتم...

چون بدان ارض عجيب اندر آمدم، و بدان عطرها معطر شدم به نحوي عجيب مطبوع بود آنگاه كه عجايب و شگفتي‌هاي آن را تماشا كردم و چيزهايي چنان زيبا و چنان نادره ديدم كه هنوز به مخليه شما خطور نكرده است و آن‌ها را نه در دنياي ما توان ديد نه حتي در جهان تصوربه حدیکه درصدد برآمدم به عالم غيب عروج كنم.

در آن دم، آن شيخ را باز يافتم كه نخستين پير طريقت و دستگير من بود، اما مشاهده كردم كه اجراي آداب خدمت الهي او را چنان نحيف و لاغر اندام كرده كه علي‌رغم اين احوال تما‌م قدرت و قوت درون و همان نيروي معنوي خلاقه خود را حفظ كرده بود و به همان اندازه تند تيز و مصمم و به همان اندازه چالاك در نشستن و بر پاي خاستن، و سيمايش به كردار ماه تمام تابناك بود.

چون او را سلامي گفتم و او هم جوابي داد، بدوعرض کردم: «مي‌خواهم راه وصول به مردان عالم غيب، (مردان ناديدني، مردان فوق بشر) داشته باشم. شرايط آن را اجراء مي‌كنم، ودر اين نكته ترديدي ندارم.

او به من گفت، پس اكنون وقت ورود است، اينك وقت پيوستن و واصل گشتن رسيده است. با حلقه انگشتر به در زد و دري كه تا بدان هنگام بسته بود، به تمامي گشوده شد. آنگاه من به شهر سرزمين عجيب اندر آمدم. طول و عرض آن“ بيكرانه است. ساكنانش چنان معرفتي به خدا دارند كه هيچ مخلوقي را چنين موهبتي نداده‌اند. در ميان آنان هيچ بشري نيست كه خود را به دست پريشان حواسي بسپارد. زمين آن چون آرد خالص گندم سفيداست. آسمانش سبز زمردين است. ساكنانش از نسل پاك و شرف و نجابت عالي هستند. آنان به جز از خضر(ع) پادشاه ديگری را قبول ندارند. به درستی من در خانه او رخت سفرم بر زمين نهادم. چون به محضر وي داخل گشتم به زانو درآمدم و به بيان سلام و درود پرداختم. او نيز به نوبه خود خير مقدم گفت آنسان كه دوست با د‌وست كند. سپس مرا دعوت كرد تا با او همسفره شوم و با لبخندي كه مرا يكسره از شرم حضور رهانيد گفت: «بسيار خوب! اكنون آنچه بايد بگويي بگوي».

من گفتم: «اي مولاي من، مي‌خواستم درباره مقام عالي تو، در باب احوال و رقتبت تو سؤال كنم كه تصورش آن همه سخت است، كه چون بخواهم آن را وصف كنم سخنانمان درهم مي‌آميزد، گرچه مردم كوركورانه در اين باب اصرار مي‌ورزند.»

خضر از زبان خضر

وفرمودند: من آن ذات مجردم.

من رشته ظريفي هستم كه همه چيز را يكسره نزديك مي‌گرداند

من سر انسان در اعمال وجودي او هستم.

من آن ذات غيبي (الباطن) هستم كه موضوع پرستش و معبود است.

من طوماري هستم كه جواهر را دردرون خود مكنون مي‌دارد و من جمع كثير رشته‌هاي لطيفي هستم كه به منزله واسط و ميانجي افكنده شده‌اند.

من شيخي هستم با فطرت الهي، و من نگاهبان عالم طبيعت انساني هستم.

من در هر انديشه و تصوري متصور مي‌گردم و در هر منزل و ماوايي تجلي مي كنم.

من به هر صورتي ظاهر مي‌شوم و در هر سوره‌اي «آيتي» ظاهر مي‌سازم.

وضع و حال من آن است كه خفي و خلاف عادي باشم.

وضع و موقع من آن است كه «غريب» و مسافر باشم.

منزل و مقام مدام من كوه قاف سی مرغ است.

موقف من اعراف است. من آنم كه در مجمع البرحين (ملتقاي دو دريا) درنگ مي‌كنم.

من آنم كه در شط كجا غوطه مي خورم آنم كه‌ از چشمه آب حیات مي‌نوشم.

من در بحر الهي راهنمای ماهي هستم.

من سر نطفه‌ام و از پيش جوان را در خود مضمر دارم.

من پير مرشد موسي هستم.

من اولين و آخرين نقطه تعليم هستم.

من قطب وحيدي كه جمع مي‌آورد هستم.

من نوري هستم كه لمعان دارد.

من ماه دو هفته‌ام كه طالع مي‌شود.

من فصل الخطابم.

من خيرگي ضمايرم.

من شوق و ميل پژوهندگانم

تنها انسان كامل به من مي‹سد و به حضور من وصول مي‌يابد ودر روح به من واصل مي‌گردد.

ولي نسبت به سايرين مرتبت من بسي برتر از منزلي است كه قرارگاه‌ آنان است. آنان را به من هيچ معرفتي نيست و هيچ اثری از من نمي‌بينند. در مقابل، معتقدات جازم آنان، براي آنان، به صورت ديني از اديان افراد بشر در مي‌آيد. نشان و آيت مرا برگونه خود نقش مي‌زنند. آنگاه جاهلان نيازموده نگاه خود را بر آن خيره مي‌كنند و پيش خود تصور مي‌كنند كه همين است كه خضر نام دارد. ولي اين را با من چه نسبت و مرا با آن چه كار؟ يا بهتر بگويم، اين جام بينوادر برابر خم من چيست؟ مگر اينكه بگوييم ان هم قطره‌اي است از اقيانوس من يا ساعتي از ابديت من، چرا كه جهان واقع آن از رشته‌اي لطيف و ظريف از جمله ظرافت‌هاي من درست شده و راهي كه آنان در پيش گرفته‌اند راهي است از جمله راه‌هاي من.

سپس من از مقام مرشد پيغمبران پرسيدم، پس علامت مشخصه نشانه آن كس كه به تو مي‌رسد، كسي كه در ساحت قرب تو مقام مي‌گيرد، چيست؟

فرمودعلامت مشخصه او در علم قدرت خلاقه نهفته، که معرفت عاليه آن در علم جوهري كردن جواهر، مضمر مي‌باشد.

اصناف «مردان عالم غيب»

پس از آن در باب اصناف مختلف «مردان عالم غيب» (رجال الغيب)، مردان جهان اسرار از او پرسيدم.

ـ در زمره آنان كساني هستند از آدميان، و كساني از ذوات مجرده روحاني آنان شش صنف مختلف هستند از نظر مرتبت و مقام.

صنف نخست، از آن كساني است كه فضيلت و برتري دارند اينان كاملان و اوليا‌ء‌ بزرگ هستند كه آثار پيغمبران را پي مي‌گيرند و در راه وي سالك هستند و از نظر مردم اين عالم نهان و در پرده غيب مي‌باشند زيرا در غيب يعني آن‌جا كه خداي رحيم و رحمن و عرش است مي‌باشند. كسي آنان را نمي‌شناسد آنان را نمي‌توان تعريف و وصف كرد گرچه از جمله آدميان باشند.

صنف دوم، مجردترين معاشران و ارواحي مي‌باشند كه دل‌ها را الهام مي‌دهند. هادي روحاني و معنوي به صورت آنان تجلي مي‌كند، تا اين‌كه ابناء بشر به توسط آنان، از نظر ظاهر و باطن به مرحله كمال برسند. اينان ارواح مي‌باشند. اينان به اصطلاح صور مجرده ظهورات مي‌‌باشند، چون داراي استعداد و قدرت باري ايجاد صورتي و تصوري مشهود از خود هستند. آنان به سفر مي‌روند و از اين جهان تعين به در مي‌شوند و تا به صحراي اسرار هستي مي‌رسند. سپس اتفاق چنين مي‌افتد كه از حالت غيبي به حالت شهود مي‌آيند. نفش ايشان خدمتي است به تمامه الهي . اينان عماد ز مين هستند، كه از جانب خدا بر سنت و تعالم الهي ناظرند.

صنف سوم، ملايك الهام و تحريك مي‌باشند، كه هنگام شب به ديار اولياء مي‌روند و با اهل معني گفتگو دارند. آنان در اين دنيا در برابر ادراك حسي ظاهر نمي‌شوند. و براي عامه مردم شناخت نمي‌‌باشند.

صنف چهارم، مرداني هستند كه در طول جلسات خود اوراد و زبورهاي محرمانه سرايند. آنان هميشه و براي ازل و ابد از دنياي خويش برونند. اگر روزگاري كسي آن‌ها راد يدار كند هميشه در جايي ديگر غير از آن‌جا است كه تصور مي‌شد مي‌توان ايشان را يافت. آنان بر ساير ابناء بشر به صورت صوري كه در دنياي ادراك حسي ديده مي‌شود ظاهر مي‌گردند. ظاهر مي‌گردند. وقتي بر حسب اتفاق اهل منعني آنان را در اين جاهاي غير اصلي و خفايا ديدار كنند، آنا ناهل معني را با اسرار عالم غيب آشنا مي‌گردانند و بديشان از حقايق محرمانه و مستور خبرها مي‌گويند.

صنف پنجم، مردان سرزمين‌هاي دور از مردم و جامعه مي‌باشند. اينان افراد ممتازه و مورد عنايت و توجه در دنيا هستند. آنان نسلي از آدميانند و مي‌توانند به صورت افراد انسان ظاهر گردند و سپس غيب شوند. با آنان سخن مي‌گويند و جواب مي‌شنوند. در اكثر احوال منزل و مأواي ايشان در كوهساران و صحاري در بستر روخانه ها يا بر سواحل شطوط و انهار است. با اين وصف كساني از ايشان هم هستند كه مقيم شهرها هستند مي‌باشند اين جمع در شهرها مأوايي برمي‌گزينند و آن جار ا مسكن اختياري خود مي‌سازند. ولي اين مسكن نه جايي است كه از روي جاه‌طلبي و ميل انتخاب كرده باشند، نه اين‌كه محرم خانه خود سازند.

صنف ششم، آنانند كه به الهامات ناگهاني انديشه مي‌مانند، و با وساوس شيطاني و هواحس نفساني هيچ وجه مشتركي ندارند. اينان كودكاني هستند كه كلام خيالي و ذهني پدر ايشان است و تخيل مادر ايشان. كسي چندان به گفتارشان عنايتي ندارد. همنوعان و اقران ايشان تمايل آتشين نمي‌انگيزند. آنان بين صادق و كاذب، حق و ناحق هستند. اينان هم مردماني هستند كه كشف عطاء كرده و حجاب را برافكنده‌اند و هم كساني كه در پيش حجاب مي‌مانند. «خدا حقيقت را گويد و راه بنمايد»: ... والله يقول الحق و هو يهدي السبيل. (سوره 33، آيه 4). «... و عنده ام الكتاب». (مثال و مادر كتاب) (سوره 13، آيه 39)