کافه تلخ

۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه

زمان در نگاه فيزيكدانان



زمان احتمالاً مهم ترين و در عين حال آشناترين پديده‏اي است كه ما تجربه مي‏كنيم. اما چگونه مي‏توانيم آن را توصيف كنيم؟ توصيفات كه به هر حال براي ايجاد ارتباط مورد نياز هستند همواره محدود كننده هستند؛ چه توصيفات تجربي باشند يا علمي و يا شاعرانه. زباني كه براي توصيف زمان به كار مي‏رود مملو از كلمات حاوي بار زماني است، مانند كلمات "رويداد" و "توالي". بنابراين توصيفات به سادگي منجربه دور مي‏شوند.
انسان زمان را تجربه مي‏كند و تغييرات بي پايان آن را مي‏تواند اندازه گيري كند و با اين وجود آيا مي‏تواند مطمئن باشد كه زمان به صورت مستقل وجود دارد و وجودش وابسته به وجود او نيست؟ دانشمندان مانند فيلسوفان با چنين سؤالاتي درگيرند. عينيت زمان و جداسازي آن از ضمير اشخاص احتمالاً يكي از موضوعات اصلي در كوشش براي فهم زمان از نقطه نظر علمي است.

علي رغم ابهام زمان توصيف و كوشش براي فهم آن روشنگر و مأجور است، حتي اگر تعريف دقيق آن ناميسر باشد. اين كوشش ها منجر به آموختن مطالب بسياري درباره واقعيت زمان مي‏شود. در فيزيك چندان به توصيف زمان پرداخته نمي‏شود و تعيين طبيعت آن به عهده فلاسفه و ساير محققين گذارده مي‏شود. در واقع يكي از مشكلات علم فقدان يك برنامه مطالعاتي منسجم درباره خصوصيات زمان است، زيرا تصور و وجود زمان امري اساسي و زير بنايي است.

زمان به دو طريق اساسي به تجربه در مي‏آيد. يكي اينكه زمان (دقايق، روزها و سالها) چون رودخانه بي انتهايي در جريان به نظر مي‏رسد كه به همراه خود همه چيز را مي‏برد. و ديگر اينكه به صورت توالي لحظه ها درك مي‏شود با تمايز روشني بين گذشته، حال و آينده. گذشته و آينده با لحظه حال به يكديگر مي‏پيوندند. در صورت اخير، ناظر در وضعيت ثابت و پايداري قرار دارد.

متناسبا مفهوم زمان عموما به دو صورت خطي و دوره‏اي مدل سازي مي‏شود. زمان اغلب به صورت خطي به نظر مي‏رسد و مانند يك خط كش زماني با مقياس سالها و دهه ها و قرنها از گذشته به آينده كشيده مي‏شود.
اين بينش نسبت به زمان ريشه در آموزه هاي مسيحي ـ يهودي دارد، آنجا كه از آفرينش و معاد و آغاز و پايان زمان سخن به ميان مي‏آيد و زمان توسط رويدادهاي خاصي چون تولد و مرگ مسيح مشخص مي‏شود. اين نگرش به زمان در كيهان شناسي جديد كه آغاز جهان را در اثر رويداد خاصي به نام بيگ بنگ مي‏داند نيز انعكاس يافته است. همچنين زمان به صورت دوره‏اي نيز در نظر گرفته مي‏شود.
اين نگرش بر اساس خصوصيات دوره‏اي مختلف طبيعت نظير روز، فصل و سال شكل مي‏گيرد. در اين نگرش زمان الزاما پيش رونده نيست.

در گذشته تلقي بشر از زمان شامل احساس تأثير متقابلي از رويدادهاي تكراري ثابت بود. فاصله هاي زماني توسط اندازه گيري اتفاقات حساب مي‏شد. مانند زماني كه صرف مي‏شود تا فاصله بين دو آبادي طي شود. مثلاً كوتاهترين فاصله زماني كه در هند اندازه گيري مي‏شد زمان جوشيدن برنج، كه حدود سيزده دقيقه است، بود.

ساخت ساعت مكانيكي باعث شد كه بشر بتواند زمان را بر اساس ساعات، دقايق و ثانيه ها درك كندو به قول لويس مامفرد:

"ساعت زمان را از رويدادهاي بشري جدا كرد و به ايجاد جهان مستقل از توالي هايي كه به طريق رياضي قابل اندازه گيري هستند كمك كرد؛ يعني جهان مخصوص علم."

ساعت مفهوم مجرد و انتزاعي‏اي از حركت خورشيد، ماه و زمين را مدل سازي كرده و حركت هاي منظم طبيعت را با حركت هاي مكانيكي ساعت و پاندول آن جايگزين كرد. با ساخت ساعت در قرون وسطي، برداشت و تلقي بشر از زمان تغيير يافت. اين برداشت برداشتي مكانيكي، كمي و عددي گشته و از طبيعت جدا شده بوده. ديگر رويدادها را بر اساس زمان تنظيم مي‏كردند نه زمان را بر اساس رويدادها. ساعت، بشريت را به زمان خطي قابل شمارشي پيوند زد، گرچه بقايايي از زمان دوره‏اي پيشين هنوز ملاحظه مي‏شود؛ مردم هنوز در دوره روز، هفته و سال عمل مي‏كنند.

خصوصيت ديگر زمان كه به تفكر و مباحث علمي وارد شده است، جهت دار بودن آن است. گرچه جريان زمان به روشني در فيزيك تبيين نشده است، ولي جريان آن در يك جهت دانسته مي‏شود. در معادلات فيزيك جهت زمان در نظر گرفته نمي‏شود. اين معادلات با زمان پيش رونده و بازگردنده به يكسان عمل مي‏كنند. در فيزيك ما بايد در پي يافتن اين مطلب باشيم كه زمان چرا و چگونه تنها به سمت جلو جريان دارد.

با وجود الحاق زمان به شرح و توصيف علمي جهان، دانشمندان هنوز كاملاً مطمئن نيستند كه زمان وجود مستقل داشته باشد. آيا لازمه توصيف واكنش هاي فيزيكي پيشرفت زمان است؟ يا اينكه مكانيزم بيولوژيكي بدن باعث ايجاد تصوري به عنوان جريان زمان مي‏شود؟ در صورت اخير وارد كردن مفهوم زمان در توصيفي از طبيعت احتمالاً كار نادرستي است.

زمان مانند نور كميتي چند وجهي است. بعضي از خصوصياتي كه نور در آزمايشات از خود نشان مي‏دهد صرفا در پرتو موجي بودن آن قابل شرح است و بعضي از خصوصيات ديگر آن در پرتو ذره‏اي بودن نور شرح مي‏شود. اين خصلت نور كاملاً براي ما آشنا است و بنابراين نبايد به هنگام مواجهه با ساير خصوصيات اساسي طبيعت مانند زمان كه داراي طبيعت مركب باشند متعجب شويم. درمواجهه با چنين پديده هايي اگر از هر كدام از جنبه هاي آنها پرسش كنيم متناسب با همان جنبه پاسخ خواهيم شنيد. پس چنانچه از جنبه هاي مختلف اين پديده ها سؤال نكنيم ممكن است مركب بودن طبيعت آنها بر ما پوشيده بماند.

فرق ميان زمان و نور در اين است كه نور توسط معادلات رياضي توصيف مي‏شود ولي زمان نه. زمان به عنوان موجودي ساده و بدون در نظر گرفتن اينكه داراي وجودي مستقل است يا اينكه مفهومي انتزاعي از رويدادهاي عيني است، وارد معادلات فيزيكي مي‏شود. مفهوم مكان (فضا) مانند مفهوم زمان از ايده حركت برمي‏خيزد. مفاهيم زمان و مكان (فضا) چنان با هم آميخته‏اند كه جداكردن آنها از يكديگر ناممكن است.
اشياء يا رويدادها در مكان ايده‏هايي با بار زماني‏اند، "اكنون" به طور جدايي ناپذيري با "اينجا" مربوط و متصل است. به رغم اين ارتباط نزديك، نيوتن زمان را مستقل از مكان تصور كرد. زمان و مكان در نظر او هر دو مطلق هستند. اما در نگرش نسبي‏گرايانه لايب نيتس زمان و مكان مفاهيمي فرض مي‏شوند كه صرفاً جداكننده رويدادها و اشياء هستند.
از طريق رياضي مي‏توان زمان را تنها با ضرب كردن در سرعت به مكان تحويل نمود. فرض سرعت ثابت نور به عنوان حداكثر سرعت ممكن در جهان، به اين معني است كه ضرب كردن زمان در سرعت نور، زمان را به مكان تبديل مي‏كند!

گرچه به مكان نسبت دادن (مكاني كردن) زمان كاري عجيب جلوه مي‏كند، ولي اين كار توجيه عملي دارد. اينشتين در نظريه نسبيت نشان داد كه زمان و مكان جدايي‏ناپذيرند. وي با افزودن بعد زمان به ابعاد سه‏گانه مكان، ابعاد چهارگانه فضا ـ زمان را به دست داد.

گرچه به منظور سهولت علمي مي‏توان زمان را به مكان مربوط كرد، با اين وجود زمان داراي خصوصيتي است كه آن را از مكان متفاوت مي‏سازد و آن يكسويه بودن آن است. اشياء در مكان مي‏توانند به سمت بالا و پايين و جلو و عقب و چپ و راست حركت كنند. ولي در زمان، حتي زمان به مكان نسبت داده شده، اشياء صرفاً به سمت جلو مي‏توانند حركت كنند. همچنين اشياء مي‏توانند بدون حركت در مكان توقف كنند ولي همواره در زمان در حركتند. در دياگرام فضا - زمان يك پديده لحظه‏اي را مي‏توان با يك نقطه نمايش داد، اما براي پديده‏اي كه مدّتي دوام بيابد بايد خطي ترسيم كرد.

اگر بر يك پرتو نوري سوار شوم جهان چگونه در نظرم خواهد آمد؟ آلبرت اينشتين اين سؤال را در سن 16 سالگي از خود پرسيد و پاسخ وي به اين سؤال، يعني تئوري نسبيت خاص، نهايتاً نحوه تفكر بشر درباره جهان، طبيعت و زمان را تغيير داد.

تئوري نسبيت خاص اينشتين با توضيح حركت سروكار دارد و اينكه اشياء هنگاميكه نسبت به يكديگر در حركت هستند چگونه به نظر مي‏رسند. استدلالات اينشتين بر دو فرض استوار بود: حركت مطلق قابل اندازه‏گيري نيست و سرعت نور براي تمامي مشاهده‏كننده‏ها ثابت است. قسمتي از اين تئوري پيش‏بيني‏اي در خصوص زمان بر اساس اين دو فرض است.

اينشتين نشان داد كه زمان در نظر يك مشاهده‏گر در سيستم‏هايي كه نسبت به او داراي حركت نسبي هستند كندتر جريان مي‏يابد. هر چه سيستم فوق حركت نسبي سريعتري داشته باشد به نظر مي‏رسد كه زمان در آن كندتر جاري مي‏شود تا اين كه اگر سيستم مزبور با سرعت نور حركت كند زمان در آن سيستم كاملاً مي‏ايستد. جريان زمان در يك سيستم متحرك در مقايسه با زمان فرد مشاهده‏گر و از نظرگاه وي بر اساس فاكتور رياضي زير كند مي‏شود:

كه در آن c سرعت نسبي سيستم و v سرعت نور است. اگر c معادل صفر باشد زمان دو سيستم با هم برابر است و اگر c برابر سرعت نور باشد سيستم متحركت فاقد زمان مي‏باشد. چنانچه در يك ايستگاه فضايي قرار داشته باشيم و كشتي فضايي‏اي را كه با سرعت از ما دور مي‏شود نگاه كنيم، ملاحظه خواهيم كرد كه ساعت او كندتر از ساعت ما حركت مي‏كند، و به طريق مشابه سرنشينان كشتي فضايي نيز در خواهند يافت كه ساعت ما كندتر از ساعت آنها كار مي‏كند. اين به آن جهت است كه زمان (مانند حركت و سرعت) وابسته به مشاهده‏گر و نسبي است و تنها چيزي كه تشخيص داده مي‏شود چيزي است كه مشاهده‏گر مي‏بيند نه چيزي كه در واقع و به طور مطلق موجود است.

بر اساس اين تئوري اگر اشياء نسبت به يك مشاهده‏گر با سرعت‏هاي بالا حركت كنند، به نظر مي‏رسد طول آن‏ها كوتاهتر شده و جرم آنها - يعني مقاومت آنها در برابر تغيير سرعت - بيشتر مي‏شود. اينشتين پيش‏بيني كرد كه اگر يك شي‏ء به سرعت نور دست يابد، آنگاه طول آن از بين رفته جرم آن بينهايت شود. از آنجا كه اين چنين پديده‏اي غير ممكن است پس سرعت نور غير قابل دسترسي است.

اينشتين در تئوري عام خود نشان داد كه شتاب جريان زمان را كند مي‏سازد و چون شتاب و ثقل معادل هستند، او ثابت كرد كه ساعتها در ميدان ثقلي قوي‏تر، كند تر كار مي‏كنند. اين بدان معني است كه به عنوان مثال ساعتي كه در فضاي دور قرار دارد با نرخي متفاوت از ساعت روي زمين كار خواهد كرد، و يك ساعت زميني از ساعتي كه روي توده جرمي بزرگتري مانند خورشيد قرار دارد، تند تر حركت خواهد كرد.

قدرت يك ميدان ثقلي به جرم و اندازه شي‏ء بوجود آورنده ميدان بستگي دارد. هر چه جرم اين شي‏ء بيشتر باشد ميدان ثقلي قويتر خواهد بود و ساعت روي چنين شيئي كندتر حركت خواهد كرد. همچنين براي مقدار جرم معلوم هر چه اندازه شي‏ء كوچكتر باشد فشردگي و چگالي جرم آن بيشتر خواهد بود و بنابراين ميدان ثقلي قوي تر مي‏شود. و از اينجا نتيجه مي‏شود كه هر چه به مركز شي‏ء نزديك تر مي‏شويم ميدان قوي تر مي‏شود. بر اين اساس نيروي ناشي از جاذبه زمين در دامنه يك كوه قوي تر از قله آن است و در نتيجه زمان در سطح دريا كندتر از ارتفاعات جريان مي‏يابد. اين مطلب به طريق تجربي و به كمك ساعت اتمي تأييد شده است.

اتمها مانند ساعتها رفتار مي‏كنند، زيرا آنها فركانسهاي خاصي از نور را جذب و منتشر مي‏كنند و اين به معني فاصله زماني است. بنابراين اينشتين ثابت كرد كه نور ساطع شده از اتمهايي كه در ميدان ثقلي قويتري از ميدان زمين قرار دارند بايد داراي فركانسهاي پائين‏تري باشند.
به عنوان مثال فركانس نور اتمهاي خورشيد بايد دو ميليونيم كمتر از فركانس نور منابع زميني باشد. مشاهده اين اختلاف چندان مشكل نيست و به قدر كافي تاييد شده است و اين دليل بر آن است كه ساعتها بر روي خورشيد حقيقتاً كندتر از روي زمين حركت مي‏كنند. براي مشاهده اتساع زماني ثقلي در يك مقياس بزرگتر، يك ستاره نوتروني نمونه‏اي از يك منبع ميدان جاذبه قوي در اختيار مي‏گذارد.

ستاره‏هاي نوتروني ستاره‏هايي هستند كه زماني بدون شباهت به خورشيد نبودند غير از اينكه كمي پر جرمتر بودند، اما در انتهاي حياتشان قادر نبودند كه ساز و كار توليد انرژي را كه ستارها را سوزان و نوراني نگه مي‏دارد، ادامه دهند. ستاره‏هاي نظير خورشيد با ايجاد تعادل بين ميل طبيعي خود به فرو ريختن و متراكم شدن در اثر كشش قوي ثقلي‏شان و فشار خارجي ناشي از ساز و كار توليد انرژي، اندازه خود را حفظ مي‏كنند. در انتهاي زمان حيات يك ستاره، شعله‏ها خاموش مي‏شوند و ستاره بر اثر وزن خود فرو مي‏ريزد.
اغلب ستاره‏ها تا ابعادي حدود اندازه زمين فرو مي‏كاهند و مانند يك تكه زغال سنگ گداخته به آرامي سرد مي‏شوند. امّا ستاره‏هاي پر جرمتر حتي بيش از اين فرو مي‏ريزد زيرا وزن آنها اتمهاي مواد داخل شان را از هم مي‏پاشد. هنگاميكه خود اتمها فرو مي‏شكنند، ذرات تشكيل دهنده اتمها به شكل نوترونها در هم ادغام مي‏شوند و تمام ستاره تا ابعادي به قطر بيست كيلومتر- حدوداً به اندازه ابعاد يك شهر بزرگ- منقبض مي‏شود. چنين شيئي يك ستاره نوتروني ناميده مي‏شود و ميدان ثقلي آن بيش از يك ميليون برابر ميدان خورشيد است.
زمان روي چنين ستاره‏اي بسيار كندتر جريان مي‏يابد. نورتنها هنگامي مي‏تواند سطح ستاره را ترك كند كه مقدار زيادي انرژي دريافت كند و بنابراين طول موج آن افزايش يافته و فركانس آن كاهش مي‏يابد. اين فاصله زماني تغيير يافته نشانگر آن است كه زمان بر روي يك ستاره نوتروني بسيار كندتر جريان مي‏يابد.

اگر ستاره فروريزنده‏اي پرجرمتر از ميزاني باشد كه باعث تشكيل ستاره نوتروني مي‏شود، به مرحله‏اي منجر مي‏شود كه در آن نوترونها هم نمي‏توانند در مقابل نيروي كوبنده ناشي از وزن مواد ستاره مقاومت كنند. با فرو شكستن نوترونها، ستاره به مرحله‏اي وارد مي‏شود كه در آن نور منتشر شده از سطح آن نمي‏تواند چندان دور شود زيرا ميدان ثقلي به قدري قوي مي‏باشد كه اين نور به دور خود چرخيده و مجدداً به ستاره باز مي‏گردد. در اين مرحله ستاره قابل رويت نيست و به يك سياهچاله تبديل مي‏شود. زمان در سياهچاله متوقف مي‏شود.

ايده نسبيت چه چيزي درباره زمان مي‏گويد؟
يقيناً اين عرصه از علم با صراحتي بيش از ديگر قسمتها با زمان سرو كار دارد و نتايج اين تئوري چيزهاي عجيبي درباره زمان بيان مي‏كند: وابسته به مسير بودن زمان، اتساع زمان و اين ايده كه زمان براي مشاهده‏گر نسبي است. هر كس زمان خودش را داراست و اين زمان الزاماً با زمان مسير مردم يكي نيست. همچنين زمان به حركت نسبي شخص و شتاب او و به جايي در جهان كه شخص در آن قرار دارد، بستگي دارد. از آنجائيكه كه ميدانهاي ثقلي تمام جهان را فرا گرفته‏اند، جايي وجود ندارد كه زمان در آن با نرخ "مناسب" جريان داشته باشد؛ زمان در همه جا آرام جريان مي‏يابد و اين مؤيدي است بر ايده پيشين مبني بر فقدان زمان مطلق جهاني.47

در پايان جستجوي حاضر در خصوص هستي و چيستي زمان، ارزيابي ميزان معرفت ما درباره زمان روشنگر و آموزنده است. گرچه شناخت زمان دغدغه تمامي نوع بشر بوده است و به احتمال زياد در تمامي جوامعي كه چراغ معرفت فروزان بوده، كند و كاو در خصوص اين مسئله نيز جريان داشته است؛ ليكن همانند ساير زمينه‏هاي عقلي، گسترده‏ترين اطلاعاتي كه درباره كاوشهاي ذهني دوران باستان در خصوص زمان به دست ما رسيده است، به انديشمندان كهن يونان مربوط است.

ژرف انديشي و نكته سنجي حكماي يونان باستان نكات فراواني را در خصوص مسأله زمان پيش روي ما قرار مي‏دهد. هر چند نمي‏توان در خلال اين موشكافي‏ها پاسخي در خور و حتي تا حدودي رضايت بخش براي اين مسئله يافت؛ ليكن كوششهاي فلاسفه يوناني باعث شده است دامنه بحث گسترش فراوان بيابد و سئوالات بسياري درباره زمان به ميان آيد و حدود جهل ما به ماهيت زمان هر چه بيشتر خودنمايي كند.

شكوفايي تفكر فلسفي در دامن تمدن حاصل از فرهنگ اسلامي، چالشهاي نظري جدي‏تري را در خصوص شناخت زمان در پي داشته است. در اين ميان شايد سعي بليغ فلاسفه اسلامي در اثبات وجود زمان وافي مقصود باشد، ليكن بيگمان در شناسايي ماهيت زمان، علي رغم افق زيبايي كه در سايه نظريه حركت جوهري گشوده شده است، نكات مبهم و ناگفته‏هاي بسياري بر جاي مانده است.

همان گونه كه سنت آگوستين در پايان تكاپوي خود براي معرفت به چيستي زمان اعتراف مي‏كند كه هنوز نمي‏داند زمان چيست، ساير انديشمندان مغرب زمين نيز در فرجام كوشش‏هاي فلسفي خود براي شناخت زمان همچنان در تعريف و تبيين آن حيران مانده‏اند، هر چند به صورت صريح به اين نكته اشاره نكرده باشند. حتي نظريه پردازيهاي عالمانه كانت را علي رغم ارزش بالاي آنها، نمي‏توان از اين مورد استثناء كرد.

اگر تلاش فلاسفه براي فهم زمان جز حيرت نيفزوده است، كوششهاي عالمان فيزيك در اين زمينه چه نتايجي در بر داشته است؟
نيوتن در تمامي فعاليتهاي علمي خود بر اين فرض كلامي تكيه كرده است كه زمان به طور مطلق و مستقل از هر پديده ديگري وجود داشته و بر اساس طبيعت خود جريان مي‏يابد. فرض زمان مطلق بر تمامي فيزيك كلاسيك سايه افكنده است بدون اينكه اين فرض به كمك تحقيقات فيزيكي به اثبات رسيده باشد و يا اساساً قابل اثبات باشد. با ظهور فيزيك جديد و نظريه‏هاي نسبيت خاص و عام، درباره اين فرض تشكيك جدي به عمل آمد و باور نسبي بودن زمان در ميان فيزيكدانان رايج شد.
اما نه با اتكاء به فرض زمان مطلق و نه در سايه باور زمان نسبي، فيزيكدانان هرگز نتوانسته‏اند به اين سؤال ابتدايي كه گذشته، حال و آينده چه نسبتي با يكديگر دارند و نسبت رويدادها با زمان چگونه نسبتي است، پاسخي روشن ارائه نمايند.
بدون اينكه اصل جريان زمان در فيزيك به روشني تبيين شود، اين جريان يكسويه در نظر گرفته مي‏شود و باز براي يكسويه بودن آن دليل فيزيكي متقني وجود ندارد. حتي در اين خصوص كه آيا زمان داراي وجود مستقلي است يا اينكه تنها مفهومي است كه ذهن از نحوه وجود پديده‏ها انتزاع مي‏نمايد در ميان فيزيكدانان توافق وجود ندارد.

به اين ترتيب خصوصيات اساسي زمان همچنان در پرده ابهام باقي مانده است. چنين مي‏نمايد كه شناخت ماهيت زمان نه با ملاحظات محض فلسفي ميّسر است و نه در ميدان تحقيقات خالص فيزيكي قابل دستيابي است. بلكه تنها در سايه همكاري نزديك اين دو حوزه معرفت، شناخت مزبور حاصل خواهد شد. به بيان روشن‏تر، تئوري‏هاي علم فيزيك الزامات و قيدهايي را در مورد خصوصيات زمان به همراه دارند.
در صورتيكه درباره اين لوازم و محدوديت‏هاي فيزيكي زمان به تأملات فلسفي بپردازيم، ممكن است كه تصوير روشني از زمان در گسترده معارف بشري ترسيم شود. گرچه ملاحظات تاريخي اين احساس را در ما برمي‏انگيزد كه اين پرسش همزاد با انديشه بشري تا ابد همچنان بي‏پاسخ خواهد ماند: به راستي زمان چيست؟



پاورقيها:

1 ـ عضو هيأت علمي گروه فلسفه دانشگاه مفيد
2 - گمپرتس، تئودور، متفكران يوناني، ترجمه: محمد حسن لطفي، انتشارات خوارزمي، 1375، ج1، ص105 و 106.
3 - برن، لوسيلا، اسطوره‏هاي يوناني، ترجمه عباس مخبر، نشر مركز، 1375، ص15 و 16.
4 - گمپرتس،تئودور، همان، ج1، ص86.
5 - كاپلستون، فردريك، تاريخ فلسفه يونان و روم، ترجمه: سيد جلال الدين مجتبوي، انتشارات علمي و فرهنگي و انتشارات سروش، 1368، ص 61 تا 65.
6 - گمپرتس، تئودور، همان، ج 1، ص 212 تا 224.
7 - گمپرتس، تئودور، همان، ج2، ص1153 تا 1157.
8 - كاپلستون، فردريك، همان، ص368.
9 - گمپرتس، تئودور، همان، ج3، ص1341 و 1342.
10 - كاپلستون، فردريك،همان، ص368 و 369.
11 - گمپرتس، تئودور،همان، ج3، ص343.
12 - كاپلستون،فردريك ،همان، ص369.
13 - كاپلستون، فردريك، همان، ص 368 و 369.
14 - گمپرتس،تئودور، همان، ج3، ص1347.
15 - جلالي مقدّم، مسعود، [آئين زرواني مكتب فلسفي ـ عرفاني زرتشتي بر مبناي اصالت زمان ]، تهران 1372، ديباچه.
16 - رساله علماي اسلام، به نقل از آئين زرواني، ص169.
17 - رساله علماي اسلام به ديگر روش، ضميمه آئين زرواني، ص311.
18 - همان، ص313 و 314.
19 - مطهري، مرتضي، حركت و زمان در فلسفه اسلامي، انتشارات حكمت، تهران 1371، ج 2، ص 183.
20 - كديور، محسن، تحليل و نقد نظريه موهوم بودن زمان، نامه مفيد، ش 1، بهار 1374، ص94.
21 - همان، ص98 و 99.
22 - مطهري، مرتضي، همان، ج 2، ص 184.
23 - همان، ص 201.
24 - مصباح يزدي، محمد تقي، آموزش فلسفه، سازمان تبليغات اسلامي، 1372، ج2،ص152.
25 - كديور، محسن، همان، ص89.
26 - مطهري، همان، ج2، ص204.
27 - مصباح يزدي، "آموزش فلسفه"، ج2، ص157.
28 - كديور، محسن، همان، ص94.
29 - مطهري، همان، ج 2، ص188 و 189.
30 - همان، ص198.
31 - مصباح يزدي، همان، ج2، ص155.
32 - مطهري، همان، ج2، ص111.
33 - همان، ص190.
34 - رجوع كنيد به مدخل Time از كتاب : Simon Blackburn, Dictionary Of Philosophy, Oxford University Press, 1996.
35 - راسل، برتراند، تاريخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دريابندري، نشر پرواز، 1365، ج 1، ص 500.
36 - رجوع كنيد به مقاله J.J.C. Smart, Time.از كتاب: The Encyclopedia Of Philosophy / ed. in chief: Paul Edwards (New York: Macmillan Publishing co., Inc. & The Free Press, 1967.)
37 - ياسپرس، كارل، آگوستين، ترجمه محمد حسن لطفي، انتشارات خوارزمي، 1363، ص 35 و 36.
38 - راسل، برتراند، همان، ج 1، ص 501.
39 ـ نگاه كنيد به فصل اول از كتاب: ـ Shallis, Michael. On Time: an investigation in to scientific Knowledge and human experience, Burnett Books, London, 1982.
40 - كورنر، اشتفان، كانت، ترجمه عزت الله فولادوند، انتشارات خوارزمي، 1367، ص 158 تا 166.
41 - وال، ژان، بحث در مابعد الطبيعه، ترجمه يحيي مهدوي و همكاران، انتشارات خوارزمي، 1370، ص299.

41 - وال، ژان، بحث در مابعد الطبيعه، ترجمه يحيي مهدوي و همكاران، انتشارات خوارزمي، 1370، ص299.
42- Continuants
43 ـ مقالات، كتاب دوّم، فصل 14، قسمت يكم.
44- dureé.
45 - همان، ص 375.
46 ـ - ر.ك: J.J.C. Smart, Time
47 ـ ر.ك: فصلهاي اول و سوم از كتاب: Shallis, Michael, On Time: an investigation in to scientific knowledge and human experience, Burnett Books, London, 1982.





فيلسوفان غربي و زمان


طبيعت زمان و مسائل مربوط به آن همواره در شمار مسائل اساسي فلسفه غرب بوده است. آيا پندار زمان به مثابه يك جريان، پنداري درست است؟ اگر چنين باشد، آيا زمان از آينده به گذشته جريان داشته و ما را همچون قايقي در ميان رودخانه‏اي، به همراه خود مي‏برد؛ يا اين كه از گذشته به آينده جاري شده و ما را همراه خود مي‏كشاند؟ آيا زمان مي‏تواند سريعتر يا آرام‏تر جاري شود؟ به نظر مي‏رسد اين پرسشها آنقدر مشكل هستند كه ما را ترغيب كنند تا دست از اين استعاره برداريم. اما اگر ما زمان را مانند يك جريان در نظر نگيريم، چگونه مي‏توانيم گذشت آن را تصور كنيم؟ چه چيزي حال را از گذشته و آينده متمايز مي‏سازد؟
يا اين كه در اين بين تمايزي عيني در كار نيست؟
چه چيزي به زمان جهت مي‏دهد؟
آيا مي‏توانيم وجود فاقد زمان را درك كنيم يا اين كه تنها مي‏توانيم وجود را در زمان حس كنيم؟
آيا زمان بطور نامتناهي قسمت‏پذير است يا اين كه داراي ساختار دانه‏اي بوده و متشكل از اجزاء لايتجزي است؟34

اين سؤالات و مسائل فراواني از اين دست ذهن فلاسفه را به خود مشغول داشته است. بسياري از اين مسائل ريشه در فلسفه يونان باستان دارند و خصوصا در ميان جدلهاي زنون و آراء ارسطو خودنمايي مي‏كنند. سنت فلسفه مسيحي و به دنبال آن فلسفه جديد غرب نيز مشحون از مباحثي از اين نوع مي‏باشد.

سنت آگوستين (354-430 م) بر اساس باورهاي يهودي ـ مسيحي (باب اول سفر پيدايش) اعتقاد داشت كه جهان در زمان معين و در گذشته‏اي نه چندان دور ـ حدود پنج هزار سال قبل از ميلاد مسيح ـ آفريده شده است و به اين ترتيب به حدوث زماني عالم قائل بود.

آگوستين در كتاب يازدهم اعترافات از قول معترضي سؤال مي‏كند: خداوند قبل از آفرينش جهان چه مي‏كرد؟ جهان چرا زودتر آفريده نشد؟ و پاسخ مي‏دهد كه "زيرا زودتري وجود نداشت. زمان هنگامي آفريده شد كه جهان آفريده شد. خدا قديم است، يعني مستقل از زمان است. در خدا قبل و بعد وجود ندارد، بلكه حال ابدي وجود دارد.
سرمديّت الهي از اضافه زمان بري است. سراسر زمان نزد او حال است. او سابق بر آفرينش زمان نبوده است، زيرا اين مستلزم آن خواهد بود كه خدا داخل در زمان باشد؛ حال آن كه او همواره از سير زمان بيرون است.35 بنابراين زمان يك خاصيت هستي است كه خداوند آفريده است و پيش از خلق عالم وجود نداشته است.
به عبارت ديگر مفهوم "زمان پيش از پيدايش جهان" بي معنا است و هر گونه پرسشي كه شامل اين مفهوم باشد فاقد معنا خواهد بود.

موضوع فوق و نيز ظاهر رازآلود زمان، معماهايي را در ذهن آگوستين مي‏پرورد. وي در ادامه مي‏پرسد: "زمان چيست؟" مادامي كه كسي از او سؤال نمي‏كند، او مي‏داند؛ اما هنگامي كه كسي از او سؤال مي‏كند، او نمي‏داند. او مي‏داند چگونه از لغت "زمان" و لغات زمانمند مرتبط با آن، مانند "قبلاً"، "بعدا"، "گذشته" و "آينده" استفاده كند، اما نمي‏تواند بطور روشن كاربرد آنها را توضيح دهد.
ريشه مشكل در نحوه طرح سؤال او نهفته است: "زمان چيست؟" به نظر مي‏رسد با اين سؤال درخواست تعريفي براي زمان مي‏شود، در حالي كه تعريفي براي آن وجود ندارد. همانطور كه جالب‏ترين مفاهيم را نمي‏توان براساس تعاريف صريحي توضيح داد.
گر چه ما نمي‏توانيم تعريف صريحي براي توضيح معناي لغت "طول" ارائه كنيم، اما مي‏توانيم كارهايي انجام دهيم كه نشان دهد چگونه مي‏توان گفت يك چيز طويل‏تر از يك چيز ديگر است و چگونه مي‏توان طول را اندازه گرفت.
به طريق مشابه مي‏توانيم كاربرد لغت "زمان" را شرح دهيم، گرچه نمي‏توانيم براي اين كاربرد تعريف صريحي ارائه نماييم. بطور خلاصه اين معماي سنت آگوستين اختصاص به زمان ندارد.
بنابراين با توجه به اين موضوع، مناسب نيست كه در اين جا بيش از اين وارد مطلب شويم.

آگوستين در خصوص چگونگي اندازه‏گيري زمان نيز متحيّر مانده است. به نظر مي‏آيد فقدان شباهت ميان اندازه‏گيريهاي زماني و مكاني، او را تحت تأثير قرار داده بوده است. به عنوان مثال شما مي‏توانيد خط‏كشي را بر روي طول لبه سطح يك ميز قرار دهيد در حالي كه خط‏كش و سطح ميز در آن واحد موجودند. از طرف ديگر در اندازه‏گيري فرآيندهاي زماني، شما با مقايسه آن فرآيند با بعضي فرآيندهاي ديگر، مثلاً با حركت عقربه يك ساعت، آن را اندازه مي‏گيريد. در هر لحظه اين مقايسه، قسمتي از فرآيندي كه اندازه‏گيري مي‏كنيد گذر كرده و دور شده و قسمتي از آن هنوز موجود نشده است. شما نمي‏توانيد اين فرآيند را، همانطور كه در خصوص سطح ميز عمل مي‏كرديد، تماما در يك لحظه اندازه‏گيري كنيد. بعلاوه در مقايسه دو فرآيند زماني با هم ـ به عنوان مثال پياده روي بيست مايلي هفته پيش با پياده روي بيست مايلي امروزمان ـ اين دو فرآيند را با دو حركت مختلف عقربه ساعت خود مقايسه مي‏كنيم، حال آنكه مي‏توانيم سطوح دو ميز مختلف را توسط خط‏كش واحدي با هم مقايسه كنيم. آگوستين در اينجا خود را مواجه با معمايي مي‏بيند، زيرا او ناچار است درباره چيزهايي كه ناهمانند هستند به عنوان اشياء همانند سخن بگويد.

به هر حال در واقع اين دو چيز آن گونه كه در نگاه اول به نظر مي‏رسد كاملاً ناهمانند نيستند. اگر ما با زبان بدون زماني سخن بگوييم كه در آن اشياء مادي به صورت چهار بعدي و در عرصه فضا ـ زمان تصوير مي‏شوند، اين اختلاف كمتر به نظر خواهد رسيد.
زيرا در مورد ميزها، ما دو سطح مقطع مكاني مختلف از شيئي چهار بعدي كه همان خط‏كش است را با سطح مقطع‏هاي مكاني دو ميز مقايسه مي‏كنيم.36 به نظر مي‏رسد آگوستين تحت تأثير اين انديشه بوده است كه زمان حال واقعي است، ولي گذشته و آينده اينطور نيستند. اين انديشه خود ناشي از جاري پنداشتن زمان است.

"اگر هيچ چيز سپري نمي‏شد، گذشته‏اي وجود نمي‏داشت؛ اگر چيزي به سوي ما نمي‏آمد، آينده‏اي نمي‏بود؛ و اگر چيزي نمي‏ايستاد، زمان حالي در ميان نبود." پس گذشته و آينده وجود ندارند، زيرا وجود گذشته خاتمه يافته است و آينده هنوز موجود نشده است. از سوي ديگر هر سخني كه درباره زمان داراي طول گفته شود، مربوط به زمانهاي گذشته يا آينده است؛ زمان حال فاقد بعد است، مانند نقطه‏اي است كه ميان بود و فنايش مرزي نيست. پس به هنگام اندازه‏گيري زمان، بي گمان زمان حال را اندازه نمي‏گيريم چون فاقد اندازه است، زمانهايي را اندازه مي‏گيريم كه در گذشته و آينده هستند. اما چگونه چيزي را كه وجود ندارد اندازه مي‏گيريم؟
خود وي براي حل اين مشكل پيشنهاد مي‏كند كه شايد سخن گفتن از سه زمان، تنها اهمال بياني باشد و گذشته و آينده نيز همان زمان حال باشند.
تنها زمان حال هست و در زمان حال سه زمان يا سه جزء وجود دارد. جزئي كه با گذشته مربوط است يا در رابطه با گذشته حاضر است، خاطره است؛ جزئي كه در رابطه با آينده حاضر است، انتظار است؛ و آن چه كه در رابطه با زمان حال موجود است، حضور و شهود است.37 اما اين پاسخ حتي خود وي را نيز قانع نمي‏سازد و اظهار مي‏دارد: "بارالها، من در پيشگاه تو اعتراف مي‏كنم كه هنوز نمي‏دانم زمان چيست".38

زمان آشكارا و بلافاصله از حركت بر مي‏خيزد. اگر چيزي حركت كند آن چيز موقعيتش را در مكان در يك فاصله زماني خاصي تغيير مي‏دهد. حركت را بدون زمان نمي‏توان شرح و بيان كرد.
اگر حركت و تغيير را تشخيص دهيم و قبول كنيم در آن صورت زمان بايد وجود داشته باشد. اگر هيچ چيزي تغيير نكند آيا وجود زمان خاتمه مي‏يابد؟ اگر چنين باشد در اين صورت زمان بايد صرفاً يك ويژگي و مشخصه تغيير باشد. چنين نگرش نسبي گرايانه‏اي به زمان توسط لايب نيتس اظهار شده است:

"من مكان را صرفا نسبي در نظر مي‏گيرم همانطور كه زمان را. به نظر من مكان ترتيبي از همزيستي است همانطور كه زمان ترتيبي از توالي است. لحظه ها اگر بدون وجود چيزها در نظر گرفته شوند، نهايتاً هيچ نخواهند بود. آنها فقط شامل ترتيب متوالي چيزها هستند."

زمان به عنوان جدايي رويدادها، نظم و ترتيب آنها و اندازه مدّت بين آنها به روشني با تغيير پيوسته است، زيرا منظور لايب نيتس از "چيزها" وضعيت هاي قابل تشخيص و تمايز است و براي اينكه دو وضعيت به وضوح قابل تمايز باشند بايد تغييري از يكي به ديگري رخ داده باشد.
نگرش نسبي گرايانه به زمان با شرايط تغيير چيزها پيوستگي فراواني دارد. البته چنين نگرشي دلالت بر آن دارد كه زمان خصوصيت عيني و مستقلي از جهان نيست، بلكه صرفا راهي است براي شرح نسبتهاي بين رويدادها.
اين نگرش به وضوح با نگرش مطلق گرايانه نيوتن در تضاد است، زيرا زمان از نظر وي چيزي واقعي و بسيار مشخص است:

"زمان رياضي و واقعي مطلق به خودي خود و بر اساس طبيعت خود به آرامي جريان مي‏يابد بدون بستگي به هيچ چيز خارجي، و با نام ديگر مدت ناميده مي‏شود... تمام حركتها مي‏توانند شتاب گيرند يا كند شوند، اما جريان زمان مطلق دستخوش تغيير قرار نمي‏گيرد."

زمان نيوتني مانند مكان نيوتني مطلق بود. تمام رويدادها را مي‏شد داراي موقعيت معلوم و متمايزي از مكان و واقع در لحظه مخصوصي از زمان در نظر گرفت. اين رويكرد به طور شهودي درست به نظر مي‏رسد. اين ديدگاه به خوبي با تجربه‏هاي معمول بشري منطبق است.
ليكن كوششها براي اندازه گيري چنين سيستم مطلقي به جهت مشكلاتي كه باعث حركت از مطلق گرايي به اردوگاه نسبي گرايان شد ناموفق ماند.39

كانت (1724-1804 م) در غير نسبي بودن زمان و مكان با نيوتن همداستان است و به جزئيت اين دو قائل است، ليكن آنها را از جنس جزئيات پيشيني مي‏داند. استدلال وي بر جزئي بودن زمان ـ و به طور مشابه در مورد مكان ـ اين است كه ما مي‏توانيم زمان را تنها به صورت كل واحدي تصور كنيم كه تمام زمانها بخشهايي از آن كل واحد باشند. از طرف ديگر زمان را ـ برخلاف معاني ـ مي‏توان به بخشهايي تقسيم نمود و اين خصوصيت از وجوه تمايز جزئي از كلي است. بنابراين زمان جزئي است. همچنين زمان به اين دليل پيشيني است كه ما نمي‏توانيم تصور كنيم كه هيچ زماني وجود ندارد، ولي مي‏توانيم زمان را تصور كنيم كه در آن هيچ چيز نيست.
يعني اگر زمان يكي از جنبه‏هاي پسيني يا انتزاع شده مدركات حسي بود، مي‏توانستيم مدركات را بدون آن به خيال آوريم، ولي نمي‏توانيم. پس تصور تمكن در زمان و مكان و همچنين خود زمان و مكان، تصورات انتزاع شده‏اي نيستند بلكه پيشيني هستند.

از آنجا كه زمان و مكان جزئيات پيشيني هستند، پس موقعيت‏هاي زماني و مكاني به ناچار مفاهيم پيشيني هستند، و بنابر آنچه كه گفته شد اين مفاهيم را ذهن به ادراكات مي‏افزايد. ما مدركات را در قالب زمان و مكان در مي‏يابيم. به عبارت ديگر ذهن به آنچه كه از عالم خارج دريافت مي‏كند، زمان و مكان را مي‏افزايد.
از آنجا كه كانت معتقد است زماني و مكاني بودن خاصيت‏هاي ذهني هستند، پس بر اين اساس ما هرگز نمي‏توانيم عالم خارج را آنگونه كه هست دريابيم، زيرا به محض اينكه جهان را ادراك مي‏كنيم، در آن تغيير مي‏دهيم.40

كانت زمان را صورت ذهن مي‏داند و معتقد است زمان خارج از ذهن و خارج از انطباق ذهن بر پديدارها وجود ندارد. به اين ترتيب اشياء در نفس خويش بيرون از زمان هستند؛ "هر پديداري از آن جهت كه در دايره تجربه انسان قرار مي‏گيرد، واقع در زمان و مكان است."41 زمان و مكان ابزارهايي هستند كه توسط آنها و با افزودن آنها به ادراك حسي، ذهن مي‏تواند فاهمه را با مدركات حسي تطبيق نمايد.
به عبارت ديگر دريافت زمانمند و مكانمند، به جهت ساختار ذهن است، نه به واسطه زمانمند و مكانمند بودن مدركات. به گمان كانت، احكام تأليفي پيشيني ـ اصول موضوعه ـ علم مكانيك، قائم به زمان هستند؛ همانگونه كه اصول موضوعه علم رياضي و خصوصاً هندسه، قائم به مكان مي‏باشند.

ما معمولاً زمان را به صورت جويباري كه جاري است يا به صورت دريايي كه بر روي آن در حركت و پيشروي هستيم تصور مي‏كنيم. اين دو استعاره بسيار به هم نزديكند و قسمتي از برداشتي كلي در خصوص زمان را تشكيل مي‏دهند، D.C. Williamsاين نحوه نگرش را "افسانه گذر" ناميده است. چه جريان زمان از ما بگذرد و چه ما در داخل زمان پيشروي كنيم، اين حركت بايد در ارتباط با يك ابر زمان صورت بگيرد.
زيرا حركت در فضا، حركت نسبت به زمان است، و حركت زمان يا در زمان نمي‏تواند حركتي در زمان نسبت به زمان باشد. براي اين استدلال لازم نيست واحد سنجشي به زمان نسبت دهيم، امّا اگر در نظر بگيريم كه مي‏توان زمان را با ثانيه‏ها اندازه‏گيري كرد، مسئله بسيار ساده و روشن مي‏شود.
اگر حركت در فضا بر اساس فوت بر ثانيه سنجيده شود، جريان زمان داراي چگونه سرعتي خواهد بود؟ ثانيه به روي چه؟ بعلاوه اگر گذر، ذاتي زمان باشد، قاعدتاً بايد ذاتي ابر زمان نيز باشد؛ بر اين اساس بايد ابر ـ ابر زمان و همينطور تا بينهايت را فرض كنيم.

اين تصور كه زمان گذرنده است با تصور اينكه رويدادها از آينده به گذشته تغيير مي‏يابند، مربوط است. در نظر ما پديده‏ها از آينده به سوي ما نزديك شده و سپس براي يك لحظه در پرتو زمان حال شكار شده و پس از آن به داخل گذشته فرو رفته و دور مي‏شوند. گرچه با عبارات معمول، گفتگو در خصوص تغيير يافتن يا ثابت ماندن رويدادها، به راحتي قابل درك نيست.
در محاورات غير دقيق، رويدادها وقايعي براي پديده‏هاي قابل دوام42 يعني چيزهايي كه تغيير مي‏كنند يا ثابت مي‏مانند ـ هستند. بنابراين ما مي‏توانيم در خصوص متغير بودن يا ثابت ماندن يك ميز، يك ستاره و يا يك ساختار سياسي سخن بگوييم. اما آيا مي‏توانيم به روشني درباره تغيير يا عدم تغيير خود تغيير صحبت كنيم؟
درست است كه در حساب ديفرانسيل درباره تغيير نرخ تغيير سخن به ميان مي‏آوريم، اما نرخ تغيير همان خود تغيير نيست. همينطور ما مي‏توانيم درباره به وجود آمدن يا نيست شدن پديده‏هاي قابل دوام گفتگو كنيم، ولي به طريق مشابه نمي‏توانيم از موجود شدن يا نيست شدن خود "به وجود آمدن" صحبت كنيم. با اين وجود درست است كه رده خاصي از محمولات مانند "گذشته بودن"، "حال بودن"، "آينده بودن"، به همراه بعضي از محمولات معرفت شناسانه مانند "محتمل بودن" يا "پيش‏بيني شده بودن" وجود دارند كه به تغيير رويدادها مربوط مي‏شوند.
جالب اينكه اين محمولات براي پديده‏هاي قابل دوام به كار نمي‏روند. به عنوان مثال، ما به طور طبيعي از "گذشته شدن" يك ميز يا يك ستاره صحبت نمي‏كنيم، ولي از "نيست شدن" آن‏ها سخن مي‏گوئيم. چيز عجيبي درباره خصوصيات عرفي گذشته بودن، حال بودن و آينده بودن وجود دارد كه به موجب آن رويدادها متغير در نظر گرفته مي‏شوند.

به نظر مي‏رسد تصور فلسفي مدّت به شدّت تحت تأثير افسانه گذر قرار دارد. تا جائيكه لاك مي‏گويد: "مدّت كشش و امتداد گذرنده است"43 در دوران معاصر، برگسون تصور مدّت44 را اساس فلسفه خود قرار داده است. وي در كتاب داده‏هاي بي واسطه وجدان، برخلاف كانت، ميان زمان و مكان فرق مي‏گذارد. مشابه با كانت، مكان را صورت ذهني و ساخته و پرداخته ذهن انسان مي‏داند، ولي زمان حقيقي را واقعي مي‏شمارد. آنچه كه با نگاه خود به عقربه‏هاي ساعت در مي‏يابيم، در واقع زمان نيست، بلكه تنها جابجا شدن عقربه‏هاي ساعت و در واقع مكان است.
اين زمان رياضي كه به صورت مكان نموده مي‏شود، براي مرتب و منظم ساختن حركات و فعاليت‏هاي ما ضروري است، ليكن اين زمان، زمان دروغين است نه زمان راستين و واقعي. "زمان راستين، زمان دل تنگيها و ملالتها و افسردگيهاي ما، و زمان دريغ و دريغا گوئيها و ناشكيبائيهاي ما و زمان اميدواريها و آرزومنديهاي ما است. آن زمان، آن گاهي است كه ما به آن، وقتي به عبارتي يا به نوائي گوش فرا مي‏دهيم، آگاهي داريم.
در آن گاه ميان لحظات جدائي نيست، همان طور كه الفاظ و نتهايي را كه مي‏شنويم، از الفاظ و نتهايي كه هم اكنون شنيديم و هم اكنون هم خواهيم شنيد، جدا نمي‏كنيم. هر نتي، نت قبلي را در بر گرفته است و آهنگ نت بعدي را دارد. بدين وجه مي‏رسيم به تصور نوعي ناهمساني و ناهنگوني كيفي كه اصلاً نسبتي با عدد ندارد.
"45 به نظر او، زمان فيزيكي چيزي مكاني و عقلاني شده است، در حاليكه مدّت آن چيز واقعي است كه ما در شهود (تجربه دروني) خود با آن آشنا هستيم.
بر خلاف زمان فيزيكي كه همواره توسط مقايسه وضعيت‏هاي مكاني ناپيوسته ـ به عنوان مثال وضعيت عقربه‏هاي ساعت ـ اندازه‏گيري مي‏شود، مدّت عبارت است از خود آن تغييري كه به تجربه درآمده است، جريان آگاهي غير مكاني مستقيماً درك شده‏اي كه در آن گذشته، حال و آينده در داخل يكديگر جاري مي‏شون
. مقصود برگسون روشن نيست، پاره‏اي به اين دليل كه او گمان مي‏كند مدّت چيزي است كه به طور شهودي درك مي‏شود نه به صورت عقلي. اين انديشه با تفكر او در خصوص حافظه ارتباط تنگاتنگي دارد، زيرا بنابر گفته وي، در حافظه گذشته در حال باقي مي‏ماند.
در اينجا وي در معرض انتقادي قرار مي‏گيرد كه توسط برتراند راسل در كتاب تاريخ فلسفه غرب بر ضد او ايراد شده است، مبني بر اينكه: او خاطره رويداد گذشته را با خود رويداد گذشته يا تفكر را با آنچه در خصوص آن تفكر صورت مي‏گيرد، در هم آميخته است.

هر چند تصور برگسوني از مدّت ممكن است به جهت ذهن گرايي آن و نيز به جهت پيوستگي نزديك آن با تصور جريان يا گذر زمان، طرد شود، با اين وجود كلمه "مدّت" كاربرد روشني در علم و زندگي عادي دارد. مثلاً در گفتگو از مدّت يك جنگ، ما به سادگي درباره فاصله زماني ميان آغاز و پايان جنگ سخن مي‏گوئيم.46

ديدگاه حكمت متعاليه/ زمان


نظرات ملاّ صدرا در خصوص زمان دو تفاوت عمده با نظرات پيشينيان وي دارد.

نخست اين كه: وي حركت و زمان را از عوارض خارجي اشياء نمي‏داند، يعني براي آنها وجودي منحاز و مستقل از موضوعشان نمي‏توان در نظر گرفت كه اين وجود بر وجود موضوع عارض شده باشد. بلكه حركت و زمان از عوارض تحليلي اشياء هستند، تنها در ذهن و به واسطه تحليل ذهني مي‏توان عارض و معروض را از يكديگر منفك كرد. در عالم خارج يك وجود بيشتر نيست، و زمان و مكان و مسافت به يك وجود موجودند.31

ديگر آن كه: مرحوم آخوند حركت را منحصر در مقولات چهارگانه نمي‏داند، بلكه به حركت در جوهر نيز قائل است، و آن را اصلي‏ترين صورت حركت مي‏داند. از مهمترين براهيني كه آخوند ملاّصدرا بر حركت جوهري آورده است، برهان از طريق زمان است. روح اين برهان از اين قرار است كه: ذات اشياء زمانمندند، زيرا اگر اين گونه نبود، نمي‏توانستيم آنها را با زمان بسنجيم و براي آنها عمري قائل شويم. چنانچه اگر اشياء داراي طول و يا وزن نباشند نمي‏توان آنها را با مقياسهاي طول و وزن اندازه‏گيري كرد. از طرف ديگر زمان چيزي غير از مقدار حركت نيست، بنابراين لازم است ذات و جوهر اشياء نيز متحرّك باشند.32

به اين ترتيب وي زمان را بعدي از ابعاد مادّي مي‏داند. وجود هر موجود جسماني بر روي زمان خوابيده است. به عبارت ديگر، زمان نيز مانند امتدادهاي سه‏گانه يكي از امتدادهاي جسم را تشكيل مي‏دهد. امّا اين امتداد چهارم بر خلاف امتدادهاي پيشين گذرا و تدريجي خواهد بود.
عالم در هر دم نو مي‏شود، و ما مقطعي نو از موجودات را مشاهده مي‏كنيم. اين موجود حاضر نه موجود دمي پيش است، و نه موجود لحظه بعد، و در عين حال هر سه آنها يك موجود بيش نيستند؛ هر يك از آنها قطعه‏اي از يك موجود متّصل بي قرار و تدريجي هستند كه وجود هر كدام در گرو عدم باقي آنها است.
پس هستي موجودات جسماني، هستي‏اي آميخته با نيستي است و وجود و عدم آنها همواره دست در گريبان همند؛ و خالق هستي در اين ميان همواره در خلق مدام.
جهان متحرّك و سيّال و پرشتاب و گذرنده‏اي كه آخوند ملاّصدرا تصوير مي‏كند، نشاط و بي‏قراري غريبي در مشاهده گر برمي‏انگيزد كه يادآور وجد و سماع صوفيان اهل عرفان است.

مرحوم آخوند براي هر حركتي زمان مخصوص به خود آن حركت را قائل است و زمان معيار را زمان حركت جوهري فلك اطلس مي‏داند. گرچه اين نظر صريحاً توسط وي بيان نشده است، ولي از برآيند آثار وي قابل استنباط است.33

متفكرين اسلامي و زمان



بر خلاف فلسفه يوناني، در فلسفه اسلامي "زمان" از اهميت بالايي برخوردار است. در طول تاريخ انديشه اسلامي، اين موضوع همواره از ديدگاههاي مختلف مورد توجه بوده است. هم متكلمان و هم نحله‏هاي مختلف فلسفي با جدّيت تمام به آن پرداخته‏اند، گرچه انگيزه اين توجه در ادوار مختلف و نزد هر كدام از نحله‏هاي فكري هميشه امر واحدي نبوده است. پيدايش كلام اسلامي از لحاظ زماني مقدّم بر پيدايش فلسفه اسلامي است.
به همين نحو متكلّمان پيش از فلاسفه به بحث در خصوص موضوع "زمان" پرداخته‏اند. در كلام اين موضوع ضمن بحث از حدوث و قدم عالم به ميان آمده است.

متكلمان براي اين كه عالم را حادث بدانند و به اين ترتيب آن را معلول و محتاج علّت بشمارند، بر اساس مباني كلامي خويش، خود را ناگزير از اين ديده‏اند كه زمان را امري ذهني و غير واقعي و داراي وجودي موهومي بدانند. بطور خلاصه از نظر متكلّمان "زمان حاصل تقارن حادثه‏اي معلوم با حادثه‏اي مجهول است، امري قراردادي است و وجود خارجي ندارد."20

دو انگيزه براي قائلين به اين قول مي‏توان برشمرد: نخست اين كه قبول وجود (خارجي) زمان به مشكلات فكري و شبهات عديده‏اي منجر مي‏شود كه از پيچيدگي و صعوبت فراواني برخوردارند. و ديگر اين كه به زعم ايشان، لازمه قبول وجود زمان، نفي برخي از اعتقادات ديني است. بنابراين ناچار از اعتباري و موهومي دانستن زمان هستيم.21

فلاسفه اسلامي ضمن ردّ دلائل منكرين وجود زمان، همگي در وجود خارجي زمان اتفاق نظر دارند؛ ولي در چيستي و تعريف زمان اختلاف كرده‏اند.

دو برهان عمده براي اثبات وجود زمان در فلسفه اسلامي اقامه شده است. برهان نخست بر طريقه طبيعيّين و برهان دوّم بر طريقه الهيّين است. "هر بحثي كه از عوارض ذاتي جسم بماهو جسم يا بماهو قابل للحركة و السكون باشد، به طبيعيّات تعلق دارد. و هر بحثي كه از عوارض موجود به ما هو موجود باشد، جزو مباحث الهيات شمرده مي‏شود. برهان نيز اگر از مباديي اخذ شده باشد كه آن مبادي، مبادي علم طبيعي است، آن برهان علي طريقة الطبيعيّين است. و اگر برهان از مباديي اخذ شده باشد كه آن مبادي از عوارض موجود بماهو موجود است، آن برهان علي الطّريقة الهيّين است."22

با وجود اقامه برهان از سوي فلاسفه براي اثبات وجود زمان، بسياري از آنان بر اين باورند كه: وجود زمان امري بديهي و مستغني از استدلال است. براهين صرفاً به منزله تنبه به وجود زمان مي‏باشند نه اثبات وجود آن. به قول استاد شهيد مطهري (ره)، زمان "به قدري وجودش بديهي است كه حتي فردي مثل فخر رازي مي‏گويد:
روي وجود زمان نبايد بحث كرد، زمان ظاهر الانيّه و خفيّ الماهيّة است و بايد روي ماهيّت آن بحث كرد. و از بداهت زمان همين بس كه ما هيچ چيز را نمي‏توانيم بيان كنيم، مگر اين كه وجود زمان را به نحوي فرض كنيم."23 از جمله در براهين فوق جابه‏جا از مفهوم زمان بهره گرفته شده است.

شناخت حقيقت زمان و ماهيت آن از غامض‏ترين مسائل فلسفه اسلامي است. فلاسفه اسلامي به تبعيّت از ارسطو زمان را مقدار حركت دانسته‏اند. اما از آن جا كه در خصوص حركت ميان فلاسفه اختلاف نظر است، طبعاً در خصوص زمان به عنوان مقدار حركت نيز نظرات گوناگون مي‏باشد.

بطور عمده مي‏توان دو نوع انديشه را در خصوص زمان در فلسفه اسلامي مشخص نمود: ديدگاه فلاسفه مشّائي و اشراقي و ديدگاه حكمت متعاليه.

ديدگاه فلاسفه مشّائي و اشراقي: حكماي مشّائي و اشراقي حركت را منحصر در چهار مقوله كم و كيف و وضع و اَين مي‏دانند و حركت در ساير مقولات و از جمله جوهر را محال مي‏شمارند.24 بنابراين حركت از عوارض شيي‏ء است و در ذات آن راه ندارد.
اشياء در ذات خود آرام و ساكن باقي مي‏مانند و هيچ گونه تغييري در آنها رخ نمي‏دهد. به تعبير ديگر اشياء حقيقتاً زماندار نيستند و زمان در بيرون آنها است. مطلب اخير با وجدان ما سازگاري ندارد. اين گونه نيست كه ما حقيقتاً بتوانيم در نزد خودمان زمان را از ذات اشياء منفصل كرده و آن را تنها مخصوص مقولات چهارگانه فوق بدانيم. بر اساس اين استنباط، از آن جا كه زمان از جمله عوارض است، پس وجود آن محتاج موضوع است و وجودي رابطي است. يعني داراي وجود مستقل از نوع في نفسه لغيره است؛ طارد عدم از ذات خود و طارد عدم زائد از ذات موضوع خود است.25

در تحليل مفهوم "آن" گفته شده است كه اگر "آن" را كوچكترين جزء زمان و غير قابل انقسام در نظر بگيريم، در آن صورت بايد فاقد امتداد باشد، زيرا اگر داراي امتداد باشد قهراً قابل انقسام خواهد بود. حال چگونه ممكن است زمان كه امر ممتدي است از آناتي فاقد امتداد تشكيل شده باشد؟
به همين نحو وجود زمان حال نيز مردود دانسته مي‏شود. زيرا بين زمان بودن و حال بودن تناقض است. هر مقداري از زمان را كه به عنوان زمان حال در نظر بگيريم، مي‏توان به دو قسمت آينده و گذشته تقسيم كرد و هر كدام از اين قسمتها نيز به نوبه خود الي غير النّهاية قابل تقسيم هستند. امّا "آن" را نه به عنوان كوچكترين جزء زمان، بلكه به عنوان حد ميان گذشته و آينده و طرف زمان، مي‏توان به عنوان زمان حال اعتبار كرد.26 در اصطلاح فلسفي نسبت "آن" به زمان به منزله نسبت نقطه به خط است.
از تجزيه و تقسيم خط، هرگز به نقطه نمي‏رسيم ولي منتها اليه يك قطعه خط نقطه است و از حركت نقطه خط حاصل مي‏شود. به شكل مشابه طرف زمان و منتها اليه يك قطعه زماني را "آن" مي‏گويند.27 زمان را نمي‏توان تركيب آنات متوالي دانست، ولي مي‏توان مفهومي به عنوان "آن سيال" اعتبار كرد كه زمان از حركت آن محقق مي‏شود.28

سؤالي كه در اين ميان مطرح مي‏شود اين است كه آيا زمان موجودي يگانه است يا زمانهاي متعدّدي وجود دارند؟ به عبارت ديگر آيا زمان واحدي در عالم وجود دارد و تمام موجودات عالم در همين زمان موجودند، يا اين كه هر موجودي براي خود زمان مستقلي دارد؟ در اين جا دو نظريه ارائه شده است: نظريه نخست معتقد است كه تنها يك زمان واحد در عالم وجود دارد و آن زماني است كه از حركت فلك اقصي يا فلك اطلس انتزاع مي‏شود. بنابراين مقدار حركت ساير موجودات زمان محسوب نمي‏شود. معني زمانمند بودن موجودات يا حركات اين است كه آنها در داخل اين زمان واحد موجودند يا واقع مي‏شوند. امّا نظريه دوّم دالّ بر اين است كه هر حركتي داراي زمان مخصوص به خود است. و به عدد حركات عالم زمان موجود است. امّا در بين حركات عالم، حركت فلك اطلس به عنوان حركت معيار است. زيرا يكنواخت و با سرعت ثابت است. زمان منتزع از اين حركت نيز به عنوان زمان معيار مي‏باشد و مقياسي است براي سنجش و تطبيق ساير زمانها؛ همچنان كه براي اندازه‏گيري هر كميّت ديگري نيز مقياسي مناسب وجود دارد.29 اين زمان مقياس، زماني مستمر و دائمي و مطلق دانسته شده است، و زمانهاي ساير موجودات زمانهاي محدود و متناهي است، كه امتداد هر كدام بر روي جزئي از امتداد اين زمان مطلق منطبق مي‏شود.

علاّمه طباطبايي(ره) از برهان طبيعيّين چنين استنباط كرده‏اند كه قدما براي هر چيزي زمان جداگانه قائل شده‏اند و زمان حركت فلك اقصي را زمان معيار دانسته‏اند. شهيد مطهري اين عقيده علاّمه را مردود دانسته و ضمن تبيين تقرير قدما از برهان طبيعيّين، نشان مي‏دهند كه از سياق اين تقرير عكس برداشت مرحوم علاّمه قابل استنباط است و قدما زمان را صرفاً منتزع از حركت فلك اطلس مي‏دانسته ‏اند.
يعني معتقد بودند كه در تمام عالم تنها يك "زمان" وجود دارد.30 در هر حال روشن است كه با ابطال نظريه فلكيّات قديم، در حال حاضر محلي براي اين بحث در فلسفه اسلامي وجود ندارد.


زمان و ایرانیان باستان




از جالب توجه‏ترين عقايدي كه در خصوص زمان ابراز شده است، عقيده زُروانيها است. آئين زرواني از گرايشهاي دين زرتشتي در ايران باستان محسوب مي‏شود. ديني كه توسط زرتشت پيامبر آورده شد بر پايه توحيد استوار بود. امّا پيروان او به آموزه‏هاي وي وفادار نماندند، و از زماني نامعلوم پس از زرتشت، و شايد در حوالي آغاز دوران هخامنشي، يكي از دو مينويي كه اهورا مزدا آفريده بود با خود خدا يكي گرفته شد. به اين ترتيب پيروان زرتشت، به دو مبدأ خير و شر به نام اهورا و اهريمن قائل شده و به ثنويّت گرائيدند.
اينان كه پيروان سنتي زرتشت بودند، اهورا را مبدأ نيكي و خير، اهريمن را منشأ بدي و شر مي‏دانستند، و پديده‏هاي عالم را نيز به اين دو گروه تقسيم كرده و هر گروه را مخلوق يكي از اين دو مبدأ مي‏شمردند. جهان عرصه درگيري و نزاع اين دو مبدأ و خالق تصور مي‏شد. بنابراين اندك اندك اين سؤال شكل گرفت كه خود اين دو مبدأ از كجا و از چه پديد آمده‏اند؟

در دوره‏هاي بعد و نزديك اواخر دوران هخامنشي، انديشه وحدت گراي بعضي از پيروان زرتشت باعث پيدا شدن نحله‏هايي شد، كه با بازگشت به اصل تعاليم زرتشت، به نوعي توحيد رجعت كردند. پيروان آئين زُرواني، يكي از نحله‏هاي موحّد زرتشتي، در پي مبدأ ثالثي برآمده و اعتقاد داشتند كه دو بن خير و شر، يا اهورا و اهريمن، زاده و آفريده زُروان يا زمان بيكران هستند؛ زمان حقيقت وجود را تشكيل مي‏دهد. وجود بيكران زاده زمان بيكران است و وجود فاني زاده زمان كرانمند. پس زروان آفريننده و خالق جهان است، ليكن براي خلق جهان زمان به تنهايي قدرت فاعليّت ندارد. بنابراين دو تجلّي از زروان به عنوان عوامل فعّال پيدا شدند، به نام اهورا و اهريمن، كه يكي مبدأ هستي و سازندگي و ديگري مبدأ نيستي و نابودي است. پس يكي نوراني و منشأ خير و ديگري ظلماني و منشأ شر شمرده مي‏شود.15

پيروان آيين زرواني خود را زرتشتي مي‏دانستند. آداب و شعائري كه آنها به جا مي‏آورند از آداب ساير زرتشتي‏ها متمايز نبود، ليكن انديشه و طرز سلوك خاص آنها دلبستگي‏شان را به آئين زرواني نمودار مي‏ساخت. از مهمترين منابع شناخت اين آئين رساله‏اي فارسي است كه در قرن هفتم ه . ق نگاشته شده است. آنچنانكه در ابتداء رساله مزبور آمده است، يكي از علماي اسلام از موبد موبدان سؤال كرده است كه: آيا زرتشتي‏ها به روز رستاخيز و انگيزش ايمان دارند يا خير؟ موبد موبدان ضمن پاسخ مثبت به وي، به اختصار به شرح عقايد زرتشتيان درباب پيدايش جهان و آغاز و انجام آن مي‏پردازد و به اين ترتيب رساله "علماي اسلام" شكل مي‏گيرد. از اين رساله دو روايت متمايز در دست است. در روايت اوّل نويسنده چندان گرايش زرواني نداشته است. ليكن در روايت دوّم يا در رساله "علماي اسلام به ديگر روش"، نگارنده به وضوح به شرح عقايد زروانيان مي‏پردازد. نحوه نگاه زروانيان به زمان با نگاه يونانيان كاملاً متفاوت است، و اين از عبارات رساله "علماي اسلام" به خوبي نمايان است:

"اگر اورمزد و جمله امشاسفندان و جمله جهانيان گرد آيند، بي زمانه يك دانه گاورس در وجود نتوانند آوردن، چه به روزگار در وجود آيد. روزگار را به آن سبب نوشتيم كه بسيار كس بود كه ندانند كه روزگار زمان است. دين به روزگار توان آموخت، پيشه به روزگار توان آموخت...، درخت به روزگار برويد و به روزگار بردهد و صنعتها به روزگار توان ساخت. وجود همه چيز به روزگار راست شود و نتوان گفتن كه آفريدگار بود و روزگار نبود، و اگر كسي گويد كه روزگار شب و روز است، ببايد دانستن كه بسيار بوده است كه روز و شب نبوده است و زمان بوده است."16

مطلق انگاشتن زمان و مستقل از حركت ديدن آن از خصوصيات بارز نگاه زرواني به زمان است. عبارات زير بطور خلاصه جايگاه زمان را در آئين زرواني روشن مي‏سازد:

"در دين زرتشت چنين پيداست كه جدا از زمان، ديگر همه آفريده است و آفريدگار زمان است، و زمان را كناره پديد نيست و بالا پديد نيست و بن پديد نيست و هميشه بوده است و هميشه باشد و هر كه خردي دارد نگويد كه زمان از كجا آمد. با اينهمه بزرگواري كه بود، كسي نبود كه وي را آفريدار خواندي، چرا؟ زيرا كه آفرينش نكرده بود؛ پس آتش را و آب را بيافريد و چون به هم رسانيد اورمزد موجود آمد و زمان، هم آفريدگار بود و هم آفريدگار به سوي آفرينش كه كرده بود.

پس اورمزد روشن و پاك و خوشبوي و نيكوكردار بود و بر همه نيكوئيها توانا بود؛ پس چون فروشيبتر نگريد نود و شش هزار فرسنگ، اهرمن را ديد سياه و پليد و گند و بدكردار. و اورمزد را شگفت آمد كه خصمي سهمگين بود، و اورمزد چون آن خصم را ديد انديشيد كه مرا اين خصم از ميان بربايد گرفت و انديشه كرد كه به چند وجه اقرار همه بانديشيد، و پس آغاز كرد. و اورمزد هرچه كرد به ياري زمان كرد و هر نيكي را كه در اورمزد بايست بداده بود."17

"ما در اوّل گفتيم كه اورمزد و اهريمن هر دو از زمان موجود شده‏اند و هر گروهي بر گونه ديگر مي‏گويد. قومي گويند كه آهرمن را از آن داد تا اورمزد داند كه زمانه بر همه چيزها تواناست. و گروهي مي‏گويند كه نبايست داد، با اورمزد گفت كه من چنين مي‏توانم كرد و اورمزد را و ما را در رنج نبايست انداخت. و ديگري گويد كه زمان را از بدي آهرمن و از نيكي اورمزد چه رنج يا راحت؟ و گروهي گويند كه اورمزد را و آهرمن را بداد تا نيكي و بدي در هم آميزد و چيزها از رنگ رنگ در وجود آيد. و گروهي گويند كه آهرمن فرشته مقرب بود و به سبب نافرماني كه كرد نشانه لعنت شد؛ در اين معني سخن بسيار است."18

پس از اسلام آئين زرواني به ضعف گرائيد و نهايتاً از بين رفت، بطوري كه معتقدان به آئين زرتشت در حال حاضر اطلاعي در خصوص آن ندارند. امّا اين آئين و مهمترين وجه كلامي آن، يعني اعتقاد به جبري بودن سرنوشت، در تفكّرات فلسفي و نيز در رفتار فرهنگي و اجتماعي مسلمانان تأثيرات ژرفي به جاي گذارد.

اعتقاد به تأثير زمانه و قضا و قدر و نكوهش چرخ گردون و شكل‏بندي سرنوشت در آسمانها، همگي گوياي رسوخ عقايد زرواني در محيط فكري مسلمانان است. نشانه‏هاي اين اثر گذاري در جاي جاي ميراث ادبي، عرفاني و فرهنگي ما جلوه‏گري مي‏كند. حتي گفته شده است كه حديث منسوب به حضرت رسول صلي‏الله‏عليه‏و‏آله كه:" لاتسبّوا الدّهر فانّ الدّهر هو اللّه" از روزگار بدگويي نكنيد زيرا روزگار همان الله است، مجعول و از جعلياتي است كه تحت تأثير زروانيان صورت گرفته است.19 تأثير اين آئين در آراء و عقايد مسلمانان در باب چيستي زمان نيز مشهود است.

فلسفه و زمان



ارسطو زمان را مانند حركت متصل مي‏داند؛ زمان شامل اجزاء جدا و مجزا نيست. وي وجود متصل را وجودي مي‏داند كه داراي هيچ اجزاء بالفعلي نيست، تمام اجزاء آن بالقوه هستند.
آنها وقتي به هستي بالفعل درمي‏آيند كه در اثر حادثه‏اي متصل فرو بشكند و خرد شود. چيزهايي كه قابل حركت هستند، يعني يا در حركت و يا در سكونند، در زمان هستند. آنچه ازلي و ابدي و نامتحرك است در زمان نيست.
حركت ازلي و ابدي است ولي نامتحرك نيست، پس در زمان است. بنابراين زمان نيز ازلي و ابدي است، نه آغازي دارد و نه پاياني10. وي براي نامتناهي بودن زمان چنين استدلال مي‏كند كه زمان از "آن"ها تشكيل مي‏شود.
هر "آن" بر حسب مفهومش پايان زمان گذشته و آغاز زمان آينده است. سپس چنين نتيجه مي‏گيرد كه: اگر زمان متناهي بود لازم مي‏آمد كه "آنِ" آخرين وجود داشته باشد. ولي چون هر "آن" بر حسب مفهومش آغاز زمان تازه‏اي است، پس در حقيقت وجود "آنِ" آخرين محال است. شگفت اين كه ارسطو بر خلاف زمان، مكان را متناهي مي‏داند، در حالي كه اين استدلال را مي‏توان در مورد مكان و نقاط مكاني ـ مانند هر وجود متصل ديگر ـ به كار برد.11

ارسطو سؤال مي‏كند كه: اگر ذهني نباشد آيا زمان خواهد بود؟ به عبارت ديگر از آن جا كه زمان شمارش مقدار حركت است، اگر نفس شمارنده‏اي وجود نداشته باشد زمان خواهد بود؟ وي پاسخ مي‏دهد كه زماني به معني اخصّ كلمه وجود نخواهد داشت، ولي موضوع زمان موجود خواهد بود. اين موضوع با تعريف ارسطو در خصوص متصل سازگار است. آنات زمان هستي، بالفعل ندارند، تا اين كه توسط ذهني كه آنها را مي‏شمارد و تشخيص مي‏دهد، به هستي بالفعل در مي‏آيند. سؤالي كه در اينجا مطرح مي‏شود اين است كه اگر زمان مستقل از ذهن نباشد، در زماني كه ذهني وجود نداشته است، حركت چگونه موجود بوده است؟

اين سؤال براي ارسطو مطرح نبوده است، زيرا در نظر وي حيوانات و انسان هميشه موجود بوده‏اند. كاپلستون بر اساس مبناي نظر ارسطو، به اين سؤال چنين پاسخ مي‏دهد: چون زمان از قبل و بعد حركت متمايز نيست، بنابراين زمان مستقل از ذهن موجود است، زيرا حركت چنين است، هر چند زمان متمم و مكملي از ذهن دريافت مي‏كند.
يعني با اين كه زمان مستقل از ذهن است، ليكن در تمام و كامل شدن معني آن ذهن هم دخالت دارد. اجزاء زمان بالقوه‏اند، به اين معني كه از لحاظ صوري از يكديگر مشخص نيستند، مگر به واسطه شمارش ذهن. ليكن آنها به اين معني بالقوه نيستند كه هستي واقعي جدا از ذهن ندارند.12

اگر بخواهيم زمان را اندازه بگيريم، براي اين كار بايد مقياسي داشته باشيم. در نظر ارسطو حركت مستدير مناسب ترين مقياس براي اندازه‏گيري زمان است، زيرا هم طبيعي است و هم يكنواخت. گردش افلاك آسماني نمونه‏هاي روشني از حركت مستدير طبيعي يكنواخت است.
به اين ترتيب او اندازه‏گيري زمان توسط خورشيد را كاري موجّه مي‏داند.13 ارسطو منكر وجود مقادير مكاني نامتناهي است، بنابراين فرض وجود كيهان نامتناهي را رد مي‏كند. در نظر وي كره آسماني كه در بالاي سر ما است، كل كيهان و تنها آسمان ممكن است.
تمام ماده موجود براي ساختن همين يك آسمان به كار رفته و تمام شده است. نه بقيّه‏اي از ماده در وراي گنبد آسمان وجود دارد، و نه فضايي خالي از ماده. چون آنجا كه هيچ مادّه‏اي نيست امكان تغيير و حركت نيز وجود ندارد، پس وراي اين آسمان، زمان نيز وجود ندارد؛ زيرا زمان شمارش مقدار حركت است.14

همان گونه كه بيان شد بحث از زمان در يونان باستان به تبع بحث از موضوعاتي از قبيل نحوه پيدايش جهان و خصوصاً وجود و عدم حركت و عوارض آن، مطرح شده و در حاشيه آنها قرار گرفته است. در اسطوره‏هاي يوناني، در مورد زمان به گونه‏اي سخن به ميان آمده است كه گويي آن را از عوارض جهان مادي مي‏دانسته‏اند، و پيدايي آن را به تبع پيدايي جهان آفرينش و در يكي از مراحل خلقت قرار داده‏اند، و نيز زمان را در بند زمين (كيهان) ترسيم كرده‏اند.

هراكليت با تصويري كه از جهان ارائه مي‏كند، سيلان و جريان دائمي و همه سويه‏اي را بر ذهن ما نقش مي‏نمايد. بر اساس اين تصوير همه چيز در گذر و استحاله است و هيچ جاي پاي ثابت و مطمئني نمي‏توان پيدا كرد. به اين ترتيب احساسي از جريان شتابنده و پيش رونده زمان، سراسر ضمير ما را فرا مي‏گيرد.
امّا اين احساس ديري نمي‏پيمايد، زيرا در مواجهه با پارمنيدس با جهاني رو به رو مي‏شويم كه جمود و رخوت سراپايش را دربر گرفته است. كوچكترين جنبشي در پديدارها مشهود نيست. حتي نسيم آرامي نيز بر اين نظرگاه دهشت زا نمي‏وزد.
اگر كوچكترين حركتي احساس كنيم، به يقين دچار اوهام و پندارهاي نادرست شده‏ايم؛ شايد به عمد و براي گريز از درك سكون و سكوت مرگبار جهان، احساس خود را مي‏فريبيم و در پندار خود عالمي با حركتهاي متنوع تصوير مي‏كنيم. در جهاني اين چنين، نفسها در سينه‏ها حبس مي‏شوند، زمان از حركت باز مي‏ماند و غبار سكون و جمود همه جا را فرا مي‏گيرد.

افلاطون جهان را به دو نيمه تقسيم مي‏كند؛ نيمي عالم مجرّد "ايده‏ها" و نيم ديگر عالم مادّي "سايه‏ها". خداي بزرگ سايه‏ها را به تقليد از ايده‏ها مي‏آفريند و با پيدايش عالم سايه‏ها، زمان نيز پديدار مي‏شود. عالم ايده‏ها عالم اصيل است و عالم سايه‏ها عالم ظاهري، و همچنان كه از نامش پيداست با ماهيتي سايه‏وار. زمان نيز چون از متعلّقات اين عالم است، موجودي غير اصيل است.

با ارسطو زمان اوج بيشتري مي‏يابد، گرچه هنوز در سايه حركت قرار دارد. درك زمان منوط به درك حركت است. اين كه ارسطو زمان را شمارش حركات بر حسب قبل و بعد مي‏داند، موجب مي‏شود زمان ميان امري ذهني و غير واقعي و امري وابسته به حركت، نوسان كند.
اگر بر اين اساس، براي زمان وجودي مستقل از ذهن نيز قائل شويم، باز هم نهايتاً زمان موجودي خواهد بود كه يكي از جنبه‏هاي حركت را تشكيل مي‏دهد.
مي‏توان گفت در هيچ يك از نحله‏هاي فلسفي يونان، زمان مطلق انگاشته نشده است؛ به گونه‏اي كه آن را بستري واقعي براي وجود و حركت تلقي كنند. بلكه حتي به آن ميزان كه مكان در ميان متفكران يوناني از اصالت و تشخّص برخوردار است، زمان از تعيّن و تمايز وجودي بهره نمي‏برد.

فلسفه و زمان

ارسطو زمان را مانند حركت متصل مي‏داند؛ زمان شامل اجزاء جدا و مجزا نيست. وي وجود متصل را وجودي مي‏داند كه داراي هيچ اجزاء بالفعلي نيست، تمام اجزاء آن بالقوه هستند.
آنها وقتي به هستي بالفعل درمي‏آيند كه در اثر حادثه‏اي متصل فرو بشكند و خرد شود. چيزهايي كه قابل حركت هستند، يعني يا در حركت و يا در سكونند، در زمان هستند. آنچه ازلي و ابدي و نامتحرك است در زمان نيست.
حركت ازلي و ابدي است ولي نامتحرك نيست، پس در زمان است. بنابراين زمان نيز ازلي و ابدي است، نه آغازي دارد و نه پاياني10. وي براي نامتناهي بودن زمان چنين استدلال مي‏كند كه زمان از "آن"ها تشكيل مي‏شود.
هر "آن" بر حسب مفهومش پايان زمان گذشته و آغاز زمان آينده است. سپس چنين نتيجه مي‏گيرد كه: اگر زمان متناهي بود لازم مي‏آمد كه "آنِ" آخرين وجود داشته باشد. ولي چون هر "آن" بر حسب مفهومش آغاز زمان تازه‏اي است، پس در حقيقت وجود "آنِ" آخرين محال است. شگفت اين كه ارسطو بر خلاف زمان، مكان را متناهي مي‏داند، در حالي كه اين استدلال را مي‏توان در مورد مكان و نقاط مكاني ـ مانند هر وجود متصل ديگر ـ به كار برد.11

ارسطو سؤال مي‏كند كه: اگر ذهني نباشد آيا زمان خواهد بود؟ به عبارت ديگر از آن جا كه زمان شمارش مقدار حركت است، اگر نفس شمارنده‏اي وجود نداشته باشد زمان خواهد بود؟ وي پاسخ مي‏دهد كه زماني به معني اخصّ كلمه وجود نخواهد داشت، ولي موضوع زمان موجود خواهد بود. اين موضوع با تعريف ارسطو در خصوص متصل سازگار است. آنات زمان هستي، بالفعل ندارند، تا اين كه توسط ذهني كه آنها را مي‏شمارد و تشخيص مي‏دهد، به هستي بالفعل در مي‏آيند. سؤالي كه در اينجا مطرح مي‏شود اين است كه اگر زمان مستقل از ذهن نباشد، در زماني كه ذهني وجود نداشته است، حركت چگونه موجود بوده است؟

اين سؤال براي ارسطو مطرح نبوده است، زيرا در نظر وي حيوانات و انسان هميشه موجود بوده‏اند. كاپلستون بر اساس مبناي نظر ارسطو، به اين سؤال چنين پاسخ مي‏دهد: چون زمان از قبل و بعد حركت متمايز نيست، بنابراين زمان مستقل از ذهن موجود است، زيرا حركت چنين است، هر چند زمان متمم و مكملي از ذهن دريافت مي‏كند.
يعني با اين كه زمان مستقل از ذهن است، ليكن در تمام و كامل شدن معني آن ذهن هم دخالت دارد. اجزاء زمان بالقوه‏اند، به اين معني كه از لحاظ صوري از يكديگر مشخص نيستند، مگر به واسطه شمارش ذهن. ليكن آنها به اين معني بالقوه نيستند كه هستي واقعي جدا از ذهن ندارند.12

اگر بخواهيم زمان را اندازه بگيريم، براي اين كار بايد مقياسي داشته باشيم. در نظر ارسطو حركت مستدير مناسب ترين مقياس براي اندازه‏گيري زمان است، زيرا هم طبيعي است و هم يكنواخت. گردش افلاك آسماني نمونه‏هاي روشني از حركت مستدير طبيعي يكنواخت است.
به اين ترتيب او اندازه‏گيري زمان توسط خورشيد را كاري موجّه مي‏داند.13 ارسطو منكر وجود مقادير مكاني نامتناهي است، بنابراين فرض وجود كيهان نامتناهي را رد مي‏كند. در نظر وي كره آسماني كه در بالاي سر ما است، كل كيهان و تنها آسمان ممكن است.
تمام ماده موجود براي ساختن همين يك آسمان به كار رفته و تمام شده است. نه بقيّه‏اي از ماده در وراي گنبد آسمان وجود دارد، و نه فضايي خالي از ماده. چون آنجا كه هيچ مادّه‏اي نيست امكان تغيير و حركت نيز وجود ندارد، پس وراي اين آسمان، زمان نيز وجود ندارد؛ زيرا زمان شمارش مقدار حركت است.14

همان گونه كه بيان شد بحث از زمان در يونان باستان به تبع بحث از موضوعاتي از قبيل نحوه پيدايش جهان و خصوصاً وجود و عدم حركت و عوارض آن، مطرح شده و در حاشيه آنها قرار گرفته است. در اسطوره‏هاي يوناني، در مورد زمان به گونه‏اي سخن به ميان آمده است كه گويي آن را از عوارض جهان مادي مي‏دانسته‏اند، و پيدايي آن را به تبع پيدايي جهان آفرينش و در يكي از مراحل خلقت قرار داده‏اند، و نيز زمان را در بند زمين (كيهان) ترسيم كرده‏اند.

هراكليت با تصويري كه از جهان ارائه مي‏كند، سيلان و جريان دائمي و همه سويه‏اي را بر ذهن ما نقش مي‏نمايد. بر اساس اين تصوير همه چيز در گذر و استحاله است و هيچ جاي پاي ثابت و مطمئني نمي‏توان پيدا كرد. به اين ترتيب احساسي از جريان شتابنده و پيش رونده زمان، سراسر ضمير ما را فرا مي‏گيرد.
امّا اين احساس ديري نمي‏پيمايد، زيرا در مواجهه با پارمنيدس با جهاني رو به رو مي‏شويم كه جمود و رخوت سراپايش را دربر گرفته است. كوچكترين جنبشي در پديدارها مشهود نيست. حتي نسيم آرامي نيز بر اين نظرگاه دهشت زا نمي‏وزد.
اگر كوچكترين حركتي احساس كنيم، به يقين دچار اوهام و پندارهاي نادرست شده‏ايم؛ شايد به عمد و براي گريز از درك سكون و سكوت مرگبار جهان، احساس خود را مي‏فريبيم و در پندار خود عالمي با حركتهاي متنوع تصوير مي‏كنيم. در جهاني اين چنين، نفسها در سينه‏ها حبس مي‏شوند، زمان از حركت باز مي‏ماند و غبار سكون و جمود همه جا را فرا مي‏گيرد.

افلاطون جهان را به دو نيمه تقسيم مي‏كند؛ نيمي عالم مجرّد "ايده‏ها" و نيم ديگر عالم مادّي "سايه‏ها". خداي بزرگ سايه‏ها را به تقليد از ايده‏ها مي‏آفريند و با پيدايش عالم سايه‏ها، زمان نيز پديدار مي‏شود. عالم ايده‏ها عالم اصيل است و عالم سايه‏ها عالم ظاهري، و همچنان كه از نامش پيداست با ماهيتي سايه‏وار. زمان نيز چون از متعلّقات اين عالم است، موجودي غير اصيل است.

با ارسطو زمان اوج بيشتري مي‏يابد، گرچه هنوز در سايه حركت قرار دارد. درك زمان منوط به درك حركت است. اين كه ارسطو زمان را شمارش حركات بر حسب قبل و بعد مي‏داند، موجب مي‏شود زمان ميان امري ذهني و غير واقعي و امري وابسته به حركت، نوسان كند.
اگر بر اين اساس، براي زمان وجودي مستقل از ذهن نيز قائل شويم، باز هم نهايتاً زمان موجودي خواهد بود كه يكي از جنبه‏هاي حركت را تشكيل مي‏دهد.
مي‏توان گفت در هيچ يك از نحله‏هاي فلسفي يونان، زمان مطلق انگاشته نشده است؛ به گونه‏اي كه آن را بستري واقعي براي وجود و حركت تلقي كنند. بلكه حتي به آن ميزان كه مكان در ميان متفكران يوناني از اصالت و تشخّص برخوردار است، زمان از تعيّن و تمايز وجودي بهره نمي‏برد.


تمايز ميان عقل و حس / پارمنيدس

چكيده

مسأله چيستي زمان از زيباترين و درعين حال بغرنج‏ترين مسائل فلسفي به شمار مي‏رود. از ديرباز فلاسفه براي شكافتن اين مبحث از طبيعيات مدد مي‏جستند و در حال حاضر نيز بدون استمداد از يافته‏هاي علم فيزيك امكان بحث جدي در اين زمينه وجود ندارد. در اين مقاله سعي شده است بطور بسيار فشرده گزيده‏اي از آراء گوناگوني كه در خصوص چيستي زمان در طول تاريخ مدون فلسفه ارائه شده است، مرور شود و با توجه به نتايج اخذ شده از نظريه‏هاي جديد فيزيكي، ميزان معرفت ما به طبيعت زمان تا حدودي روشن گردد.



فلاسفه يونان باستان

بحث از زمان به صورت مستقل براي فلاسفه يونان باستان مطرح نبوده است. پي بردن به چگونگي تشكيل جهان و شناسايي عناصر اوليه تشكيل دهنده آن و نيز واحد يا كثير بودن پديده‏ها و واقعيات موجود در عالم و امكان حركت يا سكون اين پديده‏ها موضوعات اساسي‏اي بودند كه ذهن متفكران يونان باستان را به خود مشغول مي‏كردند. مفهوم زمان به تبع سخن گفتن درباره چنين مسائلي مورد اشاره واقع شده است.

فره‏كودس (600 ق.م) معتقد بوده است كه سه وجود يا سه ذات ازلي وجود دارد: "كرونوس" يا مبدأ زمان، "زئوس" يا مبدأ زندگي و "ختوميه" يا الهه زمين. سه عنصر آتش و دم هوا و آب از كرونوس پديد آمده و از آنها نسلهاي متعدد خدايان پيدا شده است2.

همچنين بر اساس اسطوره‏هاي يوناني، اورانوس خداي آسمان و گايا خداي زمين وصلت كردند و فرزنداني از جمله كرونوس به دنيا آوردند. كرونوس اورانوس را قطعه قطعه ساخت و از ترس چنين سرنوشتي براي خود فرزندانش را مي‏خورد. ريه همسر كرونوس هنگامي كه زئوس را در شكم داشت از وي گريخت و در غاري زئوس را به دنيا آورد و به دست دايه‏اي سپرد.
هنگامي كه زئوس بزرگ شد با كرونوس جنگيد و او را در بند كرد و براي هميشه در تارتاروس واقع در اعماق زمين محبوس ساخت و خود خداي خدايان شد.3

هراكليت (500 ق.م) اعتقاد داشت كه ماده به طور دائم متحرك به حركت مكاني است. او ماده را موجودي زنده تلقي مي‏كرد. بر اساس نظر وي ثباتي كه در اشياء مي‏بينيم نمودي بيش نيست.
در حقيقت هر شيي‏ء در حال تغيير و تبدّل است و اگر اين تغيير و تبدّل سبب نابودي شي‏ء نمي‏شود، به اين جهت است كه نقصاني كه به علت جدا شدن اجزاء مادي از آن به آن روي مي‏آورد، از طريق افزوده شدن دائم اجزاء تازه جبران مي‏شود
تمثيلي كه او براي نمايان ساختن اين امر برمي‏گزيند تمثيل رودخانه است: "ما نمي‏توانيم دوبار در يك رودخانه فرو برويم زيرا آب رودخانه هر دم آبي تازه است."4

آراء پارمنيدس معاصر جوان‏تر هراكليت، در تعارض با آراء وي قرار داشت. بنابر فلسفه پارمنيدس، وجود همواره بوده و هست و خواهد بود. تغيّر و صيرورت در وجود راه ندارد. اگر چيزي بوجود آيد، يا بايد از وجود پديد آمده باشد يا از لاوجود.
در صورت اوّل تحصيل حاصل است و در حالت دوّم امري ناممكن، زيرا لاوجود نمي‏تواند هستي بخش و منشأ وجود شود. بنابراين وجود هرگز به وجود نمي‏آيد و از بين نمي‏رود، تغيّر و حركت و شدن غيرممكن‏اند. وي وجود را مادي و از نظر مكاني متناهي در نظر مي‏گيرد، ليكن اين وجود از نظر زماني نامتناهي است، ابتدا و انتهايي ندارد.
پارمنيدس براي نخستين بار به تمايز ميان عقل و حس تأكيد ورزيد، گرچه اين تمايز قبل از وي نيز تا حدودي شناخته شده بود. تغيّر و حركت پديدارهايي هستند كه بر حس نمودار مي‏شوند. حس به ما مي‏گويد كه تغيّر هست ليكن حقيقت را نه در حس بلكه در عقل و فكر بايد جستجو كرد.
به اين ترتيب وي تغيّر و صيرورت را توهّم مي‏داند.5 از اظهارات پارمنيدس چنين برمي‏آيد كه گويي او حتّي در جريان زمان نيز ترديد دارد. آن جا كه هيچ امري در زمان روي نمي‏دهد و واقعيت هر رويداد زماني نفي مي‏شود و حركت و صيرورت صرفاً توهمي بيش نيست ديگر مفهوم زمان چه معنايي مي‏تواند داشته باشد؟

نظريات پارمنيدس به جهت ناسازگاري آشكار آنها با دريافتهاي حسي، سراسر يونان را در موجي از خنده و استهزاء فرو برده بود. اين موج تمسخر زنون شاگرد جوان پارمنيدس را برانگيخت تا با طرح احتجاجهاي هوشمندانه خود نشان دهد كه نه تنها نظريه پارمنيدس مضحك نيست، بلكه اعتقاد به كثرت و حركت منجر به تناقضات خنده آوري مي‏شود.

يكي از مشهورترين شبهات زنون، شبهه آخيل و لاك پشت است. ميان آخيل ـ پهلوان اسطوره‏اي يونان و نمونه سرعت در دوندگي ـ و لاك پشت مسابقه دويدن بر قرار مي‏شود. فرض مي‏كنيم كه آخيل مقداري ديرتر از لاك پشت و هنگامي كه وي يك متر راه را طي كرده است دويدن را آغاز مي‏كند و سرعتش ده برابر سرعت لاك پشت است. وقتي كه آخيل اين فاصله را طي مي‏كند، لاك پشت يك دسي متر پيش رفته است. در مدّت زماني كه آخيل اين دسي متر را مي‏پيمايد، لاك پشت باز يك سانتيمتر پيش‏تر مي‏رود، و در مدّتي كه آخيل به پايان اين سانتي متر مي‏رسد، لاك پشت باز يك ميليمتر پيش‏تر رفته است و به همين قياس تا لايتناهي، مي‏بينيم كه آن دو دائم به هم نزديك مي‏شوند ولي فاصله بسيار كوتاهي كه آن دو را از هم جدا مي‏كند، هرگز صفر نمي‏شود. پس نتيجه اين است كه آخيل هرگز به لاك پشت نخواهد رسيد. براي حل اين شبهه زنون به ترفتدي رياضي متوسل مي‏شويم. ملاحظه مي‏كنيم هر بار لاك پشت به ترتيب به ميزان يك دهم و يك صدم و يك هزارم و... از آخيل پيشي مي‏گيرد. مجموع اين مقادير سري همگراي زير را تشكيل مي‏دهد:

... + 100001 + 10001 + 1001 + 101

مي‏دانيم كه مجموعه فوق بيش از 91 نيست. راه حل كلي مسأله فوق را به اين صورت بيان مي‏كنيم: اگر نسبت دو سرعت به يكديگر مانند نسبت 1 به n باشد، مجموعه فواصلي كه لاك پشت از آخيل پيشي مي‏گيرد در سري نا متناهي زير نهفته است:

ليكن حدّ اين سري 1- n1 مي‏باشد، كه مقداري است متناهي. يك مقدار ممكن است بطور نامتناهي تقسيم‏پذير باشد، ولي اين امر سبب نمي‏شود كه آن مقدار متناهي نباشد. قسمت پذيري نامتناهي و مقدار نامتناهي دو مفهوم كاملاً متفاوتند، هر چند به آساني با يكديگر مشتبه مي‏گردند. آخيل اين مقدار متناهي را در زماني متناهي طي كرده و نهايتا از لاك پشت پيشي مي‏گيرد.

زنون در استدلالهاي ديگر خود نيز گاهي مفهوم تناهي را در برابر مفهوم عدم تناهي و گاهي مكان متصل را در برابر واحدهاي منفصل زمان و گاهي هم زمان متصل را در برابر واحدهاي منفصل مكان به كار مي‏برد، و به اين ترتيب با خلط اين مفاهيم به نتايج ناسازگار و متناقضي مي‏رسد،6 و به اين وسيله مي‏كوشد نشان دهد اگر توهم شمردن و ناممكن دانستن حركت با مشاهدات روزمره ما در تعارض است، فرض وجود حركت نيز منجر به نتايج متناقضي مي‏شود.

افلاطون نيز در ضمن مباحث فلسفه طبيعي خود اشاره‏هايي به زمان دارد. وي در تيمائوس عمل آفرينندگي خداي بزرگ را شرح مي‏دهد. خدا نفس جهان را مي‏آفريند و جهان به سبب دارا بودن اين نفس دستگاهي آلي مي‏شود: گاه موجود زنده خوانده مي‏شود و گاه خداي نيكبخت. عمل آفرينش جهان عملي دوگانه است. نفس جهان كه داراي عقل است، و نيز قشر آن يعني تن جهان يا آسمان، به تقليد از ايده‏ها ساخته مي‏شوند. خدا چون نيك است، مي‏خواست همه چيز نيك باشد و تا "حد امكان" منظم. افلاطون از مبدئي به نام ضرورت سخن به ميان مي‏آورد كه مخالف نيك است. عقل آن را رام مي‏سازد ولي نمي‏تواند بر آن چيره گردد. در جنب دو مبداء ضرورت و عقل، افلاطون به وجود مبدأ سوم قايل است كه علت "حركت نامنظم" است. اين مبداء نخست بر جهان حكمفرما بود و سپس خدا آن را به نظم مبدل ساخت. با پيدايش آسمان يا تن جهان زمان پيدا شد. اين سخن با آن حركت نامنظم كه قبل از آفرينش تن جهان وجود داشت، يعني با فرآيندي كه پيش از آفرينش جهان در زمان روي مي‏داد، چگونه سازگار است؟

سخن افلاطون را اين گونه تفسير كرده‏اند: مراد افلاطون از حركت نامنظم، حركتي نيست كه حقيقتا در زماني وجود بالفعل داشته، بلكه اشاره به گرايشي است، يعني به مقاومتي كه همواره در برابر حركت منظم وجود دارد، و افلاطون تنها به منظور مجسم ساختن اين مقاومت، آن را عاملي توصيف كرده است كه به صورت مستقل و آزاد از هر گونه محدوديتي نمودار شده است.

گمپرتس اين تفسير را مغاير با سخنان افلاطون در رساله مرد سياسي مي‏داند، بنابراين وي اين رأي را اختيار كرده است كه افلاطون كلمه زمان را نه بدان معني كه ما مي‏فهميم بلكه به معني زماني به كار برده كه با حركت آسمان يا اجسام آسماني، قابل اندازه‏گيري شده است.7

در فلسفه يونان صريح ترين اشاره به زمان را در فلسفه ارسطو مي‏توان مشاهده كرد. وي تذكّر مي‏دهد كه زمان را نمي‏توان با حركت يكي دانست، زيرا در جهان حركتهاي بسياري وجود دارند، در حالي كه زمان يكي است. امّا به روشني مي‏توان ارتباط نزديك ميان حركت و زمان را دريافت. حركت در زمان روي مي‏دهد و اگر حركت را درك نكنيم، زمان را نيز درك نخواهيم كرد. ارسطو زمان را اين گونه تعريف كرده است: "زمان عبارت است از شمارش حركات بر حسب قبل و بعد."8 در اين تعريف مراد از حركت صرفاً حركت مكاني نيست، بلكه بر اساس تصريح ارسطو، حتي هنگامي كه پيرامون ما تاريك و ساكت است و ما هيچ گونه دريافتي از طريق حواس خود نداريم، هر حركتي كه در نفس ما روي بدهد، يعني هر گونه تغيير رواني يا تغيير حالتي در ذهن ما رخ بدهد، فوراً احساس گذشت زمان در ما پيدا مي‏شود. بعلاوه مراد از قبل و بعد در اين تعريف تعاقب زماني نيست، زيرا در اين صورت اين اشكال پيدا مي‏شود كه اين تعريف متضمن دور است و براي تعريف زمان از مفهوم زمان استفاده شده است. بلكه منظور از قبل و بعد در اينجا تعاقب مكاني به معني جلوتر و عقب‏تر است. در واقع ارسطو صريحاً مي‏گويد كه معني مكاني "قبل و بعد" معني اوليه آن اصطلاح است كه بعداً به جهت ارتباط بين حركت و زمان، به معني زماني تسرّي پيدا كرده است.9

معاد- ملاصدرا

ملاصدرا معتقد بود كه راه حل او برای اثبات جسمانی معاد انسانها با قرآن منطبق است ولی عده ای از فلاسفه بعد از ملاصدرا با تردید یا انكار با آن روبرو شده و معتقد به نیاز این نظریه شجاعانه و مبتكرانه به تكمیل هستند و ممكن است پیشرفت علم در آینده جهان به این تكامل اندیشه بشر نسبت به حیات و جاودانگی پس از مرگ كمك كند.
* * *
ملاصدرا نسبت به مسئله تناسخ بشدت مخالف بوده و آنرا با دلائل فلسفی رد می كند و مطالبی را كه به برخی از حكمای پیش از سقراط نسبت داده اند توجیه می نماید. وی میگوید بدن حقیقی انسان كه پس از مرگ با نفس انسان قرین است از اندیشه و كردار انسان اثر پذیرفته و شكل عوض می كند; افرادی كه خصلتهای حیوانی «ملكه» آنها می شود بصورت همان حیوان درمی آیند و در آخرت و حشر هم با همان شكل متجسّد و مجسم می گردند. وی می گوید مقصود حكمای قدیم و برخی مذاهب معتقد به تناسخ همین تغییر شكل نهاد درونی انسان بوده است.
●متافیزیك مرگ
یكی از مسائل مباحث فلسفی نفس، موضوع مرگ است كه ملاصدرا آنرا از علوم طبیعی به فلسفه وارد ساخته و درباره آن بحث كرده است.
ملاصدرا مرگ را اعراض نفس از بدن و ترك آن می داند. وی عقیده زیست شناسان و پزشكان كه مرگ را معلول تباهی و خرابی بدن و درهم ریختن نظم طبیعی آن می دانند و به كسی تشبیه می كنند كه خانه اش خراب شود و ناچار بجای دیگری پناه ببرد، نمی پذیرد و می گوید:
مرگ بر دو گونه است: مرگ طبیعی و مرگ با حادثه اتفاقی (مرگ اخترامی). در مرگ طبیعی، نفس در سیر كمالی خود هنگامی كه نیازی به بدن نبیند آنرا رها می كند و ما آنرا مرگ طبیعی می گوییم. وی بدن را به كشتی و نفس را به بادی كه كشتی را می برد تشبیه می كند و میگوید همانگونه كه اگر باد نباشد كشتی هم از حركت باز خواهد ایستاد، وقتی نفس از بدن جدا شود حیات هم از میان خواهد رفت.
ملاصدرا با اشاره به حدیثی از پیامبر(صلی الله علیه وآله) كه در آن آمده است «تمام بدن را خاك خواهد خورد جز «بُن مایه» تن را كه بدن انسان از آن آفریده شده است»،[۷] می گوید انسان پس از مرگ قوه خیال را كه «بُن مایه» انسان و حاوی تمام صورتها (و داده ها)ی انسان دنیوی است و غیر مادی و غیر وابسته به جهان مادی است با خود می برد و شخصیت همین انسان دنیوی را با تواناییها و قوای بیشتر در آخرت بازسازی می نماید.
مرگ بدن را نابود نمی كند، بلكه آنرا پراكنده می سازد و با حفظ اصل و مایه آن صفات آنرا از او می گیرد و هر گاه بخواهد می تواند آن صفات را به مایه اصلی بدن بازگرداند.[۸]
مرگ در ادبیات عرفانی اسلامی و ایرانی ـ بویژه در مثنوی مولوی جلال الدین ـ تولدی تازه و دروازه ای برای ورود به جهانی دیگر دانسته شده كه بهتر است بجای مرگ، نام آنرا زندگی بگذارند. مولوی تبدیل جَنین انسان از ماده بیروح به حالت نباتی و سپس حیوانی و انسانی را مرحله بمرحله مردن یا تولدی تازه می نامد و می گوید كه انسان تكامل یافته می تواند با مردن بصورت فرشته درآید یا حتی از فرشتگان هم بالاتر برود.



منبع: mullasadra.org
پا نوشتها
[۱]. هانری كرُبن معتقد بود كه مجرد در اصطلاح فلسفه اسلامی كه همان Khoristosیونانی است معادل Travscendantاست نه immaterial یا incorporal
[۲]. این عدم نیاز مجردها به ماده با این مطلب منافاتی ندارد كه بدن مادی امور مورد نیاز مجردات را برای آن تحصیل و آماده كند، مثلاً قشر بالای مغز و سلسله اعصاب، وسائل و ابزاری برای اجرای اراده نفس یا انتقال انفعالات بسوی نفس باشند. در نمونه های روزمره نیز كلید و ابزار الكتریكی هیچكدام الكتریكی نیستند ولی می توانند (و باید) در خدمت آن و اتصال آن به بخشهای دیگر و تجلی فوائد آن باشند.
[۳]. علوم طبیعی و فیزیك نیز ناگزیر بایستی از نظر پایان آنتروپی ماده جهان با فرض بقاء انرژی، به این مسئله بپردازد و بررسی كند كه سرنوشت جهان و كیهان پس از «بیگ بنگ» یا احتمالی دیگر، چه خواهد بود.
[۴]. بتعبیر فیزیكدانان غلبه ضد ماده بر ماده و نابودی ماده كنونی جهان.
[۵]. ملاصدرا رساله ای بهمین منظور نوشته است. ر.ك: «رسالهٔ الحشر».
[۶]. ملاصدرا تأكید دارد كه برخلاف گمان بیشتر مردم، بدن نگهبان و حامل نفس نیست، بلكه این نفس است كه پس از برقراری خود بدن را نگه می دارد. از اینرو نفس پس از مرگ برای خود بدنی دارد.
[۷]. می توانیم آنرا همان DNA یا همانند آن ولی ناشناخته بدانیم. در حدیث نام آنرا «عَجبُ الذَنَب» گذاشته است.
[۸]. در قرآن مرگ انسان به خواب زمستانی نباتات تشبیه شده است.


نفس و رستاخیز



در میان فلاسفه درباره نفس انسان دو نظریه عمده، معروف بود: یكی نظریه افلاطونی روح و نفس كه وجود نفس را قدیم و روحانی و مقدم بر آفرینش جسم می دانست (تیمائوس).


●حدوث جسمانی نفس
در میان فلاسفه درباره نفس انسان دو نظریه عمده، معروف بود: یكی نظریه افلاطونی روح و نفس كه وجود نفس را قدیم و روحانی و مقدم بر آفرینش جسم می دانست (تیمائوس).
دوم نظریه مشائین كه ابن سینا آنرا بخوبی تقریر كرده و آن حدوث غیرجسمانی نفس همراه حدوث و آفرینش جسمانی بدن است. ملاصدرا در این مسئله نظریه ای جدید ابداع كرد.
وی اثبات نمود كه اگرچه نفس انسان، در نهایت و با سیر تكاملی خاص خود، غیر مادی می شود ولی در آغاز آفرینش، جسمانی است و از جسم و بدن زاییده می گردد.
بعقیده ملاصدرا نفس انسان، نخست در مرتبه جمادی است و سپس با خروج از مرحله جمادی به حالت جنینی و در مرحله نباتی (نفس نباتی) قرار می گیرد و پس از آن به مرحله حیوانی (نفس حیوانی) وارد می شود و در دوره بلوغ حقیقی خود به مرحله نفس انسانی می رسد و «نفس ناطقه» می گردد. پس از این مرحله نیز می تواند با كوشش و تمرین و تربیت روحی و عقلی خود، به بلوغ انسانی برسد (كه نام آنرا نفس قدسی و عقل بالفعل می گذارد) و كمتر كسی توان رسیدن به این مرحله را دارد.
تمام این مراحل درواقع سیر در یك مسیر و خروج از قوه به فعلیت می باشد.
هر مرحله بعدی برای مرحله قبلی امری بالقوه و طی درجات اشتدادی و از ضعف به قوت رفتن است; ولی مجموعه این نقاط یك خط را ترسیم می كنند كه به آن «حیات انسانی» و «خط تكامل» می گوییم و بر اساس قاعده وجود مشكك و حركت جوهری انجام می گیرد.
مهم است كه بدانیم دخول در هر مرحله نه فقط بمعنای فاصله گرفتن از مرحله قبل نیست بلكه همواره، هر مرحله بالاتر جامع و شامل مراحل ضعیفتر قبل از خود نیز می باشد و قاعده آنستكه هر وجود قوی ـ بر اساس مشكِّك بودن وجود ـ شامل همه مراتب وجودی ضعیفتر قبل از خود می باشد.
وی كسانی همچون مشائین را ملامت می كند، كه نفس را جوهری ایستا می دانند كه از اول تا آخر زندگی در یك حالت است و حركت جوهری ندارد، و بالطبع با كسانی ـ مانند دكارت ـ كه میان نفس و بدن جدایی مطلق قائلند نیز مخالف است.
ملاصدرا نیز مانند دیگر فلاسفه مسلمان معتقد به تجرد (غیرمادی بودن) نفس است اما نه بصورتی كه مكاتب پیش از او می گفتند. بنظر وی تجرد نفس، تدریجی و ناشی از سیر صعودی و تكاملی آن ـ و باصطلاح خود او:
با حركت جوهری ـ است. حركت جوهری در بدن به پیری و فنای آن منتهی می شود ولی حركت در نفس، حركتی رو بسوی عقلانیت است و روزبروز قویتر و فعالتر می گردد. نفس تكامل یافته پس از جدا شدن از بدن و رفع نیاز از آن، نهایتاً به «عقل مجرد» بدل می گردد و در فضایی بهتر از فضای مادی به زندگی می پردازد.
نفس شناسی فلسفی ملاصدرا بر اصول دیگر فلسفه او بنا شده است كه عیناً دلایل اثبات این نظریه هم شمرده می شوند باینصورت: ۱ ـ جوهر مادی بطور طبیعی حركت تكاملی دارد و طبیعت ـ برخلاف نظر مشائین ـ ایستا نیست بلكه حركت جوهری دینامیسم آن است.
۲ـ هدف غایی آفرینش هر موجود در آن موجود استعدادهایی را می گذارد كه باید با حركت جوهری آن بروز كند. گرچه بدن و نفس هر دو در ماده جسم او قرار دارند ولی اختلاف اهداف غایی و غرض نهایی در ایندو، دوگونه استعداد در آنها گذاشته و این امری عادی است، زیرا می بینید كه نبات و حیوان هر دو از ماده بوجود می آیند ولی یكی دارای نفس حیوانی می شود و دیگری نبات باقی می ماند.
۳ـ نفس انسان همان «من» و «خود» اوست و علی رغم اختلاف تدریجی نفس و بدن، «خود» یا «من» انسان قابل تجزیه نیست و تركیب جسم و بدن بصورت اتحاد است نه انضمام و تركیب خارجی.
۴ـ گرچه بدن از ماده و اجزاء بسیاری تركیب شده ولی نفس و من انسانی او بسیط و غیر قابل تجزیه و تقسیم است و براساس قاعده دیگر فلسفی كه می گوید «بسیط الحقیقهٔ كل الأشیاء»، تمام آثار درونی و خارجی و افعال و انفعالات انسان متعلق به خود و نفس اوست و از وحدت او سرچشمه می گیرد.
«النفس فی وحدتها كل القوی»، (نفس در عین وحدت و بساطت، همه قوای خود نیز هست).
۵ ـ نفس با آنكه مجرد و مستقل است ولی برای ادراكات خود، عملاً نیازمند حواس پنجگانه و مغز و اعصاب است و برای افعال بدنی خود نیز به اندامهای مربوطه نیاز دارد. همه اینها ابزارهای نفس و عوامل انفعالات و افعال او می باشند. ملاصدرا نفس را مدیر و نگهبان بدن می داند نه بعكس آن، و می گوید باد كشتی را می برد نه كشتی باد را.
۶ـ هر چه نفس در حین حركت جوهری كاملتر شود نیاز او به بدن كمتر می شود و مرگ طبیعی (نه بر اثر حوادث بلكه) نتیجه جدا شدن اختیاری نفس از بدن و تجرد بالفعل اوست. این تفسیر ملاصدرا از مرگ برخلاف نظریه پزشكی باستان (جالینوس و بقراط) و پزشكی جدید است.
فلاسفه مسلمان برای اثبات تجرد[۱] نفس براهینی اقامه نموده اند; از جمله آنكه:
انسان می تواند علاوه بر درك و حس جزئیات، امور و مفاهیم كلی و انتزاعی را درك و تحلیل كند و برای آن احكامی بیابد. تمام امور انتزاعی و كلی، غیر مادی هستند، (زیرا قبلاً ویژگیهای ماده و مادی بودن از آنها سلب شده) و هر شیء غیرمادی رتبتاً بالاتر از ماده است و نمی تواند محتاج به ماده باشد و باید برای خود ظرف و حوزه ای مستقل و غیر مادی دارا باشد كه آنرا حمل كند[۲] و گرنه مادی خواهد شد.
حوزه مستقلی را كه كلیات (ادراكات كلی و انتزاعی انسان) در آن قرار می گیرد، فلاسفه «ذهن» می گویند كه باید آنرا جدای از ابزارهای جسمانی و لایه های مغز (Cortex) دانست.
انكار تجرد نفس یا ذهن، نوعی آسانطلبی در پژوهش و تنبلی فلسفی است; زیرا بذل دقت و توجه به دلایل منطقی می تواند ما را به تجرد نفس و ذهن برساند، گرچه برخی گویی حوصله آنرا ندارند.
فلاسفه براهین دیگری نیز اقامه كرده اند كه در كتب ملاصدرا و دیگران آمده است.
تجربه هایی مانند حس ششم، تله پاتی، ادراكات بعد از مرگ برای كسانی كه دوباره به زندگی برگشته اند، رؤیاهای صادقه و مانند اینها از پدیده های (متاسایكو) و شگفت انگیز غیرعادی كه با ساختمان بدن نمی سازند، می توانند اشاره به تجرد نفس باشند.
●معاد و رستاخیز
مسئله معاد را می توان یكی از مسائل گمشده فلسفه و متافیزیك دانست. پیش از ملاصدرا این مسئله را از مسائل علم كلام می دانستند، با آنكه معاد یكی از شاخه های مسئله نفس و فنا یا خلود آن پس از مرگ می باشد كه در چارچوب موضوع و مسائل فلسفه قرار دارد.[۳] غیر فلسفیترین پاسخها به این مسئله، انكار معاد و جهان یا جهانهای دیگر است كه ادیان و حكمای اشراقی به آن اشاره كرده اند.
ملاصدرا توانست این مسئله را در قالب مسئله ای فلسفی مطرح و در دنبال مباحث مربوط به نفس انسانی و قوا و ادراكات او قرار دهد. براساس اعتقادات اسلامی و قرآنی، جهان ماده فرجامی دارد كه در آن ماده شكل عوض می كند[۴] یا بكلی از بین می رود. ولی در واقعه ای دوباره (كه آنرا می توان انفجار بزرگ یا بیگ بنگ دوم نامید) انسان و اشیاء بصورتی خاص ظاهر می شوند.
ملاصدرا در یك نظریه جدید اظهار كرد كه «حشر» یا حضور دستجمعی بشر در روز واپسین مخصوص انسان نیست و همه موجودات را شامل می شود.
[۵] این نظریه از تفسیر معاد با نظریه های فرجام تبدل ماهیت فیزیكی جهان سازش بیشتری دارد.
«قیامت» یا روز برهم ریختن نظم و شكل طبیعت، صحنه «حشر»، یعنی حضور همه افراد بشر و اشیاء، را بدنبال دارد. بگفته ملاصدرا زمان، سبب تفرق مردم در طول زمان است وقتی زمان و مكان كه دو عامل پراكندگی بشر هستند از بین برود همه یكجا جمع خواهند شد. در فلسفه ملاصدرا، جهان آخرت عالمی دیگر است كه بجز ماده و جرم و جسم و زمان (كه مخصوص ماده است) فرقی با این جهان ندارد و صورت و شكل اشیاء بظاهر فرقی نمی كند. این جهان را جهان مثالی نامیده اند كه به خواص انرژیهای محض شباهت بیشتری دارد.
«جهان مثالی» یكی از جهانهای سه گانه ای است كه ملاصدرا در جهانبینی خود ـ همانند صوفیان ـ به آن معتقد است: عالم ماده ـ عالم مثال (یا خیال) ـ عالم عقل و معقولات.
این جهانها، سه منطقه جدا از هم نیستند بلكه تقسیمبندی آنها براساس قوت و ضعف و كمال و نقص آنها و ـ بتعبیر ملاصدرا ـ به نزدیكی یا دوریشان نسبت به منبع «وجود محض»، یعنی خداوند است.
در این نظریه، جهان عقلی كاملتر از جهانهای دیگر است و بر جهانهای پایینتر خود احاطه كامل دارد. این احاطه بمعنای احاطه هندسی نیست بلكه مفهوم فلسفی دارد، یعنی همه جنبه های مثبت جهان پایینتر را داراست. جهان مادی، نارسا میباشد و موجودات آن اسیر زمان و مكان و جسمانیت و محدودیتهای طبیعی و فیزیكی بسیار است.
عالم بالاتر عالم مثال است (كه همانند قوه خیال در انسان) محدودیت زمانی و مكانی و جسمانی ندارد و موجودات در آنجا زندگی كاملتری دارند و درجه وجودی آنان بالاتر است. عالم عقل از آنهم نامحدودتر و كاملتر است.
بنظر ملاصدرا انسان پس از مرگ و یا نابودی جهان گرچه جسم ظاهری خود را از دست می دهد ولی دارای جسمی دیگر می شود مانند بدن سابق او كه همه مشخصات بدن دنیوی او را داراست
[۶] همچنین در آن قالب جدید، داده های علمی و اطلاعاتی خود را كه در قوه خیال او ذخیره شده (و پیش از این گفتیم كه قوه خیال را غیر مادی می داند) بهمراه دارد، درنتیجه «من» انسان پس از مرگ با تمام اوصاف و ملكات و تمنّیات دنیوی او بصورت بدنی دارای نفس ظاهر می شود و همه افراد انسان در آن عالم یكدیگر را بهمان صورت (بدون ماده) و خصلت دنیایی خواهند دید، و یكدیگر را بخوبی خواهند شناخت.
عده ای از متكلمان كه معاد جسمانی را پذیرفته بودند گمان می كردند كه در روز معاد بایستی نفس با سیر قهقرائی بسوی وضعیت سابق مادی خود برگردد.
ملاصدرا این اندیشه را عامیانه دانسته و بگونه ای استدلال می كند تا ثابت كند كه نفس بدون بازگشت قهقرائی به وضع مادی سابق، دارای بدن شود، بدنی كه وی معتقد است كه مانند لباسی است كه در زیر لباس رو پوشیده باشند، در باطن این بدن ظاهری قرار دارد و قالب نفس انسان است و این بدن كه از مواد شیمیایی و آلی ظاهری (كه یاخته های آن روز بروز عوض می شود)ساخته شده، چون ثباتی ندارد قابل آن نیست كه متعلق نفس مجرد باشد.